کلمه جو
صفحه اصلی

بسیط


مترادف بسیط : بسیطه، ساده، عنصر مفرد ، بی غش، خالص، ناب، فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع، طبیعی، غریزی، فطری، پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره، احمق، کانا، زودباور، خوش باور، سلیم، زمین، ارض، کره زمین

متضاد بسیط : مرکب

برابر پارسی : گسترده، گشاده، فراخ

فارسی به انگلیسی

extensive, vast, simple, extent, stretch, simle, [n.] extent, subtle

subtle


فارسی به عربی

شامل , کبیر

عربی به فارسی

بي تزوير , خودماني وصميمانه , مثل خانه , زشت , فاقد جمال , بدگل , خودماني , راحت واسوده , خانه دار , ساده , نازک , لا غر , باريک اندام , لا غر شدن وکردن , راست , درست , بي پرده , رک , سر راست , اسان


مترادف و متضاد

wide (صفت)
وسیع، نامحدود، فراخ، پهناور، پهن، عریض، گشاد، پرت، بسیط، زیاد، کاملا باز

large (صفت)
وسیع، درشت، کامل، فراوان، بزرگ، جامع، لبریز، سترگ، پهن، جادار، بسیط، هنگفت، حجیم

simple (صفت)
ساده، نادان، بی تزویر، فروتن، ناازموده، بسیط، خام، سهل، بی تکلف

comprehensive (صفت)
وسیع، فراگیرنده، جامع، محیط، مشروح، بسیط

extensive (صفت)
وسیع، بزرگ، پهناور، بسیط، کشیده

اسم ≠ مرکب


بسیطه، ساده، عنصر مفرد ≠ بی‌غش، خالص، ناب


۱. بسیطه، ساده، عنصر مفرد ≠ مرکب
۲. بیغش، خالص، ناب
۳. فراخ، گسترده، گشاد، گشاده، وسیع
۴. طبیعی، غریزی، فطری،
۵. پهنه، صحنه، عرصه، فراخنا، گستره
۶. احمق، کانا
۷. زودباور، خوشباور
۸. سلیم
۹. زمین، ارض، کره زمین


فرهنگ فارسی

گسترده، وسیع، فراخ، ساده وبی تکلف، خالص
۱- ( صفت ) گسترده ( سطح ) . ۲- گشاد پهن . ۳- خالص بی آمیغ ناب نیامیخته . ۴- مرد فراخ زبان . ۵- ساده غیر قابل تجزیه مقابل مرکب : ( متقدمین نار را بسیط میدانستند. ) ۶- طبیعی فطری غریزی. ۷- بی آلایش صمیمی بیریا بی غل و و غش . ۸- احمق ساده سلیم زودباور: ( خیلی بسیط است. ) ۹- خوش قلب . ۱٠- گشاده فراخ : ( موضوع خیلی بسیط و وسیع است . ) ۱۱- هر چیز که جزو آن مشابه کل آن باشد چنانکه آب و خاک و آتش و باد . ۱۲- آنچه جزو نداشته باشد ماند ذات حق تعالی که بسیط حقیقی است . ۱۳- آنچه از اجسام مختلف الطبایع ترکیب نیافته باشد مانند افلاک و هر یک از عناصر در حال خلوص و عدم اختلاط با عنصری دیگر آنچه جسم و جسمانی نباشد مانند عقول و نفوس . ۱۴- آنچه مرکب از وجود و ماهیت نباشد یعنی وجود محض باشد و مشمول عنوان ممکن ( مرکب از دو جزو : وجود و ماهیت ) نباشد و آن منحصر بذات حق تعالی است . ۱۵- ( اسم ) پهنه سطحه صحنه . ۱۶- زمین فراخ . ۱۷- اسم بسیط یا ساده اسمی است که بیش از یک کلمه نباشد و مقابل آن اسم مرکب است که از دو یا چند کلمه ترکیب گردد . ۱۸- بحری است از بحور شعر فارسی که وزن آن از مستفعلن فاعلن درست میشود و شعرش عذب نیست و ثقیل است و شعرای فارسی در آن تقلید از شعرای عرب کرده و برای اظهار مهارت خویش در علم عروض آنرا بکار برده اند و قبول آن از طبع سلیم بدور است : ( روزم سیاه چرا گر تو سیاه خطی ? اشکم عقیق چرا گر تو عقیق لبی ? ) مستفعلن فاعلن مستفعلن فعلن مستفعلن فاعلن مستفعلن فعلن . ( المعجم مدرس رضوی . ص ۱۹ ) ۵۹- دومین قسم از اقسام و اصناف تصانیف و تائ لیف موسیقی است و آن قطعه ای باشد مفرد برشعر عربی بوضعی خاص . یا بسیط عالم . ۱- بسیط زمین پهن. زمین بسیط ارض ۲- پهن. جهان بسیط گیتی . یا جسم بسیط . ۱- جسم عنصری . ۲- اجسام بسیط یا ساده آنهایی هستند که پایه و مصالح اولی. ساختمان تمام موجودات را تشکیل داده اند و آنها را عناصر اولیه مینامند . تحقیقات اخیر نشان داده است که زمین و هم. مواد موجوداتی که در آن یافت میشود و آنچه صنعت امروز توانسته است بطور مصنوعی بسازد و مورد استفاده قرار دهد همه فقط از ۹۲ عنصر بوجود آمده است و از این ۹۲ عنصر بیش از پانصد هزار جسم مرکب ساخته شده و هر روز نیز برتعداد این مصنوعات بمیزان قابل توجهی افزوده میشود . یا ادراک بسیط . علم فطری موجودات بمبدا خود از آن جهت که عالم بعلم خود نیستند . یا غیر بسیط . یا بسیط مسبع. زمین باعتبار هفت اقلیم . یا نوع بسیط . نوعی که فوق آن جنسی و تحت آن نوعی دیگر نباشد .
دهی از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ٠ آب از چشمه ٠ محصول : غلات شغل مردم زراعت ٠

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - گسترده . ۲ - گشاد، پهن . ۳ - خالص . ۴ - ساده ، بدون ترکیب .

لغت نامه دهخدا

بسیط. [ ب َ ] ( ع ص ، اِ ) گسترده. ج ، بُسُط و بسائط. ( منتهی الارب ). گسترده. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) : خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده. ( ترجمه تاریخ یمینی ). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده. ( گلستان ). || زمین. عالم. ( مؤید الفضلاء ). مأخوذ از تازی در فارسی جای فراخ و گسترده باشد. ( غیاث ). زمین فراخ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). زمین. ( مهذب الاسماء ). چیزیکه فراخ باشد. ( غیاث ). در لغت بمعنی مبسوط یعنی منشور مانند زمین واسع. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) : پهنه و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید. ( سندبادنامه ص 10 )... علی الخصوص در بسیط این دولت. ( سندبادنامه 18 ).
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر.
نظامی.
دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته.
مبارکشاه غزنوی.
گرد عالم حلقه کرده او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط.
مولوی.
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.
سعدی ( بوستان ).
نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی.
سعدی ( قصاید ).
فی الجمله بسیطی اصفهان نام و محیطی فلکش رام ، اندازه طول و عرضش بیش از فکرت تیزرو هیأت اندیش. ( ترجمه محاسن اصفهان آوی ). || ( اصطلاح هندسی ) سطح. عرض منقسم در دو جهت یعنی طول و عرض سطح باشد که بسیطش نیز نامند. ( از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146 ). || خالص ، بی آمیغ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مفرد بدون آمیزش. ( فرهنگ نظام ). ناب ، نیامیخته. ( فرهنگ فارسی معین ). || ساده یا ساذج. ( نشوءاللغة ص 95 ). چیز غیرمرکب. ( مؤید الفضلاء ). ساده. تجزیه ناپذیر. مقابل مرکب : و یشرب حزنبل بسیطا. ( ابن بیطار ج 2 ص 20 ). || مرد فراخ زبان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || باقی نبیذ در قنینه. || مرد گشاده روی. ( مهذب الاسماء ).
- بسیطالجسم والباع ؛ تناور و توانا. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
- بسیطالوجه ؛ درخشان روی از شادی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
- بسیطالیدین ؛ جوانمرد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

بسیط. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز با 586 تن سکنه . آب آن از چشمه و رودخانه . محصول آنجا غله و حبوب و شغل مردم زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


بسیط. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون با یکصد تن سکنه . آب از چشمه . محصول آن غلات . شغل مردم آنجا زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


بسیط. [ ب َ ] (ع ص ، اِ) گسترده . ج ، بُسُط و بسائط. (منتهی الارب ). گسترده . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) : خندقی چون بحر محیط با قعری بعید و عرض بسیط در پیرامن آن کشیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوتش بآخرآمده . (گلستان ). || زمین . عالم . (مؤید الفضلاء). مأخوذ از تازی در فارسی جای فراخ و گسترده باشد. (غیاث ). زمین فراخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمین . (مهذب الاسماء). چیزیکه فراخ باشد. (غیاث ). در لغت بمعنی مبسوط یعنی منشور مانند زمین واسع. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : پهنه و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید. (سندبادنامه ص 10)... علی الخصوص در بسیط این دولت . (سندبادنامه 18).
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر.

نظامی .


دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته .

مبارکشاه غزنوی .


گرد عالم حلقه کرده او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط.

مولوی .


محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.

سعدی (بوستان ).


نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی .

سعدی (قصاید).


فی الجمله بسیطی اصفهان نام و محیطی فلکش رام ، اندازه طول و عرضش بیش از فکرت تیزرو هیأت اندیش . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ). || (اصطلاح هندسی ) سطح . عرض منقسم در دو جهت یعنی طول و عرض سطح باشد که بسیطش نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146). || خالص ، بی آمیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفرد بدون آمیزش . (فرهنگ نظام ). ناب ، نیامیخته . (فرهنگ فارسی معین ). || ساده یا ساذج . (نشوءاللغة ص 95). چیز غیرمرکب . (مؤید الفضلاء). ساده . تجزیه ناپذیر. مقابل مرکب : و یشرب حزنبل بسیطا. (ابن بیطار ج 2 ص 20). || مرد فراخ زبان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || باقی نبیذ در قنینه . || مرد گشاده روی . (مهذب الاسماء).
- بسیطالجسم والباع ؛ تناور و توانا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
- بسیطالوجه ؛ درخشان روی از شادی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- بسیطالیدین ؛ جوانمرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
- بسیط جهان ؛ سطح جهان . روی جهان :
نتافتست چنین آفتاب بر آفاق
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان .

سعدی (قصاید).


به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند غریب و رسول و بازرگان .

سعدی .


- بسیط خاک ؛ سطح خاک ، روی خاک :
گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا.

خاقانی .


امروز کس نشان ندهد بر بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا.

سعدی (گلستان ).


- بسیط زمین ؛ سطح زمین . (ناظم الاطباء). روی زمین : دیگر قسم (از حوادث ) بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو، ابوحاتم اسفزاری )... سایه ٔ آفتاب رحمت آفریدگار است بر بسیط زمین . (سندبادنامه ص 6). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته ... (گلستان ).
سعدی همه نفس که برآورد در سحر
چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد.

سعدی (قصاید).


بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمی برند که خود میرود روان .

سعدی (قصاید).


بسیط زمین سفره ٔ عام اوست
برین خوان یغما چه دشمن چه دوست .

سعدی (گلستان ).


- بسیط عالم ؛ سطح عالم . روی عالم :
هر سرو که در بسیط عالم باشد
شاید که به پیش قامتت خم باشد.

سعدی (رباعیات ).


- بسیط غبرا ؛ روی خاک ، کنایه از سطح زمین : در روز صبح دهم شهر رجب المرجب ، در حینی که قبه ٔ خضرا در آراستگی رشک چتر طاووس بود، و بسیط غبرا در فرح بخشی خجلت افزای حجله ٔ عروس ... (جهانگشای نادری چ انوار چ 1341 هَ . ش . ص 4 و ص 23 و تعلیقات ص 617). زمانه را هنگام کساد سوق ادبست و بسیط غبراخریدار جهل مرکب . (دره ٔ نادره چ شهیدی چ 1341 هَ . ش . ص 61). دایره ٔ زندگانیش در بسیط غبرا متقارب ... (ایضاً همان کتاب ص 83).
- بسیط مُسَبّع ؛ کنایه از زمین به اعتبار هفت اقلیم . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
- چاربسیط، چهاربسیط ؛ عناصر اربعه :
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی چاربسیط مادری .

خاقانی .


|| (در اصطلاح عروض ) نام بحریست از نوزده بحور شعر. (از غیاث ). به اصطلاح عروض بحر سیوم از بحور و بحر آن «مستفعلن فاعلن » به هشت مرتبه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از فرهنگ نظام ). جنسی از عروض شعر.(مهذب الاسماء). نام بحری که تقطیع «مستفعلن فاعلن » دو بار آید. (مؤید الفضلاء). بحریست از بحور مختص به عرب و آن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن باشد به دو بار و این بحر مخبون عروض و ضرب استعمال میشود. و در عروض سیفی آورده که بسیط اگر مجرد آید مسدس شود و اگر مثمن باشد البته عروض وضرب او مخبون باشد. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146). || در تداول منطق بر نوعی قضیه اطلاق شود که محمول وجود یا عدم باشد. خواجه نصیر آرد: هر یکی از موجبه و سالبه (قضیه ) دو گونه باشند: یکی آنکه اقتضاءِ وجود یا عدم محکوم علیه کند، چنانکه گویی زید هست ، زید نیست و آن را بسیط خوانند. (اساس الاقتباس ص 67). || در اصطلاح حکما هر شیئی که غیر مرکب است و بعضی تعریف بسیط چنین کرده اند که هر چیز که جزو آن مشابه کل آن باشد چنانکه آب و خاک و آتش و باد علیحده علیحده . (غیاث ) (آنندراج ). در اصطلاح حکما بسیط به معنی مرکب و غیرمتجزی را گویند و قیل بسیط آنکه بعض وی مشابه کل باشد چنانچه آب . (مؤید الفضلاء). و جرجانی آرد: بسیط بر سه قسم است : حقیقی و آن چیزیست که بهیچ رو جزئی نداشته باشد همچون باریتعالی . و عرفی ، آن چیزیست که مرکب از اجسام مختلف طبایع باشد.و اضافی ، و آن چیزیست که اجزای آن نسبت به یکدیگر اقل باشد. و بسیط همچنین روحانی و جسمانی : روحانی مانند عقول و نفوس مجرد و جسمانی همچون عناصر. (از تعریفات جرجانی ). تهانوی در کشاف آرد: بسیط عبارتست از چیزی که او را جزئی بالفعل نباشد خواه آن چیز را جزئی بالقوه هست مانند خط و سطح و جسم تعلیمی ، یا آن چیزرا جزئی بالقوه نیست مانند وحدت و نقطه از اعراض و جواهر مجرد، مقابل آن مرکب است و آن چیزیست که آن راجزءِ بالفعل باشد. و در هر دو صورت گاهی به قیاس نسبت به عقل و گاهی به قیاس نسبت بخارج در نظر گرفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ 1 ص 146). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود.
کلمه ٔ بسیط دارای معانی متعدد است و بر امور مختلف اطلاق شده است :
الف - آنچه جزئی نداشته باشد نه جزءِ عقلی و نه خارجی و بالجمله چیزی که هیچ نوع ترکیبی در آن راه نداشته باشد، نه ترکیب علمی و نه وصفی و نه خارجی و نه ذهنی و نه عینی خارجی و نه مقداری و سرانجام بسیطالحقیقه باشد و این چنین موجودی ذات حق است . ب -آنچه از اجسام مختلفةالطبایع ترکیب نیافته باشد مانند افلاک که هر یک را طبیعت نوعیه جداست و عناصر در حال خلوص و محوضت . ج - آنچه اجزایش نسبت به غیرش کمترباشد که بسیط اضافی هم میگویند. د - آنچه وجود محض باشد و مرکب از وجود و ماهیت نباشد و یا وجود آنها بر ماهیات آنها غالب باشد، مانند مجردات . هَ - آنچه جسم و جسمانی نباشد مانند عقول و نفوس . (از فرهنگ علوم عقلی چ 1341 هَ . ش .).
- ادراک بسیط ؛ مراد علم فطری موجودات است به مبداء خود که علم بسیط گویند از آن جهت که عالم بعلم خود نمی باشند. (از فرهنگ علوم عقلی ).
- بسیط الحقیقه ؛ موجودیست که بهیچ نحو از انحاء و بهیچ یک از اقسام ترکیب خارجی و ذهنی مرکب نباشد، نه مرکب از اجزاءِ خارجی مانند ماده و صورت و نه عقلی مانند جنس و فصل و نه اعتباری و نه اتحادی و نه مقداری و نه انضمامی و نه علمی و نه وصفی و نه اسمی و نه رسمی و این گونه موجود در عالم یکی است و واجب الوجود بالذات و من جمیعالجهات است و کل الاشیاء است . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- بسیط خارجی ؛ موجود به وجود واحد مانند سواد وبیاض . (از ملاصدرا بنقل فرهنگ علوم عقلی ).
- جسم بسیط ؛ عنصری . (اقرب الموارد). جسم عنصری . (ناظم الاطباء). ساده مقابل مرکب .
- جهل بسیط ؛ مقابل جهل مرکب . ندانستن چیزی که بناچار باید انسان بدان دانا باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- علم بسیط ؛ ادراک بسیط. رجوع به ادراک بسیط شود.
- قیاس بسیط ؛ مقابل قیاس مرکب . رجوع به قیاس شود.

بسیط. [ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه . آب از چشمه . محصول آنجا غله ، نخود سیاه ، عدس و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. ساده، بی تکلف.
۲. (فلسفه ) [مقابلِ مرکب] تجربه ناپذیر، ساده.
۳. (ادبی ) در عروض، از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن.
۴. [قدیمی] گسترده، وسیع.
۵. (اسم ) [قدیمی] پهنه، گسترده: بسیط زمین.
* اسم بسیط: [مقابلِ اسم] (ادبی ) در دستور زبان، کلمه ای که بیش از یک جزء نباشد.
* مصدر بسیط: [مقابلِ مصدر مرکب] (ادبی ) در دستور زبان، مصدری است که یک کلمه و بی جزء باشد: آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن.

۱. ساده؛ بی‌تکلف.
۲. (فلسفه) [مقابلِ مرکب] تجربه ناپذیر؛ ساده.
۳. (ادبی) در عروض، از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن.
۴. [قدیمی] گسترده؛ وسیع.
۵. (اسم) [قدیمی] پهنه؛ گسترده: بسیط زمین.
⟨ اسم بسیط: [مقابلِ اسم] (ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیش از یک جزء نباشد.
⟨ مصدر بسیط: [مقابلِ مصدر مرکب] (ادبی) در دستور زبان، مصدری است که یک کلمه و بی‌جزء باشد: آمدن، رفتن، گفتن، شنیدن.


دانشنامه عمومی

بسیط ممکن است به یکی از موارد زیر اطلاق شود:
بسیط (میانه) یکی از روستاهای شهرستان میانه در استان آذربایجان شرقی می باشد.
بسیط (هشترود) یکی از روستاهای شهرستان هشترود در استان آذربایجان شرقی می باشد.

دانشنامه آزاد فارسی

بَسیط
(در مقابل مرکّب) در فلسفه، امری که جزء خارجی و جزء عقلی ندارد و به تعبیری نه در جهان خارج تجزیه پذیر است و نه جزء عقلانی یعنی جنس و فصل دارد. بسیط الحقیقه یعنی خداوند دارای هیچ گونه ترکیبی نیست حتی ترکیب از اسماء. این اصطلاح در معانی دیگر نیز به کار رفته است؛ ازجمله: ماهیتی که جسمانی نیست مثل عقول.

بسیط (موسیقی). بَسیط (موسیقی)
یکی از انواع تصنیف در موسیقی قدیم ایران و نوع پنجم از هفده لحن موزون. بنایی آورده است: «بسیط آنست که دو سرخانه داشته باشد و میانخانه بی بازگوی». مراغی نیز در جامع الالحان در این باره چنین نوشته است: «... و از اصناف موسیقی یکی دیگر بسیط است و آن مفرد بود و هر قطعه ای را که از نوبت فَضل کنند آن را بسیط گویند».

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] کلمه بسط در معنی پراکندن و کش دادن و گستردن است.
در اصطلاح فیلسوفان بسیط چیزی است که دارای اجزاء نباشد مانند وحدت و نقطه.
بسیط به این معنی لفظ ساده‏ای است که جزء ندارد در مقابل مرکب است.

اقسام بسیط
بسیط را اقسامی است:

← بسیط مطلق
خاتمی،احمد،فرهنگ علم کلام،ص۷۸ رده های این صفحه : اصطلاحات فلسفی | بسیط و مرکب | فلسفه اسلامی

پیشنهاد کاربران

در منطقه هشت رود روستای بسیط یاد وخاطره بزرگ مردوافتخار آن روستا مرحوم حاج حسن علی زاده که روش و منش آن بزرگوار زبان زد خاص وعام می باشد گرامی میداریم ویادگار ایشان کربلای بیان علیزاده را آرزوی سلامتی و طول عمر ایشان را خواستاریم که نعمتی است برای آن روستا

فراخ ، گشاده

باز - رهایی - روستای دلباز

برای روستای بسیط به جهت دارابودن دشتهای فراخ معنی فراخ وگسترده وبه لحاظ داشتن مردمی خالص و ساده
معانی ناب و خالص و ساده را ازبین معانی دیگر میتوان
برگزید .
بنده گرچه دویاسه بار آنهم در کودکی بسیط رادیده ام و
سالیانی ازآن زمان میگذرد ولی صدای آهنگین رود خروشانش هنوز درگوشم طنین اندازه و بوی دشت ومرغزارنش با بوی ناب نمناکی خاک و نانهای محلیش درمشامم هست ومنظره بکرش هنوز در خاطرم جاخوش کرده ، من از آن دیارکهن فقط این خاطره ها و نقلهای
اجدادم را دارم که سالیانیست به رحمت ایزدی رفته اند
من برای تمام رادمردان وشیرزنان آن دیارکه درقید حیاتند
آرزوی سلامتی و برای روح رادمرد آن دیار که نقشی بزرگ وسازنده در آنجا ایفا کرده بزرگ_ جدم مرحوم حاج حسن علیزاده _ رحمت واسعه طلب میکنم

حجیم. . . . پهن. . . . باز. . . . گشاد. . . . دلباز. . . . گسترده. . . . فراخ. . . . ساده. . . .


کلمات دیگر: