کلمه جو
صفحه اصلی

قید


مترادف قید : اسارت، حبس، گرفتاری، بست، گیره، بند، ریسمان، حباله، طوق، محدودیت، مخمصه، آوند، شرط، عهد، اندازه، مقدار، اعلام، ذمر

برابر پارسی : بند، بست، بندواژه، سان واژه

فارسی به انگلیسی

press, cramp, tie, bond, obligation, stipulation, reservation, careadverb


bond, chain, constraint, encumbrance, fetter, inhibition, limitation, provision, restriction, stipulation, yoke


adverb, press, cramp, tie, bond, obligation, stipulation, reservation, condition, restriction, restraint, care, anxiety, chain, constraint, encumbrance, fetter, inhibition, limitation, provision, yoke, clamp, careadverb

فارسی به عربی

اشتراط , تامین , حجز , رابطة , ربطة , سلة , صندل خشبی , ظرف , غل , لجام , موهل

عربی به فارسی

زنجير , بازداشت , جلوگيري , لبه پياده رو , محدود کردن , داراي ديواره يا حايل کردن , تحت کنترل دراوردن , فرونشاندن , بدهي , حساب بدهي , در ستون بدهي گذاشتن , پاي کسي نوشتن


مترادف و متضاد

اسارت، حبس، گرفتاری


بست، گیره


بند، ریسمان


حباله، طوق


محدودیت


مخمصه


آوند


شرط، عهد


اندازه، مقدار


اعلام، ذمر


۱. اسارت، حبس، گرفتاری
۲. بست، گیره،
۳. بند، ریسمان
۴. حباله، طوق
۵. محدودیت
۶. مخمصه
۷. آوند
۸. شرط، عهد
۹. اندازه، مقدار
۱۰. اعلام، ذمر


qualification (اسم)
صلاحیت، صفت، شرط، قید، وضعیت، توصیف، شرایط

trouble (اسم)
سختی، ازار، قید، زحمت، مزاحمت، خارش

assurance (اسم)
گرفتاری، اطمینان، گستاخی، خود رایی، خود سری، تعهد، تضمین، بیمه، ضمانت، قید، پشت گرمی، خاطرجمعی، وثیقه، گروی، دلگرمی

stipulation (اسم)
قرار، تصریح، قرارداد، قید، شرط ضمن عقد

bond (اسم)
کفیل، پیوستگی، قرارداد، بند، ضمانت، قید، ضمانت نامه، اوراق قرضه، رابطه، زنجیر، قرارداد الزاماور، عهد و میثاق

provision (اسم)
ماده، شرط، بند، قید، اغذیه، علوفه، توشه، تهیه، قوانین، تدارک، شرط کردن

shackle (اسم)
پا بند، قید، مانع، دست بند، غل

clog (اسم)
پا بند، قید، کنده، ترمز، کلوخه

fetter (اسم)
پا بند، قید، مانع، زنجیر، بخو

tie (اسم)
علاقه، بند، دستمال گردن، کراوات، قید، رابطه، گره، الزام، برابری، ربط

constraint (اسم)
گرفتاری، توقیف، قید، محدودیت، اجبار، اضطرار، فشار

reservation (اسم)
ذخیره، شرط، قید، احتیاط، ملاحظه، استثناء، کتمان، تقیه، قطعه زمین اختصاصی

rocker (اسم)
قید، روروک، چوب زیر گهواره، صندلی گهواره ای، غلتانک، کفش یخ بازی، لاوک خاکشویی

hamper (اسم)
قید

bridle (اسم)
دهانه، قید، مهار، افسار، پالهنگ، عنان

manacle (اسم)
بند، قید، زنجیر، دست بند، بخو

care for (اسم)
قید

encumbrance (اسم)
بار، گرفتاری، قید، مانع، گرو، اسباب زحمت، سربار

modality (اسم)
شرط، قید، چگونگی، ماهیت، کیفیت، عرضیت

proviso (اسم)
شرط، بند، قید، جمله شرطی

فرهنگ فارسی

یکی از مقوله‌های اصلی واژگانی که مهم‌ترین نقش آن توصیف فعل و صفت است


هرگونه محدودیت یا مانع درونی یا برونی که بر پروژه اثر داشته باشد


بند، ریسمان یاچیزدیگرکه بپای چهارپایان ببندند
۱ - ( مصدر ) مقید کردن در زندان : بعد از یک جند قید و حبس به برکیارق پیغام داد که صد هزار دینار می دهم . ۲ - حبس زندانی گشتن ۳ - ( اسم ) ریسمان و مانند آن که بدان دست و پای انسان یا حیوان را بندند : هنوز آن حدیثم بگوش اندرست چو قیدش نهادند بر پا و دست ... ۴ - شرط عهد پیمان ۵ - آلتی چوبین صحافان را که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند : مرا یار صحاف تا کرده صید نیارد برون چون کتابم ز قید . ۶ - داغی که برگردن شتر نهند ۷ - مقدار اندازه ۸ - هر ساکن غیر مدی است که بی فاصله پیش از حرف روی آید پس چون چنین حرفی تنها و جدا از حروف مدی قبل از روی آمده باشد آن را حرف قید گویند مانند : حرف س در : دوست بست و حرف ش در : سرشت بهشت و حرف ف در : خفت گفت . چون حرف روی با قید همزه باشد آن را روی مقید گویند و بیدن مناسبت قافیه را نیز قافیه مقید خوانند . یا حروف قیحی . حروف قید بسیار است اما آنچه در کلمات فارسی معمول می باشد ده حرف است که از آن جمله سه شب فرخ نغز را ترکیب کرده اند مثالها : س : بی تو حرام است بخلوت نشست حیف بود در بچنین روی بست . ( سعدی ) ه: خداوند کیوان گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر . ( فردوسی ) ش : آن فراخی بیابان تنگ دشت بر تو رندان آمد آن صحرا و دشت . ( مولوی ) ب : بزد پر و سیمرغ بر شد با بر همی حلقه زد بر سر مرد گبر . ( فردوسی ) ف : سکندر شنید آنچه دار بگفت نیوشد و برخاست گوینده حفت . ( نظامی ) ر : چه اندیشی از آن سپاه بزرگ که تورام چو میشند و ایران چو گرگ . ( فردوسی ) خ : شنید این سخن سرور نیک بخت بر آشقت تند و برنجید سخت . ( سعدی ) ن : آنکه بی خامه زد ترا نیرنگ هم تواند گزاردن بی رنگ . ۹ - کلمه ایست که مضمون جمله فعل صفت قید و کلمات دیگری غیر از اسم و جانشین اسم را مقید سازد و یا حالت و هیات فاعل مفعول بی واسطه و فعل تام را در حین صدور فعل تعیین کند مانند : هوشنگ پیوسته کار می کند هرگز بیکار نمی نشیند هر پرسش عاقلانه را جواب می دهد . کلمات : پیوسته هرگز عاقلانه از قیودند . توضیح الف - ممکن است یک جمله دارای چند قسم قیود باشد مانند بهرام امروز خوب کار کرد . کلمه امروز قید زمان و اینجا قید مکان و خوب قید وصف و کیفیت است . ب - ممکن است قیدی بر سر قید یا قیود دیگر افزوده شود مانند : محمد بسیار دیر به خانه بازگشت . ج - قید بر دو قسم است : مختص و مشترک . قید مختص آنست که فقط به عنوان قید استعمال شود مانند : پیوشته ظالمانه . قید مشترک آنست که در غیر حالات قیداستعمال شد مانند : خوب بدو امثال آن که گاهی صفت واقع شوند و گاهی قید : علی خوب کار می کند هر که بد کند بد بیند . کار بد نتیجه خوب ندارد . بعض قیود مشهور ازین قرارند : قید استثنا : جز جز که مگر الا ... قید استفهام : کدام چند چون چسان مگر هیچ ... یا قید تاکید و ایجاب : البته لابد لاجرم ناچار بیگمان ... یا قید ترتیب : پیاپی دمادم نخست در آغاز در انجام ... یا قید تشبیه : مانا همانا چنین چنان ... یا قید تمنی : کاشکی کاش ای کاش بود که پایین فرود چپ راست ... یا قید نفی : نه هیچ هرگز بهیچ وجه بهیچ رو اصلا ... یا قید وصف : خندان شادان سواره پیاده عالانه ... ۱٠ - کلمه یا اصطلاحی که برای تکمیل تعریف معنوی موزون متکرر متساوی حروف آخرین آن بیکدیگر ماننده درین تعریف قید مرتب معنوی کردند تا فرق باشد میان نظم و نثر مرتب معنوی و قید متکرر کردند تا فرق باشد بین ذو مصراعین و میان نبم بیت که اقل شعر بیتی تمام باشد ... ۱۱ - کلمه یا اصطلاحی که معرف کیفیت امری ( عالی خوب متوسط و غیره ) باشد : پایان نامه آقای ... با قید خوب پذیرفته شد . جمع : قیود اقیاد . ترکیبات اسمی : یا قید عیانی . در پیش چشم . یا قید و بند . حبس و مقید کردن . یا قید و شرط . عهد و پیمان . ترکیبات فعلی : یا ( در ) قید آوردن کسی را . در بند و زندانی کردن او را : ترکان او را در بند کردند و در قید آوردند . یا به ( در ) قید کسی ماندن . ۱ - در حبس و بند وی ماندن ۲ - به عشق او مبتلی شدن : تنها نه من بقید تو درمانده ام اسیر کز طرف شکسته دلی مبتلای تست یا قید چیزی را زدن . صرف نظر کردن از : اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود .
آنکه نرمی و مساهله کند با تو چون بند کنی او را .

فرهنگ معین

(ق ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) بند زنجیر. ج . اقیاد، قیود. ۲ - شرط ، عهد، پیمان . ۳ - کلمه ای است که غیر از اسم کلمات دیگری مانند فعل و صفت ، را به زمان ، مکان یا حالت خاصی مقید سازد.

لغت نامه دهخدا

قید. [ ق َ ] ( ع مص ) اندازه کردن. ( منتهی الارب ). گویند: قید الشی ( مجهولاً )؛ ای قُیِّدَ. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || در تداول فارسی زبانان ، مقید کردن در زندان. || حبس. زندانی گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اِ )منگنه. پرس. ( یادداشت مؤلف ). بند. ( منتهی الارب ). ج ، اقیاد، قیود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) :
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم.
سعدی.
|| دوال که بدان هر دو بازوی و دنباله پالان را فراگیرند. و گاه بدان هر دو عرقوه قتب بندند. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || دوال که سرهای پالان رافراگیرد. ( منتهی الارب ). || قدر و مقدار واندازه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بینهما قید رمح و قاد رمح ؛ ای قدره. ( اقرب الموارد ). رجوع به قاد شود. || قیدالسیف ؛ دوال پاره دراز که در بن حمایل باشد و بکره شمشیر آن را فروگرفته باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). || قیدالاسنان ؛ بن دندان. ( منتهی الارب ). لثه. ( از اقرب الموارد ). || قیدالفرس ؛ داغی است که بر گردن شتر نهند. ( منتهی الارب ). علامتی است در گردن شتر بصورت قید. ( از اقرب الموارد ). || قیدالاوابد؛ اسب که وحش را بدویدن دریابد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). الفرس الجواد. ( اقرب الموارد ).امری ءالقیس گوید: بمنجرد قیدالاوابد هیکل. ( از اقرب الموارد ). || آلتی چوبین صحافان را که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. ( فرهنگ فارسی معین ). شکنجه صحافان که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. ( آنندراج ) :
مرایار صحاف تا کرده صید
نیارد برون چون کتابم ز قید.
طاهر وحید ( ازآنندراج ).
|| شرط. عهد. پیمان. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( در قافیه ) هر ساکن غیرمدی است که بی فاصله پیش از حرف روی آید، پس چون چنین حرفی تنها و جدا از حروف مدی قبل از روی آمده باشد آن را حرف قید گویند، مانند حرف «س » در: دوست ، بست و حرف «ش » در: سرشت ، بهشت و حرف «ف » در: خفت ، گفت. چون حرف روی با قید همزه باشد آن را روی مقید گویند و بدین مناسبت قافیه را نیز قافیه مقید خوانند. ( فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 ص 15 ).
- حروف قید ؛ حروف قید بسیار است ، اما آنچه در کلمات فارسی معمول باشد ده حرف است که از آن جمله «سه شب فرخ نغز» را ترکیب کرده اند. ( فرهنگ فارسی معین ).

قید. (ع اِ) به کسر قاف ، مقدار و اندازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به قَید شود.


قید. [ ق َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آنکه نرمی و مساهله کند با تو چون بند کنی او را. || ستور که به کشیدن گردن دهد. || بعیر قَیِّد؛ شتر رام شده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به قَید شود.


قید. [ ق َ ] (ع مص ) اندازه کردن . (منتهی الارب ). گویند: قید الشی ٔ (مجهولاً)؛ ای قُیِّدَ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || در تداول فارسی زبانان ، مقید کردن در زندان . || حبس . زندانی گشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ)منگنه . پرس . (یادداشت مؤلف ). بند. (منتهی الارب ). ج ، اقیاد، قیود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم .

سعدی .


|| دوال که بدان هر دو بازوی و دنباله ٔ پالان را فراگیرند. و گاه بدان هر دو عرقوه ٔ قتب بندند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دوال که سرهای پالان رافراگیرد. (منتهی الارب ). || قدر و مقدار واندازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بینهما قید رمح و قاد رمح ؛ ای قدره . (اقرب الموارد). رجوع به قاد شود. || قیدالسیف ؛ دوال پاره ٔ دراز که در بن حمایل باشد و بکره ٔ شمشیر آن را فروگرفته باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). || قیدالاسنان ؛ بن دندان . (منتهی الارب ). لثه . (از اقرب الموارد). || قیدالفرس ؛ داغی است که بر گردن شتر نهند. (منتهی الارب ). علامتی است در گردن شتر بصورت قید. (از اقرب الموارد). || قیدالاوابد؛ اسب که وحش را بدویدن دریابد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). الفرس الجواد. (اقرب الموارد).امری ءالقیس گوید: بمنجرد قیدالاوابد هیکل . (از اقرب الموارد). || آلتی چوبین صحافان را که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (فرهنگ فارسی معین ). شکنجه ٔ صحافان که کتاب را پس از شیرازه کردن در آن گذارند. (آنندراج ) :
مرایار صحاف تا کرده صید
نیارد برون چون کتابم ز قید.

طاهر وحید (ازآنندراج ).


|| شرط. عهد. پیمان . (فرهنگ فارسی معین ). || (در قافیه ) هر ساکن غیرمدی است که بی فاصله پیش از حرف روی آید، پس چون چنین حرفی تنها و جدا از حروف مدی قبل از روی آمده باشد آن را حرف قید گویند، مانند حرف «س » در: دوست ، بست و حرف «ش » در: سرشت ، بهشت و حرف «ف » در: خفت ، گفت . چون حرف روی با قید همزه باشد آن را روی مقید گویند و بدین مناسبت قافیه را نیز قافیه ٔ مقید خوانند. (فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 ص 15).
- حروف قید ؛ حروف قید بسیار است ، اما آنچه در کلمات فارسی معمول باشد ده حرف است که از آن جمله ٔ «سه شب فرخ نغز» را ترکیب کرده اند. (فرهنگ فارسی معین ).
«س »:
بی تو حرام است بخلوت نشست
حیف بود دربچنین روی بست .

سعدی .


«هَ »:
خداوند کیوان گردان سپهر
فروزنده ٔ ماه و ناهید و مهر.

فردوسی .


«ش »:
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت .

مولوی .


«ب »:
بزد پر و سیمرغ برشد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر.

فردوسی .


«ف »:
سکندر شنید آنچه دارا بگفت
نیوشید و برخاست ، گوینده خفت .

نظامی .


«ر»:
چه اندیشی از آن سپاه بزرگ
که توران چو میشند و ایران چو گرگ .

فردوسی .


«خ »:
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت تند و برنجید سخت .

سعدی .


«ن »:
آنکه بی خامه زد ترا نیرنگ
هم تواند گزاردن بی رنگ .

سنایی .


(فرهنگ فارسی معین از بدیع همایی بخش 2 صص 15 - 19).
|| (اصطلاح دستور) کلمه ای است که مضمون جمله ، فعل ، صفت ، قید و کلمات دیگری غیر از اسم و جانشین اسم را مقید سازد و یا حالت و هیأت فاعل ، مفعول بی واسطه و فعل تام را در حین صدور فعل تعیین کند. (فرهنگ فارسی معین از رساله ٔ خسرو فرشیدورد). مانند: «هوشنگ پیوسته کار میکند» «هرگز بیکار نمی نشیند» «هر پرسش عاقلانه را جواب میدهد».کلمات : پیوسته ، هرگز، عاقلانه از قیودند. توضیح : الف - ممکن است یک جمله دارای چند قسم از قیود باشد، مانند: بهرام امروز اینجا خوب کار کرد، کلمه ٔ امروز قید زمان و اینجا قید مکان و خوب قید وصف و کیفیت است .ب - ممکن است که قیدی بر سر قید یا قیود دیگر افزوده شود، مانند: محمد بسیار دیر به خانه بازگشت . ج - قید بر دو قسم است : مختص و مشترک . قید مختص آن است که فقط بعنوان قید استعمال شود، مانند: پیوسته ، ظالمانه . قید مشترک آن است که در غیر حالات قید نیز استعمال شود، مانند: خوب ، بد و امثال آن که گاهی صفت واقع شوند و گاهی قید: «علی خوب کار میکند»، «هرکه بد کند بد بیند»، «کار بد نتیجه ٔ خوب ندارد». بعض قیود مشهور از این قرارند:
- قید استثناء ؛ جزکه ، مگر، الا.
- قید استفهام ؛ کدام ، چند، چون ، چه سان ، مگر، هیچ .
- قید تأکید و ایجاب ؛ البته ، لابد، لاجرم ، ناچار، بی گمان .
- قید ترتیب ؛ پیاپی ، دمادم ، نخست ، در آغاز، درانجام .
- قید تشبیه ؛ مانا، همانا، چنین ، چنان .
- قید تمنی ؛ کاشکی ، کاش ، ای کاش ، بوکه ، آیا بود.
- قید زمان ؛ پیوسته ، همیشه ، گاه ، گاهی ، ناگاه .
- قید مکان ؛ بالا، پایین ، فرود، چپ ، راست .
- قید نفی ؛ نه ، هیچ ،هرگز، بهیچ وجه ، بهیچ رو، اصلاً.
- قید وصف ؛ خندان ، شادان ، سواره ، پیاده ، عاقلانه . (ازفرهنگ فارسی معین ).
|| کلمه یا اصطلاحی که برای تکمیل تعریف موضوعی آورند، مثلا گویند: شعر سخنی است متخیل ، مرتب معنوی ، موزون ، متکرر، متساوی ، حروف آخرین آن به یکدیگر ماننده . در این تعریف قید «مرتب معنوی » کردند تا فرق باشد میان نظم و نثر مرتب معنوی و قید «متکرر» کردند تا فرق باشد میان بیتی ذومصراعین و میان نیم بیت که اقل شعر بیتی تمام باشد. (فرهنگ فارسی معین ). || کلمه یا اصطلاحی که معرف کیفیت امری (عالی ، خوب ، متوسط و غیره ) باشد: پایان نامه ٔ آقای ... با قید خوب پذیرفته شد. (فرهنگ فارسی معین ).
- به (در) قید آوردن کسی را ؛ در بند و زندانی کردن او را : ترکان او را در بند کردند و در قید آوردند. (فرهنگ فارسی معین بنقل از لباب 41).
- به (در) قید کسی ماندن ؛ در حبس و بند وی ماندن .
- || به عشق او مبتلی شدن . (فرهنگ فارسی معین ) :
تنها نه من بقیدتو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای تست .

سعدی .


- قید چیزی را زدن ؛ در تداول ، صرف نظر کردن از آن : اصلاً قید شوهر کردن را زده بود؛ یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. (فرهنگ فارسی معین از زنده بگور صادق هدایت 74).
- قید عکاسی ؛ شاسی . (فرهنگ فارسی معین ).
- قید عیانی ؛ در پیش چشم . (فرهنگ فارسی معین ).
- قید و بند ؛ حبس و مقید کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- قید و شرط ؛ عهد و پیمان . (فرهنگ فارسی معین ).
|| (ص ) بعیر قید؛ شتر رام شده . (منتهی الارب ). ذلول منقاد. (اقرب الموارد). رجوع به قَیِّد شود.

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] زندان، بند.
۲. (اسم مصدر ) [مجاز] یادداشت، ذِکر.
۳. (ادبی ) در دستور زبان، کلمه ای که مفهوم فعل، صفت، یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان، یا چگونگی و حالتی مقید می سازد.
۴. (ادبی ) در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف رَوی واقع می شود، مانندِ «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتی که قافیه واقع شده باشد.
۵. [قدیمی] ریسمان یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می بستند.
۶. [قدیمی] افسار.
* در قید حیات بودن: [مجاز] زنده بودن.
* قید اندازه: (ادبی )=* قید مقدار
* قید تٲکید: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ تٲکید است، مانندِ بی گفتگو، ناچار، بی گمان، بی چندوچون، البته، لابد.
* قید ترتیب: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ چگونگی قرارگرفتن است، مانندِ یکان یکان، دسته دسته، پیاپی، دمادم.
* قید حالت: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ حالت فعل است، مانندِ چنین، گریان، شتابان، عاقلانه.
* قید زمان: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ زمان است، مانندِ ناگهان، پیوسته، همواره، دیر، زود، بامداد.
* قید شک وظن: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ گمان و تردید است، مانندِ گویی، پنداری، مگر، شاید.
* قید مقدار: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است، مانندِ بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی.
* قید مکان: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ مکان است، مانندِ بالا، پایین، پیش، پس، آنجا، اینجا، همه جا.
* قید نفی: (ادبی ) در دستور زبان، قیدی که نشان دهندۀ نفی یا رد است، مانندِ نه، هرگز، به هیچ رو.

۱. [مجاز] زندان؛ بند.
۲. (اسم مصدر) [مجاز] یادداشت؛ ذِکر.
۳. (ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که مفهوم فعل، صفت، یا کلمۀ دیگر را به زمان، مکان، یا چگونگی و حالتی مقید می‌سازد.
۴. (ادبی) در قافیه، حرف ساکنی که قبل از حرف رَوی واقع می‌شود، مانندِ «ر» در کلمۀ «مرد»، درصورتی‌که قافیه واقع شده باشد.
۵. [قدیمی] ریسمان یا چیز دیگر که به پای انسان یا چهارپایان می‌بستند.
۶. [قدیمی] افسار.
⟨ در قید حیات بودن: [مجاز] زنده بودن.
⟨ قید اندازه: (ادبی)=⟨ قید مقدار
⟨ قید تٲکید: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ تٲکید است، مانندِ بی‌گفتگو، ناچار، بی‌گمان، بی‌چندوچون، البته، لابد.
⟨ قید ترتیب: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ چگونگی قرارگرفتن است، مانندِ یکان‌یکان، دسته‌دسته، پیاپی، دمادم.
⟨ قید حالت: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ حالت فعل است، مانندِ چنین، گریان، شتابان، عاقلانه.
⟨ قید زمان: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ زمان است، مانندِ ناگهان، پیوسته، همواره، دیر، زود، بامداد.
⟨ قید شک‌وظن: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ گمان و تردید است، مانندِ گویی، پنداری، مگر، شاید.
⟨ قید مقدار: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ زمان است مقدار یا اندازه است، مانندِ بسیار، اندک، بیش، کم، بسا، بسی.
⟨ قید مکان: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ مکان است، مانندِ بالا، پایین، پیش، پس، آنجا، اینجا، همه‌جا.
⟨ قید نفی: (ادبی) در دستور زبان، قیدی که نشان‌دهندۀ نفی یا رد است، مانندِ نه، هرگز، به‌هیچ‌رو.


دانشنامه عمومی

قید، کلمه یا گروهی از کلمات است که به فعل یا صفت یا مسند، مفهومی دیگر را علاوه بر مفهوم خود اضافه می کند. مانند جمله «بنیامین تند رفت» که تند کیفیت فعل «رفتن» را نشان می دهد و چگونگی انجام یافتن فعل یا مفهوم صفتی یا معنی کلمه دیگری را به چیزی از قبیل زمان، مکان، حالت و… مقیّد می سازد.وقتی می گوییم، «سروش سخنرانی کرد.» شنونده می پرسد: چگونه سخنرانی کرد؟ در جواب می گوییم: سروش خوب سخنرانی کرد. پس کلمهٔ خوب چگونگی انجام یافتن فعل را نشان می دهد. باز شنونده می پرسد: کِی و کجا سخنرانی کرد؟ جواب می دهیم: سروش امروز اینجا بسیار خوب سخنرانی کرد. کلمهٔ (بسیار) خوب را که قید است مقیّد ساخته است. این گونه قیدها را قید مقیّد نامند. یا در بیت (تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد*هر پیسه گمان مبر نهالی شاید که پلنگ خفته باشد) کلمات عیب و هنر قید میباشند.
قیدِ فعل: قیدی که فعل را از لحاظ مفاهیم کیفیت، حالت، زمان، مکان، ترتیب، تکرار، تأکید، تشبیه و مقدار مقیّد می کند؛ مانند مثال بالا.
قیدِ صفت: قیدی که کمّیّت صفت را مشخص می کند؛ مانند «مرد بسیار دانا»
قید برای قیدِ دیگر: که قیدِ فعل را مقیّد می کند؛ مانند «رضا خیلی خوب کار می کند.»
قیدِ مصدر: قیدی که مفهوم مصدر را گسترش دهد. «تند راندن در جاده خطرناک است.»
۱. زمان: امروز، در آن هنگام، اکنون…
۲. مکان: اینجا، آنجا،…
3. حالت: آهسته، گریان، نالان…

دانشنامه آزاد فارسی

در اصطلاح دستور زبان، کلمه یا گروهی از کلمات که در جمله می آید و فعل یا اجزای دیگر جمله یا کلّ جمله را مقیّد و توضیحی دربارۀ آن بیان می کند. قیدها از جهاتِ مختص ـ مشترک، ساده ـ مرکب، وابستگی و مفهوم به انواعی تقسیم می شود: الف. از جهت مختص ـ مشترک، قیدها به سه گروه مختص، مشترک با اسم، مشترک با صفت تقسیم می شود: ۱. قید مختص، که فقط نقش قید را در جمله می پذیرد، مثل «البتّه»، «بدبختانه»، «هرگز»؛ همۀ کلمات تنوین دار جزو قیدهای مختص اند. قید مختص، جمله را مقیّد می کند؛ از این رو، جزوِ قیدهای جمله به حساب می آید؛ مثل: اقلاً روزی نیم ساعت مطالعه کنید. ۲. قید مشترک با اسم، اسمی است که در جمله نقش قید می پذیرد. این نوع قیدها غالباً قید زمان و قید مکان اند؛ مثل «دیشب تلفنی با او صحبت کردم»، «برادرش شیراز ازدواج کرده است». ۳. قید مشترک با صفت، صفتی که در جمله نقش قید می پذیرد؛ مثل «خوب حرف می زند، امّا درست عمل نمی کند». ب. از جهت ساختمان، همانند اسم و صفت، قیدها، به ساده، مرکب، مشتق، و مشتق ـ مرکب تقسیم می شود. ج. از جهت وابستگی، قیدها ممکن است فعل یا قید یا صفت یا تمام جمله را مقیّد کنند. از این نظر، به قید فعل، قید قید، قید صفت، و قید جمله تقسیم می شوند: ۱. قید فعل، وابستۀ فعل است و فعلِ جمله را مقید می کند. مثل «مطلب را درست فهیمده است». ۲. قید قید، گاهی قیدها به وسیلۀ قید دیگر که قبل از آن می آید مفهومِ تأکید بیشتر پیدا می کند. مثلِ «کمی تند می رفت»، «خیلی باعجله حرف می زنی». ۳. قیدِ صفت، صفت هایی که کم وبیشی می پذیرند، گاهی قبل از خود قیدی می گیرند که تعیین کنندۀ مقدار آن است. مثلِ «کتابِ بسیار ارزنده»، «هوای خیلی سرد»، «باغ فوق العاده زیبا». ۴. قید جمله، که وابستۀ کل جمله است و آن را مقیّد کند. قیدهای جمله غالباً جزء گروه قیدهای مختص اند. مثال: «متأسفانه مطلب را متوجه نشد»، «حتماً با شما تماس خواهم گرفت»، «آری چنین بود». د. از جهت مفهوم، ممکن است قیدها یکی از مفاهیمِ زمان، مکان، حالت، کیفیت، و دیگر موارد فعل را برسانند: ۱. قید زمان، که زمان وقوع فعل را نشان می دهد. مثلِ: «تابستان به ده بازگشت». ۲. قید مکان، که مکان وقوع فعل یا روی دادن حالت را نشان دهد. مثل «کنارِ استخر ایستاده بود». ۳. قید حالت، که حالت فعل یا مفعول را حین وقوع فعل بیان می کند. مثلِ «هراسان از در وارد شد»، «تشنه لب او را شهید کردند». ۴. قید کیفیت (چگونگی)، که چگونگی وقوع فعل را بیان کند. مثلِ: «خوب نگاه کن»، «آهسته سخن می گفت».

فرهنگ فارسی ساره

سان واژه


فرهنگستان زبان و ادب

{constraint} [آمار، اقتصاد، مدیریت-مدیریت پروژه] هرگونه محدودیت یا مانع درونی یا برونی که بر پروژه اثر داشته باشد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] قید به عبارت محدود کننده شمول مفهوم کلام دیگر اطلاق می شود.
قید، در لغت به معنای ریسمان و مانند آن است که برای حفظ چارپایان به پای آنان می بندند، و در اصطلاح، کلمه یا کلامی است که به کلمه یا کلام دیگر افزوده می شود تا عموم و شمول مفهوم آن را محدود سازد.
کاربرد اصولی
بحث از قید، در علم اصول در مباحث متعددی هم چون اطلاق و تقیید ، عام و خاص و مفهوم وصف مطرح شده است.

پیشنهاد کاربران

بند _ وابستگی

قید زمان

هنوز، در اصطلاح دستوریان، قید زمان مختص و مفرد است و اهل لغت آن را “تاکنون” و “تا حالا” و “تا این زمان” معنی می کنند. اما باید توجه داشت که همواره این چنین نیست و معانی گسترده تری، فراتر از آنچه اهل لغت گفته اند، از این قید دریافت می شود، برای روشن شدن مفاهیم مختلفی که از هنوز در سیاق های مختلف دانسته می شود، نگاهی می افکنیم به دیوان حافظ. و به کمک شعر لسان الغیب شیراز معانی مختلف این قید را توضیح می دهیم.

۱ ) هنوز غالبا به همان معنی است که اهل لغت گفته اند، یعنی به معنی تاکنون و تا حالا و…:

برنیامد از تمنّای لبت کامم هنوز
برامیدِ جام لعلت دُردی آشامم هنوز

یعنی: “تاحالا کامم برنیامده” و “تا این زمان دردی آشام هستم”.

۲ ) در موارد گفته شده هنوز سیاق جمله و فعلی را که معنی حال می دهد تاویل به گذشته می کند، مثلا:

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف درازت به سر نمی آید

در بیت بالا فعل مضارع “به سرنمی آید” یعنی: “تا این زمان به سر نیامده است. ”

۳ ) در مواردی هنوز در کنار فعل مضارع دلالت بر دوام و پیوستگی دارد، مثل این بیت دیگر حافظ:

گنج قارون که فرومی رود از قهر هنوز
صدْمه ای از اثر غیرت درویشان است

“فرومی رود از قهر هنوز” یعنی: “همچنان و علی الدوام این گنج فرومی رود. ”

۴ ) در موارد اندکی هنوز در متون کهن در کنار فعل مستقبل به کار رفته است. بر اساس زبان معیار امروز قید “هنوز” نباید در مورد آینده به کار رود، مثلا ما نمی گوییم: “هنوز سفر نخواهم کرد” و “هنوز خوشحال نخواهی شد” و. درست این عبارات در زبان امروز “هنوز سفر نکرده ام” و “هنوز خوشحال نشده ای” است. اما پیشینیان احیانا هنوز را در سیاق فعل مستقبل به کار برده اند، مثل این بیت حافظ:

روز اوّل رفت دینم درسرِ زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

چنان که می بینیم حافظ “چه خواهد شد هنوز” گفته که طبق زبان معیار امروز ظاهرا پذیرفته نیست و حتی ممکن است کسانی بر حافظ به دلیل این کاربرد خرده بگیرند. اما باید توجه داشت که در این موارد معنی هنوز دیگر همان معنای رایج نیست و معنی “زین پس” و “از این به بعد” و “همچنان” از آن استنباط می شود.

در بیت حافظ “تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز” یعنی: “باید ببینیم که از این پس در این سودا و عشق سرانجام من به کجا خواهد رسید!”

پیش از حافظ کاربرد هنوز را در کنار فعل آینده در سخن خاقانی، هم می بینیم:

جوی دل رفته دار خاقانی!
کآب دولت هنوز خواهد بود

یعنی: همچنان آب دولت و اقبال در جریان خواهد بود.

براساس آنچه گذشت قید زمان هنوز بسته به کاربرد آن در سیاق جملات و افعال گذشته و حال و آینده معانی متفاوتی را می رساند.

این مجملی بود در معنی قید هنوز و معانی مختلفی که در سیاق های مختلف عارض آن می شود.


در زبانشناسی
قید : برکنش

خواهشمندم که �بست� را از فهرست مینوهای ( معانی ) �قید� ، کنار بگذارید ؛ چون �بست� برابر ( معادل ) خوبی برای واژهء عربی �صفت� است.

در گفتار لری :
قِیدی نیست = چیزی مهمی نیست، گرفتاری بزرگی نیست

زمانی که بچه ای زمین می افتد یا آسیب کوچکی می بیند یا زمانی که کسی از پیشامدی نگران است برای دلداری او می گویند قیدی نیست.
. . . . . . . . . .
قِید بندی ندارد = پایبندی ندارد
. . . . . . . . . .
مُقِیِد نیستم = نگران نیستم
زمانی که کسی به دیگری می گوید اگر چنین و چنان شد؟ ، دیگری در جواب می گوید مُقِیِد نیستم به مَنای نگران نیستم یا آن چیز برایم سخت نیست یا مهم نیست یا نگرانی و درگیری فکر و گرفتاری ام آن چیز نیست.

شرط

Such as
Adverb of frequency
Adverb of intensifire
Adberb of time
Adverb of manner
Adverb of time
Adverb of place

جیغ

Constraint


کلمات دیگر: