کلمه جو
صفحه اصلی

سوهان


برابر پارسی : انگبینه

فارسی به انگلیسی

file, kind of confectionery

file


مترادف و متضاد

file (اسم)
صف، صورت، خط، پرونده، فهرست، ضبط، سوهان، اهن سای، دسته کاغذ های مرتب، قطار

rubber (اسم)
پاک کن، لاستیک، کائوچو، سوهان، رزین، ابریشمی یا کاپوت

rasp (اسم)
سوهان، صدای سوهان، سوهان پهن

فرهنگ فارسی

نوعی شیرینی از آردگندم وشکروروغن درست میکنند، ابزارفولادی آجیده شده برای ساییدن
( اسم ) نوعی شیرینی و طرز تهیه آن چنین است نخست گندم را سبز میکنند پس از آن که ریشه دوانید آن را میخشکانند سپس با دستاس نرم کرده با الک می بیزند و با مقدار معینی آرد و روغن و شکر و زعفران می آمیزند و در پاتیل آن قدر می جوشانند تا به قوام آید و مانند حلوا شود . بعد با قالبی مخصوص قطعه قطعه روی سینی پهن قرار میدهند و پس از آن که با شیئی دیگر هر قطعه را کمی پهن کردند مقداری مغز پسته روی آن میریزند و به صورت سوهان معمولی در می آورند . سوهان دارای انواع مختلف است مانند سوهان قندی سوهان حاجی سوهان عسل سوهان میرزایی .
دهی است از دهستان رادکان بخش حومه شهرستان مشهد

فرهنگ معین

(سُ ) (اِ. ) آلتی آجدار که برای ساییدن چوب یا فلز به کار می رود.
( ~ . ) (اِ. ) نوعی شیرینی .

(سُ) (اِ.) آلتی آجدار که برای ساییدن چوب یا فلز به کار می رود.


( ~ .) (اِ.) نوعی شیرینی .


لغت نامه دهخدا

سوهان . (اِ) مخفف آن سوهَن . سان ساو. در اراک (سلطان آباد) «سن » مکی نژاد، طبری «سو» ، مازندرانی کنونی «سهن » . آلتی فولادی و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چوب سای . سفن . (مهذب الاسماء). مبرد. (تاج العروس ) (دهار). آلتی آهنین که با آن سایند :
ریش بوگانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی با تنگانا.

ابوالعباس .


پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره .

غواص .


بیاورد جاماسب آهنگران
چوسوهان پولاد و پتک گران .

فردوسی .


بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
بکردار عبیر بیخته بر تخته ٔ دیبا.

فرخی .


هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون و کرده بسوهان .

منوچهری .


ز دندان همی ریخت آتش بجنگ
ز خارا همی کرد سوهان بچنگ .

اسدی .


بگاه درشتی درشتم چو سوهان
بهنگام نرمی به نرمی حریرم .

ناصرخسرو.


و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). وچون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 126).
آه دل درویش بسوهان ماند
گر خود نبرد برنده را تیز کند.

(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).


رنگ سپیدی بر زمین از نوش دندانش ببین
سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته .

خاقانی .


بسوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب .

نظامی .


که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک .

سعدی .


- سوهان تعلیقه ؛ آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و سر دیگر چوب سای است . (یادداشت بخط مؤلف ).
- سوهان روح ؛ آزاردهنده ٔ جان . که صحبت او بطبع آدمی نسازد. (از آنندراج ).
- سوهان زدن ؛ سوهان خور داشتن . سوهان خوردن . سوهان شدن . سوهان کردن .
|| شیرینی چون قرصهای بزرگ نشکنک که از شیرینی سبزه ٔ گندم کنند. قسمی حلوا. نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند. (ناظم الاطباء). و سوهان قم که بخوبی معروف است . (یادداشت بخط مؤلف ).

سوهان. ( اِ ) مخفف آن سوهَن. سان ساو. در اراک ( سلطان آباد ) «سن » مکی نژاد، طبری «سو» ، مازندرانی کنونی «سهن » . آلتی فولادی و آجیده که در ساییدن و صیقل کردن فلز و چوب بکار رود. ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). چوب سای. سفن. ( مهذب الاسماء ). مبرد. ( تاج العروس ) ( دهار ). آلتی آهنین که با آن سایند :
ریش بوگانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی با تنگانا.
ابوالعباس.
پشت خوهل و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص.
بیاورد جاماسب آهنگران
چوسوهان پولاد و پتک گران.
فردوسی.
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
بکردار عبیر بیخته بر تخته دیبا.
فرخی.
هر یک داسی بیاورند یتیمان
برده به آتش درون و کرده بسوهان.
منوچهری.
ز دندان همی ریخت آتش بجنگ
ز خارا همی کرد سوهان بچنگ.
اسدی.
بگاه درشتی درشتم چو سوهان
بهنگام نرمی به نرمی حریرم.
ناصرخسرو.
و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). وچون کسی را زخمی آید آنرا بسوهان بزنند. ( فارسنامه ٔابن البلخی ص 126 ).
آه دل درویش بسوهان ماند
گر خود نبرد برنده را تیز کند.
( منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر ).
رنگ سپیدی بر زمین از نوش دندانش ببین
سوهان بادش بیش از این بر سبز دیبا ریخته.
خاقانی.
بسوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب.
نظامی.
که زنگ خورده نگردد بنرم سوهان پاک.
سعدی.
- سوهان تعلیقه ؛ آلتی آهنین که یک سر آن سوهان و سر دیگر چوب سای است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- سوهان روح ؛ آزاردهنده جان. که صحبت او بطبع آدمی نسازد. ( از آنندراج ).
- سوهان زدن ؛ سوهان خور داشتن. سوهان خوردن. سوهان شدن. سوهان کردن.
|| شیرینی چون قرصهای بزرگ نشکنک که از شیرینی سبزه گندم کنند. قسمی حلوا. نوعی از حلوا که از گندم نیده پزند. ( ناظم الاطباء ). و سوهان قم که بخوبی معروف است. ( یادداشت بخط مؤلف ).

سوهان. ( اِخ ) دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران. دارای 1077 تن سکنه. آب آن از قنات ، چشمه سار و رود محلی. محصول آنجا غلات ، سیب زمینی ، لوبیا، میوه جات. عده ای برای تأمین معاش بتهران ، مازندران و گیلان میروند. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ).

سوهان . (اِخ ) دهی است ازدهستان رادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. دارای 120 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


سوهان . (اِخ ) دهی است جزء دهستان پائین بخش طالقان شهرستان تهران . دارای 1077 تن سکنه . آب آن از قنات ، چشمه سار و رود محلی . محصول آنجا غلات ، سیب زمینی ، لوبیا، میوه جات . عده ای برای تأمین معاش بتهران ، مازندران و گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


فرهنگ عمید

ابزار فولادی آجیده شده که برای ساییدن فلزات یا چوب به کار می رود.
نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می کنند.

ابزار فولادی آجیده‌شده که برای ساییدن فلزات یا چوب به ‌کار می‌رود.


نوعی شیرینی که با گندم سبزکرده، آرد، شکر و روغن درست می‌کنند.


دانشنامه عمومی

سوهان به یکی از موارد زیر اشاره دارد:
سوهان (شیرینی) نوعی حلوا که از جوانهٔ گندم ساخته می شود
سوهان (ابزار) یکی از ابزارهای دستی که در درودگری و فلزکاری بکار می رود
سوهان (چناران) روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان چناران
سوهان (ساوجبلاغ) روستایی از توابع بخش طالقان استان البرز

گویش اصفهانی

تکیه ای: sohun/ subun
طاری: sohun
طامه ای: sohun
طرقی: sohun
کشه ای: sohun
نطنزی: suhon


واژه نامه بختیاریکا

تُزگنا؛ ریژنا

پیشنهاد کاربران

سوهان ( Sohan ) نام پسرانه هندی که در زبان سانسکریت به معنی خوش قیافه و خوش تیپ می باشد


کلمات دیگر: