کلمه جو
صفحه اصلی

کمر


مترادف کمر : شال، کمربند، میان بند، میان، کمرکش، کمره، میانه کوه

فارسی به انگلیسی

back, crag, loin, middle, waist, waistline, loins, girdle, belt, rock

loins, waist, girdle, belt, rock


back, crag, loin, middle, waist, waistline


فارسی به عربی

تدخل , خاصرة , زنار

مترادف و متضاد

drag (اسم)
چنگک، کمر، سربار

middle (اسم)
میان، مرکز، میانه، کمر

girdle (اسم)
حلقه، کمربند، کرست، کمر

waistline (اسم)
میان، کمر

loin (اسم)
گرده، کمر، صلب، گوشت گرده

reins (اسم)
کمر، کلیه ها، محل کلیه در بدن

شال، کمربند، میان‌بند


میان


کمرکش، کمره، میانه‌کوه


۱. شال، کمربند، میانبند
۲. میان
۳. کمرکش، کمره، میانهکوه


فرهنگ فارسی

← دور کمر


دورشکم وپشت، میان، پشت، بمعنی کمربندهم گفته شده، ونیزبه معنی میانه کوه وتنگنای کوه وباین معنی کمره هم گفته اند
( اسم ) ۱ - ناحیه ای از تنه که از بالا محدود بیک سطح افقی است که از کنار تحتانی دوازد همین زوج دنده های قفس. سینه میگذرد و از پایین محدود بسطحی افقی میشود که از تاج خاصره یی مرور میکند . ناحی. کمری که معمولا بنام کمر خوانده میشود در قسمت جلو محدود بسطح داخلی تنه های مهره یی کمری است که در پشت امعائ و احشائ در ناحی. شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف عضل. خاجی کمری و پوست بدن دراین قسمت آنرا محدود کرده است . یا کمر آفتاب . خطی که بر مرکز آفتاب گذرد همچو محور . یا کمر از میان کسی گشادن . ۱ - کمر بند او را باز کرد . ۲ - معزول گردانیدن وی را از کار : ( گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه ) . ( انوری ) ( کمر از تارجان باید بر آن نازک میان بستن که از هر رشت. آن دست. گل میتوان بستن ) . ( کلیم ) ( زده بر میان گوهر آگین کمر در آورده پولاد هندی بسر ) . ( نظامی ) یا کمر تنگ بستن . ۱ - کمر بند را محکم بستن . ۲ - آماد. مقابله با خطر ها و مهالک شدن : ( عنان تاب شد تاب فیروز جنگ کمر بست بر کین بد خواه تنگ ) . ( نظامی ) یا کمر راست کردن . ثروت و قدرت بهم رساندن . یا کمر راست کردن نتوانستن . نیروی بدست آوردن ثروت و قدرت را از دست دادن . یا کمر سیخ کردن . کمر راست کردن اندکی آرام گرفتن : ( از نخستین نگهت مست و خرابم کردی کمری سیخ نکردم که کبابم کردی ) . ( محسن تاثیر ) یا کمر غول را خم کردن . ۱ - کاری مهم را انجام دادن . ۲ - کمربند . یا کمر رستم . کمان رستم قوس قزح . یا کمر سیم ۱ - کمر نقره کمر بند سیمین . ۲ - برف : ( و در آن صمیم وی که کمر سیم بر میان و شاقان نباتی بسته بودند ... ) . یا کمر وحدت . کمند وحدت : ( ز من تلاطم این بحر بیکنار مپرس که خوشتر از کمر وحدت است گردابم ) . ( صائب ) یا کمر هفت چشمه . کمر بندی که بهفت گوهر قیمتی مرصع است ( بمناسبت هفت سیاره ) و آن مخصوص سلاطین بود : ( شه هفت کشور برسم کیان یکی هفت چشمه کمر بر میان ) . ( نظامی ) ۳ - کمر ( اسم ) میان. کوه ( ابهام بدو معنی ) : ( چرخ بر در گه او پشت خم است کوه در خدمت او با کمر است ) . ( ابولفرج رونی ) یا کمر کوه . میان. کوه وسط جبل . یا کمر سنگ . میان. سنگ ( کوه ) : ( در کمر سنگ میان دو کوه آب گهر صفوت دریا شکوه ) . ( امیر خسرو )
غوره خرما که در زمین رسیده و رطب شده باشد .غوره خرما که بر زمین افتاده و رسیده شده رطب گردد.

فرهنگ معین

(کَ مَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - میان ، پشت . ۲ - آنچه بر میان بندند. ۳ - میانه و وسط کوه . ، ~ کاری را شکستن کنایه از: بخش مهمی از آن کار را انجام دادن . ، ~راست کردن تجدید قوا کردن ، دوباره نیرو گرفتن .

لغت نامه دهخدا

کمر. [ ک َ ] (ع مص ) چیره شدن در بزرگی سر نره . (آنندراج ). کمره کمراً؛ چیره شد او را در بزرگی سر نره . (منتهی الارب ). چیره شد بر وی در بزرگی حشفه . (ناظم الاطباء).


کمر. [ ک َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خورش رستم است که در بخش شاهرود شهرستان هرو آباد واقع است و 161 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


کمر. [ ک َ م َ ](ع اِ) ج ِ کَمَرَة. سر نره ، و منه المثل : الکمر اشباه الکمر؛ وقت تشبیه چیزی به چیزی گویند. (منتهی الارب ). ج ِ کمرة. (ناظم الاطباء). و رجوع به کَمَرَة شود.


کمر. [ ک ِ ] (ع اِ) غوره ٔ خرما که در زمین رسیده و رطب شده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). غوره ٔ خرما که بر زمین افتاده و رسیده شده رطب گردد. (ناظم الاطباء).


کمر. [ ک ُ م ُرر ] (ع اِ) کُمُرَّة. نره . (منتهی الارب ). نره و ذکر. (ناظم الاطباء) || (ص ) بزرگ و کلان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


کمر. [ ک َ م َ ] ( اِ ) معروف است که میان باشد. ( برهان ). میان را گویند.( فرهنگ رشیدی ). میان. ( ناظم الاطباء ). ناحیه ای از تنه که از بالا محدود به یک سطح افقی است که از کنار تحتانی دوازدهمین زوج دنده های قفسه سینه می گذرد و از پایین محدود به سطحی افقی می شود که از تاج خاصره مرور می کند. ناحیه کمری که معمولاً به نام کمر خوانده می شود، در قسمت جلو محدود به سطح داخلی تنه های مهره کمری است که در پشت امعاءو احشاء در ناحیه شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف ، عضله خارجی کمری و پوست بدن در این قسمت آن را محدود کرده است. ( فرهنگ فارسی معین ) :
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
کنون کوش کاب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سرگذشت.
سعدی.
نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود.
صائب.
- از کمر افتادن ؛ در تداول بمعنی ناتوان و فرسوده شدن از کار یا جز آن. کمرباختن و رجوع به کمر باختن شود.
- جد به کمر زده ؛ نفرینی است سیدی بد کاره را. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- دامن بر کمر زدن ؛ مصمم شدن. به جد آغاز کاری کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- شال کمر ؛ شالی که بر میان بندند.
- کمر راست کردن ؛ در تداول عامه ، ثروت و قدرت بهم رساندن. ( فرهنگ فارسی معین ). فرج یافتن بعد از شدت.
- کمر راست کردن نتوانستن ؛ نیروی بدست آوردن ثروت وقدرت را از دست دادن. ( فرهنگ فارسی معین ).
- کمر زدن ؛ در تداول عامه ، انجام دادن ( در مقام توهین گویند ): نمازت را کمر بزن. ( فرهنگ فارسی معین ). نماز خواندن. عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف ، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی ، مال مردم را بالا مکش ! ( فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده ).
- || نوعی نفرین و دشنام است : این نماز خواندن کمرت بزند. ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- کمر سیخ کردن ؛ کنایه از کمر راست کردن و اندکی آرام گرفتن ، از عالم نفس کردن. ( آنندراج ). کمر راست کردن. اندکی آرام گرفتن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
از نخستین نگهت مست و خرابم کردی
کمری سیخ نکردم که کبابم کردی.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).

کمر. [ ک َ م َ ] (اِ) معروف است که میان باشد. (برهان ). میان را گویند.(فرهنگ رشیدی ). میان . (ناظم الاطباء). ناحیه ای از تنه که از بالا محدود به یک سطح افقی است که از کنار تحتانی دوازدهمین زوج دنده های قفسه ٔ سینه می گذرد و از پایین محدود به سطحی افقی می شود که از تاج خاصره مرور می کند. ناحیه ٔ کمری که معمولاً به نام کمر خوانده می شود، در قسمت جلو محدود به سطح داخلی تنه های مهره ٔ کمری است که در پشت امعاءو احشاء در ناحیه ٔ شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف ، عضله ٔ خارجی کمری و پوست بدن در این قسمت آن را محدود کرده است . (فرهنگ فارسی معین ) :
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش .

سعدی .


کنون کوش کاب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سرگذشت .

سعدی .


نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود.

صائب .


- از کمر افتادن ؛ در تداول بمعنی ناتوان و فرسوده شدن از کار یا جز آن . کمرباختن و رجوع به کمر باختن شود.
- جد به کمر زده ؛ نفرینی است سیدی بد کاره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دامن بر کمر زدن ؛ مصمم شدن . به جد آغاز کاری کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- شال کمر ؛ شالی که بر میان بندند.
- کمر راست کردن ؛ در تداول عامه ، ثروت و قدرت بهم رساندن . (فرهنگ فارسی معین ). فرج یافتن بعد از شدت .
- کمر راست کردن نتوانستن ؛ نیروی بدست آوردن ثروت وقدرت را از دست دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کمر زدن ؛ در تداول عامه ، انجام دادن (در مقام توهین گویند): نمازت را کمر بزن . (فرهنگ فارسی معین ). نماز خواندن . عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف ، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی ، مال مردم را بالا مکش ! (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- || نوعی نفرین و دشنام است : این نماز خواندن کمرت بزند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- کمر سیخ کردن ؛ کنایه از کمر راست کردن و اندکی آرام گرفتن ، از عالم نفس کردن . (آنندراج ). کمر راست کردن . اندکی آرام گرفتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
از نخستین نگهت مست و خرابم کردی
کمری سیخ نکردم که کبابم کردی .

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- کمر غول را خم کردن ؛ در تداول عامه ، کاری مهم را انجام دادن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کمرکلفت ؛ مقابل کمرباریک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).آنکه میانی قطور داشته باشد. و رجوع به کمر باریک شود.
- قرآن کمرت را [ یا بکمرت ] بزند ؛ به کسی گویند که به قرآن سوگند دروغ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نمازش یا [ نمازت ] به کمرش یا [ به کمرت ] بزند ؛ به کسی گویند که نماز خود را بگزارد و در عین حال از مناهی و محرمات نپرهیزد. و رجوع به ترکیب کمر زدن شود.
|| آنچه بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی ). آنچه آن را یک دور بر میان بندند از ابریشم و زر و نقره ، مانند حلقه و طوقی . (برهان ). کمر که به میان بندند. (آنندراج ). آنچه بر میان بندند. مِنطَقَه . (ناظم الاطباء). پهلوی ، «کَمَر» (کمربند). اوستا، «کمرا» (کمربند) کردی ، «کِمِر» (کمربند) . افغانی ، «کَمَر» اُسّتی ، «کمری » (کمربند زنانه ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). کمربند. (فرهنگ فارسی معین ). آنچه از چرم و امثال آن زینت دهند و بر میان بندندو میان را کمرگاه گویند. (انجمن آرا). دوال و جز آن که بر میان بندند. نطاق . منطقه . کمربند. میان بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
با درفش کاویان و طاقدیس
زرّ مشت افشار و شاهانه کمر .

رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


درآمد به کردار پیل دمان
به بازو کمان و کمر بر میان .

فردوسی .


ده اسب گرانمایه با ساز زر
پرستنده پنجه به زرین کمر.

فردوسی .


درم دادو دینار و تیغ و سپر
کرا بود درخور کلاه و کمر .

فردوسی .


آن کمر باز کن بُتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان .

فرخی .


هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان .

فرخی .


ز عشق آن بت سیمین میان زرّکمر
چو سرو بودم سیمین شدم چو زرین نال .

زینبی .


ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان وکمرها. (تاریخ سیستان ). چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت به چند دسته بایستادند دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه و ولایت داران و حُجّاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه در او نشانده . (تاریخ بیهقی ص 150).و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی وآن را کمربندگی خواندندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
زین پس کمری اگربچنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم .

مسعودسعد.


و میان کمر نیکوتر آید. (نوروزنامه ).
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر باز مگیر.

خاقانی .


گر گوهر جان خواهی هم در کمرت خواهم
ور دانه ٔ دل خواهی هم در برت افشانم .

خاقانی .


کمر کن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزه ٔ کان نماید.

خاقانی .


گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده .

نظامی .


کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل .

نظامی .


آسمان کافتاب از او اثری است
بر میان تو کمترین کمری است .

نظامی .


بس کیسه که دوختند برجودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد.

کمال الدین اسماعیل .


پس بفرمودش که بر سازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.

مولوی .


چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت .

سعدی .


صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست .

سعدی .


اگر میان تو گم گشت در میان کمر
دهانْت نیز نمی بینم آن کجا کردی .

میرخسرو (از آنندراج ).


- کمر آفتاب ؛ خطی که بر مرکز آفتاب گذرد همچو محور و دایره . (برهان ). خطی که بر مرکز دایره گذرد همچنین محور دایره . (آنندراج ). خطی که بر مرکزآفتاب گذرد همچو محور. (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از کوه و تجویفات آن نوشته اند؛ (برهان ) (از آنندراج ). کوه و جوف و مغاره ٔ کوه . (ناظم الاطباء).
- کمراز میان باز کردن ؛ کنایه است از اقدام به امری منصرف شدن و قطع نظر کردن :
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر باز کرد از میان .

فردوسی .


- کمر بر میان ؛ کمربند بر میان بسته :
سوی مادر آمد کمر بر میان
بسر برنهاده کلاه کیان .

فردوسی .


- || آماده ٔ خدمت . کمر به خدمت بسته :
تو بنشین به آیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمر برمیان .

فردوسی .


- کمر بر میان بستن ؛ بمعنی کمربند بر میان بستن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
کمر از تار جان باید بر آن نازک میان بستن
که از هر رشته ٔ آن دسته ای گل می توان بستن .

کلیم (از آنندراج ).


- کمر بر میان زدن ؛ بمعنی کمربند بر میان بستن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
زده بر میان گوهرآگین کمر
درآورده پولاد هندی به سر.

نظامی (از آنندراج ).


- کمر بندگی ؛ کمربندی که بر میان می بستند و نشانه ٔ اطاعت و فرمانبرداری و آمادگی بخدمت بود : و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی و آن را کمربندگی خواندندی .

(ابن البلخی ).


- کمر دزد ؛ آنکه کمربند دزدد. کمربند دزد :
و گرنه من دُر به تاراج ده
کمردزد را دانم از تاج ده .

نظامی .


- کمر دوال ؛ کمربند چرمی . (ناظم الاطباء).
- کمر رستم ؛ بمعنی کمان رستم که قوس قزح باشد. (برهان ) (آنندراج ). آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء). کمان رستم . قوس قزح . طوق بهار. ترسه . تیراژه . رخش . انطلیسون . آزفنداک . آفنداک . سریره . کمردون .سدکیس . قالیچه ٔ فاطمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمر زر ؛ کمربند ساخته شده از زر : سلطان فرمود خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر تاش را کمر زر و کلاه دوشاخ ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). پیش آمد با خلعت قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). غلامی سیصد... نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخر وکلاههای دوشاخ و کمرهای زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
- کمرسان ؛ مانند کمربند :
در میان آمد کمرسان گر چه باشد زلف او
گرچه باشد زلف او آمد کمرسان در میان .

سیدذوالفقار شراوانی .


- کمر سیم ؛ کمرنقره . کمربند سیمین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از برف . (فرهنگ فارسی معین ) : و در آن صمیم دی که کمر سیم بر میان وشاقان نبانی بسته بودند. (لباب الالباب ، از فرهنگ فارسی معین ).
- کمر وحدت ؛ کمند وحدت . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
ز من تلاطم این بحر بی کنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم .

صائب (از آنندراج ).


- کمر هفت چشمه ؛ کمر هفت جواهر مرصع به مناسبت هفت سیاره و این مخصوص سلاطین کیان بوده است . (آنندراج ). کمربندی که به هفت گوهر قیمتی مرصع است (بمناسبت هفت سیاره ). و آن مخصوص سلاطین بود. (فرهنگ فارسی معین ) :
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان .

نظامی (از آنندراج ).


|| از ابیات ذیل چنین برمی آید که کمر مانند کلاه و تاج از لوازم سلطنت و فرمانروایی و نشان بزرگی و مقام بوده است :
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه .

فردوسی .


زدیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.

فردوسی .


که بر من زمانه کی آید به سر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.

فردوسی .


سه دیگر آنکه مرا از تو نیست هیچ دریغ
ز گنج و گوهر و پیل و سپاه و تاج و کمر.

فرخی .


این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمرقیصری .

عمعق .


آگاه نه زانکه شاه مرده ست
بادش کمر و کلاه برده ست .

نظامی .


از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی ّ و گاهی تاج .

نظامی .


هر کلهی جای سرافکندگی است
هر کمر آلوده ٔ صدبندگی است .

نظامی .


|| در بیت زیر ظاهراً به معنی سرین آمده است :
چون موی میان داری چون کوه کمر داری
چون مشک زره داری چون لاله سپر داری .

فرخی .


|| میانه ٔ کوه را نیز گویند که کمر کوه باشد. (برهان ). پهلوی ، «کمار» «کمال » . اوستایی ، «کمردهه » ، (سر). هوبشمان گوید ریشه ٔ این کلمه واضح نیست . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). میانه ٔ کوه . (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). میانه و وسط کوه . (ناظم الاطباء) میان دامنه و قله ٔ کوه ، مقابل تیغ ودامنه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر.

فردوسی .


آن سپهبد که باد حمله ٔ او
بگسلاند ز روی کوه کمر .

فرخی .


تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سرو سهی در چمن .

فرخی .


هر کجا باغی است برشد بانگ مرغان در چمن
هر کجا کوهی است برشد بانگ کبکان از کمر.

فرخی .


بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون .

اسدی .


رنگ رااندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه .
(از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 78).
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو به کمربر.

سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 144).


کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است .

خاقانی .


از هیبت تو فتنه چو برجسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر مانده در خلاب

کمال الدین اسماعیل .


چو قطره قطره ٔ باران خرد بر کهسار
که سنگهای بزرگ از کمر بگردانند.

سعدی .


ضرورت است که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب بر کمر آید.

سعدی .


تو بر کرّه ٔ توسنی در کمر
نگرتا نپیچد ز حکم توسر.

(بوستان ).


- کمر سنگ ؛ میانه ٔ سنگ . (از آنندراج ). میانه ٔ سنگ (کوه ) (فرهنگ فارسی معین ) :
در کمر سنگ میان دو کوه
آب گهرصفوت دریاشکوه .

امیرخسرو (از آنندراج ).


- کمر کوه ؛ معروف است که میان کوه باشد یعنی وسط کوه . (برهان ). به اضافت بمعنی میانه ٔ کوه و بدین معنی تنها کمر نیز آمده . (از آنندراج ). میان و وسط کوه . (ناظم الاطباء). میانه ٔ کوه . وسط جبل . (فرهنگ فارسی معین ) :
به کمرهای کوه ، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.

فرخی .


بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر.

مسعودسعد.


کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم .

مسعودسعد.


گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم .

خاقانی .


کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست .

حافظ.


- || کنایه از آفتاب عالمتاب ؛ (برهان ) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آسمان چهارم . (برهان ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از عیسی علیه السلام . (برهان ) (ناظم الاطباء).
|| کنایه از بیت المعمور. (برهان ) بیت المعمور یعنی خانه ای که در آسمان چهارم در مقابل مکه معظمه بنا شده . (ناظم الاطباء).
- کوه و کمر ؛ کوه و میانه و وسط کوه . و رجوع به همین ترکیب ذیل کوه شود.
|| گریوه و پشته . (آنندراج ). گریوه ٔ میان کوه را گویند. (غیاث ). || میانه ٔ چیزی . (از آنندراج ). میانه و وسط. (ناظم الاطباء) :
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود.

خاقانی .


صبح نهد طوق زر بر کمرآسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب .

خاقانی .


صبح پس شب رسید بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار.

خاقانی .


|| (ص ) به معنی بلندهمت هم آمده است . (برهان ). || (اِ) بلندی و ارتفاع . (ناظم الاطباء). بلندی که بالا رفتن بدان دشوار باشد. (انجمن آرا). || جناح لشکر. طاق و رَف . || قبه و گنبد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) || صاحب تاج العروس می گوید هر بنائی که در آن بندها و عقده ها باشد چون جسر و پل و آن لفظی فارسی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسر هلالی شکل . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ) : و آن دروازه استوارترین دروازه هاست و کمر بزرگ دارد و درازای آن مقدار شصت گام است و زیر آن کمرخانه های بسیار است . (تاریخ بخارا، ص 66) || سنگ . (از آنندراج ). تخته سنگهایی که از کوه می غلطد خصوصاً آنهایی که معوج به شکل هلال می باشد. (ناظم الاطباء) :
سوار از سر پیل کردی گذر
بدان سان که از کوه غلطد کمر.

کلیم (از آنندراج ).


|| عمارتی که پیشگاه وی گشاده باشد. || حصاری که ستوران و چارپایان را شبها در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). و رجوع به کمرا شود. || از معنی کلمه ٔ کمرا و نیز از بعض مرکبات کمر چون کمر دون به معنی قوس قزح و غیره نوعی خم و انحناء و دور در همه ٔ آنها ملحوظ است ، چنانکه در خودمعنی کمر به دو معنی میان و میان بند نیز. و ابوریحان بیرونی در الجماهر گوید: و منها [ من اللاَّلی ] المزنر و یسمی کمربست و ظنه قوم کمرپشت ای المعوج الظهر.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر بست شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه : سرخ کمر. یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ) مجازاً، دیوار. سور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قال شیرویه فی اخبار الفرس بلسانهم «سارو، جم کرد، دارا کمر بست ، بهمن اسفندیار بسرآورد» معناه بنی الساروق جم و نطقه دارا ای سوره و عمل علیه سوراً و استتمه و احسنه بهمن بن اسفندیار... (معجم البلدان ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کمر. [ ک َ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کمررود است که بخش نور شهرستان آمل واقع است و 700 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) دور شکم و پشت.
۲. میان.
۳. پشت.
۴. کمربند.
۵. ‹کمره› میانۀ کوه، تنگنای کوه.
* کمر بستن: (مصدر لازم )
۱. کمربند به کمر بستن، میان بستن.
۲. [مجاز] آماده شدن برای کاری.
۳. در کاری اهتمام نمودن.

۱. (زیست‌شناسی) دور شکم و پشت.
۲. میان.
۳. پشت.
۴. کمربند.
۵. ‹کمره› میانۀ کوه؛ تنگنای کوه.
⟨ کمر بستن: (مصدر لازم)
۱. کمربند به کمر بستن؛ میان بستن.
۲. [مجاز] آماده شدن برای کاری.
۳. در کاری اهتمام نمودن.


دانشنامه عمومی

کمر یا لومبار (lumbar) (در فرهنگ فارسی معین و لغت نامه دهخدا) ناحیه ای از تنه است که از بالا محدود به سطح افقیست که از کنار تحتانی دوازدهمین زوج دنده های قفسهٔ سینه می گذرد و از پایین محدود به سطحی افقی می شود که از تاج خاصره عبور می کند. ناحیهٔ کمری که معمولاً به نام کمر خوانده می شود، در قسمت جلو محدود به سطح داخلی تنه های مهرهٔ کمری است که در پشت امعاء و احشاء در ناحیهٔ شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف، عضلهٔ خارجی کمری و پوست بدن در این قسمت آن را محدود کرده است. در ناحیه کمری انحنای ستون فقرات به جلو به سمت حفره شکمی می باشد. لامبار از حدود ۵ یا ۶ اینچ زیر استخوان کتف یا اسکاپولا شروع می شود و در بالا به قوس توراسیک یا قوس سینه ای مرتبط و از پایین تا ستون فقرات خاجی ادامه می یابد. در آناتومی کمر بخشی از شکم (ابدومن) است.
در ستون فقرات بیشترین وزن را مهره های ستون فقرات کمری تحمل می نمایند که بزرگترین مهره ها در ستون فقرات می باشند بطوری که مهره ها در این قسمت قادر به تحمل کل جثه می شوند.
دو بخش انتهایی لامبار به نام L4-L5 و L5-S1، شامل مهره ها و دیسک ها، بیش تر وزن را تحمل می نمایند و بنابراین بیشترین احتمال آسیب در این قسمت رخ می دهد.
ستون فقرات کمری در مفصل Lumbosacral (L5-S1 (به استخوان خاجی متصل می شود. این اتصال امکان چرخش را فراهم می سازد بنابراین لگن و ران ها هنگام راه رفتن و دویدن آویخته هستند و امکان حرکت ایجاد می شود.
طناب نخاعی از انتهای جمجمه در میان ستون فقرات گسترش می یابد و تا T12-L1 جایی که ستون فقرات توراسیک (سینه ای) به ستون فقرات کمری می رسد ادامه پیدا می کند. در این نقطه رشته های عصبی بیشماری از طناب نخاعی مشتق شده و تا پایین ترین اندام های تحتانی همچون باسن و پاها گسترش می یابند. از آن جهت که طناب نخاعی در میان ستون فقرات کمری ادامه پیدا نمی کند آسیب به این نقطه به ندرت سبب ایجاد مشکل در سیستم عصبی یا فلج می گردد. طناب نخاعی در مهره های L1 – L2 به پایان می رسد. بافت عصبی که در زیر این بخش گسترش می یابد رشته های مجزای عصبی هستند که مجموعاً cauda equine را شکل می دهند. در بین هر مهره لامبار یک ریشهٔ عصبی وجود دارد و این ریشه های عصبی دوباره برای تشکیل بزرگترین عصب منفرد در بدن انسان به نام عصب سیاتیک با یکدیگر جمع می شوند. عصب سیاتیک به پا منتقل می گردد به همین دلیل یک ناهنجاری مثل فتق دیسک در ستون قفرات کمری با تأثیر گذاشتن بر ریشه های عصب می تواند سبب ایجاد دردی گردد که در امتداد با عصب سیاتیک تا پایین پا کشیده شود.
چندین ماهیچه در کمر وجود دارد که به چرخش، انعطاف پذیری و قدرت ستون فقرات کمک می کنند. احتمال صدمه دیدن این ماهیچه ها به ویژه در هنگام بلند کردن یک جسم سنگین یا بلند کردن در حال چرخش وجود دارد. کشیدگی ماهیچه در کمر می تواند بی نهایت دردناک باشد اما معمولاً ظرف چند روز یا هفته بهبود پیدا خواهد کرد.
لامبار (lumbar (از کلمه lumbus به معنی شیر گرفته شده است و دقیقاً موید نامش می باشد چرا که قدرت و انعطاف پذیری از جهت بلند کردن اجسام، چرخیدن و خم شدن را در خود دارد.در آناتومی چهارپایان، لامبار یا کمر به بخش شکمی جثه بین دیافراگم و لگن اطلاق می شود. این ناحیه در واقع به ستون فقرات کمری و نواحی اطراف آن اشاره دارد.در آناتومی انسان ۵ مهره کمر بزرگترین و قویترین مهره ها در بخش قابل حرکت ستون فقرات می باشند که نبود مجرا در زائده عرضی(transverse process) از ویژگی های آنان می باشد.
ستون فقرات کمری دارای مشخصه های اختصاصی زیر می باشد:
ستون فقرات کمری بیشتر وزن بدن را تحمل می کند و بیشترین انعطاف پذیری را ایجاد می نماید، ترکیبی از قدرت و ظرافت که آن را مستعد آسیب دیدن می کند به همین جهت شکایت از کمر درد بسیار شایع است.

فرهنگستان زبان و ادب

[ریاضی] ← دور کمر

گویش اصفهانی

تکیه ای: kamar
طاری: kemar
طامه ای: kemar
طرقی: kemar
کشه ای: kemar
نطنزی: kemer


گویش مازنی

قطعه سنگی که بسیار بزرگ باشد


/kamer/ گاوی به رنگ سیاه و سفید - گاوی که بر پوست کمرش خطی سفید باشد & قطعه سنگی که بسیار بزرگ باشد

۱گاوی به رنگ سیاه و سفید ۲گاوی که بر پوست کمرش خطی سفید باشد ...


واژه نامه بختیاریکا

شال بند؛ دُم جار؛ کَد؛ کَد گُردِه؛ کول؛ مُهر

پیشنهاد کاربران

Waist:کمر

کمر:تحریق کلمه خمار یاعضو خم شونده است.


کلمات دیگر: