کلمه جو
صفحه اصلی

دستگاه


مترادف دستگاه : آلت، ابزار، اسباب، سامان، بساط، جهاز، سیستم، مجموعه، آپارات، ماشین، ساز، نوا، تجمل، جاه، جلال، مایه، ثروت، سرمایه، واحد

فارسی به انگلیسی

apparatus, appliance, contraption, contrivance, device, engine, machinery, plant, system, unit, equipment


set, apparatus, appliance, device, engine, machinery, plant, system, unit, equipment, machanism, installation, organization, scheme, flat, pomp, power, ability, contraption, contrivance

apparatus, plant, machinery, machanism, installation, organization, scheme, flat, system, pomp, power, ability


فارسی به عربی

آلیة , ادات , جهاز , مجموعة , نظام

مترادف و متضاد

apparatus (اسم)
لوازم، ساز، دستگاه، ماشین، اسباب، جهاز، الت

set (اسم)
دوره، جهت، مجموعه، دستگاه، دست، دسته، یک دست

appurtenance (اسم)
ضمیمه، متعلقات، دستگاه، اسباب، جهاز، جزء، حالت ربط و اتصال

device (اسم)
اندیشه، دستگاه، اسباب، اختراع، شعار، شیوه

machine (اسم)
دستگاه، ماشین

system (اسم)
دستگاه، جهاز، ترتیب، نظم، رشته، سبک، سلسله، روش، منظومه، اسلوب، نظام، سیستم، همست، همستاد، قاعده رویه

machinery (اسم)
دستگاه، ماشین الات، ماشین ها، تشکیلات و سازمان

plant (اسم)
دستگاه، ماشین، نبات، کارخانه، گیاه، رستنی، نهال، ماشینالات کارخانه

mechanism (اسم)
ساختمان، دستگاه، ماشین، مکانیزم، طرز کار، اجزاء متشکله چیزی، اجزاء و عوامل مکانیکی

آلت، ابزار، اسباب، سامان


بساط


جهاز، سیستم


مجموعه


آپارات، ماشین


ساز، نوا


تجمل، جاه، جلال


مایه


ثروت، سرمایه


واحد


۱. آلت، ابزار، اسباب، سامان
۲. بساط
۳. جهاز، سیستم
۴. مجموعه
۵. آپارات، ماشین
۶. ساز، نوا
۷. تجمل، جاه، جلال
۸. مایه
۹. ثروت، سرمایه
۱۰. واحد


فرهنگ فارسی

سامان واسباب وسرمایه، کارگاه وکارخانه وادوات
( اسم ) ۱ - سرمایه مایه . ۲ - اسباب مادی سامان ثروت . ۳ - قدرت توانایی . ۴ - جاه جلال . ۵ - علم فضل . ۶ - کارگاه کارخانه مجموعه آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده . ۷ - مجموعه اعضایی که در بدن موجودی زنده مسئول اجرای عمل حیاتی مخصوص است جهاز . ۸ - یک آهنگ کامل موسیقی مجموعهای از عدهای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع میباشد . ۹ - ( تصوف ) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه صفات . ۱٠ - واحد برای شمارش تعداد ساختمان خانه گرمابه ماشین آلات و غیره . یا دستگاه جنبش جهاز محرکه . دستگاه رویش جهاز نامیه . یا دستگاه متری عبارت است از : ۱ سانتیمتر ۱٠ میلیمتر ۱ دسیمتر ۱٠ سانتیمتر ۱٠٠ میلیمتر ۱ متر ۱٠ دسیمتر ۱٠٠٠ میلیمتر ۱ دکامتر ۱٠ متر ۱ هکتو متر ۱٠ دکامتر ۱٠٠ متر ۱ کیلومتر ۱٠ هکتومتر ۱٠٠٠ متر . یا دستگاه وجود ۱ - عالم هستی جهان آفرینش . ۲ - مجموعه حواس خمسه ظاهری و حواس خمسه باطنی قوای دهگانه بشری ( حواس ظاهره و باطنه ) .

فرهنگ معین

(دَ ) (اِمر. ) ۱ - ثروت . ۲ - نیرو، توانایی . ۳ - یک آهنگ کامل موسیقی . ۴ - هر مجموعه ابزار و آلاتی که برای انجام کاری فراهم شده باشد. ۵ - دسترس ، دسترسی . ۶ - شکوه ، جلال . ۷ - مساعدت ، فرصت مناسب . ۸ - پیروزی . ۹ - مجازاً رژیم ، نظام ، حکومت .

لغت نامه دهخدا

دستگاه. [ دَ ] ( اِ مرکب ) ( از : دست + گاه ، پسوند مکان ) دستگه. جای دست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). عروة. ( دهار ). || جایی که بالش و مسند را در آنجا گذارند، چه دست به معنی مسند است.( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || قدرت و جمعیت و سامان و مال. ( برهان ). قدرت و جمعیت و سامان و ثروت. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). وسع. مکنت. تمکن. سرمایه و اسباب. ( غیاث ). غنی. ( بحر الجواهر ) ( صراح ). کثرت اسباب و اموال. ( جهانگیری ). سامان و دولت و ثروت. ( ناظم الاطباء ). طائل. طائلة. طَول. کَف . ( منتهی الارب ).فر و جلال و شکوه و دبدبه. شوکت و دولت :
که پیروزگر باد همواره شاه
بافزایش دانش و دستگاه.
فردوسی.
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند کیوان و بهرام و ماه.
فردوسی.
به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و به برز و به تخت و کلاه.
فردوسی.
کند تخمه سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه.
فردوسی.
برین تخت زر چون نشسته ست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه.
فردوسی.
کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفریننده هور و ماه.
فردوسی.
همی گفت هرکس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه.
فردوسی.
ز داد و ز فر و ز اورنگ شاه
وزآن روشنی بخت و آن دستگاه.
فردوسی.
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فر و کلاه.
فردوسی.
شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه.
فردوسی.
اگر نیستی داد بهرام شاه
مراو را کجا ماندی دستگاه.
فردوسی.
سکندر فروماند ازآن جایگاه
وزآن فر و اورند و آن دستگاه.
فردوسی.
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه.
فردوسی.
هرآنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی به شهر اندر آئین براه.
فردوسی.
کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.
فردوسی.
برآنم که او را ز هرسو سپاه
بیاید که هستش چنین دستگاه.
فردوسی.
همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازید در پیش کاخ.
فردوسی.
نبینم سزای کسی در سپاه

دستگاه . [ دَ ] (اِ مرکب ) (از : دست + گاه ، پسوند مکان ) دستگه . جای دست . (یادداشت مرحوم دهخدا). عروة. (دهار). || جایی که بالش و مسند را در آنجا گذارند، چه دست به معنی مسند است .(انجمن آرا) (آنندراج ). || قدرت و جمعیت و سامان و مال . (برهان ). قدرت و جمعیت و سامان و ثروت . (انجمن آرا) (آنندراج ). وسع. مکنت . تمکن . سرمایه و اسباب . (غیاث ). غنی . (بحر الجواهر) (صراح ). کثرت اسباب و اموال . (جهانگیری ). سامان و دولت و ثروت . (ناظم الاطباء). طائل . طائلة. طَول . کَف ّ. (منتهی الارب ).فر و جلال و شکوه و دبدبه . شوکت و دولت :
که پیروزگر باد همواره شاه
بافزایش دانش و دستگاه .

فردوسی .


خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند کیوان و بهرام و ماه .

فردوسی .


به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و به برز و به تخت و کلاه .

فردوسی .


کند تخمه ٔ سام نیرم تباه
شکست اندر آرد بدین دستگاه .

فردوسی .


برین تخت زر چون نشسته ست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه .

فردوسی .


کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفریننده ٔ هور و ماه .

فردوسی .


همی گفت هرکس که راند سپاه
خرد باید و مردی و دستگاه .

فردوسی .


ز داد و ز فر و ز اورنگ شاه
وزآن روشنی بخت و آن دستگاه .

فردوسی .


که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فر و کلاه .

فردوسی .


شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه .

فردوسی .


اگر نیستی داد بهرام شاه
مراو را کجا ماندی دستگاه .

فردوسی .


سکندر فروماند ازآن جایگاه
وزآن فر و اورند و آن دستگاه .

فردوسی .


کجا آن جهان جستن ساوه شاه
کجا آنهمه گنج و آن دستگاه .

فردوسی .


هرآنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی به شهر اندر آئین براه .

فردوسی .


کنون شاه خاقان نه مردیست خرد
همش دستگاهست و هم دستبرد.

فردوسی .


برآنم که او را ز هرسو سپاه
بیاید که هستش چنین دستگاه .

فردوسی .


همش دستگاه است و هم دل فراخ
یکی کلبه سازید در پیش کاخ .

فردوسی .


نبینم سزای کسی در سپاه
ترا زیبد این نام و این دستگاه .

فردوسی .


و اکنون چو دستگاه قوی گشت ز آنچه بود
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان .

فرخی .


براه شادی اندر گشت گمراه
ز خوشی دستگاهش گشت کوتاه .

(ویس و رامین ).


چه مردی بگفتش بدین دستگاه
شهان را بود بر فزونی و گاه .

اسدی .


نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه
چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست .

سنائی .


گوئی که دستگاه فراخست مر مرا
برخوان خواجه تا که زنم لقمه چون نهنگ .

سوزنی .


دل دستگاه تست بدست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس بایرمان .

خاقانی .


دلتنگ چو دستگاه یارش
دربسته تر از حساب کارش .

نظامی .


نه یار جمال می نماید
نی درخوردستگاه یاریم .

عطار.


مکن تکیه بر دستگاهی که هست
که باشد که نعمت نماند بدست .

سعدی .


وآنکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست .

سعدی .


مرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جدمنست .

سعدی .


دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم .

سعدی .


کیسه ٔ خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان .

اوحدی .


نعمت و ثروت و دستگاه او باری عزّ اسمه تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص 4).
- بادستگاه ؛ با نعمت و حشمت و مکنت و جلال و شکوه و نظام و سامان :
یکی نامه نزدیک بهرام شاه
نبشت آن جهاندار بادستگاه .

فردوسی .


همان باکلاهست و بادستگاه
هم او سر برآرد بخورشیدو ماه .

فردوسی .


دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه .

فردوسی .


بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرا دانی ای مرد بادستگاه .

فردوسی .


سه فرزند شایسته ٔ تاج و گاه
خردمند و با دانش و دستگاه .

فردوسی .


که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد بادستگاه .

فردوسی .


کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدار است بادستگاه .

فردوسی .


- بارگاه معدلت دستگاه ؛ محکمه ٔ عدالت . (ناظم الاطباء).
- بی دستگاه ؛ بی مکنت و ثروت :
نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه .

سعدی .


- تنگ شدن دستگاه ؛ کاستن مکنت و دولت و مال و منال وتمکن کسی :
چه بینید گفت ای سران سپاه
که ما را چنین تنگ شد دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه دادن ؛ سامان و دولت و مکنت و نعمت دادن :
ز هر بد توئی بندگان را پناه
تو دادی مراگردی و دستگاه .

فردوسی .


ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه .

فردوسی .


چو شد ساخته بردمش نزد شاه
بدان تامرا زو دهد دستگاه .

فردوسی .


مرا به خدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان .

فرخی .


مرا که ایزد جز شعر دستگاه نداد
مگر بشعر کنم سوی خدمت تو خرام .

فرخی .


- دستگاه داشتن ؛ وسع و توانائی و تمکن داشتن :
امروز که دستگاه داری و توان
بیخی که بر سعادت آرد بنشان .

سعدی .


که سک را که هست از هنر دستگاه
بود در نسیج و نخ پادشاه .
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 75، از یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستگاه نهادن ؛ ساز و سامان و ترتیب دادن :
اگر بخدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم .

خاقانی .


بدین چارسو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه .

نظامی .


- سپاه ظفردستگاه ؛ سپاه مظفر و فیروز و کامیاب . (ناظم الاطباء).
- کرامت دستگاه ؛ با دستگاه بزرگ : حضرت ولایت پناه کرامت دستگاه فیروز شاه . (حبیب السیر چ طهران ج 3 جزو 4 ص 323).
|| توانائی و قدرت و زور و قوت . (ناظم الاطباء). مکانة. (ترجمان القرآن ). وسع. طاقت . تاب . توانائی . دسترس . سلطه . پای . تسلط. نفوذ. (یادداشت مرحوم دهخدا). توان . امکان :
بگوئی که ما را نبد این گناه
نه ایرانیان را بد این دستگاه .

فردوسی .


که در جنگ ما را چنین دستگاه
نبوده ست هرگز بایران سپاه .

فردوسی .


ورایدونکه بر ما بگیرند راه
بکوشیم تا هستمان دستگاه .

فردوسی .


برآنم که ما را بود دستگاه
وزایشان برآریم گرد سیاه .

فردوسی .


که نگشاید این بند من کس براه
که گلشهر دارد مر این دستگاه .

فردوسی .


نبدمان بدین کینه گه دستگاه
ببایست رفتن بفرمان شاه .

فردوسی .


به بخشش نباشد ورا دستگاه
فسوسیش خوانند هرکس نه شاه .

فردوسی .


هرکرا دستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب .

فرخی .


چو فردا بیایند یابند راه
بدیدار ماشان بود دستگاه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


طمع بر دل هرکسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه .

نظامی .


با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست .

سعدی .


- با دل و دستگاه شدن ؛ توانائی گرفتن و سر و سامان و قدرت یافتن :
به پنجم سخن کین هرمزدشاه
چو پرویز شد با دل و دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه جستن ؛ برتری جستن . سلطه و تفوق خواستن :
به آب اندر افگند چندین سپاه
که جستند بر ما همی دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه خواستن ؛ خواهان سلطه و برتری و تفوق شدن :
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه .

فردوسی .


وزو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش راسوی داد راه .

فردوسی .


- دستگاه دادن ؛ مسلط کردن . (یادداشت مرحوم دهخدا). تسلط دادن . چیرگی دادن . نیرو و توانائی و قدرت دادن :
که او دادمان بر ددان دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه .

فردوسی .


که او داد بر نیک و بد دستگاه
که دارنده ٔ آفتابست و ماه .

فردوسی .


سپاس از خداوند خورشید و ماه
که او داد بر برتری دستگاه .

فردوسی .


به پیش جهان آفرین داد خواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه .

فردوسی .


نگه دار این بنده را زین گناه
مده دیو را بر دلم دستگاه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه .

نظامی .


چو از دانش خویش دستور شاه
بگنجی چنان دادش آن دستگاه .

نظامی .


- || برتری و تفوق و غلبه دادن :
که او دادش آن دستگاه بزرگ
بر آن گرگ و آن اژدهای سترگ .

فردوسی .


یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان در جهان نیز شاه .

فردوسی .


- دستگاه داشتن ؛ قدرت و توانائی داشتن :
مهندس پذیرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه .

فردوسی .


بدان داوری دستگاهی نداشت
بآیین خود برگ راهی نداشت .

نظامی .


چه خطا ز بنده دیدی که خلاف عهد کردی
مگر آنکه ما ضعیفیم و تو دستگاه داری .

سعدی .


- دستگاه کاری ؛ سَعاة. این معنی را صاحب منتهی الارب برای کلمه ٔ سعاة ذکر کرده وسعاة در لغت عرب به معنی تصرف و تقلب آمده و در ناظم الاطباء به معنی تصرف و دستگاه کاری و قابلیت برای کار و اقتدار ضبط شده است .
- دستگاه نمودن ؛ نشان دادن قدرت و توانائی و زورمندی :
به فر خداوند خورشید و ماه
که چندان نمایم ورا دستگاه .

فردوسی .


- دستگاه یافتن ؛ به قدرت رسیدن . توانایی یافتن :
چنان کن که چون یافتی دستگاه
به آمرزش اندر بپوشی گناه .

ابوشکور بلخی .


- دستگاه یافتن بر کسی ؛ بر او مسلط شدن :
اگر سام یل یامنوچهر شاه
بیابند بر ما یکی دستگاه .

فردوسی .


بر ایشان بیابم مگر دستگاه
به کردار باداندرآرم سپاه .

فردوسی .


|| جاه و مقام و منزلت :
بنزد منش دستگاهست نیز
ز خون پدر بی گناهست نیز.

فردوسی .


ترا بیشتر نزد من دستگاه
توئی برتر از پهلوانان بجاه .

فردوسی .


بدو گفت خسرو که مهمان براه
بیابی فزون تر بود دستگاه .

فردوسی .


چه مایه ترا نزد من دستگاه
بهر کینه گاه اندرون کینه خواه .

فردوسی .


سر پهلوانان لشکرپناه
بنزدیک شاهان ترا دستگاه .

فردوسی .


همی کرد او نعل اسبان شاه
ورا نزد قیصر بدی دستگاه .

فردوسی .


بر او ممتحن را دستگاه است
بر او منهزم را زینهار است .

عنصری .


- دستگاه جستن ؛ جویای مقام وپایگاه و مکانت شدن . درپی جاه و جلال بودن :
اگر هرگزت نزد من دستگاه
همی جست باید کنونست گاه .

فردوسی .


بنزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه .

فردوسی .


|| مجموع عوامل و وسائل تشکیل دهنده ٔ مقام و منزلت و مرتبتی چنانکه دستگاه امارت و وزارت و... :
به دستگاه دبیری مرا چه فخر که من
بپایگاه وزیری فرونیارم سر.

خاقانی .


بشرطی که چون من درین دستگاه
رسانم سرش را بخورشید و ماه .

نظامی .


هر آن مال کآید درین دستگاه
برآن خفته دان تندماری سیاه .

نظامی .


قطره شهرکی است هواء معتدل دارد... و در دستگاه حسویه است و معدن آهن است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
- دستگاه پایه ؛ مقام و مرتبت :
هرکو نریخت خون و نشد جان شکر چو باز
بر دستگاه پایه ٔ سلطان نمیرسد.

جمال الدین عبدالرزاق .


|| ادراک و فهم و دریافت . (ناظم الاطباء) :
به نیکی نبد شاه را دستگاه
و گرنه مرا برنشاندی بگاه .
فردوسی (در هجو محمود، از چهار مقاله ص 81) .
|| علم و فضل و دانشمندی . (برهان ). فضل و فضیلت و علم و معرفت و دانش و حکمت . (ناظم الاطباء). || (اصطلاح تصوف ) حصول تمام صفات کمال است با وجود قدرت بر همه ٔ صفات . (فرهنگ مصطلحات عرفا). || کنایه از قوای عشره ٔ بشری است که پنج برونی و پنج درونی است . پنج برونی سامعه ، باصره ، لامسه ، ذائقة و شامه باشد و درونی واهمه ، خیال ، متصرفه ، حافظه و حس مشترک است . (از برهان ) (از آنندراج ). حواس باطنه و ظاهره . || کارخانه ٔ اهل حرفه . (غیاث ). کارخانه و پیشه گاه از هر چیزی خواه بافندگی باشد و یا جز آن . (ناظم الاطباء). کارخانه . مجموعه ٔ آلاتی که در محلی برای انجام دادن کاری نصب شده باشد. کارگاه .
- دستگاه وجود ؛ عالم هستی . جهان آفرینش :
باصطناع بیاراست دستگاه وجود
باستناد بیفزود پایگاه صدور.

انوری (از فرهنگ نعمةاﷲ).


|| اسباب و آلات و ادوات . (از ناظم الاطباء). || ماشین . چرخ . مجموع آلات و ادوات که عمل مکانیکی انجام دهد: دستگاه ساعت . دستگاه لکوموتیف . دستگاه ریسمان بافی . (یادداشت مرحوم دهخدا). آلات و ادوات بافندگی . (ناظم الاطباء). || هریک از آلات صناعت بافندگی . || کارخانه ٔ کیمیائی . (ناظم الاطباء). || واحد است برای برخی وسایل و ابزارها و غیره : یک دستگاه ساعت . یک دستگاه کالسکه . یک دستگاه گاری و دلیجان . یک دستگاه اتومبیل . || جهاز. مجموعه ٔ اعضایی که در بدن موجودی زنده مسؤول اجرای عمل حیاتی مخصوص است .
- دستگاه جنبش ؛ جهاز محرکه . دستگاه جنباننده .
- دستگاه رویش ؛ جهاز نامیه .
- دستگاه گوارش ؛ جهاز هاضمه . دستگاه هاضمه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| مجموعه ای از چند واحد.
- دستگاه متری ؛ عبارتست از:
1 سانتیمتر= 10 میلیمتر.
1 دسیمتر = 10 سانتیمتر = 100 میلیمتر.
1 متر = 10 دسیمتر = 1000 میلیمتر.
1 دکامتر = 10 متر.
1 هکتومتر = 10 دکامتر = 100 متر.
1 کیلومتر = 10 هکتومتر =1000 متر.
|| هرچه متعلق به تجارتخانه باشد. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح موسیقی ایرانی ) طریق . یک دستگاه مجموع پیش درآمد و درآمد و آواز و رنگ و نواست . ایرانیان هفت دستگاه دارند و اروپائیها دو دستگاه . (یادداشت مرحوم دهخدا). یک آهنگ کامل موسیقی ، مجموعه ای ازعده ای آواز و نغمه و گوشه که در عین پریشانی شامل مدلهای ممتاز و موضوعات مطبوع می باشد. آوازی که بسبب طرز بستن درجات گام آن و فواصل جزء آن از آوازهای دیگر متمایز باشد. معمولا موسیقی ایرانی را شامل 7 دستگاه میدانند ماهور، همایون ، سه گاه ، چهار گاه ، شور، نوا، راست پنجگاه . و این طبقه بندی از اواسط دوره ٔ قاجاریه سابقه داشته است و ردیفهای (مقصود از ردیف ، سبک و روش و کیفیت تنظیم و ترکیب یک آواز است ) میرزا حسینقلی ، میرزا عبداﷲ و درویش خان از روی همین ترتیب میباشد. (از دایرة المعارف فارسی ). || مسخره . (غیاث ) (ناظم الاطباء). || اوضاع . (ناظم الاطباء). || مغلوب . (غیاث ). مغلوب و ضعیف و ناتوان . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. وسیله ای ساخته شده از اجزا و قطعات مختلف به منظوری خاص.
۲. [مجاز] سامان و اسباب و سرمایه.
۳. [مجاز] کارگاه و کارخانه و تمام آلات و ادواتی که در یک جا و برای انجام دادن کاری فراهم آورده باشند.
۴. اعضایی که با هم در بدن عمل خاصی را انجام بدهند: دستگاه گوارش.
۵. (موسیقی ) یک آهنگ کامل موسیقی.
۶. [قدیمی، مجاز] جاه و جلال، شوکت و ثروت.
۷. [قدیمی، مجاز] قدرت و توانایی.
* دستگاه وجود: [قدیمی، مجاز]
۱. عالم هستی.
۲. [مجاز] حواس ظاهری و باطنی.
۳. مجموع اعضای بدن.

۱. وسیله‌ای ساخته شده از اجزا و قطعات مختلف به‌منظوری خاص.
۲. [مجاز] سامان و اسباب و سرمایه.
۳. [مجاز] کارگاه و کارخانه و تمام آلات و ادواتی که در یک‌جا و برای انجام دادن کاری فراهم آورده باشند.
۴. اعضایی که با هم در بدن عمل خاصی را انجام بدهند: دستگاه گوارش.
۵. (موسیقی) یک آهنگ کامل موسیقی.
۶. [قدیمی، مجاز] جاه و جلال؛ شوکت و ثروت.
۷. [قدیمی، مجاز] قدرت و توانایی.
⟨ دستگاه وجود: [قدیمی، مجاز]
۱. عالم هستی.
۲. [مجاز] حواس ظاهری و باطنی.
۳. مجموع اعضای بدن.


دانشنامه عمومی

دستگاه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
دستگاه مختصات دکارتی
دستگاه شمارش
اعداد عربی
دستگاه اعداد دودویی
دستگاه اعداد پایه ۸
دستگاه اعداد پایه ۱۶

دانشنامه آزاد فارسی

دستگاه (موسیقی)
اصطلاحی خاص موسیقی ایران. مجموعه کاملی از مجموعه آهنگ هایی که با نظمی خاص و پی درپی نواخته می شوند. موسیقی ایران شامل هفت دستگاه است که عبارت اند از شور، ماهور، چهارگاه، همایون، سه گاه، نوا، راست پنج گاه. هر دستگاه از آهنگ ها و گوشه های متعددی تشکیل شده که با ترتیب و نظم خاصی در کنار هم قرار گرفته اند. اولین هنرمندی که دستگاه های موسیقی ایرانی را به خط نت نوشت و آن را به شیوۀ علمی تجزیه و تحلیل علمی کرد، علینقی وزیری بود و برای هر دستگاه قوانین خاص آن و نیز گام آن را نوشت. (منظور از گام، دوری از نت ها در فاصله یک اکتاو یا چهارم و پنجم درست است که روی برخی درجه های آن مقام یا گوشۀ خاصی بنا می شود و با مفهوم اروپایی گام متفاوت است). وزیری اعتقاد داشت که موسیقی ایرانی به جای هفت دستگاه، پنج دستگاه دارد. او راست پنج گاه را جزو ماهور، و نوا را جزو شور می دانست. دقیقاً معلوم نیست که از چه زمانی موسیقی ایرانی از حالت مقامی به صورت دستگاهی درآمد، ولی احتمالاً از زمان این تغییر بیش از ۱۰۰ سال نمی گذرد. برخی معتقدند که تنظیم ردیف ها به صورت کنونی و دستگاهی آن را میرزا عبدالله انجام داده است ولی از این موضوع اطلاع دقیقی در دست نیست. در گذشته که موسیقی به شکل «مقامی» مطرح بود، هر مقام محدوده ای در حدود۴/۱ یا۵/۱ درست را شامل می شد. ولی امروز از کنار هم قراردادن مقام ها، دُوْری از نت ها با محدوده ای بیشتر از قدیم، استفاده می شود. برای نمونه اگر برای چهارگاه دوری از نت ها را در محدودۀ یک اکتاو در نظر بگیریم، ملاحظه خواهیم کرد که غیر از درجۀ دوم و هفتم آن، بقیه درجه ها یا نت ها، هر کدام شاهد گوشۀ خاصی است. مثلاً اگر گام چهارگاه را از پایۀ نت do در نظر آوریم: درجۀ اول آن شاهد خود چهارگاه، درجۀ سوم شاهد زابل، درجۀ چهارم شاهد مویه، درجۀ پنجم شاهد حصار، درجۀ ششم شاهد مخالف، و درجۀ هشتم شاهد مغلوب و منصوری است. این در مورد دستگاه های دیگر، البته در مورد هر یک با قوانین و ملاحظات خاص آن دستگاه، صادق است؛ و نیز اگر دُورِ گام ماهور را در فاصلۀ یک اکتاو و از پایۀ نتِ do در نظر آوریم: درجۀ اول آن، نت do، شاهد خود ماهور، Re یا درجۀ دوم شاهد گشایش و داد، نت fa یا درجۀ چهارم شاهد ماهورِ صغیر و حصار و ابول، نت sol یا درجۀ پنجم شاهد دلکش و شکسته، درجۀ ششم یا La شاهد خاوران و نیشابورک و درجۀ هشتم که خود do در اکتاو بالاتر است شاهد عراق و راک است. پشت سر هم اجرا کردن گوشه های ذکرشده، که هر یک، یک مقام نیز محسوب می شوند، را دستگاه ماهور می نامند. در مورد بقیۀ دستگاه ها و آوازها نیز همین وضعیت است. پس شاید بتوان این طور جمع بندی کرد که از کنار هم قرار دادن برخی مقام های موسیقی گذشته با سلیقه و آرایش خاص، دستگاه های موسیقی ایرانی به وجود آمده است. شاید اولین انگیزۀ تنظیم این گونۀ موسیقی، دست یافتن به نوعی رپرتوآر متنوع و جدید برای اجرا در مقایسه با رپرتوآرهای قبلی بوده است؛ که بعدها جزو سنت اجرایی موسیقی ایرانی درآمد. در کشورهای همسایه ایران و کشورهای دیگری که موسیقی ایران در آن ها تأثیرگذار بوده است، هنوز موسیقی را به شکل مقامی اجرا می کنند و نظام دستگاهی خاص موسیقی ایران است.

فرهنگستان زبان و ادب

{apparatus} [علوم مهندسی، مهندسی بسپار] وسیله ای که برای انجام کاری خاص طراحی شده باشد
{system} [عمومی] مجموعه ای از اندام ها یا بخش هایی از آنها که ساختاری مشابه دارند و با هم کاری واحد را انجام می دهند

واژه نامه بختیاریکا

دست گه

پیشنهاد کاربران

شکوه، قدرت، عظمت

راستش خودم هم نمیدونم فقط زده بودم مانیش رو بفهمم

عظمت قدرتمند شکوه


کلمات دیگر: