کلمه جو
صفحه اصلی

ارجمند

فارسی به انگلیسی

lief, estimable, esteemed, honourable, excellent, high, lofty, noble, paramount, respectable, reverend, sublime, superb, supereminent, superior, valuable, valued, venerable, worthy, dear, redoubtable

honourable, dear


dear, estimable, excellent, high, lofty, noble, paramount, redoubtable, respectable, reverend, sublime, superb, supereminent, superior, valuable, valued, venerable, worthy


فارسی به عربی

جید , عالی , موقر

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: arjmand) گرامی و عزیز ؛ دارای قدر و منزلت ، محترم ، بزرگوار ، شریف ؛ قیمتی ، گران‌بها ؛ مهم ، با‌اهمیت ، عالی ؛ (در قدیم ) لایق ، شایسته ، سزاوار ، در‌خور ، مورد قبول ؛ (در قدیم ) همراه با شکوه و جلال .


اسم: ارجمند (پسر) (فارسی) (تلفظ: arjmand) (فارسی: اَرجمند) (انگلیسی: arjmand)
معنی: باارزش، گرامی، گرامی و عزیز، دارای قدر و منزلت، محترم، بزرگوار، شریف، قیمتی، گران بها، مهم، با اهمیت، عالی، ( در قدیم ) لایق، شایسته، سزاوار، در خور، مورد قبول، ( در قدیم ) همراه با شکوه و جلال

مترادف و متضاد

good (صفت)
قابل، شایسته، پسندیده، خوب، صحیح، سودمند، مهربان، مطبوع، خیر، خوش، پاک، نیک، نیکو، ارجمند، خوشنام

lofty (صفت)
بزرگ، بلند، عالی، مرتفع، علی، ارجمند، بلند پایه، رفیع

venerable (صفت)
ارجمند، مقدس، محترم، قابل احترام

فرهنگ فارسی

باارج، باارزش، گرانبها، صاحب قدروقیمت، عزیزوگرامی، بزرگوار، ارجمندی: گرانبهایی، بزرگواری، مقابل خواری
( صفت ) ۱ - با ارج با ارزش صاحب قیمت ثمین گرانبها پربها نفیس . ۲ - با قدر صاحب قدرو منزلت صاحب مرتبه بزرگوار بلند مرتبه با اعتبار معتبر گرانمایه شریف . ۳ - عزیز گرامی معزز محترم مقابل خوار . ۴ - در خور سزاوار یق قابل شایسته ارزنده . ۵ - بی نیاز غنی توانگر . ۶ - با وقار موقر . ۷ - خرم سرسبز . ۸ - جوانمرد بلند همت سخی . ۹ - نجیب اصیل نژاده . ۱٠ - دانا هوشیار خردمند .
موضعی در کنار راه آمل بتهران

فرهنگ معین

(اَ جú یا جُ مَ ) [ په . ] (ص مر. ) ۱ - باارزش ، گرانبها. ۲ - عزیز، گرامی ، شایسته .

لغت نامه دهخدا

ارجمند. [ اَم َ ] ( ص مرکب ) مرکب از ارج و مند، چه ارج قدر و قیمت و مند کلمه ایست که دلالت بر داشتن کند مثل دولتمند و سعادتمند. ( از فرهنگی خطی ). باارج. باارزش. صاحب قیمت. ( غیاث اللغات ). قیمتی. ( آنندراج ). ثمین. گرانبها. ( آنندراج ). پُربها. ( اوبهی ). نفیس :
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.
فردوسی.
مرا با چنین گوهرارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.
نظامی.
جز آن چار پیرایه ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.
نظامی.
|| باقدر. صاحب قدر و منزلت. ( آنندراج ). صاحب مرتبه. ( غیاث اللغات ). بزرگوار. ( اوبهی ). بلندمرتبه. بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه. ( اوبهی ). شریف. مدیخ. مادِخ. متمادخ. ( منتهی الارب ). هدی. ( منتهی الارب ) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.
فردوسی.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.
فردوسی.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.
فردوسی.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.
فردوسی.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.
فردوسی.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان.
فردوسی.
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ.
فردوسی.
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.
فردوسی.
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
فردوسی ( گفتار ابلیس بضحاک ).
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.
فردوسی.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.
فردوسی.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند.
فردوسی.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.

ارجمند. [ اَ ج ُ م َ ] (اِخ ) موضعی در کنار راه آمل به تهران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 40).


ارجمند. [ اَم َ ] (ص مرکب ) مرکب از ارج و مند، چه ارج قدر و قیمت و مند کلمه ایست که دلالت بر داشتن کند مثل دولتمند و سعادتمند. (از فرهنگی خطی ). باارج . باارزش . صاحب قیمت . (غیاث اللغات ). قیمتی . (آنندراج ). ثمین . گرانبها. (آنندراج ). پُربها. (اوبهی ). نفیس :
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.

فردوسی .


مرا با چنین گوهرارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.

نظامی .


جز آن چار پیرایه ٔ ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.

نظامی .


|| باقدر. صاحب قدر و منزلت . (آنندراج ). صاحب مرتبه . (غیاث اللغات ). بزرگوار. (اوبهی ). بلندمرتبه . بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه . (اوبهی ). شریف . مدیخ . مادِخ . متمادخ . (منتهی الارب ). هدی . (منتهی الارب ) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.

فردوسی .


همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.

فردوسی .


بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.

فردوسی .


از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.

فردوسی .


بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.

فردوسی .


که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.

فردوسی .


تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان .

فردوسی .


تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ .

فردوسی .


همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.

فردوسی .


بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.

فردوسی (گفتار ابلیس بضحاک ).


ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.

فردوسی .


.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.

فردوسی .


هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند.

فردوسی .


نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.

فردوسی .


بکیوان رسیدم ز خاک نژند
ازآن نیکدل نامدار ارجمند.

فردوسی .


از اوئی [ از خِردی ] بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.

فردوسی .


بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.

فردوسی .


بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...

فردوسی .


که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاندمر آن بیگنه را ز بند.

فردوسی .


چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک ازمهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.

فردوسی .


شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.

فردوسی .


زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.

فردوسی .


همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.

فردوسی .


پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.

فردوسی .


کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.

فردوسی .


شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.

فردوسی .


بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.

فردوسی .


چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.

فردوسی .


بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.

فردوسی .


ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.

فردوسی .


یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.

اسدی .


به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.

اسدی .


تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی .

اوحدی .


ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446). || عزیز. (زوزنی ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (مجمل اللغة) (نصاب ) (غیاث اللغات ). گرامی . (آنندراج ). معزز. محترم . مقابل ِ خوار :
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.

فردوسی .


هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداداندرون کاستی
بدارَمْش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.

فردوسی (گفتار فرخ زاد در حضور بزرگان ایران ).


در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.

فردوسی .


پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.

فردوسی .


بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.

فردوسی .


دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.

فردوسی .


هرآنکس که نزد پدرْش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه .

فردوسی .


که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.

فردوسی .


که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بودارجمند.

فردوسی .


مگر دیدن اوپسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم .

فردوسی .


ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.

فردوسی .


که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.

فردوسی .


چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.

فردوسی .


تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.

فردوسی .


بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.

فردوسی .


همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.

فردوسی .


جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.

فردوسی .


اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.

سعدی .


|| درخور. سزاوار. لایق . قابل . شایسته . ارزنده :
نیامَدْش [ تور را ] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.

فردوسی .


بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم .

سوزنی .


سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.

نظامی .


|| بی نیاز. غنی :
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کُنَمْش ارجمند.

اسدی .


|| باوقار. مُوقر :
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.

فردوسی .


|| خرم . سرسبز :
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند.

فردوسی .


وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.

فردوسی .


|| جوانمرد. بلندهمت . سخی . || نجیب . اصیل . || نامور. نامدار. || دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). || بی همتا. (مؤید الفضلاء)(برهان ) (آنندراج ). || غلبه کننده . (برهان ) (آنندراج ). قسورة. (منتهی الارب ).
- ارجمند شدن ؛ دین . انقراع . (منتهی الارب ). عزّت . (دهّار).

فرهنگ عمید

۱. باارزش، گران بها.
۲. صاحب قدر و قیمت، عزیز، گرامی، بزرگوار: ببینیم تا این سپهر بلند / که را خوار دارد که را ارجمند (فردوسی: ۴/۲۰۰ ).
۳. مهم، شاخص، عالی.
۴. [قدیمی] لایق، درخور.

دانشنامه عمومی

ارجمند (شهر). اَرجمَند شهری است در استان تهران ایران. این شهر در بخش ارجمند از توابع شهرستان فیروزکوه قرار دارد. زبان مردم این شهر تاتی است.
جمعیت این شهر در سال ۱۳۸۵، برابر با ۱۷۰۰ نفر بوده است .
از میان ۱۰ شهری که در مدّت دهه ۱۳۸۵-۱۳۷۵ به شهرهای استان تهران افزوده شده اند، ارجمند کوچک ترین آن ها است.
منطقهٔ پیرامون شهر ارجمند منطقه ای ست ییلاقی و کوهستانی با رودهای فراوان و بلندی های برفگیر که به کوه دماوند مشرف می باشد. آب و هوای آن سردسیری و کوهستانی، سرسبز با آب فراوان است و رودخانهٔ نم رود که بر روی آن سد نم رود در حال ساخت است از نزدیکی آن می گذرد. سرشاخه های این رود رودهای فرح رود، قزقان چای و ورسخواران هستند.
از روستاهای دیدنی پیرامونی ارجمند روستای لزور است. بقعه های امام زادگان دوازده تن که در انتهای شمال غرب شهر ارجمند در فاصله ۳۵ کیلومتری شمال غرب فیروزکوه قرار دارند نیز از دیدنی های این شهر است.
از جاذبه های شهر ارجمند می توان به صخره های بسیار دیدنی در امتداد رودخانه نمرود اشاره کرد که در میان این سخره ها رود جاری می باشد طوری که در بعضی موارد تنها با عبود از رودخانه می توانید از آن عبور نمایید. ضمناً این صخره ها در جاهایی از رودخانه به هم از بالا نزدیک شده و باعث تاریک شدن این تنگه های شده است چنانکه بسیاری از صخره های این منطقه به همین نام مشهور می باشند "تاریک تنگه"

ارجمند (فیروزکوه). اَرجُمَند شهری است در استان تهران ایران. این شهر در بخش ارجمند از توابع شهرستان فیروزکوه قرار دارد. زبان مردم این شهر محلی مازندرانی است.
مختصات و ارتفاع
خانم خلیل ارجمندی
جمعیت این شهر در سال ۱۳۹۵، برابر با ۱۹۰۳نفر بوده است.
از میان ۱۰ شهری که در مدّت دهه ۱۳۸۵–۱۳۷۵ به شهرهای استان تهران افزوده شده اند، ارجمند کوچک ترین آن ها است.

دانشنامه آزاد فارسی

شهری در استان تهران، شهرستان فیروزکوه، و مرکز اداری بخش ارجمند. با ارتفاع ۲,۱۸۰ متر، در منطقه ای کوهستانی، در ۲۳کیلومتری شمال غربی فیروزکوه، در درّۀ نمرود، و سر راه فیروزکوه به لزور، قرار دارد. اقلیم آن سرد و نیمه خشک است. جمعیت آن ۱,۷۰۰ نفراست (۱۳۸۵).

گویش مازنی

/arjemand/ نام دهکده ای در دهستان بالا لاریجان آمل

نام دهکده ای در دهستان بالا لاریجان آمل


جدول کلمات

عزیز

پیشنهاد کاربران

موقر

والامقام

والا

گرامی

بزرگوار ،

ارجمند:ارزشمند ، دارنده ی ارزش
دکتر کزازی در مورد واژه ی ارجمند می نویسد : ( ( ارجمنددر زبان پهلوی، در ریخت ارژومنت arjōmant به کار می رفته است، ارجمند را هم " ارجْمند" می توانیم خواند هم" ارجُمند" که ریختی است میانه ی ارجومند و ارجْمند که نوترین ریخت واژه است. ریخت نخستین هنوز در برومند و تنومند مانده است. ) )
از اویی، به هر دو سرای، ارجمند؛
گسسته خرد پای دارد ببند.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 184 )


با ارزش ، گرانبها

ارژمند

. . . ناچار بود با کمک های مالی دوست دانشمند و ارژمندش: فریدریک انگلس، زندگی بخور و نمیر و رویهمرفته شکننده ای با دشواری های فراوان برای خود و خانواده اش را بچرخاند

برگرفته از نوشتاری در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ششم اَمرداد ماه ۱۳۹۴
http://www. behzadbozorgmehr. com/2015/07/blog - post_738. html


ذوالقدر

مایه ور

محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.


کلمات دیگر: