کلمه جو
صفحه اصلی

رباع

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بهار فصل بهار . ۲ - ( تصوف ) مقام بسلطنت در قطع مسافت سلوک . ۳ - نام دو ماه از ماههای قمری . یا ربیع اول ماه سوم سال قمری پس از صفر و پیش از ربیعالاخر . یا ربیع الاخر ( ربیع الثانی ) ماه چهارم سال قمری پس از ربیع الاول و پیش از جمادی الاولی .
موضعی است از ابن درید

فرهنگ معین

(رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نیکویی حال . ۲ - شأن . ۳ - طریقه ، روش .
(رُ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - چهارگان ، چهارچهار. ۲ - چهارخال تاس در بازی نرد. ۳ - هر چیز که مشتمل بر چهار قسمت باشد.

(رَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - نیکویی حال . 2 - شأن . 3 - طریقه ، روش .


(رُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - چهارگان ، چهارچهار. 2 - چهارخال تاس در بازی نرد. 3 - هر چیز که مشتمل بر چهار قسمت باشد.


لغت نامه دهخدا

رباع. [ رُ ] ( ع اِ ) چهارچهار. ( مهذب الاسماء ) ( ترجمان القرآن ). چهارگان. ( آنندراج ). چهارگان ، و آن معدول است از اربعةاربعة، و از اینروست که صرف آن ترک شده است ، و اعمش رُبَع بجای رباع خوانده است. ( از منتهی الارب ). معدول است از اربعةاربعة با تکرار، گویند: قوم رباع آمده ؛ یعنی چهارچهار.( از اقرب الموارد ). چهارگان و چهار و چهار هر چیز که مشتمل بر چهار جزء بود در آن معدول است از اربعة اربعة برای مذکر و مؤنث و اربع اربع، و کذلک مربع. || چهار خال طاس در بازی. ( ناظم الاطباء ).

رباع. [ رِ ] ( ع اِ ) ج ِ رَبع، به معنی اهل خانه. ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ). || ج ِ رُبَع، بمعنی شتربچه ای که در بهار بدنیا بیاید. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || ج ِ رَبْعة. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). رجوع به ربعة شود. || ج ِ رَباع. ( منتهی الارب ). و رجوع به رَباع شود. || ج ِ رَبْع، بمعنی منزل و موطن. ( از متن اللغة ) ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رَبْع شود : و جهان از سایه سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). ماوراءالنهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است.( تاریخ جهانگشای جوینی ). و سبزه ازهار از صحرا و مرغزار بجوشید و ربیع رباع آراست. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). || ج ِ ربیع. ( ناظم الاطباء ) ( متن اللغة ). رجوع به ربیع شود. || ج ِ رُبَعة، بمعنی شتربچه ماده ای که در بهار زائیده شود. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به ربعة شود. || ج ِ رباعی. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به رباعی شود. || ج ِ رُبْع. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به رُبع شود.

رباع. [ رِ ] ( ع مص ) مرابعة. ( ناظم الاطباء ). بهارمزد کردن مثل مشاهره و مصایفه یعنی تابستان مزد کردن. ( منتهی الارب ): استأجره رباعاً؛ ای مجعولاً له الربع کالمشاهرة. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مرابعة شود.

رباع. [ رَب ْ با ] ( ع ص ) بسیار خرنده خانه و منزلها. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). مرد که رباع یعنی منازل ، بسیار میخرد. ( از اقرب الموارد ).

رباع. [ رَ ] ( ع اِ ) حالت نیکو: و هم علی رباعهم ، ای علی حالة الحسنة او امرهم الذی کانوا علیه ؛ آنان بر رباعشان هستند، یعنی بر آن حالت نیکو یا کاری که در آن بودند. ( از اقرب الموارد ). شأن و حالی که شخص بر آن باشد و آن جز در خوبی حال نباشد و استقامتی که شخص دارا باشد. ( از ناظم الاطباء ). حالتی نیکو یاامری که مشخص بر آن باشد. ( از منتهی الارب ). || طریقه و روش. ( ناظم الاطباء ). || ( ص )حیوانی که دندان رباعی افکنده باشد، گویند: فرس رباع و جمل رباع. ( ناظم الاطباء ). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد و در گوسفند در چهارسالگی و در شتر در هفت سالگی باشد. ج ِ رُبْع، رُبَع، رِبْعان ، رِباع ، اَرباع. ( از متن اللغة ) : در سال چهارم [ بچه اسب ] رباع بود و این گاهی بود که دندان رباعی او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. ( تاریخ قم ص 178 ).و نیز بچه گاو را در سال چهارم رباع گویند. ( تاریخ قم ص 178 ). کره اسبی را که به چارسالگی برسد رباع خوانند و مؤنث آن رباعیة است. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 30 ). حیوانی که دندان رباعیه او برآید. ( از متن اللغة ).

رباع . [ رَ ] (ع اِ) حالت نیکو: و هم علی رباعهم ، ای علی حالة الحسنة او امرهم الذی کانوا علیه ؛ آنان بر رباعشان هستند، یعنی بر آن حالت نیکو یا کاری که در آن بودند. (از اقرب الموارد). شأن و حالی که شخص بر آن باشد و آن جز در خوبی حال نباشد و استقامتی که شخص دارا باشد. (از ناظم الاطباء). حالتی نیکو یاامری که مشخص بر آن باشد. (از منتهی الارب ). || طریقه و روش . (ناظم الاطباء). || (ص )حیوانی که دندان رباعی افکنده باشد، گویند: فرس رباع و جمل رباع . (ناظم الاطباء). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). آنکه دندان رباعی را افکنده باشد و در گوسفند در چهارسالگی و در شتر در هفت سالگی باشد. ج ِ رُبْع، رُبَع، رِبْعان ، رِباع ، اَرباع . (از متن اللغة) : در سال چهارم [ بچه اسب ] رباع بود و این گاهی بود که دندان رباعی او بیفتد و بجای آن دیگر برآیند. (تاریخ قم ص 178).و نیز بچه ٔ گاو را در سال چهارم رباع گویند. (تاریخ قم ص 178). کره اسبی را که به چارسالگی برسد رباع خوانند و مؤنث آن رباعیة است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 30). حیوانی که دندان رباعیه ٔ او برآید. (از متن اللغة).


رباع . [ رَ عِن ْ ] (ع ص ) آنکه دندان رباعیة را افکنده باشد، ولی در حالت نصب تمام گفته شود «رباعی » رکبت برذوناً رَباعیاً، و جمل رَباع ، رِباع ٌ. ج ، رُبْع، رُبُع، رِباع ، رِبْعان ، رُبَع، اَرباع ، رَباعیات . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به رَباعی شود.


رباع . [ رَب ْ با ] (ع ص ) بسیار خرنده ٔ خانه و منزلها. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). مرد که رباع یعنی منازل ، بسیار میخرد. (از اقرب الموارد).


رباع . [ رِ ] (اِخ ) موضعی است . (از ابن درید) (از معجم البلدان ).


رباع . [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رَبع، به معنی اهل خانه . (از متن اللغة) (از منتهی الارب ). || ج ِ رُبَع، بمعنی شتربچه ای که در بهار بدنیا بیاید. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || ج ِ رَبْعة. (منتهی الارب ) (از متن اللغة). رجوع به ربعة شود. || ج ِ رَباع . (منتهی الارب ). و رجوع به رَباع شود. || ج ِ رَبْع، بمعنی منزل و موطن . (از متن اللغة) (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رَبْع شود : و جهان از سایه ٔ سیاست و عدل او روشن و بقاع و رباع اقالیم عالم گلشن . (تاریخ جهانگشای جوینی ). و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت . (تاریخ جهانگشای جوینی ). ماوراءالنهر مشتمل بر بلاد و بقاع و نواحی و رباع است .(تاریخ جهانگشای جوینی ). و سبزه ٔ ازهار از صحرا و مرغزار بجوشید و ربیع رباع آراست . (تاریخ جهانگشای جوینی ). || ج ِ ربیع. (ناظم الاطباء) (متن اللغة). رجوع به ربیع شود. || ج ِ رُبَعة، بمعنی شتربچه ٔ ماده ای که در بهار زائیده شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به ربعة شود. || ج ِ رباعی . (از ناظم الاطباء). رجوع به رباعی شود. || ج ِ رُبْع. (از ناظم الاطباء). رجوع به رُبع شود.


رباع . [ رِ ] (ع مص ) مرابعة. (ناظم الاطباء). بهارمزد کردن مثل مشاهره و مصایفه یعنی تابستان مزد کردن . (منتهی الارب ): استأجره رباعاً؛ ای مجعولاً له الربع کالمشاهرة. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرابعة شود.


رباع . [ رُ ] (ع اِ) چهارچهار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ). چهارگان . (آنندراج ). چهارگان ، و آن معدول است از اربعةاربعة، و از اینروست که صرف آن ترک شده است ، و اعمش رُبَع بجای رباع خوانده است . (از منتهی الارب ). معدول است از اربعةاربعة با تکرار، گویند: قوم رباع آمده ؛ یعنی چهارچهار.(از اقرب الموارد). چهارگان و چهار و چهار هر چیز که مشتمل بر چهار جزء بود در آن معدول است از اربعة اربعة برای مذکر و مؤنث و اربع اربع، و کذلک مربع. || چهار خال طاس در بازی . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

= ربع۱

ربع۱#NAME?


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به خانه های مسکونی رباع گفته می شود که در فقه به آن پرداخته شده است که از آن در باب ارث سخن گفته اند.
رباع، خانه ها، جمع «رَبْع» به معنای خانه مسکونی است.
احکام رباع
مفاد برخی روایات در مسئله ارث زوجه این است که زن از رباع ارث نمی برد. بنابر قول مشهور به استناد روایات یاد شده و غیر آن زوجه از زمینی که در آن ساختمان بنا شده ارث نمی برد؛ لیکن از قیمت ساختمان ارث می برد.

[ویکی الکتاب] معنی رُبَاعَ: چهار گانه - چهارتایی
ریشه کلمه:
ربع (۲۲ بار)

«رُباع» به معنای «چهارتا،چهار تا» می باشد.


کلمات دیگر: