مترادف شش : جگرسفید، ریه
شش
مترادف شش : جگرسفید، ریه
فارسی به انگلیسی
six
lung(s)
hexa-, six, lung, sex-
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(ش ) [ په . ] (اِ.) عدد اصلی بین پنج و هفت .
و پنج بازی ( ~ .) (حامص .) 1 - قمار - بازی . 2 - حیله گری .
و پنج بازی ( ~ . ) (حامص . ) ۱ - قمار - بازی . ۲ - حیله گری .
(شُ ) [ په . ] (اِ. ) ریه ، جگر سفید، دستگاه تنفسی در انسان و اغلب حیوانات .
(شُ) [ په . ] (اِ.) ریه ، جگر سفید، دستگاه تنفسی در انسان و اغلب حیوانات .
لغت نامه دهخدا
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش.
که نگذشت بر ما یکی روز خوش.
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش.
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش.
همچو از شست و قبضه آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش.
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش.
وین گلستان همیشه خوش باشد.
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش.
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.
- شش اشکوبه ؛ شش طبقه. ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه : ساختمان شش اشکوبه. ( یادداشت مؤلف ).
- شش اندام ؛ سر و تنه و دو دست و دو پای. ( یادداشت مؤلف ) :
مر همه را شاه شش اندام سر.
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه زر.
- شش حد ؛ شش جهت. شش طرف. شش سو. جهات سته :
پسر بد مر او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه وش .
فردوسی .
کنون سالیان اندر آمد به شش
که نگذشت بر ما یکی روز خوش .
فردوسی .
فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخرش .
خفاف .
بر فرق کوه و سینه ٔ دشت ودهان غار
آویزهای در کند از قطره های رش
آن است پادشاه که بتواند آفرید
هفت آسمان و هفت زمین را به روز شش .
سوزنی .
به نشانه رسددرست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش
آن مصلی که از تو خواست رهی
پنج روزی گذشت از آن یا شش .
سوزنی .
روی به نخشب خوهم نهاد بدین باب
چهره به زردی چو آفتاب مه کش
خانه خوهم روفت چون خروسک که کون
سوی یکی ماکیان و چوزککی شش .
سوزنی .
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
(گلستان سعدی ).
- دو شش ؛ دوازده :
چو شد سال آن نامور بر دو شش
دلاور گوی گشت خورشیدفش .
فردوسی .
- || (اصطلاح نرد)در جهت بالا و روی قرار گرفتن رویه های شش هر دو طاس :
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید.
خاقانی .
- شش اسبه ؛ که شش اسب داشته باشد. که با شش اسب حرکت کند: همچون کالسکه ٔ شش اسبه . (یادداشت مؤلف ).
- شش اشکوبه ؛ شش طبقه . ساختمان دارای اشکوبهای ششگانه : ساختمان شش اشکوبه . (یادداشت مؤلف ).
- شش اندام ؛ سر و تنه و دو دست و دو پای . (یادداشت مؤلف ) :
مر همه را شاه شش اندام سر.
سوزنی .
- شش پایه ؛ که شش تا پایه داشته باشد. که پایه های آن شش عدد باشد :
بساطی گوهرین در وی بگستر
بیار آن کرسی شش پایه ٔ زر.
نظامی .
- شش تیغه ؛ نوعی چاقو که دارای شش تیغ می باشد. (یادداشت مؤلف ).
- شش حد ؛ شش جهت . شش طرف . شش سو. جهات سته :
ز تو یک تیغ هندی بر گرفتن
ز شش حد جهان لشکر گرفتن .
نظامی .
رجوع به مدخل شش جهت شود.
- شش حرف ؛ ظاهراً کلمه ای که شش حرف داشته باشد :
بربست به نام خویش شش حرف
گرد کمر زمانه شش طرف .
نظامی .
رجوع به مدخل شش حرفی شود.
- شش روز کون ؛ شش گاه خلقت عالم . (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل شش روز شود.
- شش روی ؛ شش جهت . شش وجه :
وآن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چارخصلتان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
- شش کرانگی ؛ حالت و چگونگی شش کرانه . (یادداشت مؤلف ).
- شش کرانه ؛ مسدس . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مدخل شش پهلو و شش ضلعی شود.
- ششگان ؛ عدد توزیعی . شش تا.
- شش گان شش گان ؛ سداس . (یادداشت مؤلف ).
- شش گریبان ؛ مراد جهات ششگانه است :
جهت را شش گریبان در سر افکند
زمین را چار گوهر در بر افکند.
نظامی .
- شش نتیجه ٔ خوب ؛ شش ضرب نتیجه ٔ خوب . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). رجوع به ترکیب «شش ضرب نتیجه ٔ خوب » در ذیل مدخل «شش ضرب » شود.
- شش هزار ؛ ستة آلاف . (یادداشت مؤلف ).
- شش هزارساله ؛ آنکه یا آنچه شش هزار سال زمان یا تاریخ دارد: تاریخ شش هزارساله .
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش .
مولوی .
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیجک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
بسحاق اطعمه .
- درد شش ؛ ذات الریة. (ناظم الاطباء). رجوع به ریه شود.
|| (ص )نرم و سست و فروهشته و آویخته . (ناظم الاطباء). || کنایه از پستان نرم و سست و آویخته است . (برهان ).
فرهنگ عمید
عدد ۶؛ بعد از پنج.
〈 ششوبش:
۱. در بازی نرد، نشستن یک طاس با شش خال و طاس دیگر با پنج خال.
۲. [مجاز] فرورفتن در فکر و خیال و بهت و حیرت.
〈 ششوپنج:
۱. در بازی نرد، ششوبش.
۲. [مجاز] قمار.
۳. [مجاز] هرچیزی که در معرض تلف باشد؛ ششپنج.
* شش و بش:
۱. در بازی نرد، نشستن یک طاس با شش خال و طاس دیگر با پنج خال.
۲. [مجاز] فرورفتن در فکر و خیال و بهت و حیرت.
* شش وپنج:
۱. در بازی نرد، شش و بش.
۲. [مجاز] قمار.
۳. [مجاز] هرچیزی که در معرض تلف باشد، شش پنج.
هریک از دو اندام اسفنج مانندی که درون سینه و در دو طرف قلب جا دارد، ریه، جگر سفید.
هریک از دو اندام اسفنجمانندی که درون سینه و در دو طرف قلب جا دارد؛ ریه؛ جگر سفید.
دانشنامه عمومی
شُشْ، در بندرعباس، به معنی شپش
گویش اصفهانی
تکیه ای: šiš
طاری: šaš
طامه ای: šaš
طرقی: šaš
کشه ای: šaš
نطنزی: šaš
گویش مازنی
۱رودخانه ای که در اثر گرما خشک شود ۲جگر سفید – شش ۳از بیماری ...
واژه نامه بختیاریکا
پُف