ریاست. [ س َ] ( ع اِمص ) حکومت. فرماندهی. سرکاری. سروری. فرمانروایی. سرداری. سالاری. حکمرانی. ( ناظم الاطباء ). سری. مهتری.
رهبری. زعامت. ( یادداشت مؤلف ) :
آمد نگاهبان ریاست فراستش
آری نگاهبان ریاست فراست است.
ادیب صابر.
وی را [ مسعود را ] دیده اند از بزرگی و شهامت و تفرد وی در همه ادوات سیاست و ریاست او واقف گشته. ( تاریخ بیهقی ).
ور به تعلیم نبی حاجت نباشد در اصول
مر ترا بر جمع شاگردان ریاست چیست پس.
ناصرخسرو.
تا شمس
دین بر اسب ریاست دواسبه راند
یک ذره ایست شمس فلک ز اختر سخاش.
خاقانی.
با ریاست سیاست
واجب است. ( از سندبادنامه ص 64 ). همه ریاست او را گردن نهادند. ( از ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید و ریاست متمشی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ). کار نیشابور در عهد ریاست او نظامی هرچه تمامتر گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ).
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج.
مولوی.
پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی. ( گلستان سعدی ).
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آن است که دایم نبود دورانش.
سعدی.
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دست شان دستها بر خداست.
سعدی.
- امثال :
ریاست بی سیاست نتوان کرد. ( امثال و حکم دهخدا ).
ریاست ریخت وپاش دارد. ( یادداشت مؤلف ).
- ریاست جوی ؛ که در جستجو و اندیشه رسیدن به ریاست و سروری است. ریاست طلب :
از این مشت ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی داد دین ز بودردا.
سنایی.
- ریاست کردن ؛ سرداری کردن. ( از آنندراج ) :
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد.
سعدی ( بوستان ).
- ریاستمدار ؛ که مدار ریاست ازوست. که همواره پایگاه ریاست دارد.
|| داوری و حکم. ( ناظم الاطباء ).
ریاسة. [ س َ ] ( ع مص ) رئاست. سروری کردن
قوم را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). مهتری کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). مهتری. ( دهار ). || بزرگ شدن و بلند شدن قدر کسی. ( ناظم الاطباء ). مهتر شدن. ( المصادر زوزنی ).