مترادف کنده : تنه، چوب، دار، ساقه، پای بند، کند
کنده
مترادف کنده : تنه، چوب، دار، ساقه، پای بند، کند
فارسی به انگلیسی
block, log, stub, stump, trench
log, block, stump, stub
engraved or carved work
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
تنه، چوب، دار، ساقه
پایبند، کند
۱. تنه، چوب، دار، ساقه
۲. پایبند، کند
فرهنگ فارسی
تکله چوب کلفت، تنه درخت که بریده شده باشد
( اسم ) کارد گاو آهن .
پاره از کوه . قطعه از کوه
فرهنگ معین
(کُ دِ ) (اِ. ) ۱ - چوب ستبری که بر پای مجرمان و اسیران می بستند. ۲ - هیزم ، هیمه . ۳ - قسمت پایین درخت . ۴ - یکی از فنون کُشتی .
(کَ دِ) (ص مف .) 1 - حفر شده . 2 - بیرون کشیده شده . 3 - خندق ، گودال ، حفره ، چاه . 4 - امرد، مفعول .
(کُ دِ) (اِ.) 1 - چوب ستبری که بر پای مجرمان و اسیران می بستند. 2 - هیزم ، هیمه . 3 - قسمت پایین درخت . 4 - یکی از فنون کُشتی .
لغت نامه دهخدا
کندة. [ ک ِ دَ ] (ع اِ) پاره ای از کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قطعه ای از کوه . (از اقرب الموارد).
الاهل الی اکناف کوفة عودة
تبل غلیل الشوق قبل مماتی
و هل اغتدی بین الکناس و کندة
اسح علی تلک الربی عبراتی .
(از تاریخ جهانگشا ج 2 ص 23).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه .
فردوسی .
به پیش سپه کنده ای ساختند
به شبگیر آب اندرانداختند.
فردوسی .
به لشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن به گرد حصار.
فردوسی .
میان سنگ یکی کنده کند گرد حصار
نه زآن عمل که بود کارکردهای بشر.
فرخی .
آنجا که کنده باشد تلّی شود چون کوه
آنجا که قلعه باشد قعری شود چو یم .
فرخی .
به گردش کنده ای پر زهر جان گیر
سوی کنده جهانی مرد چون شیر.
(ویس و رامین ).
بگرد سپه سربسر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن .
اسدی .
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی تند آب در وی بتاخت .
اسدی .
با ما پیاده بسیار بود کنده ها کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 578). و صالح حصار گرفت و پیرامن خویش کنده ای کرد. (تاریخ سیستان ). و صالح بفرمود گرد نیشابور کنده کردند و باز از کنده بیرون آمد و رافع به سبزوار بود و آنجا حرب کردند. (تاریخ سیستان ). || مطلق گودال و حفره . (فرهنگ رشیدی ). گودال . (ناظم الاطباء). زمین گود. مقابل رش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر چه بخواهد بده که گنده زبان است
دیو رمنده نه کنده دانه و نه رش .
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فروریخت ارزیز مرد جوان
به کنده درون کرم شد ناتوان
طراقی برآمد ز حلقوم اوی
که لرزان شد آن کنده و بوم اوی .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1718).
یکی کنده ای زیر باره درون
بکنده نهادند زیرش ستون .
فردوسی .
بگذرند از رودهای ژرف چون موسی زنیل
برشوند از کنده چون شاهین به دیوار حصار.
فرخی .
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضه ٔ بهشت است یا کنده ٔ سعیر.
ناصرخسرو.
و خشنواز کنده ای ساخت و سرش به خاشاک بپوشانید و فیروز درکنده افتاد کشته شد. (مجمل التواریخ و القصص ). عاقبت سخن به اتفاق قرار گرفت بر بنایی به حدود زندرود و در آن زمان دیار اصفهان دیه هایی بود پراکنده و شهرهای خراب و کنده و اطلال باطل و رسوم مدروس . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). || راههای زیرزمینی است و هنوز هم در زبانها معمول است . (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید چ 2 ص 227) :
و آن صدا را به گرد بارو جست
کند چون جای کنده بود درست .
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
|| زیرزمین که در صحرا به جهت مسافران کنده باشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). خانه ای که در زیر زمین و دامنه ٔ کوه برای منزل زمستانی مسافران و... کنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). موضعی که در زیر زمین کنده باشند در بیابان برای مسافران و «بوم کند» نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ). || جایی که در دامن کوه به جهت گوسفندان کنده باشند. (برهان ) (ناظم الاطباء). مقامی باشد که در بیابان کرده باشند تا مردم و چهارپایان در آنجا باشند به شب . (صحاح الفرس ). خانه ای که در زیر زمین و دامنه ٔ کوه برای ... و حفظ گاو و گوسفند از برف و سرما کنند.(انجمن آرا) (آنندراج ). || (ن مف ) درآورده شده و از بیخ برآمده . ویران . از بن برآمده :
پر کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته .
رودکی .
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده به تابوت و زنبر.
رودکی .
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دُرّ نخواهدش کنده بادش کاک .
بوالمثل .
- بکنده ؛ نقرشده . حکاکی شده : و به بالین مرده لوحی دیدند از زر و به وی برنوشته بکنده ، آن لوح را برداشتند و خواستند که بیرون آیند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- کنده پر ؛ آنکه پرش کنده شده باشد. بدون پر :
مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیمه سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته .
خاقانی .
نای چو زاغ کنده پر نغزنوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند.
خاقانی .
- کنده خایه ؛ آنکه خایه ٔ او را برآورده باشند. خصی . (فرهنگ فارسی معین ). اخته و خایه برآورده . (ناظم الاطباء). خصی کنده شده . (آنندراج ).
|| حکاکی شده . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص ) امرد. مفعول . (فرهنگ فارسی معین ). که در معنی مخنث شعرا و مترسلین می آورند ظاهراً به فتح کاف تازی و فتح دال مهمله است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح اینکه بعض فرهنگ نویسان «کنده » را به ضم کاف آورده به معنی امرد قوی جثه گرفته اند . اولاً بیت ذیل که در المعجم چ 1 ص 345 آمده ... مؤید مفتوح بودن آن است ، ثانیاً از بیت رکن مکرانی برمی آید که مراد قوی جثه و درشت اندام نیست و این معنی را از مضموم خواندن کلمه استنباط کرده اند. (فرهنگ فارسی معین ) :
گویند ز زر ترا بود خرسندی
خرسند شوی چون دل از او برکندی
زر کنده ٔ کان بی وفای دهر است
بر کنده ٔ بی وفا چرا دل بندی .
حاجی شمس الدین بجه البستی (از لباب الالباب ج 1 ص 287).
بر تخت زر آن را نهد امروز فلک
کو همچو نگین ساده بود یا کنده .
؟ (از فرهنگ فارسی معین از المعجم ص 345).
اوست قواده هر کجا در دهر
کنده ای خوب و قحبه ای زیباست .
رکن مکرانی (از فرهنگ فارسی معین ).
و رجوع به ماده ٔ بعد شود. || (اِ) در بیت زیر از ابوشکور مرحوم دهخدا «کنده » را با علامت سؤال یعنی با تردید «کده » معنی کرده اند :
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند نه تخت و نه تاج و نه کاچال .
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به معنی بعد و کده شود.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه است چون : آلوکنده . بکنده . جفاکنده . حاجی کنده . خمیرکنده . وزنی کنده . ری کنده . شکرکنده . سمسکنده . شهریارکنده . علی کنده . فیروزکنده . کارکنده . کوسرکنده . لوس کنده . مری کنده . منصورکنده . نوکنده . ری کنده . هلی کنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کنده . [ ک َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشت آربابا است که در بخش بانه ٔ شهرستان سقز واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
کنده . [ ک َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان خروسلو است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 589 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کنده . [ ک َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان لوزان است که در بخش کوهمره لوزان شهرستان کازرون واقع است و 432 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تبر از زر و سیم باید ساخت
تا شود کارگر بر آن کنده .
سوزنی .
قدی چو قامت کیر و سری چون کنده ٔ گوز
لبی چو شفته ٔ آلو رخی چو پرده ٔ نار.
سوزنی .
که بهتر گشته گیرم ای خردمند
شکسته بار دیگر کنده ای چند.
عطار (اسرارنامه ).
- کنده ٔ استاد ؛ (در نجاری ) چوبی به شکل استوانه که در حکم میز کار است و در وسط آن میخ قطوری به نام «میخ کنده » کوبیده شده ، در دور میخ تخته ای مستطیل شکل که وسط آن سوراخ است ، به طور آزاد حرکت می کند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کنده ٔ شاگرد شود.
- کنده ٔ دوزخ ؛ پیری بدخوی و بدکاره . پیری فربه و بدطینت . پیری کلان و بدخواه . مردی یا زنی پیر و ثروتمند با آز و حرص و امساکی بسیار. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
- کنده ٔ شاگرد ؛ (در خاتم کاری ) نظیر کنده ٔ استاد است ولی میخ و تخته ندارد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کنده ٔ استاد شود.
- کنده ٔ هیزم ؛ تنه ٔ درخت گنده . (فرهنگ عامیانه جمالزاده ) :
مگر بیمار شد آن تنگدستی
که دائم کنده ٔ هیزم شکستی .
عطار (اسرارنامه ).
- امثال :
دود از کنده برمیخیزد ، نظیر: که بهتر کند کار تیغ کهن . ورجوع به امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 833 شود.
|| قسمت پایین درخت . (فرهنگستان ) (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بر جای ماند از درخت آنگاه که آن را میان بر، یا کف بر کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ریشه . قسمتی از تنه ٔ درخت که در زیر زمین پنهان است و ریشه از آن منشعب می شود. البته بیشتر هنگامی به این قسمت از درخت یا هیزم کنده می گویند که کهن و سطبرشده باشد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). || کنده ٔ قصابان . (برهان ). چوبی که قصاب گوشت بر آن قیمه کند. (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). کفجول و چوب گنده ای که قصابان به روی آن استخوان را با ساطور خرد کنند. (ناظم الاطباء) :
دلی به سینه ز زخم جفای او دارم
به رنگ کنده که در پیش دست قصاب است .
وحید (از آنندراج ).
|| تخته ٔ کفشگران . (ناظم الاطباء). چوبی استوانه شکل و به نسبت قطور و به بلندی نیم گز که کفاشان چرم را بر آن گذارند و با مشته (آلتی فلزی ) آن را کوبند تا صاف شود و به حداکثر وسعت خود برسد: جیاة؛ کنده ٔ کفش دوزی . فرزوم ؛ کنده ٔ موزه دوزان . (منتهی الارب ). || چوبی که بر پای گناهکاران و مجرمان گذارند خصوصاً. (برهان ). چوب کلان سوراخ دار که پای مجرمان به سوراخ داخل کرده به میخ بند نمایند. (غیاث ).چوبی که در پای مجرمان و دزدان نهند که محبوس باشندو آنچه بر گردن نهند دوشاخه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). بندی بود چوبین که بر پای محبوسان گنه کار نهند. (از صحاح الفرس ) (اوبهی ). چوبی که بر پای مجرمان نهند. (فرهنگ رشیدی ). چوبی را خوانند که سوراخ کرده پای مجرمان و گناهکاران را در آنجا مضبوط سازند. (جهانگیری ). چوب بزرگی که پای مجرمان و گنهکاران را درآن گذارند. پای بند چوبین که بر پای اسیران و گریزپایان نهند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). اسبابی است که از برای ضبط و محافظه و رنج دادن اسیران در کار بود. و بدینطور است که چوبی را طولاً بریده به دونیمه ٔ متساوی قطع نموده در هر یک از آنها دو سوراخ به شکل نیم دایره ای بریده که چون در برابر یک دیگر آورده شود دایره ای تشکیل دهند و از آن پس شخص مقصر را در جلوی آن قطعه ٔ زیرین نشانیده ساقهایش را در نیم دایره ٔ آن گذارند و بعد از آن قطعه زبرین را بر بالای آن گذارند و محکم کنند و ساقهای مقصر در نهایت استحکام در میان آن دایره که از هر دو قطعه متشکل می شود می ماند. و گاهی سوراخها را مخصوصاً دور از یکدیگر قرار می دادند که بدین واسطه اسباب عذاب مقصر بیشتر فراهم شود. (قاموس کتاب مقدس ) :
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان .
فرخی .
تا روزی بهر دفع بی نوایی به اسم گدایی مرا بر در زندان آوردند و برای کدیه و دریوزه بر پای کردند. کنده ای بر پای و خرقه ای در بر و کلاه ژنده ای بر سر. (مقامات حمیدی ).
افسوس که در کنده بخواهد سودن
پایی که دوشاخه بود صد گردن را.
مهستی (از آنندراج ).
پای در کنده دست در زنجیر
اینچنین کس وَزَر بود نه وزیر.
نظامی .
خواهم که بدین درنده ای چند
از کنده ٔ خویش بردرم بند.
نظامی .
سوی شادروان دولت تاختند
کنده و زنجیر را انداختند.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و نامداران زندیه که مجموع پانزده کس بودند با کنده و دوشاخه ٔ خان افغان به علم خان سپرده . (مجمل التواریخ گلستانه ).
در کنده ٔ «کنت د منت فر» خواهد ماند
در چرخ اگر خطا بجنبد برجیس .
ناصرالدین شاه قاجار (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنده برپای کسی نهادن ؛ پای بند چوبین بر پای او بستن . (فرهنگ فارسی معین ) : دادمه را محبوس کردند و کنده بر پای نهادند. (مرزبان نامه از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب «کنده نهادن » شود.
- کنده ٔ پولاد ؛ پای بند آهنین :
بر پایشان چو کنده ٔ پولاد شد رکاب
بر دستشان چو حلقه ٔ زنجیر شد عنان .
معزی (از فرهنگ فارسی معین ).
- کنده کردن ؛ بر پای مجرم و متهم و غیره کنده نهادن . (فرهنگ فارسی معین ) : مشارالیه به میانه ٔ گرایلی رفته ، علی خان را کنده و دوشاخه کرده ... (عالم آرای عباسی از فرهنگ فارسی معین ).
- کنده نهادن ؛ کنده کردن . کنده بر پای کسی نهادن :
شه کنده نهاد سرو سیمین تن را
زین واقعه شیون است مرد و زن را.
مهستی (از آنندراج ).
|| فنی از کشتی . (غیاث ). نیز نام یکی از فنون کشتی است و هرگاه مراد معنی اخیر باشد با فعل کشیدن (کنده کشیدن ) استعمال می شود. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). از فنون توی خاک است و آن چنان است که حریف در پشت سر کسی که روی زمین نشسته (به خاک رفته ) قرار می گیرد و بعد با یک دست ، پای تاشده ٔ حریف را گرفته ، با دست دیگرکه از پشت کمر می آورد دستها را به هم محکم کرده طرف مقابل را از جا بلند نموده پس از یک تاب دادن دور سر او را به زمین می کوبد بدل این فن آن است که طرف مقابل با دست راست مچهای حریف را نگه می دارد. این فن بر دو نوع است : کنده ٔ اسلامبولی . کنده ٔ ساده . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیبهای این معنی و کنده ٔ اسلامبولی و کنده ٔ ساده شود.
- بر دو کنده نشستن ؛ دو زانو نشستن ، یا تکیه کردن بر روی دوکنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کنده ٔ اسلامبولی ؛ آن است که حریف این فن را (فن کنده را) ایستاده انجام می دهد. (فرهنگ فارسی معین ).
- کنده بالا کشیدن ؛ به کار بردن فن «کنده » در کشتی . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کنده کشیدن شود.
- کنده ٔ خورجین تکان ؛ کنده ٔ یک چاک . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). رجوع به کنده ٔ یک چاک شود.
- کنده ٔ زانو ؛ برجستگی سر زانو. (فرهنگ فارسی معین ). برآمدگی که میان ران و ساق پای است از برون سوی قدام . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کاسه ٔ زانو. آئینه ٔ زانو. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
- کنده زدن ؛ سرزانو را بر زمین گذاشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کنده ٔ ساده ؛ در این فن حریف یک زانوی خود را روی زمین ستون کرده کشتی گیر را دور سر می چرخاند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کنده کردن شود.
- کنده کردن ؛ نام داوی است از کشتی و آن پای خود را در پای حریف بند کرده زور بر سینه ٔ حریف آوردن است . (فرهنگ فارسی معین ) (از غیاث ) (از آنندراج ) :
خصم را کنده چو کردی ز غمش فارغ ساز
دست را بر شکمش بند و به دورش انداز!. (گل کشتی از فرهنگ فارسی معین ).
- کنده ٔ کسی را بالا کشیدن ؛ موفق شدن در اجرای اعمال شهوی نسبت به وی : کنده ٔ... را بالا کشید. (فرهنگ فارسی معین ).و رجوع به ترکیب کنده کشیدن شود.
- کنده کشیدن ؛ عمل به کار بردن فن «کنده » در کشتی . کنده بالا کشیدن .(فرهنگ فارسی معین ) :
کنده اش را بکش و بر سر خاکش انداز
بعد از آن شد مخالف کش و پاکش انداز!.
(گل کشتی از فرهنگ فارسی ایضاً).
- || علاوه بر کشتی و به کاربردن فن «کنده »، کنایه از درآوردن ته چیزی و به انتها رسانیدن آن . تمام کردن خوراک و غذا نیز مستعمل است . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به ترکیبهای قبل و بعد شود.
- || می توان کنایه از عمل مباشرت دانست و آن در صورتی است که شخص در پی کامجویی از کسی باشد و مدتها در این راه وقت صرف کرده باشد چون مطلوب خود را حاصل کرد می گوید: «بالاخره کنده ٔ فلان کس را کشیدم ». یا«بالاخره رندان کنده ٔ فلان کس را کشیدند». (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). و رجوع به ترکیب «کنده ٔ کسی را بالاکشیدن » شود.
- کنده ٔ یزدی بند ؛ کنده ٔ یک چاک . (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ). داوی از کشتی منسوب به پهلوان یزدی بزرگ . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به تاریخ ورزش باستان تألیف پرتو بیضائی شود.
- کنده ٔ یک چاک ؛ نام فنی است در کشتی . کنده انواع مختلف دارد، از قبیل کنده ٔ یزدی بند، کنده ٔ خورجین تکان ، کنده ٔیک چاک . (از فرهنگ عامیانه جمالزاده ). و رجوع به ترکیبهای قبل شود.
|| بند ابریشمی که بدان بالهای باز را هنگام مسافرت بسته و طوق و دوالهای زنگ را به پایهای وی می بندند. و نیز قفسی که در آن باز را نگاهداری می کنند. (ناظم الاطباء) :
جان چو باز و تن مر او را کنده ای
پای بسته برشکسته بنده ای .
مولوی .
|| (ص ) پسر امرد قوی جثه . (برهان ). امرد قوی جثه درشت پیکر. (انجمن آرا) (آنندراج ). امرد قوی جثه . (رشیدی ). امردی باشد . (صحاح الفرس ). مخنث . پسر بدکاره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و این کنده مخفف کون ده است واو آن حذف شده . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
از قحبه و کنده خانه ٔ احمد طی
ماند بزغاروی در کنده ٔ ری .
منجیک .
خواجه ٔ ما ز بهر کنده پسر
کرد از خایه ٔ شتر گلوند.
طیان .
آنکه ز حمدان خوشگوار و لطیفش
کنده و شلف آرزو برند و خرانبار.
سوزنی .
کنده ای را لوطئی در خانه برد
سرنگون افکند و در وی می فشرد.
مولوی (از آنندراج ).
آیبک به زور بازوی خود مغرور بود و امراء بزرگ خطاب «کنده » و «مواجر» کردی . (بدایعالازمان فی وقایع کرمان از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به گنده شود. || (اِ) غول بیابانی . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). غول بیابانی و آن را به جهت عظیم جثه بودن به این نام خوانده اند و اگر به کاف فارسی گویند درست باشد چرا که گنده به معنی سطبر و قوی هیکل است . غول موهوم نیز باید چنین تصور و توهم شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج ). || قنداغ تفنگ . (ناظم الاطباء). || کارد گاوآهن . (فرهنگ فارسی معین ). || چرخ کوزه گر و سفالگر. || طویله و اصطبل . (ناظم الاطباء).
کنده . [ک ُ دَ ] (اِخ ) دهی است به سمرقند. (منتهی الارب ). نام قریه ای به سمرقند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کندة. [ ک ِ دَ ] ( اِخ ) نام قبیله ای است از عرب. ( از معجم البلدان ) ( از لباب الانساب ). نام قبیله ای از تازیان یمن. ( ناظم الاطباء ). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کندةبن ثور بوده است. قبیله کنده در جنوب شبه جزیره عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند.
کنده. [ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف ) صفت مفعولی از «کندن » ( حفر کردن. برآوردن خاک زمین را چنانکه گودالی یا دخمه ای یا خانه ای و مانند آن آماده گردد ) : و آنجا [ به سمنگان در خراسان ] کوههاست از سنگ سپید چون رخام ، و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بت خانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. ( حدود العالم چ دانشگاه ص 100 ). || ( اِ ) جوی و گوی را گویند که بر گردحصار و قلعه و لشکرگاه کنند تا مانع آمدن دشمن گرددو معرب آن خندق است. ( برهان ) ( زمخشری ) ( دهار ). خندق. ( غیاث ). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق. ( فرهنگ رشیدی ). خندقی باشد که گرد باروها کنده باشند. ( صحاح الفرس ). گوی باشد که بر گرد قلعه و حصار و لشکرگاه بکنند تا مانع درآمدن دشمن شود و معرب آن خندق باشد. ( جهانگیری ). آنچه گرداگرد قلعه بکنند. خندق معرب آن است. ( فرهنگ رشیدی ). خندق و جوی و گوی که بر گرد حصارقلعه و لشکرگاه کنند تا مانع از آمدن دشمن گردد. و هر گو مصنوعی که مانع از عبور سوار و پیاده باشد. ( ناظم الاطباء )...و عرب کنده را معرب کرده خندق خواند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). پهلوی «کندک » . ( حاشیه برهان چ معین ) : با فیروز برنیامد و سپاه او را با سپاه عجم طاقت ندارد پس از پشت لشکرگاه خویش کنده ای کرد بزرگ و به بالا ده ارش و... ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). پس همی بود اردشیر تا مهر ماه بگذشت پس لشکر برگرفت به دشت هرمزجان شد و آنجا فرودآمد گردبرگرد خویش کنده ای کرد. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
به شبگیر آب اندرانداختند.
یکی کنده کردن به گرد حصار.
کنده . [ ک َ دِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیکله است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 237 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کندة. [ ک ِ دَ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از عرب . (از معجم البلدان ) (از لباب الانساب ). نام قبیله ای از تازیان یمن . (ناظم الاطباء). نام پدر قبیله ای یا تیره ای است از یمن و او کندةبن ثور بوده است . قبیله ٔ کنده در جنوب شبه جزیره ٔ عربستان سکونت کردند سپس گروهی از آنجا به دیگر بلاد هجرت نمودند.
فرهنگ عمید
۲. گودشده.
۳. (اسم ) [قدیمی] گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق.
۱. تنۀ درخت که شاخه های آن بریده شده باشد.
۲. تکۀ چوب کلفت.
۳. هیزم. ٤. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بستند.
* کندهٴ زانو: (زیست شناسی ) استخوان گرد زانو.
۱. جداشده: ◻︎ ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت / ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت (اسدی: ۲۱۹).
۲. گودشده.
۳. (اسم) [قدیمی] گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل؛ خندق.
۱. تنۀ درخت که شاخههای آن بریده شده باشد.
۲. تکۀ چوب کلفت.
۳. هیزم. ٤. تکۀ چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان میبستند.
〈 کندهٴ زانو: (زیستشناسی) استخوان گرد زانو.
دانشنامه عمومی
فرهنگ واژه های مصوب فرهنگستان: دفتر دوم. فرهنگستان زبان و ادب فارسی. تهران: ۲۰۰۵.
در اصطلاح جنگلداری، آنچه پس از قطع درخت از رویش جوانه های موجود در کُنده به وجود می آید «جَست» نام دارد. جست ها به صورت پاجوش یا ریشه جوش می رویند.بدین منوال، جنگلی که اکثر درختان آن از جوانه های روییده از کُنده تشکیل شده باشد جنگل کُنده زاد نامیده می شود. جنگلی متشکل از درختانی با دو منشأ دانه ای و جَستی که سرانجام به جنگل دواُشکوبه تبدیل شود «جنگل دانه و کُنده زاد» نامیده می شود.
اشعث بن قیس
دانشنامه آزاد فارسی
قبیلۀ بزرگ عرب قحطانی، از نسل کهلان بن سبا، مرکب از طوایف بزرگی چون بنی معاویه، تجیب، سکسک و سکون. مردم این قبیله پیش از اسلام در غرب حضرموت سکونت داشتند. نام این قبیله در کتیبه های کهن عربستان جنوبی نیامده و در روایت های مورخان عرب نیز ذکر آنان از حدود قرن ۴م آمده است. اشراف کنده در قرن ۶م، حکومت برخی نواحی و قبایل عربستان مرکزی را در دست داشتند. حجر بن عمرو، معروف به آکل المرار، نخستین حاکم شناخته شدۀ آنان است. عمرو بن حجر، معروف به عمرو المقصور، جانشین او بود. حارث بن عمرو، معروف به جرار، در سلطنت قباد اول ساسانی مدتی کوتاه بر حیره مسلط بود، اما انوشیروان او را از حیره بیرون کرد. حارث تا چند سال بر عربستان مرکزی حاکم بود و پیش از مرگ، پسرانش را به حکومت قبایل مختلف منصوب کرد. فرزندان حارث پس از مدتی به جنگ با یکدیگر برخاستند و بدین سان نظام حکمرانی کنده فرو پاشید. آخرین آنان حجر بن حارث، پدر امرؤالقیس، شاعر معروف عرب، بود. بعضی از سران کنده تا اوایل اسلام در مناطقی چون دومةالجندل و مخلاف در یمن حکومت داشتند. پس از قتل حجر به دست قبیلۀ بنی اسد، حکمرانی امرای کنده عملاً به پایان رسید و امرؤالقیس نیز در به دست گرفتن حکومت توفیقی نیافت. اشعث بن قیس کندی در ۹ق در حضور پیامبر (ص)، مسلمان شد. او از فاتحان آذربایجان بود و بعضی از همراهان او پس از این فتح در ناحیۀ سراه آذربایجان ساکن شدند. برخی از یاران امام حسین (ع) از کندیان بودند و گروهی از آنان نیز در شمار افراد مختار ثقفی قرار داشتند. کندیان اتباع عبدالرحمان بن محمد بن اشعث، در شورش بزرگ او علیه حجاج بن یوسف ثقفی شرکت داشتند. ابویوسف یعقوب بن اسحاق کندی، فیلسوف بزرگ مسلمان، از نوادگان اشعث بن قیس بود.
فرهنگستان زبان و ادب
گویش مازنی
کنده ریشه ی درخت –تنه ی تکه تکه شده ی درخت
واژه نامه بختیاریکا
( کِندِه ) انتها
پیشنهاد کاربران
منبع : منابع شفاهی روستای ارجنک از روستاهای فارسی زبان توابع شهرکرد