کلمه جو
صفحه اصلی

بو


مترادف بو : رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت، امید، آرزو، بادا، باشد

فارسی به انگلیسی

boo, bouquet, breath, odor, savor, savour, scent, smack, smell, snuff, trail, waft, whiff, wind


smell, odour, boo, bouquet, breath, odor, savor, savour, scent, smack, snuff, trail, waft, whiff, wind

smell, odour


فارسی به عربی

رائحة

مترادف و متضاد

۱. رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت
۲. امید، آرزو
۳. بادا، باشد


savor (اسم)
بو، طعم، مزه، حس ذائقه

aroma (اسم)
عطر، رایحه، بو، مادهء عطری، بوی خوش عطر، خوشبویی

scent (اسم)
عطر، رایحه، بو، خوشبویی، ادراک، رد پا، پی

odor (اسم)
عطر، رایحه، بو، شهرت، طعم، عطر و بوی

smell (اسم)
رایحه، بو، بویایی، شامه، استشمام، بوکشی

redolence (اسم)
عطر، بو

whiff (اسم)
وزش، باد، بو، پرچم، پف، دود، نفخه

رایحه، ریح، شمه، شمیم، عطر، نفحه، نکهت


امید، آرزو


بادا، باشد


فرهنگ فارسی

آنچه بوسیله بینی وقوه شامه احساس شود، مخفف بود
( اسم ) در آغاز کنیه های عربی آید : بوالقاسم ابوالقاسم بوالفضل ابوالفضل
پوست شتر بچه که پر از کاه و مانند آن کرده بر آن شتران دوشند . یا خاکستر . یا مرد گول .

فرهنگ معین

1 - ( اِ.) آن چه به وسیلة بینی و حس شامه احساس شود. 2 - امید، آرزو. 3 - عطر. 4 - (مص م .) درک کردن ، دریافتن .


[ ع . ] ( اِ.) در آغاز کنیه های عربی می آید: بوالقاسم ، بوالفضل .


۱ - ( اِ. ) آن چه به وسیلة بینی و حس شامه احساس شود. ۲ - امید، آرزو. ۳ - عطر. ۴ - (مص م . ) درک کردن ، دریافتن .
[ ع . ] ( اِ. ) در آغاز کنیه های عربی می آید: بوالقاسم ، بوالفضل .

لغت نامه دهخدا

بو. (اِ) بوی . رایحه . (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). رایحه و تأثیری که به واسطه ٔ تصاعد پاره ٔ اجسام در قوه ٔ شامه حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). و با لفظ بردن و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و ستدن مستعمل است . (آنندراج ). آنچه بوسیله ٔ بینی و قوه ٔ شامه احساس شود. رایحه . (از فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «بوذ» «بوی » ...، اوستا «بئوذی » ...، ارمنی «بوئیر» ...، اورامانی «بو» ...، گیلکی «بو» و ختنی «بو». (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
- بو به بوشدن ؛ سرایت کردن مرضی . (یادداشت بخط مؤلف ).
- || بوی دیگری شنیدن ؛ بوی دیگری استشمام کردن .
- بو برخاستن ؛ پیدا شدن بو بود. (آنندراج ).
- بو برداشتن ؛ کنایه از کسب کردن بو. (آنندراج ).
- بو برداشتن از گل ؛ بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت .

وحید (از آنندراج ).


- بو پریدن ؛ از بین رفتن بوی چیزی . (فرهنگ فارسی معین ).
- بو پیچیدن ؛ منتشر شدن بو. (فرهنگ فارسی معین ).
|| بوی خوش . (فرهنگ فارسی معین ). در اوستا «بئوذا» بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی » بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسه ٔ شامه نداشته باشد گوید: «اخشم ؛ آنک بوی و گند نشنود»... (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). در پهلوی «بوی » به دو معنی : بوی خوش ... (حاشیه ٔ برهان ایضاً). || مجازاً، اثر و نشان . (فرهنگ فارسی معین ) :
آن طره که هر جعدش صد نافه ٔ چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی .

حافظ.


|| ذره ٔ اقل قلیل از هر چیزی . || گوشت بز کوهی . (برهان ) (ناظم الاطباء). || مخفف بوم که طائر منحوسی است . (آنندراج ).

بو. (ع اِ) مانکن . صورت از انسانی که با چوب یا گچ ساخته باشند. عروسک پشت پرده . (از دزی ج 1 ص 124).


بو. (ع اِ) مخفف ابو یعنی پدر. (ناظم الاطباء). مخفف ابو در فارسی . مانند بومسلم . بوعلی . بوحنیفه . بولهب . بوجهل . بوبکر. بوسهیل . بوسعید. بوشکور. بونواس . بوالقاسم . بومعشر. بوالحسن ... (یادداشت بخط مؤلف ) :
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتر بود.

فردوسی .



بو. [ ب َ ] (ع اِ) پوست شتربچه ٔ پرکاه کرده را گویند که پیش ناقه ٔ بچه مرده برند تا بگمان فرزند خود شیر بدهد. (برهان ) (انجمن آرا)(آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.


بو. [ ب َوو ] (ع اِ) پوست شتربچه که پر از کاه و مانند آن کرده بر آن شتران دوشند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد): فلان اخدع من البو و انکد من اللو. (اقرب الموارد). || بچه ٔ ناقه . || خاکستر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد گول . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


بو. مخفف بود و باشد و بوم وباشم . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) :
دلی دارم که درمانش نمی بو
نصیحت میکرم سودش نمی بو
ببادش میدهم نش می برد باد
بر آذر می نهم دودش نمی بو.

باباطاهر.


امید و آرزو. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). امید و طمع. کاشکی . شاید. (غیاث اللغات ). امید. (رشیدی ) :
دعای من بتو بو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر بود که سگ گردی .

سوزنی .


پای نهم در عدم بو که بدست آورم
همنفسی تا کند درد دلم را دوا.

خاقانی .


کژ باخته ام بو که نمانم یک دست
هم ماندم و کژ باختنم سود نداشت .

خاقانی .


بپویم بو که درگنجم بکویت
بجویم بوکه دریابم جمالت .

خاقانی .


زآن همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوه ٔ آن شب کنم .

نظامی .


بو که بختت برکند زین کان عطا
ای شه فیروزچنگ درگشا.

مولوی .


بو که آن گوهر بدست او بود
جهد کن تا از تو او راضی شود.

مولوی .


بو که مصباحی فتد اندر میان
مستقل گشته ز نور آسمان .

مولوی .


پیشتر آ تا بگویم قصه ای
بو که یابی ازبیانم حصه ای .

مولوی .


عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که بلب رسانمش .

سعدی .


کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب برآن لب حالی .

سعدی .


وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.

سعدی .


بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی .

حافظ.


در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.

حافظ.


تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمرم .

حافظ.



بو. ( اِ ) بوی. رایحه. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ). رایحه و تأثیری که به واسطه تصاعد پاره اجسام در قوه شامه حاصل میگردد. ( ناظم الاطباء ). و با لفظ بردن و برداشتن و شنیدن و کشیدن و گرفتن و ستدن مستعمل است. ( آنندراج ). آنچه بوسیله بینی و قوه شامه احساس شود. رایحه. ( از فرهنگ فارسی معین ). پهلوی «بوذ» «بوی » ...، اوستا «بئوذی » ...، ارمنی «بوئیر» ...، اورامانی «بو» ...، گیلکی «بو» و ختنی «بو». ( از حاشیه برهان چ معین ).
- بو به بوشدن ؛ سرایت کردن مرضی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- || بوی دیگری شنیدن ؛ بوی دیگری استشمام کردن.
- بو برخاستن ؛ پیدا شدن بو بود. ( آنندراج ).
- بو برداشتن ؛ کنایه از کسب کردن بو. ( آنندراج ).
- بو برداشتن از گل ؛ بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت.
وحید ( از آنندراج ).
- بو پریدن ؛ از بین رفتن بوی چیزی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بو پیچیدن ؛ منتشر شدن بو. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| بوی خوش. ( فرهنگ فارسی معین ). در اوستا «بئوذا» بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی » بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسه شامه نداشته باشد گوید: «اخشم ؛ آنک بوی و گند نشنود»... ( از حاشیه برهان چ معین ). در پهلوی «بوی » به دو معنی : بوی خوش... ( حاشیه برهان ایضاً ). || مجازاً، اثر و نشان. ( فرهنگ فارسی معین ) :
آن طره که هر جعدش صد نافه چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی.
حافظ.
|| ذره اقل قلیل از هر چیزی. || گوشت بز کوهی. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || مخفف بوم که طائر منحوسی است. ( آنندراج ).

بو. مخفف بود و باشد و بوم وباشم. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
دلی دارم که درمانش نمی بو
نصیحت میکرم سودش نمی بو
ببادش میدهم نش می برد باد
بر آذر می نهم دودش نمی بو.
باباطاهر.
امید و آرزو. ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). امید و طمع. کاشکی. شاید. ( غیاث اللغات ). امید. ( رشیدی ) :
دعای من بتو بو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر بود که سگ گردی.
سوزنی.

فرهنگ عمید

پدر. &delta، در اول کنیه های عربی می آید: بوالفضل، بوالقاسم.
= بودن
۱. = بوییدن
۲. (اسم ) آنچه به وسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس می شود، رایحه.
۳. (اسم ) [مجاز] اثر.
۴. (اسم ) [قدیمی، مجاز] امید.
* بو برداشتن: (مصدر لازم ) [قدیمی] بو گرفتن، بوناک شدن.
* بو بردن: (مصدر لازم )
۱. احساس بو کردن.
۲. [قدیمی] اندک اطلاعی از یک امر پنهانی پیدا کردن.
۳. گمان بردن.
۴. پی بردن.
* بو دادن: (مصدر متعدی )
۱. بوناک بودن و بو پس دادن.
۲. تف دادن چیزی روی آتش، مثل تف دادن تخم هندوانه و امثال آن.
* بو کردن: (مصدر متعدی ) بوییدن، بو کشیدن، استشمام.
* بو کشیدن: (مصدر متعدی ) بوییدن، بو کردن، استشمام.
* بو گرفتن: (مصدر لازم ) بو برداشتن، خوشبو یا بدبو شدن، بوناک شدن.
* بوی کوهی: (زیست شناسی ) [قدیمی] گیاهی صحرایی بومی خراسان که از ریشۀ آن نوعی صمغ به دست می آید.
باشد: پای نهم در عدم بو که به دست آورم / هم نفسی تا کند دردِ دلم را دوا (خاقانی: ۳۸ ).

بودن#NAME?


۱. = بوییدن
۲. (اسم) آنچه به‌وسیلۀ بینی و قوۀ شامه احساس می‌شود؛ رایحه.
۳. (اسم) [مجاز] اثر.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] امید.
⟨ بو برداشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] بو گرفتن؛ بوناک شدن.
⟨ بو بردن: (مصدر لازم)
۱. احساس بو کردن.
۲. [قدیمی] اندک اطلاعی از یک امر پنهانی پیدا کردن.
۳. گمان بردن.
۴. پی بردن.
⟨ بو دادن: (مصدر متعدی)
۱. بوناک بودن و بو پس دادن.
۲. تف دادن چیزی روی آتش، مثل تف دادن تخم هندوانه و امثال آن.
⟨ بو کردن: (مصدر متعدی) بوییدن؛ بو کشیدن؛ استشمام.
⟨ بو کشیدن: (مصدر متعدی) بوییدن؛ بو کردن؛ استشمام.
⟨ بو گرفتن: (مصدر لازم) بو برداشتن؛ خوشبو یا بدبو شدن؛ بوناک شدن.
⟨ بوی کوهی: (زیست‌شناسی) [قدیمی] گیاهی صحرایی بومی خراسان که از ریشۀ آن نوعی صمغ به دست می‌آید.


باشد: ◻︎ پای نهم در عدم بو که به‌دست آورم / هم‌نفسی تا کند دردِ دلم را دوا (خاقانی: ۳۸).


پدر. Δ در اول کنیه‌های عربی می‌آید: بوالفضل، بوالقاسم.


دانشنامه عمومی

(لری، ممسنی) [bow] پدر.


باشه،قبول،درست است


پدر


رایحه یا عطر را که توسط یک یا چند ترکیب شیمیایی فرار ایجاد می شود را بو می گویند و به طور کلی دارای غلظت بسیار کم است، که انسان ها یا حیوانات دیگر توسط حس بویاییحس می کنند. بو نیز به طور معمول به نام بوی خوشایند و ناخوشایند تقسیم بندی می شود.

دانشنامه آزاد فارسی

بو (smell)
حس پاسخ دهنده به مولکول های شیمیایی موجود در هوا. این حس دارای گیرنده هایی برای گروه های شیمیایی خاص است که مواد شیمیایی هوا روی آن ها قرار می گیرند و پیام حاصل به سوی مغز برده می شود. حس بویایی برای تشخیص غذا و ارتباط با سایر جانوران (← فرومون) به کار می رود. انسان ها حدود ۱۰۰هزار بوی متفاوت را تشخیص می دهند. جانوران آبی مواد شیمیایی موجود در آب را حس می کنند، ولی این که حس آن ها بویایی یا چشایی است، محل اختلاف است. نیز ← بینی (زیست شناسی)

بو (شهر). بو (شهر)(Bo)
واقع در مرکز کشور سیر الئون، حدود ۱۵۰کیلومتری شمال شرقی فری تاون، با ۲۷هزار نفر جمعیت (۱۹۹۰). سومین شهر بزرگ سیرالئون است و در گذشته مرکز حکومت مستعمراتی بود، ولی در حال حاضر مهم ترین شهر در استان جنوبی به شمار می رود.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بو (ابهام زدایی). بو ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • بو (رایحه)، به معنی رایحه قابل استشمام• برگ بو، به عربی غار، درخت یا درختچه ای از تیره غاریان، به نام علمی لائوروس نوبیلیس، به بلندی ۶ـ ۱۸ متر، همیشه سبز، بومی ناحیه مدیترانه• با، یا «بو» کلمه ای در آغازِ نامِ افراد و در مرحله ثانوی، نام خاندان های رایج در جنوب عربستان، خاصه در میان سادات و مشایخ حضرموت، مانند باعَبّاد، باعَلَوی، بافَضل و ...
...

[ویکی فقه] بو (رایحه). بو به معنی رایحه قابل استشمام است.
از آن در باب های طهارت، صلات، صوم، اعتکاف، حج، تجارت، نکاح و حدود سخن رفته است.

← در باب طهارت
۱. ↑ العروة الوثقی ج۱، ص۶۹
فرهنگ فقه مطابق مذهب اهل بیت علیهم السلام ج۲، ص۱۴۵ - ۱۴۶
...

[ویکی فقه] بو (قرآن). به آنچه به وسیله بینی و حس شامه احساس می شود بو گفته می شود.
در فرهنگ فارسی معین نیز آمده است: به آنچه به وسیله بینی و حس شامه احساس می شود بو گفته می شود. در این مدخل از واژه «ریح» استفاده شده است.
بو در فقه
بو، رایحه قابل استشمام را گویند. از آن در بابهای طهارت ، صلات ، صوم ، اعتکاف ، حج ، تجارت ، نکاح و حدود سخن رفته است.
عناوین مرتبط
بوی آبهای بهشت، بوی انسان، بوی بد، بوی پیراهن یوسف، بوی ریحان بهشتی، بوی شراب های بهشتی، بوی یوسف علیه السلام، درخت خوش بو، گیاهان خوش بو.

گویش مازنی

بگو امر به گفتن


از اصوات در پرهیز و دو ساختن بچه از آتش و هرچیز سوزان


۱باش ۲باشد


/bo/ بگو امر به گفتن & از اصوات در پرهیز و دو ساختن بچه از آتش و هرچیز سوزان & باش - باشد

گویش بختیاری

بو.


واژه نامه بختیاریکا

( امر ) ؛ باش
به بو
( بَو ) پدر
موعد جفتگیری احشام

جدول کلمات

ند

پیشنهاد کاربران

پوست بچه شتر که آن را از کاه می انباشتند تا مادرش با دیدن آن تصور کند که بچه اش زنده است و شیرش جاری شود.

بوو/bow/ صوت/در گویش شهرستان بهاباد در موارد زیر به کار می رود:
1. بیانگرتعجب از مقدار زیاد است و به معنای وااای، چقدر زیاد، چقدر دیگه .
2. موقع جواب دادن به یک سوال و به معنای بله کافیه ، زیاد هم هست.
مثال اول با دیدن آب زیاد پشت سد ، می گوید: بوو، چقدر اب. مثال دوم، فردی مقداری اب برای نوشیدن از شخصی طلب می کند؟ آن شخص با آوردن یک لیوان اب می پرسد این مقدار کافی است؟ شخص می گوید:بوو، دستتان درد نکنه یا بوو، بله کافیه، یعنی بیش از مورد نیاز است و ممکن است اضافه هم بیاید.

در لهجه شیرازی داریم که به بچه ها می گویند دست به آتش و چراغ روشن و هر چیزی که در آن اتش باشد، نزن ، زیرا دستت بوُ و بعضا بُوِ، بُوِه میشه یعنی دستت می سوزد.

بو یعنی مولکول هایی که از یک ماده جدا، در هوا پراکنده و به مشام می رسد، یعنی رایحه مواد؛ مثال: بوی گل
بو به ترکی: ایگ که ایی تلفظ می شود. همچنین بو به به ترکی می شود: قوخو؛ مثال: بوی سوختگی = یانقین ایگی سی ( اییی سی ) ، یانقین قوخوسو
بو در زبان ترکی، به معنی " این " ، ضمیر مفرد اشاره به نزدیک می باشد. مثال: " بو " قیز داها گؤزَلدیر = " این " دختر زیباتر است. در لهجه تبریز و حوالی آن می گویند: بو قیز گؤزَل راق دیر. ( متأسفانه امروزه بعضی ناآگاهانه کلمات ترکی را با با صفت تفضیلی " تر " یا صفت عالی " ترین " که مخصوص زبان فارسی است، ترکیب می کنند و کلماتی مانند: گؤزَلتر یا گؤزَلترین می سازند که کاملاً غلط می باشند.


کلمات دیگر: