کلمه جو
صفحه اصلی

نشان


مترادف نشان : آرم، امارت، رمز، علامت، مدال، نشانه، نشانی، آیه، اثر، رد، رگه، انگ، تمغا، داغ، نقش، آماج، تیر، هدف، سراغ

فارسی به انگلیسی

emblem, insignia, mark, sign, token, symbol, symptom, indication, decoration, badge, cast, coat of arms, colors, denotation, distinction, earmark, gesture, impression, index, indicative, medal, note, print, reflection, regalia, rosette, seal, signal, signification, signpost, testimony, touch

mark, trace, sign, token, symptom, desoration, badge, insignia, aim, target


cast, coat of arms, colors, decoration, denotation, distinction, earmark, emblem, gesture, impression, index, indication, indicative, insignia, Mark, medal, notation, note, print, reflection, regalia, rosette, seal, sign, signal, signification, signpost, symptom, testimony, token, touch


فارسی به عربی

اثر , اشارة , تابع , تذکار , خاصیة , ختم , رایة , رمز , شارة , شعار , صنف , طباشیر , عرض , علامة , مسار , نذیر , هدف , وسام

مترادف و متضاد

انگ، تمغا، داغ، نقش


آماج، تیر، هدف


سراغ


trace (اسم)
رد، اثر، نشان، طرح، مقدار ناچیز، جای پا، رد پا، مقدار کم

attribute (اسم)
صفت، نشان، جنبه، افتخار، شهرت

tally (اسم)
حساب، نشان، نظیر، برچسب، تطبیق کردن، قرین، شمارش، علامت، اتیکت، چوب خط، شمارشگر، جای چوب خط

score (اسم)
حساب، نشان، مارک، امتیاز، نمره، چوب خط، نمره امتحان، حساب امتیازات

slur (اسم)
تهمت، اشاره، نشان، لکه بدنامی، پیوند، تقلب، لکه ننگ، خط اتحاد

benchmark (اسم)
محک، نشان، انگپایه

indication (اسم)
اشاره، نشان، نشانه، قرینه، بروز، علامت، دلالت

token (اسم)
نشانی، نشان، نشانه، ژتون، رمز، یادبود، علامت، اجازه ورود، یادگار، یادگاری، علامت رمزی، کلمه رمزی، علامت مشخصه، بلیط ورود

aim (اسم)
راهنمایی، عمد، هدف، منظور، مقصود، جهت، مراد، مرام، حدس، گمان، رهبری، مقصد، نشان

show (اسم)
نشان دادن، اثبات، نشان، نمایش، جلوه، ارائه، مظهر

sign (اسم)
اعلان، اثر، نشان، نشانه، صورت، علم، تابلو، رمز، علامت، ژست، ایت، امضاء، نشان گذاشتن

seal (اسم)
مهر، نشان، تضمین، خاتم، سوگند ملایم، خوک ابی، گوساله ماهی

stamp (اسم)
مهر، نشان، نوع، داغ، جنس، نقش، چاپ، استامپ، تمبر، باسمه

target (اسم)
سامان، هدف، نشان، شبح، آماج، نشانگاه، تیر نشانه

mark (اسم)
حد، مرز، نقطه، هدف، نشان، نشانه، درجه، خط، پایه، مارک، داغ، علامت، نمره، علامت مخصوص، خط شروع مسابقه، علامت سلاح، چوب خط، مدل مخصوص

marking (اسم)
نشان، علامت گذاری، علامت سلاح، نشاندار سازی

insignia (اسم)
نشان، علامت، نشان افتخار، نشان رسمی، مدال رسمی

signal (اسم)
راهنما، نشان، اخطار، علامت، سیگنال

emblem (اسم)
نشان، تمثیل، نشانه، شعار، علامت، ارم

symptom (اسم)
اثر، نماینده، نشان، نشانه، علامت، دلیل، هم افت، علائم مرض

brand (اسم)
جور، نشان، مارک، نوع، انگ، داغ، نیمسوز، جنس، رقم، لکه بدنامی، علامت داغ، اتش پاره

presage (اسم)
نشان، نشانه، شگون، فال

track (اسم)
راه، اثر، نشان، خط، باریکه، زنجیر، لبه، جاده، تسلسل، توالی، شیار، مسیر، رد پا، مسابقه دویدن، خط اهن، خط راه آهن

banner (اسم)
نشان، درفش، پرچم، شعار، بیرق، علم، سرصفحه

badge (اسم)
نشان، امضاء و علامت برجسته و مشخص

clue (اسم)
راهنما، اثر، نشان، گوی، رشته، گره، کلید، گلوله نخ، مدرک

standard (اسم)
نشان، پرچم، شعار، علم، قالب، معیار، استاندارد، الگو، نمونه قبول شده

ensign (اسم)
اشاره، نشان، گروه، دسته، پرچم، علم، ناوبان دوم، پرچمدار، نشان افتخار، نشان رسمی، سربازی که حامل پرچم است

vexillum (اسم)
نشان، درفش، پرچم، بیرق، پرچم نصب شده در میدان

impress (اسم)
اثر، مهر، نشان، نشانه، نشان گذاردن، نقش

hallmark (اسم)
نشان، انگ

plaque (اسم)
نشان، لوحه، پلاک، صفحه کوچک

caret (اسم)
نشان، هشتک

chalk (اسم)
نشان، گچ، طباشیر

cicatrix (اسم)
نشان، جای زخم، اثر زخم، داغه

symbol (اسم)
اشاره، نشان، علم، رقم، رمز، مظهر، نماد

vestige (اسم)
ذره، اثر، نشان، خرده، جای پا، بقایا، ردیا

medal (اسم)
نشان، شکل، مدال، نشانی شبیه سکه

memento (اسم)
نشان، یادگاری، یاداور

آرم، امارت، رمز، علامت، مدال، نشانه، نشانی


آیه، اثر، رد، رگه


۱. آرم، امارت، رمز، علامت، مدال، نشانه، نشانی
۲. آیه، اثر، رد، رگه
۳. انگ، تمغا، داغ، نقش
۴. آماج، تیر، هدف
۵. سراغ


فرهنگ فارسی

علامت، اثر، هدف و آماج تیر، قطعه فلزکه ازطلاونقره، بشکلهای مختلف ساخته میشود، برای احترام قدردانی
۱- ( فعل امر ) جلوس ده . ۲ - بکار . ۳ - ( اسم ) در ترکیب بمعنی نشاننده ( جلوس دهنده کارنده تسکین دهنده ) آید : امیر نشان تاک نشان شاه نشان صفر انشان ( سکنجبین ) : حرارت نشان ( شیره کاسنی ) .

جایزه‌ای معمولاً به شکل یک قرص فلزی که بر روی آن نقش و نوشتۀ یادبود حک شده است و به رتبه‌های یکم تا سوم رویدادهای ورزشی اهدا می‌شود متـ . مدال


فرهنگ معین

(نِ ) (اِ. ) ۱ - علامت ، نشانه ۲ - مُهر و نگین . ۳ - هدف و نشانه برای تیراندازی . ۴ - علم ، پرچم . ۵ - قطعه ای ساخته شده از طلا یا نقره که به افراد برجسته و نمونه برای قدردانی و بزرگداشت اهداء می شود.

لغت نامه دهخدا

نشان. [ ن ِ ] ( اِ ) پهلوی : نیش ( در کلمه مرکب ِ: مَرْوْ-نیش ، به معنی نگهبان مرغان )، از: نیَش ، از: نی اَش .در اوراق مانوی ِ تورفان : نیشند = نیه شاند ( خواهنددید )، یهودی -فارسی : نی شیدن ، و در لهجه ها: نیش ( نگاه کردن )، ایرانی میانه : نیشان ، فارسی : نشان ، ارمنی عاریتی و دخیل : نیش ، از: نیش و نشَن ، از: نیشان ( علامت ، نشان ) ، کردی : نیشان ، نیشی ( علامت ، نشانه ).( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). علامت. ( برهان قاطع )( جهانگیری ) ( از انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). نشانی. علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند :
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.
فردوسی.
هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن.
فردوسی.
غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان.
فردوسی.
به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان.
فرخی.
موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. ( قصص ص 98 ).
نشان بنده مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است.
عطار.
گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. ( گلستان ).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست.
سعدی.
نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله مرغ گرفتار نشانی دارد.
مجمر اصفهانی.
|| موخ و علامت خانوادگی.( ناظم الاطباء ). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد :
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.
فردوسی.
خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان.
فردوسی.
|| نمونه. نمود. ( ناظم الاطباء ). نمودار. ( یادداشت مؤلف ). نشانه. اثر :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.
رودکی.
خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است.
رودکی.
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته.
کسائی.
نه میان داری ای پسر نه دهن

نشان . [ن ِ ] (نف مرخم ) نشاننده . (از برهان قاطع) (جهانگیری ). مخفف نشاننده . (یادداشت مؤلف ). اسم فاعل مرخم است از نشاندن . (از حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). نشاننده را نیز گفته اند که فاعل نشاندن باشد و به این معنی بجز ترکیب در آخر کلمات مستفاد نمی شود. همچو:شاه نشان . و سکنجبین صفرانشان و شیره ٔ کاسنی حرارت نشان . (از برهان قاطع). نشاننده . نهنده . نصب کننده . || برقرارکننده . || فرونشاننده . || آرام دهنده . (ناظم الاطباء) || مطفی ٔ. کشنده : آتش نشان . || (ن مف مرخم ) مخفف نشانیده . (یادداشت مؤلف ): جواهرنشان . گوهرنشان .


نشان . [ ن ِ ] (اِ) پهلوی : نیش (در کلمه ٔ مرکب ِ: مَرْوْ-نیش ، به معنی نگهبان مرغان )، از: نیَش ، از: نی اَش .در اوراق مانوی ِ تورفان : نیشند = نیه شاند (خواهنددید)، یهودی -فارسی : نی شیدن ، و در لهجه ها: نیش (نگاه کردن )، ایرانی میانه : نیشان ، فارسی : نشان ، ارمنی عاریتی و دخیل : نیش ، از: نیش و نشَن ، از: نیشان (علامت ، نشان ) ، کردی : نیشان ، نیشی (علامت ، نشانه ).(از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). علامت . (برهان قاطع)(جهانگیری ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نشانی . علامتی که بدان کسی یا چیزی را بازشناسند :
بدو گفت دستور گر شهریار
بگوید نشان چنین نابه کار.

فردوسی .


هجیر آنگهی گفت با خویشتن
که گر من نشان گو پیلتن .

فردوسی .


غمین گشت سهراب را دل بر آن
که جائی نیامد ز رستم نشان .

فردوسی .


به تو نشان ندهم از تو بهر آن که تو را
به تو شناسند ای شاه و جز تو را به نشان .

فرخی .


موسی گفت برادر تو چه نام داشت و به چه نشان بود. (قصص ص 98).
نشان بنده ٔ مقبل همین است
که پیش از کارها او کاربین است .

عطار.


گفت ای پادشاه نشان خردمند کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان ).
هرکس صفتی دارد ورنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که از این به صفتی نیست .

سعدی .


نه گرفتار بود هرکه فغانی دارد
ناله ٔ مرغ گرفتار نشانی دارد.

مجمر اصفهانی .


|| موخ و علامت خانوادگی .(ناظم الاطباء). نشانه ای از قبیل بازوبند و انگشتری و جز آن که بدان کسی را بازشناسد :
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشان پدر.

فردوسی .


خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی وگردان و گردنکشان .

فردوسی .


|| نمونه . نمود. (ناظم الاطباء). نمودار. (یادداشت مؤلف ). نشانه . اثر :
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآگند.

رودکی .


خوبان همه سپاهند اوشان خدایگان است
مر نیکبختیم را بر روی او نشان است .

رودکی .


گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابم و دسته .

کسائی .


نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی از آن دو نشان .

فرخی .


غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای
تا نشان آری ما را ز دل افروز بهار.

منوچهری .


از نرگس طری و بنفشه حسدبرد
کآن هست از دو چشم و دو زلف بتی نشان .

منوچهری .


کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.

ناصرخسرو.


و آن ذراع عبارت از دوازده قبضه بود و مثال آن بر ستون مسجد اعظم منقش کرده و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است . (تاریخ قم ص 29). || علامت . علامتی و رمزی که بین دو تن باشد : وی از خشم برآشفت ... سخنهای بلند گفتن گرفت ، من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان انبوه درآمدند و او را پاره پاره کردند. (تاریخ بیهقی ص 328).
بلی هست آزموده در نشان ها
که هرکش دل جهد بیند زیان ها.

نظامی .


|| در قدیم چون سران و پادشاهان پیامی برای کسی می فرستادند علامتی که مرسول الیهم را از صدق و راستگوئی رسول مطمئن سازد به همراه رسول می فرستادند، چنانکه انگشتری را در ایران و تیر در نزد اقوام تورانی و یا چیزی دیگر برحسب قرارداد و تبانی قبلی و هم برای سند و حجت به کسی می دادند تا در گاه ارائه ٔ آن حقی ادا شود. (یادداشت مؤلف ) : گفتند ای پسر وقتی که بر بنی اسرائیل ظفر یابی ما را امان دهی ؟ گفت : امان دهم و بزرگ گردانم و عزیز دارم . و نشان بستدند. (قصص ). || مُهر. نگین . (ناظم الاطباء). مُهر. مُهری که بر دُرج و کیسه یا نامه نهند :
کز این دُرج و این قفل و مُهر و نشان
ببینند بیداردل سرکشان .

فردوسی .


ما به شب خفته و هر شب همی آرند به ما
کیسه ها پردرم و بر سر هر کیسه نشان .

فرخی .


بر همه نامه های جود وکرم
به همه وقت ها نشان تو باد.

مسعودسعد.


خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای دُرج محبت به همان مهر و نشان باش .

حافظ.


|| نقش . ضرب . (ناظم الاطباء).
- نشان زر ؛ سکه . میخ درم . (زمخشری ).
|| توقیع. نشان بر مکتوب . (یادداشت مؤلف ) : چون کسری این بشنید توقیع و نشان فرمود به بازگردانیدن این مال باجمعها بر قوم . (تاریخ قم ص 148). || فرمان شاهزاده . (غیاث اللغات ). رقم . حکم . فرمان که قاضی یا حاکم یا صاحب منصبی نویسد. (یادداشت مؤلف ) : سفیان آن نشان را [ فرمان قضاوت کوفه را ] در دجله انداخته بگریخت . (حبیب السیر). || عَلَم فوج . (از غیاث اللغات ). عَلَم . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لوا. رایت . (ناظم الاطباء) :
به باره برآمد به کردار گرد
درفش سیه [ علامت سپاه توران ] را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بر آن باره زد شیرپیکر درفش .

فردوسی .


|| حلیه . حلیت . (یادداشت مؤلف ). زیور :
نشان جلاجل و خلخال دارد [ باز ] این عجب است
وصیفتان را باشد جلاجل و خلخال .

فرخی .


هر غلامی را بیاورد ارمغان
هر کنیزک را ببخشید او نشان .

مولوی .


|| علامتی که بر بیرق یا جامه کنند. عَلَم :
همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان .

فرخی .


بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصراﷲ نشان باد از ظفر.

خاقانی .


|| مدال . آنچه آویزند بر سینه و جز آن افتخار را. وسام . وسم . پاره ای از فلز و جز آن که بر کلاه یا سردوش یا سینه دارند با صورت خاص برای نمودن رتبه و منصبی یا برای کفایت و شجاعتی و جز آن . علامتی که دهند کسی را افتخار اورا. (یادداشت مؤلف ). علامتی که دولت برای خدمت و یابرای افتخار به کسی می دهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدال شود. || هدف . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نشانه . (جهانگیری ) (انجمن آرا). نشانه ٔ تیر و تفنگ . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آماج :
یکی تیر زد بر میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان .

فردوسی .


- به یک تیر دو نشان زدن ؛ با یک کار دو مقصود انجام دادن .
- امثال :
ز صد تیر آید یکی بر نشان .
زصد چوبه آید یکی بر نشان .
|| صفت . (مهذب الاسماء) (السامی ) (دهار). نعت . (السامی ) (مهذب الاسماء). صفت . مقابل موصوف :
هرکو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان و علامتش .

ناصرخسرو.


- بدنشان ؛ بدصفت . متصف به صفات بد :
بداندیش را از میان برکنم
سر بدنشان را بی افسر کنم .

فردوسی .


چو آیند و پرسند گردنکشان
ببینند این بچه ٔ بدنشان .

فردوسی .


وز آن سو تهمتن چو شیر ژیان
بغرید و گفت ای بد بدنشان .

فردوسی .


چو هاروت و ماروت لب خشک از آب است
ابر شط و دجله مر آن بدنشان را.

ناصرخسرو.


اگر به دین و به دنیا نگشته ای خشنود
درست گشت که بدبخت و بدنشان شده ای .

ناصرخسرو.


- به نشان ؛ به صفت :
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان .

عنصری .


|| گونه . قسم . صفت .
- بدان نشان ؛ بدان گونه . بر آن سان . بر آن وجه . چنان که :
دیروز بدان نشان که فرمود
رفتم به در وثاق او زود.

نظامی .


- زآن نشان ؛ چنان . از آن گونه . بدان سان :
چو سالار چین زآن نشان نامه دید
برآشفت و پس خامشی برگزید.

فردوسی .


سه روز و سه شب زآن نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگیان تنگ بود.

فردوسی .


- زین نشان ؛ زین سان . بدین سان . بدین نوع . این جور :
فرودآمد آنگه بشد پیش طوس
کنارش گرفت و برش داد بوس
دگر پهلوانان و گردنکشان
همه پیش رفتند هم زین نشان .

فردوسی .


به دل گفت کاین گرد جز گیو نیست
بدین مرز خود زین نشان نیو نیست .

فردوسی .


که بر نیزه بر سَرْت را زین نشان
فرستم بر شاه گردنکشان .

فردوسی .


پذیره شدن زین نشان راه نیست
کمان و زره هدیه ٔ شاه نیست .

فردوسی .


زین نشان هرچه ببینی به من آور یک بار.

منوچهری .


همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب دریا گذر.

اسدی .


دو صد خانه هم زین نشان در سرای
سراسر به سیمین ستونها به پای .

اسدی .


چو شد بسته پیمانشان زین نشان
کمان آوریدند ده تن کشان .

اسدی .


|| عنوان . علوان ، چنانکه عنوان کسی بر سر نامه یا پاکت یا نشان خانه و کوئی . (یادداشت مؤلف ). مشخصات : چون به مصر رسیدند نام و نشان بنوشتند و پیش یوسف بردند. (قصص ص 80). || نشانی . سراغ . آدرس . (یادداشت مؤلف ). مکان . محل .جا :
نشست و نشانت کنون ایدراست
سر تخت ایران به بند اندر است .

فردوسی .


گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده
گفت آفتاب را بتوان یافت بی نشان .

فرخی .


به شهری که رفتی نبودی بسی
بدان تا نشانش نداند کسی .

اسدی .


بری از گهر بی گزند از زمان
فزون از نشان و برون از گمان .

اسدی (گرشاسب نامه ص 417).


نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت .

حافظ.


|| شهرت . نام :
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم .

فردوسی .


یکی کار مانده ست تا در جهان
نشان توهرگز نگردد نهان .

فردوسی .


به دینار و گوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز به داد.

فردوسی .


تا جهان گم نشود گم نشود نام و نشان
پدری را که چنین داد خداوند پسر.

فرخی .


ای عجبی خلق را چه بود که ایدون
سخت بترسند می ز نام و نشانم .

ناصرخسرو.


- نشان شدن ؛ شهره گشتن . عَلَم شدن . مشهور شدن :
اگر مراد برآمد چنان کنم که شما
به مال و ملک شوید از میان خلق نشان .

فرخی .


|| اثر. رد. نشانه . پی . ایز :
چو آگاهی آمد به هر مهتری ...
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
به جائی که بود از گرامی نشان .

فردوسی .


ز کیخسرو ایدر نیابم نشان
چه دارم همی خویشتن را کشان .

فردوسی .


به توران همی رفت چون بیهشان
مگریابد از شاه جائی نشان .

فردوسی .


در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کسی ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان .

فرخی .


هرچند بیش جستم کم یافتم نشانش
گوئی چه حالش افتاد یارب دگرکجا شد.

خاقانی .


یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو که ز دل نشان ندیدم .

خاقانی .


- بر نشان ِ ؛ بر اثرِ. به هدایت ِ. به دلالت ِ. به نشانی ِ :
کجا گم شدی چون فرورفت هور
بران بر نشان ِ ستاره ستور.

اسدی .


|| اثر. وجود. نام :
بد از من که هرگز مبادم نشان
که ماده شد از تخم نره کیان .

فردوسی .


ز من گر نبودی به گیتی نشان
برآورده گردن ز گردنکشان .

فردوسی .


تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان .

نظامی .


هرچه در این پرده نشانیش هست
درخور تن قیمت جانیش هست .

نظامی .


- بی نشان ؛ فناشده در معشوق :
هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن
بهر چه هستم بی نشان گر وصل جانان نیستم .

خاقانی .


- || مجازاً کوچک و تنگ :
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست بی نشان است آنچنان .

خاقانی .


هرگز نشان ز چشمه ٔ کوثر شنیده ای
کاورا نشانی از دهن بی نشان توست .

سعدی .


- || که اثری از آن نباشد :
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بوده ٔ بی نشان چه باشی .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 511).


- || بیرون از حد و رسم و جهت :
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.

سعدی .


- بی نشان شدن ؛ ناپدید شدن . محو شدن :
وآنگه که چند سال بر این حال بگذرد
آن نام نیز گم شود و بی نشان شود.

سعدی .


|| اثری که از گذشتن کسی یا چیزی باقی ماند. ردپا. رد :
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن .

منوچهری .


نشان پای دید بر آن .(مجمل التواریخ ). || یادگار. اثری که از کسی بازماند :
توئی از فریدون فرخ نشان
که رستم شد از دیدنش شادمان .

فردوسی .


نشانی که ماند همی ازتو باز
برآید بر آن روزگاری دراز.

فردوسی .


به کف من نمانده جز غم و درد
زآنهمه نیکوئی نماند نشان .

فرخی .


|| داغ . اثر زخم . (ناظم الاطباء). کبودی و اثری که از داغ یا تپانچه باقی ماند. اثری که از آبله بازماند:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست [ زیرا ] گر دل ببرد مونس داد.

آغاجی .


نشان های بند تو داردتنم
به زیر کمندت همی بشکنم .

فردوسی .


برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .

فردوسی .


چو گیو آن نشان دید بردش نماز
همی ریخت آب و همی گفت راز.

فردوسی .


ز بس تپانچه که هر شب به روی برزدمی
به روز بودی بر روی من هزار نشان .

فرخی .


به زلف با دل من چندگاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان .

فرخی .


بر خصم نشان باشد بر دشمن اثر ماند
تاتیغ به کف داری تا خود به سر داری .

فرخی .


ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.

شمسی (یوسف و زلیخا).


مستعین مردی بود نیکوروی و سفیداما به رویش نشان آبله داشت . (مجمل التواریخ ). دروغ گفتن به ضربت شمشیر ماند، اگر جراحت درست شود نشان همچنان بماند. (گلستان ). || لکه :
یک نشان ازدرد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد.

خاقانی .


|| خال . علامت . (یادداشت مؤلف ). خال . (منتهی الارب ) : از [ شمشیر ] یمانی یک نوع آن بود که گوهر وی همواره بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زندو نزدیک دنبال نشان های سپید دارد. (نوروزنامه ). || دلیل . حجت . برهان . گواه . (یادداشت مؤلف ).آیت . آیة. اماره . امارت . علامت :
از اوی است پیدا زمان و مکان
پی مور بر هستی او نشان .

فردوسی .


نشان مستی در من پدید بود و بتم
همی نمود به چشم سیه نشان خمار.

فرخی .


خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیل است و صدهزار نشان .

فرخی .


دست بخشنده ٔ تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گوئی این را چه دلیل است و نشان .

فرخی .


مر دولت را برتر از این چیست دلیلی
مر شاهی را برتر از این چیست نشانی .

فرخی .


چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست .

اسدی .


زبانْت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدا ای پسر در این نعم است .

ناصرخسرو.


او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر از او نشان است .

ناصرخسرو.


و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی و نشان اجابت آن است که این قربانی را از من بپذیری . (قصص ص 187).
هر ساعتی ز دولت پاینده
در ملک تو هزار نشان باشد.

مسعودسعد.


ز قدرت ملک العرش یک نشان این است
که کارها به خلاف مراد ما باشد.

عبدالواسع جبلی .


خشیةاﷲ را نشان علم دان
انما نحیی تو از قرآن بخوان .

بهائی .


|| خبر. آگهی :
ز پیروزی او چو آمد نشان
از ایران برفتند گردنکشان .

فردوسی .


ازآن نامداران گردنکشان
کسی هم برد نزد رستم نشان .

فردوسی .


همه پهلوانان و گردنکشان
که دادم در این قصه زیشان نشان .

فردوسی .


نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان .

فردوسی .


- نشان آمدن از... ؛ از او خبری یا اثری به دست آمدن :
بکشتند بسیار کس بی گناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه .

فردوسی .


فراوان بجستند و جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان .

فردوسی .


- نشان آمدن از گفتاری ؛ ظاهرو پیدا شدن صحت آن . (یادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن نامور پهلوان
که تخم بدی تا توانی مکار
چو کاری همان بر دهد روزگار.

فردوسی .


|| حصه . نصیب . (برهان قاطع) (جهانگیری ) (ناظم الاطباء). قسمت . بهره . (از ناظم الاطباء). || زی . (مهذب الاسماء). هیأت . (از منتهی الارب ). || سورة. || شعار. (یادداشت مؤلف ). || سیما. سیماء. (مجمل ) (یادداشت مؤلف ). شکل :
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما.

؟ (از سندبادنامه ص 15).


هر آن صورت که صورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد.

نظامی .


|| عَلَم . شهره :
به ترکان چنین گفت کای سرکشان
که خواهد که گردد به گیتی نشان .

فردوسی .


|| در کرمان ، اصطلاح قالی بافی است . (یادداشت مؤلف ). || حد. سرحد. || علامتی که در جائی می گذارند و علامتی که در سرحد نصب می کنند. (از ناظم الاطباء).

دانشنامه عمومی

نشان (فیلم ۱۹۶۱). نشان (انگلیسی: The Mark) فیلمی در ژانر درام به کارگردانی گای گرین است که در سال ۱۹۶۱ منتشر شد. از بازیگران آن می توان به ماریا شل، استوارت ویتمن و راد استایگر اشاره کرد.

نشان (نشان شناسی). عنوان یک نشان واره اختصاصی بصری منقوش بر روی سپر، زره، شنل یا پرچم سلحشوران می باشد. در قرون وسطی شناسایی شوالیه ها با زره کامل بسیار دشوار بود چون آنها کلاه خود بر سر می گذاشتند. از این رو شوالیه ها به تدریج از علامت هایی روی زره و سپر خود استفاده کردند. این علامت ها تدریجاً به آرم (نشان) یا نشان های خانوادگی تبدیل شدند که فرد دیگری حق استفاده از آن ها را نداشت.در سده های میانه برخی از کارکنان دربار که «هرالد» یا مسئول نشان ها نامیده می شدند، مسئول ثبت و حفظ نشان ها بودند و به طرح های جدید نیز پاداش می دادند. کالج نشان ها در لندن هنوز هم چنین کاری را انجام می دهد. امروزه این نشان ها هنوز توسط خانواده های سلطنتی در اروپا استفاده می شوند.
سپر نشان دار
زمینه
نگهدار
سرخود
چنبر
خودپوش
خود
نیم تاج
پایگاه
نشان فرقه شهسواری
نگاره
شعار
یک نشان کامل از تمام یا بخشی از آرایه های زیر تشکیل می شود:
کلانی، رضا. مقدمه ای بر تاریخ و مبانی نشان شناسی، عصر نوین، تهران، ۱۳۹۴. شابک 8-24-7315-600-978 گوگل بوک

دانشنامه آزاد فارسی

نشان صلیب لیاقت جنگی با شمشیر
(یا: مدال) قطعات فلزی سکه مانند قالب ریزی یا ضرب شده که اهدای آن گرامی داشت رویدادی تاریخی یا علامت تقدیر و بزرگداشت کسی به مناسبت خدمتی برجسته به اجتماع یا دلاوری و پیروزی در جنگ و نبرد است و یا نشانۀ عضویت در جامعه، یا گروهی ویژه شمرده می شود. مدال و نشان معمولاً با نوار و سنجاق به یقه یا جلوی سینه نصب می شود. اکثر مدال ها و نشان ها در ابعادی بسیاری کوچک اند که رُزِت خوانده می شود. رُزِت بر یقۀ سمت چپ دارندۀ مدال سنجاق می شود و از رنگ و شکل آن می توان پی برد که صاحب آن چه نوع مدالی دریافت کرده است. اهدای مدال و نشان با لوحی همراه است که به نام دریافت کننده صادر شده است. در مسابقات ورزشی نیز به قهرمانان و نفرات دوم و سوم مدال می دهند. پرافتخارترین مدال های ورزشی، مدال طلای قهرمانی در المپیک است. در ایران و کشورهای اسلامی تا اعصار اخیر مدال و نشان وجود نداشته و پس از آشنایی شرقیان با تمدن غربی و مظاهر آن به این سرزمین ها آمده است. در ایران و بلاد اسلامی فرستادن خلعت و شمشیر از جانب فرمانروایان برای بزرگان کشوری و لشکری معادل مدال و نشان در دنیای غرب بود و بالاترین افتخار هدیه گرفتن جامۀ خاصۀ سلطانی شمرده می شد. اولین نشان رسمی ایران نشان شیر وخورشید بود که در زمان محمدشاه قاجار رسمیت یافت. در عصر پهلوی مهم ترین نشان های غیر نظامی نشان تاج و نشان همایون، هر یک با پنج درجۀ مختلف بود که بالاترین آن ها درجۀ یکم با حمایل محسوب می شد. برای نظامیان نیز بالاترین مدال ذوالفقار و سپه در نظر گرفته شده بود. در جمهوری اسلامی نشان های گوناگون در سطوح مختلف از قبیل نشان خدمت، شجاعت، پژوهش، تعلیم و تربیت و غیره وجود دارد که به افراد ذیصلاح در زمینه های مختلف اعطا می شود.

فرهنگستان زبان و ادب

{medal} [ورزش] جایزه ای معمولاً به شکل یک قرص فلزی که بر روی آن نقش و نوشتۀ یادبود حک شده است و به رتبه های یکم تا سوم رویدادهای ورزشی اهدا می شود متـ . مدال

گویش مازنی

/neshaan/ هدف – علامت گذاری – نشانه - سنگ قبر

۱هدف – علامت گذاری – نشانه ۲سنگ قبر


واژه نامه بختیاریکا

بو برقم

جدول کلمات

مارک

پیشنهاد کاربران

ایز

نام دیگری ست برای هدف. نشانگیر به کمانداری گفته می شود که در این کار مهارت دارد. اشکانیان ( پارتیان ) در شمار بهترین کمانداران و نشانگیران سواره بحساب می آمدند. شکست رومی ها در جنک با اشکانیان ( به رهبری سورنا ژنرال پارسی ) مدیون مهارت ایشان بوده است. این کمانگیران با حیله خود را در حالت عقبگرد
در مقابل دشمن نشان می دادند . دشمن بدنبال ایشان حرکت می کرد ، غافل از مهارت بی نظیر اشکانیان در نشانگیری سواره با چرخش کامل روی اسب! در زبان انگلیسی اصطلاح Parting Shot بمعنی ایراد و نکته گیری ناگهانی در لحظه خروج از یک مناظره است که یادآور همین تاریخ در میان اروپاییان می باشد. . !

وسام

نشان:
دکتر کزازی در مورد واژه ی نشان می نویسد : ( ( در پهلوی نیشان nīšān بوده است . می تواند بود که این واژه از ستاک نیش nīšدر پهلوی، به معنی دیدن ، برآمده باشد . ) ) در بیت زیر هم نشان دیده شدن معنی می دهد .
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 172 )



کلمات دیگر: