مترادف مداد : دوده، مرکب، قلم، کلک، خامه، بی مصرف، بی خاصیت، هیچ کاره
برابر پارسی : کلک، خامه، زاگاب
صفت
دوده، مرکب
قلم، کلک، خامه
بیمصرف، بیخاصیت
هیچکاره
۱. دوده، مرکب
۲. قلم، کلک، خامه
۳. بیمصرف، بیخاصیت
۴. هیچکاره
مداد. [ م َدْ دا ] (ع اِ) در گیاه شناسی ، یکی از اقسام یونجه که به نام یونجه ٔ وحشی موسوم است . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) مدادفروش . مدادی . (از متن اللغة). || اسبی که گام فراخ و بلند می گذارد. (ناظم الاطباء).
منوچهری .
نظامی .
حافظ.
مداد. [ م ِ / م َ ] (از ع ، اِ) قلمی چوبین مجوف که در تهیگاه آن ماده ٔ جامدی موسوم به «گرافیت » تعبیه شده و گرافیت به جای نقس و مرکب آن است . (یادداشت مؤلف ). قلم مانندی که در جوف آن ماده ٔ سیاه رنگ یا الوانی است که با آن می نویسند. (ناظم الاطباء).
- مداد ابرو ؛ مدادی مخصوص که زنان به وسیله ٔ آن ابرو و مژگان را آرایش دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- مداد چشم ؛ مدادی که با آن زیر ابرو و پشت پلک بالائی چشم را رنگ آمیزی کنند و آن را مداد سایه و سایه ٔ چشم نیز گویند.
- مداد رنگی ؛ مدادی که به رنگی جز سیاه باشد.
- مداد سایه ؛ رجوع به مداد چشم در سطور بالا شود.
- مداد کپیه ؛ مدادی که میان آن را از مرکب خشک پررنگ مانند مرکب نوشتن ، پر کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین ). مدادی که مغز آن سخت تر از مداد معمولی است و فشار بیشتری را تحمل میکند و از آن برای نوشتن روی کاغذی استفاده کنند که زیر آن چند برگ کاغذ و کاغذ کپیه گذاشته اند تا مطلب مکتوب در نسخ متعدد نوشته شود.
تکیه ای: medâd
طاری: medâd
طامه ای: medâd
طرقی: medâd
کشه ای: medâd
نطنزی: medâd