کلمه جو
صفحه اصلی

بوف کور

دانشنامه عمومی

بوف کور شناخته شده ترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از نخستین نثرهای داستانی ادبیات ایران در سدهٔ ۲۰ میلادی است.این رمان به سبک فراواقع نوشته شده و تک گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. کتاب بوف کور تاکنون از فارسی به چندین زبان از جمله انگلیسی، فرانسه و آلمانی ترجمه شده است.
آندره بروتون، مؤسس جنبش فراواقع گرایی در فرانسه، بوف کور را جزو بیست کتاب شاهکار سدهٔ بیستم میلادی دانسته است.
هنری میلر، نویسندهٔ معاصر آمریکایی، دربارهٔ آن گفته است: «بوف کور هدایت کتابی است که من آرزو دارم روزی نظیر آن را بنویسم. مانند این داستان در هیچ زبانی ندیده ام. آن را واقعاً دوست می دارم.»
رنه لالو نیز گفته است: «در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه، در نظر من بسیار صریح جلوه می کند».
داریوش مهرجویی می گوید: «بوف کور» به واقع اولین اثر ادبیات مدرن است که در ایران خلق می شود. ادامه جریانی که یک قرن و نیم پیش در اروپا شروع شده بود. یعنی ظهور انسان خودآگاه و طرح مسئله «سرنوشت بشری».
جلال آل احمد نیز در خصوص بوف کور هدایت گفته است:
ونسان مونتی، خاورشناس فرانسوی و دوست هدایت، در کتاب صادق هدایت که هشت ماه پس از مرگ هدایت و به زبان فرانسه در تهران منتشر شد، سال ۱۳۰۹ خورشیدی (۱۹۳۰ میلادی) را به عنوان سال نوشته شدن بوف کور معرفی می کند. وی که از راهنمایی های خانوادهٔ هدایت، دوستان فرانسوی او و بزرگ علوی برخوردار بوده، در این کتاب هیچ دلیلی را برای این تاریخ ذکر نکرده است و به نظر می رسد این تاریخ را از قول آن ها نوشته است. بعدها افراد دیگری (از جمله مصطفی فرزانه در کتاب آشنایی با صادق هدایت) نیز سال ۱۳۰۹ را به عنوان سال نگارش بوف کور ذکر کرده اند.
هدایت تا نیمهٔ سال ۱۳۰۹ مشغول به تحصیل در فرانسه بوده است. او پس از بازگشت به ایران بلافاصله مجموعه داستان زنده به گور و نمایشنامهٔ پروین دختر ساسان را منتشر کرد. به نوشتهٔ فرزانه: «هدایت مدعی بود که بوف کور را در فرنگستان نوشته و بعداً، برای چاپ آن — که به گمانش در ایران زمان رضاشاه امکان نداشته است — به هند می رود و از این رومان تعداد پنجاه نسخه پلی کپی می کند.»
در سال ۱۳۱۴ جمالزاده هدایت را به سوئیس دعوت کرد. هدایت نیز تمام کتاب هایش را به مبلغ ۴۰۰ تومان فروخت تا خرج سفرش را بپردازد. با این وجود این سفر به دلیل مشکلاتی (از جمله ندادن ارز خارجی به هدایت)، منتفی شد. هدایت در آن زمان به دلیل فعالیت های ادبی اش در سال ۱۳۱۳، ممنوع القلم شده بود و در واقع هیچ امیدی برای ادامهٔ فعالیت های او در ایران وجود نداشته است. در سال ۱۳۱۵، شین پرتو که از دوستان قدیم هدایت بود و در آن زمان در کنسولگری ایران در بمبئی کار می کرد، به تهران آمد و به هدایت پیشنهاد کرد که با وی به هندوستان برود. بدین ترتیب هدایت دست خالی رهسپار هندوستان می شود. هدایت در نامه ای به مجتبی مینوی (از بمبئی به لندن) به تاریخ ۱۲ فوریه ۱۹۳۷ (۲۳ بهمن ۱۳۱۵، یعنی زمانی که چند ماه از زمان اقامتش در هند می گذشته است) ماجرا را چنین شرح می دهد: «تا اینکه دری به تخته خورد و دکتر پرتو به عنوان مرخصی به ایران آمد. از دهنش دررفت گفت: آمدم تو را با خودم ببرم. کور از خدا چه می خواهد: دو چشم بینا … باری تا موقعی که از خرمشهر وارد کشتی شدم خارج شدن از گندستان را امری محال، و تصور می کردم در فیلمی مشغول بازی هستم… همینقدر می دانم که از آن قبرستان گندیدهٔ نکبت بار ادبار و خفه کننده عجالتاً خلاص شده ام. فردا را کسی ندیده.»

دانشنامه آزاد فارسی

بوفِ کور
کتابی به فارسی از صادق هدایت. این کتاب شناخته شده ترین رمان مدرن ایرانی اول شخص (← راوی) است. داستان دو بخش اصلی دارد که با بخشی کوتاه به هم می پیوندند. بخش اول فضایی وهمناک دارد، زمان ها و مکان ها در هم می ریزند و شخصیت ها به هم تبدیل می شوند. واقعیت با کابوس درمی آمیزد و فضایی پر از شک و تردید پدید می آید. قهرمان داستان، نقاشِ روی جلد قلمدان، از روزنِ پستو می بیند که زن اثیری ـ صورت مثالی زن ایرانی، زن آرزوشده در شعر کلاسیک فارسی ـ زیر درخت سرو دارد گل نیلوفر را به پیرمردی خنزرپنزری می دهد. اما راوی بعدها روزنی بر دیوار پستو نمی یابد و جست وجوی او برای یافتن زن اثیری، به سفری ذهنی در تاریخ و اساطیر تبدیل می شود. گویی او، گریزان از ابتذال روزمرگی، زندگی رویایی اش را در گذشته ای باستانی و پرشکوه می جوید. عاقبت در شبی بارانی، زن اثیری را می یابد. زن به اتاقش می آید و روی تختخواب او می میرد. نقاش می کوشد حالت چشم هایش را در نقشی که ترسیم می کند زنده نگه دارد. صبح با کالسکۀ پیرمرد خنزرپنزری برای دفن جسد زن می رود. هنگام حفر گور کوزه ای لعابی (بازماندۀ شکوه کهن) می یابند که نصیب پیرمرد، به مزد گورکنی، می شود. در بخش رابط، جوان نقاش در زمان و مکانی آشنا بیدار می شود، اما اثر خون جنایتی را که در عالم خواب مرتکب شده بر لباس های خود می بیند. او منتظر است گزمه ها برای دستگیری اش بیایند. در فرصتی که دارد می کوشد سرنوشت خود را بنویسد. در بوف کور ماجرای داستانی و چگونگیِ نگارش آن به موازات هم می آیند. دومین بخش رمان که در فضایی واقعی می گذرد، وصفی از گذشته و خانوادۀ جوان و وضعیت بیمارگونۀ اوست. او از عشق توأمانِ پدر و عمو به بوگان داسی، رقاصۀ معبد هند و ترکیبی از اثیری و لکاته، می گوید و از ازدواج خود با لکاته، صورت امروزین زنِ اثیری، عاقبت یک شب خود را به شکل پیرمرد خنزرپنزری درمی آورد، به اتاق لکاته می رود و پس از کشتن او تبدیل به پیرمرد خنزرپنزری می شود. هدایت داستان هنرمندی را می گوید که می نویسد تا خود را به سایه اش بشناساند اما با وحشت درمی یابد که سایه اش همان پیرمرد خنزرپنزری است. درواقع، بخش خنزرپنزریِ وجودش بر بخش جوان و هنرمند آن چیره می شود. هدایت همواره از این خنزرپنزری شدن می گریخت و شاید مرگ خودخواسته اش واکنشی به چنین هراسی بود. ترجمه های روژه لسکو به زبان فرانسوی (۱۹۵۳) و د. کاستلو به زبان انگلیسی (۱۹۵۷) شهرت جهانی بوف کور و هدایت را سبب شد. هدایت چاپ نخست اثر خود را در نسخی معدود در هند پلی کپی کرد. پس از ۱۳۲۰ و سقوط رضاشاه، بوف کور به طور مسلسل در روزنامۀ ایران منتشر شد.

نقل قول ها

بوف کور شناخته شده ترین اثر صادق هدایت، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات ایران در سدهٔ ۲۰ میلادی است. این رمان به بسیاری از زبانها از قبیل انگلیسی، آلمانی، فرانسه، سوئدی، و ژاپنی ترجمه و منشتر شده است.
• «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرأ احتیاجات و هوی و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»• «او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند - مثل ماده مهرگیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشند.»• «با این تصاویر خشک و براق و بی روح که همه اش به یک شکل بود چه می توانستم بکشم که شاه کار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس می کردم، یک جور ویر و شور مخصوصی بود، می خواستم این چشم هایی که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه دارم.»• «در این جور مواقع هر کس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود پناهنده می شود؛ عرق خور می رود مست می کند، نویسنده می نویسد، حجار سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهٔ خودشان را به وسیلهٔ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی می تواند از خودش شاه کاری به وجود بیاورد - ولی من، من که بی ذوق و بی چاره بودم، یک نقاشِ روی جلدِ قلم دان چه می توانستم بکنم؟»• «در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید - اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدبختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد»• «در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخندی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»• «زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همه این مسائل برایم به اندازه جوی ارزش نداشت و دراین موقع نمی خواستم بدانم که حقیقتاً خدائی وجود دارد یا این که فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کرده اند. تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کرده اند – فقط می خواستم بدانم که شب را به صبح می رسانم یا نه – حس می کردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چه قدر سست و بچگانه و تقریباً یک جور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود.»• «زندگی من به نظرم همان قدر غیرطبیعی، نامعلوم و باورنکردنی می آمد که نقشِ روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم. اغلب به این نقش که نگاه می کنم مثل این است که به نظرم آشنا می آید. شاید برای همین نقاش است شاید همین نقاش مرا وادار به نوشتن می کند - یک درخت سرو کشیده که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چمباتمه زده به حالت تعجب انگشت سبابه دست چپش را به دهنش گذاشته.»• «شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا به اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به گوش می رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می دید، شاید گیاه ها می روییدند - در این وقت ستاره ای رنگ پریده پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. میان چهاردیواری که اتاق مرا تشکیل می دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می شود، نه، اشتباه می کنم - مثل یک کنده هیزمِ تر است که گوشهٔ دیگ دان افتاده و به آتش هیزم های دیگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تروتازه مانده، فقط از دود و دم دیگران خفه شده.»• «فشاری که در موقع تولیدمثل، دونفر را برای دفع تنهایی به هم می چسباند در نتیجه همین جنبه جنون آمیز است که در هرکس وجود دارد و با تاسفی آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل می شود تنها مرگ است که دروغ نمی گوید! حضور مرگ همه موهومات را نیست و نابود می کند. ما بچهٔ مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد، و درته زندگی، اوست که ما را صدا می زند و به سوی خودش می خواند.»• «آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور کردنی و احمقانه نیست. آیا من قصه خود را نمی نویسم؟ قصه، فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهایی که هر متل سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خود آنرا به تصویر می کشد.»• «نمی خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی کند.»• «بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع آوری می کردم و دو دستی نگه می داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله ها نرود.»• «تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می ترسانید و خسته می کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می خورد؟ حس می کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم می جنبانید گدایی می کردند و تملق می گفتند.»• «عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن؛ ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.»• «بدون مقصود معینی از میان کوچه ها، بی تکلیف از میان رجاله هایی که همه آنها قیافه های طماعی داشتند و دنبال پول و شهوت می دویدند می گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود. همه آنها یک دهان بودند که یک مشت روده به دنبال آنها آویخته و منتهی به آلت تناسلی شان می شد… به من چه ربطی داشت فکرم را متوجه زندگی احمق ها و رجاله ها بکنم، که سالم بودند و خوب می خوردند، خوب می خوابیدند و خوب جماع می کردند، و بال مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سائیده نشده بود.»• «یه چیزهایی هست که نمی شود به دیگری فهماند، نمی شود گفت، نمی شود فهماند آدم را مسخره می کنند.»• دنیا آن طوری که تاکنون تصور می کردم مفهوم و قوه خود را ازدست داده بود و به جایش تاریکی شب فرمانروائی داشت، چون به من نیاموخته بودند به شب نگاه کنم و شب را دوست داشته باشم.• زندگی با خونسردی و بی اعتنایی صورتک هرکسی را به خودش ظاهر می سازد، گویا هر کس چندین صورت با خود دارد، بعضی فقط یکی از این صورتک ها را دائماً استعمال می کنند که طبیعتاً چرک می شود و چین وچروک می خورد و بعضی دیگر پیوسته صورتشان را تغییر می دهند ولی همین که پا به سن گذاشتند می فهمند که این آخرین صورتک آنها بوده و به زودی مستعمل و خراب می شود، آن وقت صورت حقیقی آنها از پشت صورتک آخری بیرون می آید.• کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند درصورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود خاموش می شوند.• در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد.• چیزی که وحشتناک بود حس می کردم نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده، فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می کردم.• پیرهایی هستند که با لبخند می میرند مثل اینکه به خواب می روند، اما یک نفر جوان قوی که ناگهان می میرد و همه قوای بدنش تا مدتی بر ضد مرگ می جنگد چه احساسی خواهد داشت؟• اگر راست است که هرکس در آسمان ستاره ای دارد،ستاره من باید دور ،تاریک و بی معنا باشد شاید هم اصلا ستاره ای ندارم.• «بوف کور به نظر من تحت تأثیر جنبش معروف سمبولیست های فرانسه نوشته شده، و همچنین البته تحت تأثیر سوررئالیست ها، حتی تأثیر فیلم های سوررئالیستی مثل «مطب دکتر کالیگاری» در این داستان کاملأ پیدا است. اولأ سمبولیسم و سوررئالیسم در هنر اروپا، دوره ها یا سبک های زودگذر بودند و حالا فقط جنبهٔ تاریخی دارند. منظور من البته این نیست که دیگر کسی حق ندارد به این سبک ها چیزی بنویسد؛ ولی اگر کسی یک چنین چیزی نوشت اگر دیگر صرف این که نوشته اش سمبولیستی یا سوررئالیستی است، عمل را توجیه نمی کند. زمانی که صادق هدایت بوف کور را می نوشت سمبولیسم فرانسوی دیگر از مد افتاده بود ولی سوررئالیسم هنوز زنده بود. هدایت لابد فکر می کرده دارد نوبرش را می آورد؛ ولی آنچه آورده اگر آن روز هم نوبر بوده، حالا نوبر نیست؛ وسواس ذهنی است که حس تناسبش را از دست داده وتماسش با واقعیت و اوضاع زمانه قطع شده است.» -> نجف دریابندری- مجله آدینه، شماره ۳۷، سال ۱۳۶۸
• « «بوف کور» داستانی است که به شیوه غیرخطی نوشته شده و خیلی ها این زمان ها برایشان مشکل ایجاد می کند. اما یک مفهوم سیاسی و تاریخی در دوره انقلاب مشروطه خلق شده که به مفهوم ناسیونالیستی بود، به این معنا که زمان گذشته به ایران باستان تعلق می گرفت و اصل شکوفایی فرهنگ و تمدن ایرانی تلقی می شد و زمان معاصر یا حال به ایران اسلامی قلمداد می شد که ۱۴۰۰ سال را در بر می گرفت، یعنی معاصر به معنای هم زمان نبود. این مفهوم از زمان، که یک گذشته باستانی است و یک حال ۱۴۰۰ ساله است که تاریخ انحطاط ایران است، در دوره مشروطیت خلق شد. بوف کور هدایت با همین دو مفهوم سر و کار دارد. روایت اول که در حوالی شاه عبدالعظیم اتفاق می افتد، از نظر معنا و محتوا هیچ ربطی به ایران معاصر ندارد. راوی، در روایت اول سفری را آغاز می کند به گذشته باستانی خودش که در آن شیفته ایرانِ گذشته است و از زن ایرانی یک تصویری می دهد که همان تصویرِ «دختر اثیری» است. تصویر دختر اثیری که در بوف کور می بینیم بعینه در «پروین دختر ساسان» آمده که یک نمایش نامه ضد عرب است. راوی در روایت اول در بوف کور در تلاش این است که خاطره گذشته باستانی خودش را از بین ببرد و به این نتیجه رسیده است که همه این افتخارات گذشته زیر سیطره اسلام از بین رفته و در حقیقت می خواهد با کشتن دختر اثیری و تکه پاره کردن این خاطرات، از شر این عشق سوزان به ایران باستان نجات یابد.» -> ماشاالله آجودانی مسئول کتابخانه مطالعات ایرانی در لندن
• «در این کتاب اهمیت هنر به معنی بسیار آبرومند کلمه در نظر من بسیار صریح جلوه می کند» -> رنه لالو

پیشنهاد کاربران

یه لطفی کن در باره صادق هدایت نگو که پارانویید بوده چون حق تلخه تلخ تر از زهر

عنوان کتاب معروفترین اثر صادق هدایت پدر داستان نویسی نوین ایران که به سبک سور رئالیست ( حرکت سیال ذهن ) نوشته شده است و این سبک برای اولین بار توسط هدایت در این اثر به کار گرفته شد.

بوف کور یکی از شناخته شده ترین اثرهای صادق هدایت و بهترین رمان شناخته شده در صده اخیر در ایران است متاسفانه امروزه صادق هدایت رو خیلی نمیشناسن در حالی که سبک نوشتنش در دانشگاه های اروپا تدریس میشه

تاریک سیاهی ظلمت

هر خواننده ای از نماد ها ، موضوعات ، کلمات و مفاهیم استفاده شده در رمان تخیلی اوهامی بوف کور برداشت خاص خودرا دارد. به عنوان مثال از دیدگاه من ، پیرمرد قوز دار، نقش عزرائیل فرشته قبض روح ، روان و یا جان را بازی میکند. با این تفاوت که در این رمان به جای این کار وظائف دیگری را به عهده دارد. هم جنازه میکشد، هم گور کن است و هم مسافر حمل میکند. با وجود اینکه موجودی آسمانی و غیر مادی ست، اما دارای یک بدن مادی و قابل رویئت و دو اسب سیاه و یک کالسکه مدرن عهد تاریک قاجاری که شبیه به گاری دراکولا ی رومانیایی میباشد. علاوه بر این مجهز به بیل و کلنگ چوبی و فلزی. خوبی عزرائیل در این است که این همه خدمات ارزنده را بطور کامل مجانی و بدون دریافت حق الزحمه انجام میدهد و علاوه بر آن به بازمانده و مسافر اشیاء قیمتی هم هدیه میدهد و از همه مهمتر نقش مرموز هدایت به سوی کشف اسرار را هم بازی میکند. درویش ریشی موجود بی آزاری است، فقط خنده های شیطانی اش مقداری رعشه بر تن جوان نقاش که بطور اسرار آمیزی جفت اش را از دست داده است، می افکند. در گورستان عمدا یا از روی اتفاق و تصادف و یا قضا و قدر جایی را به خاطر خاکسپاری جنازه سلاخی شده و در یک چمدان بسته بندی شده عزیز از دست رفته، می کند که در آنجا یک کوزه سفالی از عهد پیشینیان باستانی دفن گردیده است. آنرا در یک دستمال سبز و تمیز می پیچد و پس از اتمام مراسم خاکسپاری و فاتحه خوانی بر سر مزار و سرای ابدی به دیار باقی شتافته، عزرائیل تنها باز مانده را با کالسکه به منزل بر می گرداند و به جای دریافت کرایه به او آن گنج یافته شده را هدیه می دهد که از آن طریق اورا به کشف اسرار هدایت کرده باشد. پس از تشکر و سپاس و خدا حافظی، نقاش جوان نقاشی ترسیم شده توسط دست خویش را که دیشب در حین عزا داری در کنار جنازه سرد و یخ زده دلبر و محبوب خیالی و اوهامی به کام نرسیده و از دست رفته را ، تفریحی روی قلمدان جهت رفع بی حوصلگی در آن شب تیره و تار از چشمان بسته شده یار خسپیده روی تختخواب در سرمای جانگداز، ترسیم نموده بود تصادفا یا سرنوشت وار با نقاشی روی کوزه گرانبهای اهدایی شباهت عجیبی داشت. نه تنها شباهت بلکه یکی بودند. ناگهان به راز پی میبرد و متوجه میشود که چرا درویش پیر ریشو آن کوزه را به وی هدیه نموده است. در اعصار بسیار دور دست به سمت گذشته جوانی نقاش در یک روستای عجیب و غریب با خانه های مثلثی، هرمی، منشوری، مکعبی ، مخروطی و ذوذنقه ای شکل میزیسته است و پس از مردن ، روح و یا روان اش از تنش جدا شده و پس از سرگردانی فراوان بالاخره در عهد ناصری یک شب در حین بسته شدن یک نطفه در رحم یک مادر وارد بدن او میشود و در نطفه حلول میکند. نقاش جوان طی این راز گشایی متوجه اسرار ماورالطبیعه میگردد. روان من و او یکی اند و الا تطابق این دو نقاشی که مو لای درزشان نمیرود، هیچگونه تفسیر و تعبیر دیگری ندارد. پدیده حلول روح و روان که حکیمان مسلمان قرن ها روی آن موشکافی کرده و فهم و عقل خودرا جِر داده بودند که عدم صحت و حقیقت آنرا به اثبات برسانند، بطور غیر منتظره ای توسط نویسنده رمان بوف کور ، به صورت غیر رسمی و مستقیم و اسرار آمیزی ، عکس آن یا صحت و حقیقت آن به اثبات میرسد و آنهم بطور ناخود آگاه و از روی اتفاق و تصادف. از طرفی دیگر فرشته ای دیگر به نام جبرئیل یکی از دوستان هاتف غائب، چندی پیش روی طاقچه یکی از دیوار های چهار دیواری اش با دست و انگشتان مبارک خویش یک دریچه ایجاد کرده بود و از طریق آن با چشم های خودش یک صحنه عینی و واقعی را رویئت نموده بود. اما روز بعد گویا آن فرشته مثل یک بنای زبر دست زمینی آن دریچه را با گل و گچ آنچنان مسدود و گچ کاری نموده بود که کوچکترین اثری از آن باقی نمانده بود. آه این دردهای روان فرسا را به کی بگویم ؟ همانطوریکه جاهلین ( البته از دیدگاه دینداران )
پیامبران را به سحر بازی و جادوگری و بافندگی محکوم میکردند، من هم اگر درد هایم را بازگو نمایم، به جای دلداری بعضی از دجاله ها و رجاله ها و نخاله های عصر جدید با نیشخند تمسخر آمیز مرا به شعبده بازی محکوم خواهند نمود و پَت مرا روی آب خواهند انداخت و رسوا خواهم شد. آه خدای مهربان این درد های روح سوز را که بشر تاکنون نتوانسته است برای معالجه آنها نوشداروی کشف نماید، به کی بگویم ؟ خدایا خود تو گواهی که دیگران حکمروایی زمین را روی آسمان نقش بستند، به من کمک کن که حکمروایی آسمان را روی زمین نقش ببندم.
من که از این دنیا خیری نبردم و هنوز به آن هم انس نگرفتم ، این زندگی هم چیزی غیر از بد بختی و سیه روزی و تاریکی و شکست برای من به ارمغان نیاورده است، دنیای دیگر و زندگی دیگر به چه دردم خواهند خورد. با مفاهیم ازل و ابد چه کار کنم ؟ آدم و گیاه عشق هردو در نوع خویش به زوجیت رسیدند، خدایا کاری کن که من هم جفت خود را از کالبد خویش برون آورم و از انزوا و تنهایی رها شوم.
نویسنده رمان حتما با زنجیره تولد و مرگ در تمدن و فرهنگ هندوان و بوداییان و با آرزوی معروف زرتشت پارسیان در برخوردار شدن از زندگی جاودانه از طریق نوسازی مکرر جهان توسط اهورامزدا و با باور مسیحیان و مسلمانان در برپایی روز قیامت و جنبش رنسانس یا تولد مجدد اروپا آشنائی کامل داشته است و الا به دنیای دیگر و زندگی دیگر در اثر خود اشاره ای نمی کرد. گویا این مسائل برای خود او حل شده بوده باشند و خواننده هم راه حل آنها را بخوبی میداند و اگر ندانست میتواند به بیت حاجی آقا و حاجیه خانم مراجعه کرده تا در آنجا راه حل این مسائل بطور مجانی در کف دستش گذاشته شود. لذا با بی میلی و بی تفاوتی از روی آنها عبور کرده است. حد اقل در حین زندگی کردن در پاریس اگر نگاهی به تیتر روزنامه ها می انداخت شاید متوجه میشد که علومی به نام نجوم و کیهان شناسی اخیرا در عمل توسط مشاهدات تلسکوپی پدیده ای به نام انبساط کیهان را کشف نموده اند که چنین کشفی در طول تاریخ بشریت تا آن عصر در ذهن بشر خطور نکرده بود و ممکن است در پشت آن حقیقت برتری نهفته باشد که نمونه اش در کتب دینی یافت نگردد. سر خواننده گرامی را بیشتر از این بدرد نمی آورم. صادق هدایت مثل بقیه مردان در زندگی، دنیا و عالم دیگر از مرتبه دوم وجودی خود یعنی در قالب زن پا به عرصه وجود خواهد گذاشت و این رمان را از دیدگاه یک زن جوان و زیبا و روشن فکر ایرانی سفر کرده به بلژیک و فرانسه و هندوستان خواهد نوشت و از آنجاییکه زندگی دیگر از لحاظ کیفیت برتر از این زندگی خواهد بود، محتوای رمان هم غنی تر و هم به واقعیت نزدیکتر تالیف خواهد گردید. و به احتمال قریب به یقین بوف هم شفا خواهد یافت و بینایی خودرا به دست خواهد آورد و عنوان رمان به " بوف بینا و دانا " تبدیل خواهد گشت. عنوان رمان های حاجی آقا و داش آکل هم به حاجیه خانم و دوشیزه آکله استحاله خواهند یافت. در زندگی بعدی در آن شب مه آلود پس از اینکه زن جوان نقاش از گشت و گذار به خانه بر میگردد متوجه میشود که مرتبه سوم وجودی اش در قالب یک مرد روحی سیاه پوش روی سکو به انتظار در آغوش کشیدن زوج و محبوب خویش نشسته است. امیداوریم که نمیرد و سلاخی نگردد.


کلمات دیگر: