کلمه جو
صفحه اصلی

ریاست


مترادف ریاست : آقایی، بزرگی، پیشوایی، حکومت، زعامت، سرپرستی، سروری، مدیریت، مهتری

برابر پارسی : سرپرستی، بزرگی، سرپرست

فارسی به انگلیسی

directorship, chairmanship, presidentship, superintendence, headship, wardenship, chirmanship

directorship, chirmanship, presidentship


chairmanship, headship, wardenship


فارسی به عربی

ریاسة

مترادف و متضاد

superintendency (اسم)
سرپرستی، نظارت، مباشرت، ریاست

chairmanship (اسم)
تصدی، ریاست

superintendence (اسم)
سرپرستی، نظارت، مباشرت، ریاست

presidency (اسم)
نظارت، ریاست، مقام یا دوره ریاست جمهوری

headship (اسم)
برتری، تفوق، رهبری، بزرگی، ریاست، پیشوایی

generalship (اسم)
ریاست، سرتیپی، سرلشکری، علم لشکرکشی

آقایی، بزرگی، پیشوایی، حکومت، زعامت، سرپرستی، سروری، مدیریت، مهتری


فرهنگ فارسی

رئیس بودن، سروری کردن، بزرگی، سروربودن
( اسم ) ۱ - سروری فرماندهی فرمانروایی . ۲ - حکومت سلطنت . یا ریاست جسمانی ریاست ملوک و جابران که آنانرا سلطانی نیست مگر بر اجسام و اجساد مردمان و از راه قهر و غلبه و جور و ستم مردم را برده و خدمتگذار خود گردانند بجهت امور شهوانی و لذایذ جسمانی خود و نیل بارزوهای مادی خویش . یا ریاست روحانی ریاست اهل شرایع است که مالک ارواح و نفوس مردمند از راه اجرائ عدالت و احسان و مردم را در خدمت ملتها و شرایع و اقامه سنت در آورند از جهت حفظ دین و نیل به سعادت آخرت ( اخوان الصفا ۸۲ : ۴ ) .

فرهنگ معین

(رَ یا رِ سَ ) [ ع . رئاسة ] (اِمص . ) سروری ، فرماندهی .

لغت نامه دهخدا

ریاست . [ س َ] (ع اِمص ) حکومت . فرماندهی . سرکاری . سروری . فرمانروایی . سرداری . سالاری . حکمرانی . (ناظم الاطباء). سری . مهتری . رهبری . زعامت . (یادداشت مؤلف ) :
آمد نگاهبان ریاست فراستش
آری نگاهبان ریاست فراست است .

ادیب صابر.


وی را [ مسعود را ] دیده اند از بزرگی و شهامت و تفرد وی در همه ٔ ادوات سیاست و ریاست او واقف گشته . (تاریخ بیهقی ).
ور به تعلیم نبی حاجت نباشد در اصول
مر ترا بر جمع شاگردان ریاست چیست پس .

ناصرخسرو.


تا شمس دین بر اسب ریاست دواسبه راند
یک ذره ایست شمس فلک ز اختر سخاش .

خاقانی .


با ریاست سیاست واجب است . (از سندبادنامه ص 64). همه ریاست او را گردن نهادند. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید و ریاست متمشی شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438). کار نیشابور در عهد ریاست او نظامی هرچه تمامتر گرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج .

مولوی .


پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی . (گلستان سعدی ).
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آن است که دایم نبود دورانش .

سعدی .


ریاست به دست کسانی خطاست
که از دست شان دستها بر خداست .

سعدی .


- امثال :
ریاست بی سیاست نتوان کرد . (امثال و حکم دهخدا).
ریاست ریخت وپاش دارد . (یادداشت مؤلف ).
- ریاست جوی ؛ که در جستجو و اندیشه ٔ رسیدن به ریاست و سروری است . ریاست طلب :
از این مشت ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی داد دین ز بودردا.

سنایی .


- ریاست کردن ؛ سرداری کردن . (از آنندراج ) :
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد.

سعدی (بوستان ).


- ریاستمدار ؛ که مدار ریاست ازوست . که همواره پایگاه ریاست دارد.
|| داوری و حکم . (ناظم الاطباء).

ریاست. [ س َ] ( ع اِمص ) حکومت. فرماندهی. سرکاری. سروری. فرمانروایی. سرداری. سالاری. حکمرانی. ( ناظم الاطباء ). سری. مهتری. رهبری. زعامت. ( یادداشت مؤلف ) :
آمد نگاهبان ریاست فراستش
آری نگاهبان ریاست فراست است.
ادیب صابر.
وی را [ مسعود را ] دیده اند از بزرگی و شهامت و تفرد وی در همه ادوات سیاست و ریاست او واقف گشته. ( تاریخ بیهقی ).
ور به تعلیم نبی حاجت نباشد در اصول
مر ترا بر جمع شاگردان ریاست چیست پس.
ناصرخسرو.
تا شمس دین بر اسب ریاست دواسبه راند
یک ذره ایست شمس فلک ز اختر سخاش.
خاقانی.
با ریاست سیاست واجب است. ( از سندبادنامه ص 64 ). همه ریاست او را گردن نهادند. ( از ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید و ریاست متمشی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ). کار نیشابور در عهد ریاست او نظامی هرچه تمامتر گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 438 ).
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج.
مولوی.
پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی. ( گلستان سعدی ).
چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر
حاصل آن است که دایم نبود دورانش.
سعدی.
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دست شان دستها بر خداست.
سعدی.
- امثال :
ریاست بی سیاست نتوان کرد. ( امثال و حکم دهخدا ).
ریاست ریخت وپاش دارد. ( یادداشت مؤلف ).
- ریاست جوی ؛ که در جستجو و اندیشه رسیدن به ریاست و سروری است. ریاست طلب :
از این مشت ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی داد دین ز بودردا.
سنایی.
- ریاست کردن ؛ سرداری کردن. ( از آنندراج ) :
رئیسی که دشمن سیاست نکرد
هم از دست دشمن ریاست نکرد.
سعدی ( بوستان ).
- ریاستمدار ؛ که مدار ریاست ازوست. که همواره پایگاه ریاست دارد.
|| داوری و حکم. ( ناظم الاطباء ).

ریاسة. [ س َ ] ( ع مص ) رئاست. سروری کردن قوم را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). مهتری کردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). مهتری. ( دهار ). || بزرگ شدن و بلند شدن قدر کسی. ( ناظم الاطباء ). مهتر شدن. ( المصادر زوزنی ).

فرهنگ عمید

۱. رئیس بودن، سروری کردن.
۲. (صفت، اسم ) رئیس: ریاست دانشکدۀ ادبیات.
۳. [قدیمی] سروری، سرداری، بزرگی، فرمانروایی.

فرهنگ فارسی ساره

سرپرست


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به بزرگ و سرور قوم یا ملّتی که در امور خود به وی رجوع و از او اطاعت می‏کنند رئیس گویند. از آن به مناسبت در باب صلات و جهاد نام برده‏ اند.

ریاست رهبر ی و سروری وعبارت است از شرف، بزرگی و سروری بر مردم.

اقسام ریاست
← اطاعت از رؤسای الهی
...

پیشنهاد کاربران

این واژه تازى ( اربى ) است و برابرهاى آن به پارسى چنینند: اَپَرَکى Aparaki ( پهلوى: ریاست، مافوقیت ) ، اَپَرتَرى Apartari ( پهلوى: ریاست، تفوّق ) ، اَپَرمانى Aparmani ( پهلوى: ریاست ، حاکمیت ، وزارت ) ، باربیتایش Barbitayesh ( پهلوى - پیشنهادى: باربیتا: پهلوى: رئیس
+ اِش ( مصدرساز ) : ریاست ) پُدى Podi ( پهلوى: پَتیهْ/پَدیهْ/بَذیهْ: ریاست، مهترى، بزرگى ) ، بیستاکى Bistaki ( پهلوى: ریاست، ولایت، حاکمیت ) ، پَتیهَکى Patihaki ( ریاست، سرورى، مدیریت، آقایى ) ، پیشگاسى Pishgasi ( پهلوى: ریاست و . . . ) ، ترپادى Tarpadi ( پهلوى: ریاست،
سرکردگى ، فرماندهى ) ، اِخْوَتاتىXvatati ( پهلوى: ریاست، خدایى ، سرورى ) ، رایناکىRayenaki ( پهلوى: مدیریت، گردانندگى، ریاست - در پهلوى رایینیدنRayinidan ( رایینیتن ) : اداره کردن ، مدیریت کردن ، گرداندن - و رایینشRayinesh ( رایینیشْنْ ) : اداره ، مدیریت ، گردانندگى
سُدارىSodari ( پهلوى: ریاست ، سالارى ) ، فرمادارى Farmadari ( پهلوى: ریاست ، فرمانفرمایى، مدیریت ) ، فرمانپُدى Farmanpodi ( پهلوى:فْرمانپَتیهْ: ریاست ، فرماندهى ، مدیریت ) ، فرمانفرمایى Farmanfarmayi ( پهلوى: فرماندهى، ریاست ) ، ماتَکْوَرى Matakvari ( پهلوى: ریاست،
وزارت، سرورى، . . . ) ، مهترى Mehtari ( پهلوى: مَستَریهْ ، ریاست، بزرگترى ) ، سروندى Sarvandi ( پیشنهادى: پارسى: ریاست ) ، راژنى Razhani ( سانسکریت+ اى : ریاست )

سروری

واژه ی پارسی_ آریایی رئیس reīs ا ز ریشه reg به معنای chief ساخته شده که در زبانهای گروه PIE به شکل *rēg' - s آمده است. بدل شدن رگیس به رئیس مانند بدل شدن بگذار←بذار و وگده←وعده است. واژه رئیس همخانواده با واژه راجی در هندی و راستار در اوستایی است. بدینسان روشن میشود که واژه رئیس از واژه عربی راس=سر ساخته نشده و مرئوس یک لغت جعلی است.
*پیرس ( منبع ) :
Indo - European etymology: Compiled by Sergei Nikolayev on the basis of A. Walde and J. Pokorny's dictionary




کلمات دیگر: