کلمه جو
صفحه اصلی

نازک


مترادف نازک : ظریف، لطیف، دقیق، زودرنج، ترد، شکننده، رقیق، کم رنگ، باریک، لاغر، ملوس، نازنین

متضاد نازک : زمخت

فارسی به انگلیسی

airy, fragile, liny, paper, papery, tender, tenuous, thin, thready, transparent, willowy, delicate


sheer, airy, fragile, liny, paper, papery, tender, tenuous, thin, thready, transparent, willowy, delicate

thin, delicate, tender


فارسی به عربی

احتیاطی , بسیط , خیط رقیق , رقیق , ضعیف , عرض , غرامة , ناعم , هش

فرهنگ اسم ها

اسم: نازک (دختر) (فارسی) (تلفظ: nazak) (فارسی: نازک) (انگلیسی: nazak)
معنی: نازنین و زیبا

مترادف و متضاد

ظریف، لطیف ≠ زمخت


دقیق


زودرنج


ترد، شکننده


رقیق، کم‌رنگ


باریک، لاغر


ملوس


نازنین


۱. ظریف، لطیف
۲. دقیق
۳. زودرنج
۴. ترد، شکننده
۵. رقیق، کمرنگ
۶. باریک، لاغر
۷. ملوس
۸. نازنین ≠ زمخت


fine (صفت)
خوب، خوشایند، ریز، نازک، عالی، لطیف، ظریف، فاخر، نرم، شگرف

tender (صفت)
دقیق، حساس، مهربان، نازک، لطیف، ترد، باریک، با ملاحظه، مشفق، محبت امیز، تنک، ترد و نازک

attenuate (صفت)
رقیق، نازک

soft (صفت)
مهربان، شیرین، نازک، ملایم، لطیف، ترد، نرم، گوارا، لین، متورق، نیم بند

thin (صفت)
لاغر، رقیق، نازک، نزار، باریک، سبک، نحیف، تنک، کم پشت، کم چربی، رقیق و آبکی، کم جمعیت، بطور رقیق، نازک شدن

slim (صفت)
لاغر، نازک، خوش اندام، باریک اندام

frail (صفت)
سست، نازک، شکننده، زود گذر، گول خور، نحیف، بی مایه، سست در برابر وسوسه شیطانی

ethereal (صفت)
علوی، رقیق، نازک، آسمانی، سماوی، روحانی، اثیری، اتری

spare (صفت)
عوضی، لاغر، نازک، یدکی، نحیف، کم حرف

fragile (صفت)
ضعیف، نازک، بی اساس، لطیف، شکستنی، شکننده، ترد، زودشکن، باریک

tenuous (صفت)
دقیق، نازک، لطیف، باریک، بدون نقطه اتکاء

gossamer (صفت)
نازک، لطیف، سبک

eggshell (صفت)
نازک، ترد

thready (صفت)
چسبناک، نازک، باریک، نخ مانند، رشته رشته، با صدای باریک

فرهنگ فارسی

یکی از قرائ بخش پلدشت شهرستان ماکو استان چهارم ( آذربایجان غربی ) . ۱٠۹۱ تن سکنه دارد . محصولش غلات حبوبات و پنبه است . شغل مردم آن کشاورزی گله داری و صنعت دستی آنها جاجیم بافی است .
ظریف، باریک، لطیف، ضدکلفت
( صفت ) ۱ - باریک : در جامه گلگون کمر نازک آن شوخ از لعل بود همچو رگ لعل نمودار. ( صائب ) ۲ - آنچه که ستبری آن بسیارکم است مقابل ستبر ضخیم کلفت : آنچه او با سپر کرگ روزنبرد نتوان کردن با شیشه نازک به تبر . ( فرخی ) ۳ - لطیف ظریف : بس که در آید گل نازک بباغ ماشده چون خاک دژم ای غلام . ( عطار ) ۴ - بناز پرورده نازنین : آن دل را دو تن نازک را رنج و اندیشه چندین منمای . ( فرخی ) ۵- نغزدلکش :[ اگر از دکانداری سخنی نازک یاشعری عالی و مناسب میشنیدنداو را و صاحب دکان را با نعامات و افرغنی میساختند...] ۶ - قابل اهمیت خطیر مشکل :[ و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت و در آن هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد...] ۷- شکننده زود شکن . ۸ - ترد : [ گوشت نازک ] .۹ - نرم . ۱٠ - حساس زود رنج :او را گفتند که اگر تو ببدیهه و لطیفه ای سلطان را ازین قبض بیرون آری و این بار از خاطر نازکش برداری ترا صد هزار درم نقد خدمت کنیم ...] ۱۱ - خوش طبع با نزاکت . ۱۲ - کم رنگ رقیق مقابل سیر .

فرهنگ معین

(زُ ) (ص . ) ۱ - باریک . ۲ - لطیف ، نرم ، زیبا، ظریف .

لغت نامه دهخدا

نازک. [ زُ ] ( ص ) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. ( برهان قاطع ). محبوب نازکننده. بت. فغ. جانانه. دلدار. دلبر. ( انجمن آرا ). محبوب. معشوق. شاهد. ( ناظم الاطباء ) :
ز چندان نازکان و نازنینان
نمی بینم یکی از همنشینان.
نظامی.
آرزومندتر از شراب وصل نازکان. ( ترجمه محاسن اصفهان ).
رسیدنازک من ای نظارگی زنهار
بپوش دیده گرت جان به کار می آید
امیرخسرو ( از انجمن آرا ).
به دست مشاطه جمال نازکان و نازنینان بنی آدم را بر آینه خاطر جلوه داده. ( ریش نامه عبید ). || باریک. ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ). ظریف. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) ( ناظم الاطباء ). لاغر که کلفتی و قطر آن اندک باشد :
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
در جامه گلگون کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار.
صائب.
و نیز رجوع به نازک میان شود. || دقیق. خطیر. مهم. ظریف : عباده گفت از جمله چندین صحابه به من چون افتادی و چرا در این مهم نازک مرا اختیار کردی. ( ترجمه اعثم کوفی ص 122 ). والیان و زبردستان را کار نازکتر باشد. ( ترجمه اعثم کوفی ص 147 ). حدیث لشکر و سالار چیزی سخت نازک است و به پادشاه مفوض اگر رای عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند. ( تاریخ بیهقی ص 221 ). اگر قوت قوی باشد و تن ممتع بود و امتلاء بحقیقت از خون باشد و میل به جانب نازک و خطرناک دارد... از آن جانب باز باید گردانیدن به فصد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). گفت ملک این برمک رابا چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرموده آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر... ( تاریخ بخارا ). فرمود که ضبط چنین ملکی بزرگ و تمشیت مثل این کار نازک آن کس تواند کرد. ( جهانگشای جوینی ). || زودشکن. ( فرهنگ نظام ). شکننده. ( ناظم الاطباء ) ( برهان قاطع ). لطیف. مقابل ستبر و کلفت و ضخیم. که ستبری آن بسیار کم است : شیشه نازک. هندوانه پوست نازک. کاغذ نازک :
آنچه با او سپر کرگ کند روز نبرد
نتوان کردن با شیشه نازک به تبر.
فرخی.
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می چندانکه مینا نازک است.
صائب.
شیشه دل از کفم افتاد گفتم هی بگیر
بس که نازک بود مینا از صدای هی شکست.

نازک . [ زُ ] (ص ) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده . بت . فغ. جانانه . دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب . معشوق . شاهد. (ناظم الاطباء) :
ز چندان نازکان و نازنینان
نمی بینم یکی از همنشینان .

نظامی .


آرزومندتر از شراب وصل نازکان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
رسیدنازک من ای نظارگی زنهار
بپوش دیده گرت جان به کار می آید

امیرخسرو (از انجمن آرا).


به دست مشاطه ٔ جمال نازکان و نازنینان بنی آدم را بر آینه ٔ خاطر جلوه داده . (ریش نامه ٔ عبید). || باریک . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). ظریف . (حاشیه برهان قاطع چ معین ) (ناظم الاطباء). لاغر که کلفتی و قطر آن اندک باشد :
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان .

خسروی .


در جامه ٔ گلگون کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار.

صائب .


و نیز رجوع به نازک میان شود. || دقیق . خطیر. مهم . ظریف : عباده گفت از جمله چندین صحابه به من چون افتادی و چرا در این مهم نازک مرا اختیار کردی . (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 122). والیان و زبردستان را کار نازکتر باشد. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 147). حدیث لشکر و سالار چیزی سخت نازک است و به پادشاه مفوض اگر رای عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند. (تاریخ بیهقی ص 221). اگر قوت قوی باشد و تن ممتع بود و امتلاء بحقیقت از خون باشد و میل به جانب نازک و خطرناک دارد... از آن جانب باز باید گردانیدن به فصد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفت ملک این برمک رابا چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرموده آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر... (تاریخ بخارا). فرمود که ضبط چنین ملکی بزرگ و تمشیت مثل این کار نازک آن کس تواند کرد. (جهانگشای جوینی ). || زودشکن . (فرهنگ نظام ). شکننده . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). لطیف . مقابل ستبر و کلفت و ضخیم . که ستبری آن بسیار کم است : شیشه ٔ نازک . هندوانه ٔ پوست نازک . کاغذ نازک :
آنچه با او سپر کرگ کند روز نبرد
نتوان کردن با شیشه ٔ نازک به تبر.

فرخی .


از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می چندانکه مینا نازک است .

صائب .


شیشه ٔ دل از کفم افتاد گفتم هی بگیر
بس که نازک بود مینا از صدای هی شکست .

؟


|| ترد. (فرهنگ نظام ). آبدار. شاداب . لطیف . مقابل زمخت و کلفت : و شفتالو هرچه سخت نازک باشد و زود عفونت پذیرد زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگرداروی سخت تر باشد آن را شش ساعت می باید پخت و اگر داروی نازکتر بود دارو در چینی کنند یا در شیشه در دیگ نهند در میان آب و بجوشانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بس که درآید گل نازک به باغ
ما شده چون خاک دژم ای غلام .

عطار.


کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب
نیایدش به نظر برگ یاسمن نازک .

طالب .


شاخ گل را از سر و پا چهره تنها نازکست
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است .

صائب (از آنندراج ).


|| لطیف . (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). نازپرورده . سختی ندیده . ناعم . نازنین . مقابل خشن و سختی دیده :
به شمشیر هندی بزد گردنش
به خاک اندر افکند نازک تنش .

فردوسی .


که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.

فردوسی .


تو تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم .

فردوسی .


آن دل راد و تن نازک را
رنج و اندیشه چندین منمای .

فرخی .


گر سایه ٔ برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند.

سیدحسن غزنوی .


در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقربر.

سوزنی .


برنجد تن نازک از درد و داغ .

نظامی .


رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته .

نظامی .


تو مرد نازکی آگه نه کاینجا
هزاران مرد را زه در گلویست .

عطار.


مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار.

وحشی .


چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک .

وحشی .


بدن نازک او بس که لطیف افتاده ست
خار در پیرهن از رشته ٔ جانست او را.

صائب .


گر به حرفی با تو آسان کرده باشم درد خود
بر مزاج نازکت بسیار دشوار آمده ست .

مشفقی تاجیکستانی .


خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی .

امیدی تهرانی .


که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است .

وصال .


کجا زآن طبع نازک باک دارم
اگر او زهر من تریاک دارم .

وصال .


ز بس نازک که طبع آن یگانه است
مدامش از پی رنجش بهانه است .

وصال .


می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا.

؟ (از آنندراج ).


ز چاک پیرهن اندام نازکش پیداست
چو عکس برگ گل اندر میان آب زلال .

صبوحی .


|| نرم . پاکیزه . || دشوار. (آنندراج ) :
بخون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.

ابوبرکات (از آنندراج ).


|| قسمی از نان که با آرد نرم و روغن سازند. (ناظم الاطباء). || لطیف و ترد. زودپز : و طعام سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و طیهوج موافق تر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- گوشت نازک ؛ گوشتی که زود پزد. گوشتی که زود جویده گردد. (یادداشت مؤلف ).
|| رقیق . (ناظم الاطباء). || لطیف . ظریف : پدرت ترا چه غذا می داده که چنین نازک برآمده ای . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). || خوش طبع. بانزاکت . (ناظم الاطباء). || رقیق . مهربان . حساس . زودرنج .
- دل ِ نازک ؛ دل ِ حساس و زودرنج :
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.

فردوسی .


یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم .

فردوسی .


دلم نازک و مهربانست ور نی
در این کار گفتار چندین چه باید.

فرخی .


هرکه نازک بود دل یارش
گو دل نازنین نگه دارش .

سعدی .


خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.

حافظ.


- آواز نازک ؛ آواز ظریف . صدای زیر، مقابل صدای کلفت وبم .
- پشت چشم نازک کردن ؛ کبر نمودن . ناز کردن . امتناع نمودن .
- خوی نازک ؛ زودرنج . حساس :
به خون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.

ابوبرکات (از آنندراج ).


- عبارت نازک ، سخن نازک ؛لطیفه .
- || دقیقه . ظریفه :
این شیوه ها که من ز میان تو دیده ام
مشکل به صد عبارت نازک ادا شود.

صائب .


- لب نازک ؛ لب باریک و ظریف :
سخن خونها خورد تا ز آن لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت .

صائب (از آنندراج ).


- وقت نازک ؛ وقت تنگ :
جلوه ٔ پادررکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو وقت تماشا نازک است .

صائب (از آنندراج ).


وقت نازکتر از آن موی میان گردیده ست
رحم اگر بر دل صدپاره ٔ ما خواهی کرد.

صائب .



فرهنگ عمید

۱. باریک.
۲. [مجاز] لطیف، ظریف.
۳. دارای پهنای کم.
۴. [مجاز] دقیق، حساس.
۵. [مجاز] ضعیف.
۶. [مجاز] زودرنج، حساس.

دانشنامه عمومی

مختصات: ۳۱°۴۱′۴۵″ شمالی ۵۰°۴۸′۴۴″ شرقی / ۳۱٫۶۹۵۸۳°شمالی ۵۰٫۸۱۲۲۲°شرقی / 31.69583; 50.81222
فهرست روستاهای ایران
نازک (لردگان)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان لردگان در استان چهارمحال و بختیاری ایران است.
این روستا در دهستان ارمند قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۰ نفر (۴خانوار) بوده است.

گویش اصفهانی

تکیه ای: nâzok
طاری: nâzok
طامه ای: nâzok
طرقی: nâzok
کشه ای: nâzok
نطنزی: nâzok


گویش مازنی

۱لطیف ۲ظریف ۳متضاد واژه ضخیم


/naazek/ لطیف - ظریف ۳متضاد واژه ضخیم

واژه نامه بختیاریکا

( نازُک ) ( تح ) ؛ ( فا ) ؛ خوب و خوشگل
( نازُک ) صفتی است که به جای مطلوب و ایده آل کاربرد دارد؛ عالی؛ مناسب
توش و تنک

پیشنهاد کاربران

رق

ملایم

نازک : تحریف نازیک ناز به معنای ظریف و ایک یک پسوند باستانی به معنای ی نسبت می شد.

دکتر کزازی در مورد واژه ی " نازک" می نویسد : ( ( به گمان ، نازک که در معنی نغز و تُرْد به کار می رود ، ریختی است پساوندی از " ناز " است ، در معنی آسایش و بهورزی و بی رنجی . ) )
( ( وزان پس همه نامداران شهر
کسی کِش بُد از ناز وز گنج بهر. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 321. )


تنک پوست. [ ت َ ن ُ / ت ُ ن ُ ] ( ص مرکب ) پوست نازک. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . دارای پوست لطیف و نازک. آنکه پوست نازک و لطیف دارد: دعبب ؛ جوان نازک بدن تنک پوست. عبهره ؛ زن تنک پوست آکنده گوشت. ( منتهی الارب ) : و از آن دو نوع است. . . یکی پرنیان، دوم کلنجری، تنک پوست خردتکس، بسیارآب. ( چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ) .
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی.
سعدی.
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود.

نازک:در ترکی نازیک ( Nazik ) می گویند که نام نوعی شیرینی هم هست

لاغر . . . . کم حجم . . . . . کوچک . . . . لطیف . . . . زیبا. . . .


کلمات دیگر: