کلمه جو
صفحه اصلی

وخش

فارسی به انگلیسی

growth


فرهنگ اسم ها

اسم: وخش (پسر) (فارسی) (تلفظ: vakhsh) (فارسی: وَخش) (انگلیسی: vakhsh)
معنی: روشنایی، نام چهاردهمین جد آذرباد مهراسپند

فرهنگ فارسی

ناحیه ایست میان بلخ و ختلان در کنار رود جیحون .
( صفت ) ستوری که به وخش مبتلی باشد : وخش و سست و بد لگام و چموش جرد و لنگ و کند و نابینا. ( کافی ظفر همدانی درعیوب است )
نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان . شهری است بماوارئ النهر . در کنار جیحون

فرهنگ معین

(وَ خَ ) (اِ. ) نوعی بیماری در دست و پای چهارپایان ، ورم مفصل .
(وَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - پست و بیکاره از هر چیز. ۲ - مردم فرومایة بی اعتبار.

(وَ خَ) (اِ.) نوعی بیماری در دست و پای چهارپایان ، ورم مفصل .


(وَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - پست و بیکاره از هر چیز. 2 - مردم فرومایة بی اعتبار.


لغت نامه دهخدا

وخش . [ وَ ] (اِ) ابتداء و آغاز. (انجمن آرا) (آنندراج ). آغاز و ابتداء. (برهان ) (ناظم الاطباء). || کشف و الهام . وحی . فرتاب . (غیاث اللغات )(آنندراج ). پرتو بزرگی که خدای تعالی بر دل پیغمبران تابد. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به وخشور شود.


وخش . [ وَ ] (اِخ ) نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان . (برهان ). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) در کنار جیحون . (یسنا). از ولایت ختلان . (غیاث اللغات ). در ترکستان . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون ، بسیارنعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانه ٔ وخشاب نهاده و قصبه ٔ آن هلاورد است و لیوکند نیز از این ناحیت است . (حدود العالم ). نام قدیم جیحون . (یادداشت مرحوم دهخدا). یاقوت گوید: وخش (به فتح اول ) شهری است از نواحی بلخ از ختلان و آن کوره ای است متصل به ختل و جمعاً تشکیل یک کوره دهند و آن برکنار نهر جیحون است . (حاشیه ٔ برهان قاطع از معجم البلدان ) :
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش .
شاکر بخاری (حاشیه ٔ برهان از لغت فرس ص 217).
مصراع اول در صحاح الفرس : به گامی شمرد از خطا تا چگل . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش .

مولوی .


شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان .

سعدی .


شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مر این شخص را تو ببخش .

سعدی .


و گفتند چشم خود را پوش و از آن دریای وخش گذرانیدند. (انیس الطالبین ). میان من و لشکرگاه دو کوه بود و دریای وخش . (انیس الطالبین ).

وخش . [ وَ ] (ع ص ، اِ) هیچکاره و ردی از هرچیزی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مردم فرومایه ٔ کمینه ٔ بی اعتبار. (منتهی الارب ). فرومایگان . (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است ، و تثنیه ٔ آن می آید و گاهی جمع آن اوخاش و وِخاش آید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


وخش . [ وَ خ َ ] (اِ) نام مرضی است که بهائم را باشد. (غیاث اللغات از لطایف و سروری ). || بیماریی است که اسب را در پای میشود. (غیاث اللغات ). مرضی و علتی که در دست و پای دواب پیدا شود و لنگ میشوند. (انجمن آرا). بیماریی در دست و پای ستور که اوفه نیز گویند. (ناظم الاطباء). مرضی و علتی است که در دست و پای اسب و خر به هم میرسد و بدان سبب لنگ میشوند و آن را اوفه هم میگویند. (برهان ) :
وخش و سست و بدلگام و چموش
جرد و لنگ و کند و نابینا.
کافی ظفر همدانی ، در عیوب اسب . (حاشیه ٔ برهان قاطع از جهانگیری و رشیدی ). از این شعر معنی «حیوان لنگ » معلوم میشود نه مرض لنگی ، شاید به معنی ستور لنگ و مرض آن هر دو آمده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام ). رشیدی گوید: وخش به فتح مرضی است که اسب و اشتر بدان سبب بلنگد و به کسر خا اسبی که آن مرض داشته باشد. [ طابع رشیدی بین الهلالین (به فتحتین ) را افزوده است ] . اگر لفظ عربی میبود قیاس رشیدی درست درمی آید که در معنی اول مصدر و در دوم صفت مشبهه باشد. لیکن خود او هم لفظ را فارسی ضبط کرده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین از فرهنگ نظام ).


وخش . [ وَ خ ِ ] (اِ) رجوع به وخش شود.


وخش. [ وَ ] ( ع ص ، اِ ) هیچکاره و ردی از هرچیزی. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). مردم فرومایه کمینه بی اعتبار. ( منتهی الارب ). فرومایگان. ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است ، و تثنیه آن می آید و گاهی جمع آن اوخاش و وِخاش آید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

وخش. [ وَ ] ( اِ ) ابتداء و آغاز. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). آغاز و ابتداء. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || کشف و الهام. وحی. فرتاب. ( غیاث اللغات )( آنندراج ). پرتو بزرگی که خدای تعالی بر دل پیغمبران تابد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). رجوع به وخشور شود.

وخش. [ وَ ] ( اِخ ) نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان. ( برهان ). شهری است به ماوراءالنهر ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) در کنار جیحون. ( یسنا ). از ولایت ختلان. ( غیاث اللغات ). در ترکستان. ( حاشیه فرهنگ اسدی ). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون ، بسیارنعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانه وخشاب نهاده و قصبه آن هلاورد است و لیوکند نیز از این ناحیت است. ( حدود العالم ). نام قدیم جیحون. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). یاقوت گوید: وخش ( به فتح اول ) شهری است از نواحی بلخ از ختلان و آن کوره ای است متصل به ختل و جمعاً تشکیل یک کوره دهند و آن برکنار نهر جیحون است. ( حاشیه برهان قاطع از معجم البلدان ) :
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکر بخاری ( حاشیه برهان از لغت فرس ص 217 ).
مصراع اول در صحاح الفرس : به گامی شمرد از خطا تا چگل. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ).
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش.
مولوی.
شنیدم که در خاک وخش از مهان
یکی بود در کنج خلوت نهان.
سعدی.
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مر این شخص را تو ببخش.
سعدی.
و گفتند چشم خود را پوش و از آن دریای وخش گذرانیدند. ( انیس الطالبین ). میان من و لشکرگاه دو کوه بود و دریای وخش. ( انیس الطالبین ).

وخش. [ وَ خ َ ] ( اِ ) نام مرضی است که بهائم را باشد. ( غیاث اللغات از لطایف و سروری ). || بیماریی است که اسب را در پای میشود. ( غیاث اللغات ). مرضی و علتی که در دست و پای دواب پیدا شود و لنگ میشوند. ( انجمن آرا ). بیماریی در دست و پای ستور که اوفه نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). مرضی و علتی است که در دست و پای اسب و خر به هم میرسد و بدان سبب لنگ میشوند و آن را اوفه هم میگویند. ( برهان ) :

فرهنگ عمید

بیماری که در دست و پای اسب، الاغ، و شتر ایجاد می‌شود؛ ورم مفصل استخوان دست و پای اسب و الاغ.


۱. آغاز، ابتدا.
۲. نمو، بالیدگی.
۳. ربح و نزول پول.
بیماری که در دست و پای اسب، الاغ، و شتر ایجاد می شود، ورم مفصل استخوان دست و پای اسب و الاغ.

۱. آغاز؛ ابتدا.
۲. نمو؛ بالیدگی.
۳. ربح و نزول پول.


دانشنامه عمومی

(وَ) (اِ) الهام، فرتاب.


وخش نام فرد و نام مکانهای زیر در کشور تاجیکستان است:
رود وخش، (در تاجیکستان)
آبراهه وخش، (در تاجیکستان)
وخش (شهر)، شهری در تاجیکستان
ناحیه وخش، شهرستان یا محدوده ای در تاجیکستان
رشته کوه وخش، (در تاجیکستان)
نور وخش، بخشی (جماعت) در تاجیکستان
وخش همچنین از اسامی فارسی افراد و نام افراد زیر است:

دانشنامه آزاد فارسی

وَخْش
نام ناحیه و رودی در آسیای میانه، واقع در جمهوری تاجیکستان. رود وخش (وخش آب/وخشاب) از کوه های آلای سرچشمه می گیرد و در فرغانه به رود جیحون می پیوندد. وخش در اوایل قرون میانه ناحیه ای آباد بود و پرورش اسب در آن جا رونق و اهمیت داشت. در قرن ۴ق رود وخش در حیطۀ خُتَّلان قرار گرفت و قسمت علیای آن را سُرخاب می نامیدند.

پیشنهاد کاربران

وحی ، پیام ، روش پیام رسانی از خداوند به پیامبر که ازحواس پنجگانه بدور است.

با همه بزرگی دهخدا مگر لغتنامه اش ام المصایب است و غث و سمین فراوان دارد مانند همین معنی کردنهایی که از نهایت الارب میارد که کلا درباره زبان عربی است و ربطی به فارسی ندارد - و اگر از اوردنش ناچاری باشد باید پس از لفظ فارسی و مشهورش اورد اری اگر واژه ای عربی در فارسی مشهور بود نخست میتوان به واژه عرذبی پرداخخت اما درباره وخش نخست هرکه بشنود وخش را یاد رود وخش و وخش خراسان می افتد نهوخش عربی -
باری

وخش گویه ای دیگر از بخش و بخت است و نام رودی در خراسان است و دو رود بزرگ خراسان را نیز وخش میگفتند ونام کهن سیحوناست و سرزمینی در ختلان نیز است


شنیدم که در خاک وخش از مهان

یکی بود در کنج خلوت نهان
سعدی بوستان


ای ماه رکاب خسرو گردون رخش

وی ملک ستان سکندر گیتی بخش

در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست

برگرد و به بنده بخش ویرانهٔ وخش
انوری

به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکر جلاب بخاری


کلمات دیگر: