کلمه جو
صفحه اصلی

وفا


مترادف وفا : ایفای عهد، پیمان پایی، دوستی، صمیمیت

متضاد وفا : جفا

برابر پارسی : پیمانداری، مهرورزی

فارسی به انگلیسی

fidelity, faith, troth, devotion, (good) faith

fidelity, (good) faith


devotion, fidelity, troth


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: vafā) (عربی) پایدار بودن در قول و قرار ، تعهد دوستی یا عشق ؛ (در قدیم) دوستی ، رفاقت ؛ (در اعلام) میرزا محمد حسینی فراهانی متخلص به ' وفا ' از شعرای معروف اوائل قرن سیزدهم هجری قمری و عموی قائم مقام فراهانی .


اسم: وفا (دختر، پسر) (عربی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: vafā) (فارسی: وَفا) (انگلیسی: vafa)
معنی: به جا آوردن عهد و پیمان، پایداری در دوستی و صمیمیت، پایدار بودن در قول و قرار، تعهد دوستی یا عشق، ( در قدیم ) دوستی، رفاقت، ( اَعلام ) میرزا محمّد حسینی فراهانی متخلص به «وفا» از شعرای معروف اوائل قرن هجری و عموی قائم مقام فراهانی، ( در اعلام ) میرزا محمد حسینی فراهانی متخلص به ' وفا ' از شعرای معروف اوائل قرن سیزدهم هجری قمری و عموی قائم مقام فراهانی، تعهد و دوستی

مترادف و متضاد

troth (اسم)
پیمان، نامزدی، وفاداری، سرسپردگی، نامزد کردن، نامزد، راستی، وفا، از روی ایمان

ایفای‌عهد، پیمان‌پایی، دوستی، صمیمیت ≠ جفا


فرهنگ فارسی

میرزا محمد حسین فراهانی متخلص به [ وفا ] از شعرای معروف اوائل قرن سیزدهم هجری و عموی قائم مقام فراهانی و وزیر کریمخان زند بوده است . وی در ایام وزارت خود در ترویج معارف عصر خود کوشش نمود و بسال ۱۲٠۹ ه.ق . در قزوین در گذشت .
۱- (مصدر ) بسر بردن عهد و پیمان مقابل غدر. ۲- انجام پذیرفتن . ۳ - (اسم ) بسر بردگی عهد و قول مقابل غدر ۴ - انجام یابندگی . ۵- دونستی صمیمیت مقابل جفا: (( ای دل چه اندیشیده ای در غدر آن تقصیرها زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا ? ) ) (دیوان کبیر ) ۶- پیمان عهد . یا وفای عهد. بسر بردن عهد و پیمان : (( بروی خوب و خلق خوش و... علو همت و درستی وعد و وفای عهد ... ممتاز گردانیده است . ) )

فرهنگ معین

(وَ ) [ ع . وفاء ] (مص ل . ) به جا آوردن عهد و پیمان و پایداری در دوستی .

لغت نامه دهخدا

وفا. [ وَ ] ( از ع ، اِمص ) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن. ( غیاث اللغات ). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت. ( ناظم الاطباء ). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کار و کردار. ( ناظم الاطباء ). || پیمان. عهد. دوستی. صمیمیت. مقابل جفا :
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی.
فردوسی.
بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم.
ناصرخسرو.
ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.
مولوی ( دیوان شمس ج 1 ص 5 از فرهنگ فارسی معین ).
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.
سعدی.
- وفااندیش ؛ وفااندیشنده. که درباره وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند :
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت.
مولوی.
- وفابیگانه ؛ ازوفابیگانه. آنکه از حلیه وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. ( آنندراج ).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام. ( ناظم الاطباء ).
- وفاپرورد ؛ پرورده وفای کسی. وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
- وفاپیوست ؛ باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. ( ناظم الاطباء ).
- وفا جستن ؛ وفا طلب کردن. وفا خواستن :
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال.
ناصرخسرو.
دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن.
سعدی.
- وفاجوی ؛ وفاجوینده. وفاطلب کننده :
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است.
سعدی.
- وفا خواستن ؛ وفا طلب کردن :
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان الربح و الخسران فی التّجر.
حافظ.
- وفاخواه ؛ نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس. ( ناظم الاطباء ).
- وفادار ؛ صاحب وفا. وفی :
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.
منوچهری.
مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.

وفا. [ وَ ] (از ع ، اِمص ) وفاء. وعده به جای آوردن و به سر بردن دوستی و عهد و سخن . (غیاث اللغات ). به سربردگی عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و استقامت . (ناظم الاطباء). ثبات در عهد و پیمان و قول و سخن و دوستی و صفا و صدق وضمانت در کار و کردار. (ناظم الاطباء). || پیمان . عهد. دوستی . صمیمیت . مقابل جفا :
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
در این خستگی ام تو درمان کنی .

فردوسی .


بگسل طمع از وفای جاهل
هرچند که بینیَش مقدم .

ناصرخسرو.


ای دل چه اندیشیده ای در عذر آن تقصیرها
زآن سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا.

مولوی (دیوان شمس ج 1 ص 5 از فرهنگ فارسی معین ).


یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد.

سعدی .


- وفااندیش ؛ وفااندیشنده . که درباره ٔ وفای به عهد و سخن اندیشد. که اندیشه ٔوفا کند :
یک امیری زآن امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفااندیش رفت .

مولوی .


- وفابیگانه ؛ ازوفابیگانه . آنکه از حلیه ٔ وفا معرا باشد، یعنی بی وفا. (آنندراج ).بی وفا و بی حقیقت و نمک به حرام . (ناظم الاطباء).
- وفاپرورد ؛ پرورده ٔ وفای کسی . وفادار. باوفا:
بس وفاپرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم .

خاقانی .


- وفاپیوست ؛ باوفا و صادق و درست و امین و استوار و پایدار و آنکه پیمان و عهد و شرط خود را به انجام میرساند. (ناظم الاطباء).
- وفا جستن ؛ وفا طلب کردن . وفا خواستن :
از خاک نور جوی و ز گیتی وفا مجوی
گر عاقلی مبر به در سائلان سؤال .

ناصرخسرو.


دگربار از پری رویان جماش
نمی باید وفا و عهد جستن .

سعدی .


- وفاجوی ؛ وفاجوینده . وفاطلب کننده :
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .

سعدی .


- وفا خواستن ؛ وفا طلب کردن :
وفا خواهی جفاکش باش حافظ
فان ّ الربح و الخسران فی التّجر.

حافظ.


- وفاخواه ؛ نیک اندیش و خیرخواه و خوش نفس . (ناظم الاطباء).
- وفادار ؛ صاحب وفا. وفی :
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار دار.

منوچهری .


مرا به علت بیگانگی ز خویش مران
که دوستان وفادار بهتر از خویشند.

سعدی .


- وفاداری ؛ صاحب وفابودن . وفادار بودن . دوستی و صداقت و راستی و نمک به حلالی . (ناظم الاطباء).
- وفا داشتن ؛ صاحب وفا بودن :
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آگنده ام .

فردوسی .


|| انجام یابندگی . وفاء. رجوع به وفاء شود.
- وفا شدن ؛ به جا آورده شدن . عملی شدن . انجام پذیرفتن :
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.

سوزنی .


هرچه داری طمع وفاشده باد
از ملک لااله الاهو.

سوزنی .


- چشم وفا داشتن ؛انتظار وفا داشتن :
دیگر از وی مدار چشم وفا
هرکه شد با تو در جفا گستاخ
زآنکه هرگز دو بار مؤمن را
نگزد مار از یکی سوراخ .

جامی .


- وفا کردن ؛ به سر بردن عهد و پیمان و به جا آوردن چیزی که تعهد کرده باشد. (ناظم الاطباء) :
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را به شادی با تو بگذارم .

فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 404).


بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون .

فرخی .


- || ادا کردن دین و وام و جز آن . (ناظم الاطباء).
- وفاسرشت ؛ وفادار. که دارای طبیعت و سرشت وفاداری است :
کآن حورنسب وفاسرشت است
دروازه ٔ او درِ بهشت است .

نظامی .


- وفاسگال ؛ وفااندیش .
- وفا شکستن ؛ پیمان شکستن . عهد شکستن :
دست و ساعد گرفته دونان را
بگذری بازوی وفاشکنی .

خاقانی .


- وفاگر ؛ وفادار :
مرا آمد به در بخت وفاگر
به زورش بازگردانیدم از در.

(ویس و رامین ).


- وفاگستر ؛ باوفا. رجوع به این مدخل شود.
- وفا نمودن ؛ وفا کردن :
به جای او بماند جای او به من
وفا نمود جای او به جای او.

منوچهری .


- وفای عهد ؛ به سر بردن عهد و پیمان : به روی خوب و خلق خوش و...علو همت و درستی وعد و وفای عهد... ممتاز گردانیده است . (المعجم چ دانشگاه ص 11 از فرهنگ فارسی معین ).
- اندک وفا ؛ که وفای کم و اندک دارد :
زهی اندک وفاو سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است .

سعدی .


- باوفا ؛ با صدق و صفا و نمک به حلال و درستکار و درست قول و درست پیمان و ثابت در دوستی . ضد بی وفا. (ناظم الاطباء).
- بی وفا ؛ بی صدق و صفا و نمک به حرام و نادرست در پیمان . ضد باوفا. (ناظم الاطباء) :
چه نیکی طمع دارد آن بی وفا
که باشد دعای بدش در قفا.

سعدی .


- سست وفا ؛ سست عهد :
آن سست وفا که یار دل سخت من است
شمع دگران و آتش بخت من است .

سعدی .


- سست وفایی ؛ سست عهدی :
حق چندین کرم و رأفت و رحمت شرط است
که به جای آوری و سست وفائی نکنی .

سعدی .



فرهنگ عمید

به جا آوردن عهد و پیمان، نگهداری عهد و پیمان، پایداری در دوستی.

دانشنامه عمومی

وفا می تواند به موارد زیر اشاره کند:
وفا (مجموعه تلویزیونی)
جاها:
افراد:

پیشنهاد کاربران

در زبان پارسی " توختن " برابر با وفادار شدن است و " توختار " برابر وفادار

وفا یعنی پایدار بودن به عهدوپیمان

چون فردوسی این واژه را بکار برده شاید ایرانی باشد و نیاز به بررسی در زبانهای ایرانی و هند و اروپایی دارد ، مثلن شاید : وفا : بپا یعنی کسی که می پاید ( مراقبت می کند )

پایدار بودن در عهد و دوستی

وفا در اصل یه اسم دخترانس قرار نیست چون فقط کرد ها واسه پسر میذارن کللللل کشور از اون پیروی کنن و تو ثبت احوال نذارن وفا رو دختر گذاشته بشه این کار کاملا غلطه و پدر و مادر من مجبور شدن برای اینکه وفا بذارن اسمم رو یه فاطمه اول وفا اضافه کنن تا اجازه بدن🙄

وفا : دوستی ، پایدار بودن به دوستی ، نگهداری عهد و پیمان


وفا: قول دادن به کسی که عمل نمی کند، پایدار بودن،


کلمات دیگر: