مترادف ارز : پول، پول بیگانه، سعر، ارج، ارزش، بها، قیمت، رتبه، قدر، مرتبه، مقام، ارژن، بخورک
متضاد ارز : بی ارز
برابر پارسی : رساندن، پیشکش، بخشش
foreign exchange
foreign exchange (or currency)
ceder
سدر , سرو , سروازاد , چوب سرو , رنگ قرمز مايل به زرد
پول، پولبیگانه، سعر ≠ بیارز
ارج، ارزش، بها، قیمت
رتبه، قدر، مرتبه، مقام
ارژن، بخورک
۱. پول، پولبیگانه، سعر
۲. ارج، ارزش، بها، قیمت
۳. رتبه، قدر، مرتبه، مقام
۴. ارژن، بخورک ≠ بیارز
( اَ ) [ په . ] (اِ.) 1 - بها، قیمت ، ارزش . 2 - پول خارجی ، پول بیگانه . ؛ ~ تهاتری ارزی که در قراردادهای پایاپا مبنای محاسبه قرار می گیرد. ؛ ~ یوزانس ارزی که پس از دریافت کالا حواله می شود. ؛ ~ دولتی ارزی که دولت از طریق بانک های مجاز و به نرخ دولتی می فروشد. ؛ ~ دانشجویی ارزی که دولت به دانشجویان خارج از کشور برای ادامة تحصیل می دهد. ؛ ~ شناور ارزی که بهای آن ثابت نیست و براساس عرضه و تقاضا تعیین می شود. ؛ ~ رقابتی ارزی که از سوی دولت در رقابت با بازار آزاد عرضه می شود. ؛ ~ صادراتی ارزی که از طریق فروش کالای صادراتی تأمین می شود.
ارز. [ اِ رِ ] (اِخ ) شهری در ارمنستان که بقول اگاثانگلس مورخ ارمنی (مائه ٔ چهارم میلادی ) در آنجا مانند معبد خوزستان ، مجسمه ٔ زرین ناهید برقرار بوده است . (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 175).
ارز. [ اَ ] (اِخ ) شهرکی است در ابتدای جبال طبرستان از ناحیه ٔ دیلم و بدانجا قلعه ای است حصین . ابوسعد منصوربن حسین آبی در تاریخ خود گوید: ارز قلعه ایست به طبرستان که حصاری شبیه یا قریب بدان از جهت استواری و بلندی و وسعت در روی زمین نیست و در آن بستان ها و آسیاهای دایره است و آب آن زائد بر حاجت است و فاضل آن به اودیه میریزد. (معجم البلدان ). رج-وع بسفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 129 شود.
ارز. [ اَ ] (ع مص ) خود را درهم کشیدن . || منقبض گردیدن ، چنانکه بخیلی آنگاه که از وی عطائی خواهند. گرفته شدن ببخل : اِن ّ فلاناً اذا سئل ، اَرَزَ و اذا دعی اهتزّ؛ یعنی فلان وقتی که چیزی از او بخواهند منقبض شود و وقتی که برای طعام خوانند او راخوش گردد. || مجتمع شدن . (منتهی الأرب ). با هم آمدن . (تاج المصادر بیهقی ). فراهم آمدن . || ثابت شدن . استوار شدن . (تاج المصادر بیهقی ).ثابت گردیدن . (منتهی الأرب ). || پناه بردن . پناه گرفتن در جائی ، چنانکه مار در سوراخ خویش آنگاه که قصد او کنند: ارزت الحیة؛ پناه گرفت مار بسوراخ خود و برگردید بسوی آن و ثابت ماند در آن . (منتهی الأرب ). و منه : ان الاسلام لیأرِزُ الی المدینة کما تأرزُ الحیة الی جُحرها. (منتهی الأرب ). || سرد شدن هوا. سرد شدن شب . || ارزالکلام ؛ پیوستگی و درستی کلام بحصر و جمعیت . (منتهی الأرب ).
ارز. [ اَ / اُ ] (ع اِ) صنوبر. (قاموس ) (برهان ) (مؤید الفضلاء). ارز، درخت صنوبر بی بار است و زفت رطب از آن حاصل میشود. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). || یا صنوبر نر. (منتهی الأرب ). صنوبر نر که ثمر ندهد. شربین . فوقا . || صنوبر صغار. رجوع به صنوبر صغیر شود. || یا درخت عرعر . (منتهی الأرب ) (برهان ). || درخت سرو. (برهان ) (مؤید الفضلاء). || درخت انار. (برهان ) (مؤید الفضلاء).
ارز. [ اَ رَ ] (ع اِ) ارزن . درخت ارژن . رجوع به ارژن شود.
ارز. [ اَ رُ / اَ رُزز / اُ / اُ رُ / اُ رُزز ] (ع اِ) آرز. رُزّ. آرُز. برنج . دانه ٔ معروف . (منتهی الأرب ). برنج . (مهذب الاسماء) (غیاث ) (نصاب ). کرنج . (مؤید الفضلاء). و فی شرح الفصیح للمرزوقی ، الأترج ، فارسی معرب ، قال و قیل ان الارز کذلک . (المزهر للسیوطی ). ظاهراً دراینکه این کلمه ریشه ٔ سامی ندارد و عربی نیست شکی نباشد. چه لفظ ری و ریز در بعضی شعب السنه ٔ دیگر آریائی آمده است لکن در فارسی بودن چنانکه مرزوقی میگوید دلیلی در دست نیست . فقط فرهنگ نویسان آبریس را به معنی آشاب و آبچلو ضبط کرده اند و شک نیست که کلمه مرکب از آب بمعنی متداول آن و ریس صورتی از ری و ریزو و رز و ارز است . و این کلمه از اُریزا لاطینیه مأخوذ است . حکیم مؤمن آرد: معرب اوریز یونانی است بفارسی برنج نامند در دوم خشک ودر حرارت و برودت معتدل و بالخاصیة در محرورالمزاج حرارت و در باردالمزاج برودت احداث میکند و ظاهراً بجهت این تأثیر قدما و اکثر متأخرین مرضی را مزوره از برنج نفرموده اند و مخصوص اصحاء دانسته اند چه در مرضی احداث کیفیت متضاده و در اصحّاء کیفیة متوافقه شرط است و حکمای هند متفق اند بر آنکه او باعث طول عمرو صحت بدن است و در حدیث نیز این معنی ورود یافته وبرنج هندی را لزوجت کمتر و آنرا چنپا نامند و برنج سرخ فارسی را قبض بیشتر و سفید در تغذیه قوی تر و اقسام او مسدّد و قابض و بتنهائی قلیل الغذاء و جهت زحیرو اسهال دموی و اختناق رحم و امراض گرده و مثانه مفید و با شیر و شکر کثیرالغذاء و مبهی و مسمّن بدن و مولد منی و با دوغ تازه و سماق مسکن حرارت و جهت اسهال صفراوی و تشنگی و غثیان نافع و با شیر بز جهت زحیر و با پیه گرده ٔ بز و روغن جهت مغص و اکثار او مصلح حال بدن و رنگ رخسار و مولد خلط صالح و مورث دیدن خوابهای خوب و مولد قولنج و سدّه و اعتقال طبع و مصلحش خیسانیدن آن در آب نخاله و خوردن او با شیرینی و چون در آب قرطم بجوشانند رفع سدّه ٔ او میکند و آشامیدن آب مطبوخ او مثل ماءالشعیر مسکن لذع اخلاط مراری معده و امعا و با شیر تازه بالمناصفه دو روز خوردن جهت تولید منی مجرب است و حقنه به آب مغسول او جهت سحج و قرحه ٔ امعا نافع و در جلا دادن جواهر بی عدیل و آب نخاله او درین قوی تر و طلای او با ترمس جهت کلف و آثارو ضماد او با پیه جهت گشودن دُمل و ذرورش جهت جراحات تازه و آشامیدن آرد برنج که بسیار پخته باشند با پیه گرده ٔ بز جهت افراط اسهال مرضی و اسهال دوائی و سحج بغایت مجرب است و آب شلتوک مسقط جنین و پوست شلتوک که بسیار نرم صلایه نکرده باشند از جمله ٔ سموم است و گویند یک مثقال او کشنده است و مؤلف تذکره منکر این اثر و مکرب و مصدع میداند و سعوط گرد برنج که در حین سفید کردن او بهم رسد جهت قطع رعاف مجرب و بدل برنج ، آرد جو مغسول است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). بپارسی برنج گویند طبیعت آن سرد و خشک است در دویم . بهترین وی کرمانی بود بعد از آن خوارزمی بعد از آن گیلانی منفعت وی آنست که شکم ببندد بستنی به اعتدال اما برنج سرخ شکم را محکم ببندد اما برنج کوپالی چون بشویند وبا روغن بادام و یا دنبه یا روغن کنجد میریزند سودمند بود جهت گزیدگی معده و اگر به آب خسک دانه بپزند سُده تولید نکند و طبیعت را نرم دارد و اگر آبی که برنج سرخ در وی جوشانیده باشند با بعضی ادویه ٔ قابض حقنه کنند، جهت سحج روده نافع بود اما برنج سفید، لون روی را صافی کند و بدن را فربه کند اما مضر بود به اصحاب قولنج و مصلح آن شیر تازه است یا روغن . صاحب تقویم گوید مصلح آن عسل و شکر سرخ است و جالینوس گویدشکم ببندد و چون با شیر بپزند منی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید برنج پارسی نافع بود جهت شکم و خون رفتن وعلت گرده و مثانه و اختناق رحم و تزحر را بغایت نافع بود. و جالینوس گوید بدل آن پوست جو است . (اختیارات بدیعی ). و رجوع به تذکره ٔ ضریر انطاکی ص 41 شود.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
مسعودسعد.
مختاری .
سنائی .
سوزنی .
خاقانی .
خاقانی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
منوچهری .
سوزنی .
اثیر اخسیکتی .
اوحدی .
ابوشکور بلخی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
حکیم زجاجی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
۱. (اقتصاد) سند بانکی که ارزش آن به پول خارجی معیّن شده باشد.
۲. (اقتصاد) پول خارجی که در داخل مملکت خریدوفروش شود.
۳. (بن مضارعِ ارزیدن) = ارزیدن
۴. [قدیمی] قدر و قیمت: ◻︎ بسنده کند زاین جهان مرز خویش / بداند همه مایه و ارز خویش (فردوسی: ۲/۲۶۲).
۵. [قدیمی] بها؛ نرخ.
نوعی صنوبر.
= برنج۱: ◻︎ روی هم آگندهاند آن نازها / چون ارز در دکهٴ رزازها (ایرجمیرزا: ۱۳۵).
برنج