کلمه جو
صفحه اصلی

لقب


مترادف لقب : اسم، تخلص، صفت، عنوان، کنیه، نام، نعت

برابر پارسی : فرنام، بَرنام، پاژنام

فارسی به انگلیسی

epithet, label, style, surname, tag, title, title of honour, moniker, title(of honour)

title(of honour)


epithet, label, style, surname, tag, title


فارسی به عربی

اضافة , صفة , علامة , عنوان , کنیة , لقب

عربی به فارسی

نام خانوادگي , کنيه , لقب , عنوان , لقب دادن


مترادف و متضاد

addition (اسم)
سرک، افزایش، ضمیمه، اضافه، جمع، لقب، متمم اسم، اسم اضافی، ترکیب چند ماده با هم

epithet (اسم)
صفت، لقب، کنیه، اصطلاح

title (اسم)
لقب، عنوان، کنیه، اسم، نام، سرصفحه، برنامه، مقام، استحقاق، حق، صفحه عنوان کتاب، عنوان قبل از اسم شخص

label (اسم)
لقب، برچسب، علامت، اتیکت، متمم سند یا نوشته، تکه باریک، اصطلاح خاص

appellation (اسم)
لقب، وجه تسمیه، اسم، نامگذاری، نام

surname (اسم)
لقب، کنیه، اسم خانوادگی، نام خانوادگی

agnomen (اسم)
لقب، کنیه

sobriquet (اسم)
لقب، کنیه، لقب خیالی

byname (اسم)
لقب، اسم فرعی، اسم دوم

cognomen (اسم)
لقب، کنیه

soubriquet (اسم)
لقب، کنیه، لقب خیالی

appellative (صفت)
لقب، کنیه

اسم، تخلص، صفت، عنوان، کنیه، نام، نعت


فرهنگ فارسی

اسمی که به آن شهرت پیداکنندغیرازاسم اصلی او
( اسم ) ۱- نامی که دلالت بر مدح یا ذم شخص کند پاچنامه پاژنامه پاشنامه : چون هیچ دستاربند را لقب نبود ابوالقاسم عباد را که عالم شیعی بود صاحب کافی نوشتندی ... جمع : القاب . ۲- اسم عنوان : چنانکه خلیل رحمه الله هر یک را از ازاحیف اشعار عرب لقبی از اسمائ مصادر و نعوتی که از آن مشتق باشد مناسب تصرف آن در فامیل نهاده است .

فرهنگ معین

(لَ قَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بَر نام ، اسمی غیر از اسم اصلی که شخص به آن شهرت پیدا می کند. ۲ - نامی که دلالت بر مدح یا ذم شخص کند. ج . القاب .

لغت نامه دهخدا

لقب. [ ل َ ق َ ] ( ع اِ ) نام که دلالت بر مدح یا ذم کند. اسمی معنی مدحی یا ذمی را. آن نام که پس از نام نخستین دهند کسی را و حاوی مدحی یا ذمی باشد.نامی که در آن معنی مدح یا ذم منظور باشد به خلاف علم که در آن هیچ معنی منظور نباشد. ( غیاث ). جرجانی گوید: ما یسمی به الانسان بعد اسمه العلم من لفظ یدل علی المدح او الذّم لمعنی فیه. ( تعریفات ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت کلمه ای را گویند که آن تعبیر از چیزی کند و در اصطلاح علمای عربیت علمی باشد که مشعر بر مدح یا ذمی باشد به اعتبار معنی اصلی آن وصرّح بذلک المولوی عصام الدین فی حاشیة فوائد الضیائیه فی المبنیات - انتهی. پاچنامه. پاژنامه. علاقیة. ( منتهی الارب ). نبز. ورنامه و نام بد. ( مهذب الاسماء ).بارنامه. ( دهار ) ( مجمل اللغة ). بارنام. ( مجمل اللغة ). برنامه. نَقَر. نَقِر. قِزی. ج ، اَلقاب. ( منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید:... این کلمه با لفظ یافتن ،گرفتن ، کردن ، نهادن و دادن مستعمل است :
آن کت کلوخ روی لقب کرد نغز کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
به شهری کجا نرم پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
کسی را که بینی تو پای از دوال
لقب شان چنین بود بسیار سال.
فردوسی.
به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب.
فرخی.
ما را سخن فروش نهادی لقب ، چه بود
خواجه ز ما به زر نخریدی همی سخن.
فرخی.
تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است.
منوچهری.
آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب : ذوالیمینین ، ذوالریاستین و ذوالقلمین. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137 ). وی را [محمود را] لقب سیف الدوله کردند. ( تاریخ بیهقی ص 197 ). و با خانان ترکستان مکاتبت کنند و ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند. ( تاریخ بیهقی ص 294 ). در منشور، این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند. ( تاریخ بیهقی ص 361 ).
نشگفت کز او من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارث فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.

لقب . [ ل َ ق َ ] (ع اِ) نام که دلالت بر مدح یا ذم کند. اسمی معنی مدحی یا ذمی را. آن نام که پس از نام نخستین دهند کسی را و حاوی مدحی یا ذمی باشد.نامی که در آن معنی مدح یا ذم منظور باشد به خلاف علم که در آن هیچ معنی منظور نباشد. (غیاث ). جرجانی گوید: ما یسمی به الانسان بعد اسمه العلم من لفظ یدل علی المدح او الذّم لمعنی فیه . (تعریفات ). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در لغت کلمه ای را گویند که آن تعبیر از چیزی کند و در اصطلاح علمای عربیت علمی باشد که مشعر بر مدح یا ذمی باشد به اعتبار معنی اصلی آن وصرّح بذلک المولوی عصام الدین فی حاشیة فوائد الضیائیه فی المبنیات - انتهی . پاچنامه . پاژنامه . علاقیة. (منتهی الارب ). نبز. ورنامه و نام بد. (مهذب الاسماء).بارنامه . (دهار) (مجمل اللغة). بارنام . (مجمل اللغة). برنامه . نَقَر. نَقِر. قِزی . ج ، اَلقاب . (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: ... این کلمه با لفظ یافتن ،گرفتن ، کردن ، نهادن و دادن مستعمل است :
آن کت کلوخ روی لقب کرد نغز کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک .

منجیک .


به شهری کجا نرم پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
کسی را که بینی تو پای از دوال
لقب شان چنین بود بسیار سال .

فردوسی .


به عید رفت به یک نام و بازگشت ز عید
نهاده خلق مر او را هزار گونه لقب .

فرخی .


ما را سخن فروش نهادی لقب ، چه بود
خواجه ز ما به زر نخریدی همی سخن .

فرخی .


تریاق بزرگ است و شفای همه غمها
نزدیک خردمندان می را لقب این است .

منوچهری .


آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب : ذوالیمینین ، ذوالریاستین و ذوالقلمین . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). وی را [محمود را] لقب سیف الدوله کردند. (تاریخ بیهقی ص 197). و با خانان ترکستان مکاتبت کنند و ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند. (تاریخ بیهقی ص 294). در منشور، این پادشاه زاده را خوارزمشاه نبشتند و لقب نهادند. (تاریخ بیهقی ص 361).
نشگفت کز او من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است .

ناصرخسرو.


بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب .

ناصرخسرو.


وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارث فعل کرام باید کرد.

ناصرخسرو.


چه چیز است ، چیزی است این کز شرف
رسولش لقب داد سحر حلال .

ناصرخسرو.


کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب .

ناصرخسرو.


از دم خصمانت چون اشک حسام افسرده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حسام .

امیرمعزی .


جود ترا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار.

امیرمعزی .


لقب تو چه سود صدر اجل
چون اجل هست سوی تو نگران .

ادیب صابر.


و چون هیچ دستاربند را لقب نبود، ابوالقاسم عباد را که عالم شیعی بود صاحب کافی نوشتندی و در آن هنگام که ابوبکر باقلانی را لقب نبود محمد نعام حارثی را شیخ مفید گفتندی . (النقض ص 45).
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید.

خاقانی .


نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کدرآمیخته اند.

خاقانی .


روز جوهرنام و شب عنبرلقب
پیش صفه ش خادم آسا دیده ام .

خاقانی .


مه حلقه به گوش تو نمی زیبد
دُر حلقه به گوش تو لقب دارد.

خاقانی .


دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی .

خاقانی .


تانام آن زمین شد هم سد آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر.

خاقانی .


ادریس قضابینش و عیسی روان بخش
داده لقبش در دو هنر واضع القاب .

خاقانی .


در خطبه ٔ کرم لقبش صدر عالم است
برمهر ملک صدر مظفر نکوتر است .

خاقانی .


و اسباب دولت و قدرت و جاه و حشمت او زیادت میشد تا او را امیرالامراء المؤید من السماء لقب دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
این گروه ارچه آدمی نسبند
همه دیوان آدمی لقبند.

نظامی .


گرچه بر روی رقعه ٔ شطرنج
لقب چوب پاره ای شاه است .

سیف اسفرنگ .


مرا مپرس که چونی به هر لقب که تو خوانی .

سعدی .


منیر سوخته دل را لقب سمندر کن
که بوالهوس نسزد این خطاب رنگین را.

ملا ابوالبرکات منیر.


یافت چو اورا لقب مهر سپهر سخن
هر غزلش را قدر عقد ثریا نوشت .

ملاطغرا.


دو آتش ز نرگس گرفته لقب
به ریحان تر لیفه اش هم نسب .

ملاطغرا.


لقاعة و تلقاعة؛ لقب نهنده مردم را. (منتهی الارب ). ذبیح اﷲ؛ لقب اسماعیل . صدیق ؛ لقب ابوبکر. ذومرة؛ لقب جبرئیل (ع ). اعجب جاهلا؛ لقب مردی . (منتهی الارب ). تأبطّ شراً؛ لقب شاعری از عرب . (تاج العروس ). هندوشاه در تجارب السلف آرد: ... عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبة نام او بر زبان برانند کنیه ٔ او بگفتندی اما القاب ، آیین سلاطین عجم است ، مثل بنی بویه و بنی سلجوق ، چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان به حضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن میدانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند، اما عدول از لقبی به لقبی به جهت آن کردند که نامها متفاوت است ، نام هست که از نامی بهتر است . قال (ص ) خیرالاسماء ما عبد و حمد و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذویب است و کنیه ها نیز متفاوت است ... و همچنین القاب نیز متفاوت است یا به حسب معانی یا به حسب عذوبت الفاظ یا به حسب فخامت ، یعنی بزرگی یا به حسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگتر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین و تاج الدین ، هم از روی معنی و هم از روی لفظ. اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد و معزّ و ما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و امااز جهت لفظ به ذوق می توان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز و تاج و این معنی را جز به ذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی [ و ] بیان گویند. بناء علی هذه القاعدة، خلفا چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدّی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمی بود از برای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اوّل و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده ٔ خرد نام او را تغییر کند و می شاید که این نوع را مطلقا به ارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ، پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست . (تجارب السلف صص 349-350). صاحب سیاستنامه آرد: دیگر القاب بسیار شده است و هرچه بسیار شود قدرش نبود و خطرش نماند همه ٔ پادشاهان و خلفا در لقب تنگ مخاطبه بوده اند که از ناموسهای مملکت ، یعنی نگاه داشتن القاب و مراتب و اندازه ٔ هر کس است چون لقب مرد بازاری و دهقانی همان باشد که لقب عمیدی هیچ فرقی نبود میان وضیع و شریف و محل معروف و مجهول یکی باشد و چون لقب عالم و جاهل یکی باشد تمیز نماند و این در مملکت روا نباشد و همچنین لقب امرا و ترکان حسام الدولة و سیف الدولة و امین الدولة و مانند این بوده است و لقب خواجگان و عمیدان و متصرفان عمیدالدولة و ظهیرالملک وقوام الملک و مانند این و اکنون تمیز برخاست و ترکان لقب خواجگان بر خویشتن می نهند و خواجگان لقب ترکان و به عیب نمی دارند و همیشه لقب عزیز بوده است ، حکایت : چون سلطان محمود به سلطانی بنشست از امیرالمؤمنین القادرباﷲ لقب خواست . او را یمین الدولة لقب داد و چون محمود ولایت نیمروز گرفت و خراسان و هندوستان تا سومنات و جمله ٔ عراق [ را ] گرفت خلیفه را رسول فرستاد با هدیه و خدمت بسیار و از او زیادت القاب خواست اجابت نکرد و گویند ده بار رسول فرستاد و سود نداشت ... و خاقان سمرقند را سه لقب داده بود: ظهیرالدولة و معین خلیفةاﷲ و ملک الشرق و الصین ، و محمود را از آن غیرت همی آمد. دیگر بار رسول فرستاد که من همه ولایت کفر بگشادم و به نام تو شمشیر میزنم و خاقان را که نشانده ٔ من است سه لقب داده ای و مرا یک لقب با چندین خدمت . جواب آمد که لقب تشریفی باشد مرد را که بدان شرف او بیفزاید و معروف شود و تو خود شریفی و معروف ،ترا خود لقبی تمام است ، اما خاقان کم دانش است و ترک و نادان ، التماس او از برای این وفا کردیم ... تو ازهر دانشی آگاهی و به ما نزدیکی و نیت ما نیکوتر از آن است در حق تو که می پنداری ... محمود چون این سخن بشنید برنجید. در خانه ٔ وی زنی بود ترک زاده و نویسنده و زبان دان و اغلب وقت در سرای محمود آمدی و با محمود سخن و طیبت گفتی و خواندی . روزی پیش محمود نشسته بود و طیبتی همی کرد، محمود گفت : هرچند که جهد میکنم تا خلیفه لقب من بیفزاید فایده نمی دارد و خاقان که رعیت من است چندین لقب دارد... (الی آخر الحکایة) با این همه هواخواهی و خدمتهای پسندیده و کوشش محمود، او را امین الملة زیادت کردند و تا محمود زیست او را یمین الدولة و امین الملة لقب بود و امروز کمتر کسی را اگر ده لقب کمتر نویسند خشم گیرد و بیازارد و سامانیان که چندین سال پادشاه بودند هر یکی را یک لقب بود.نوح را شاهنشاه خواندند و پدرش را امیر سدید و جدّش را امیر حمید و اسماعیل بن احمد را امیر عادل ... و لقب قضاة و ائمه و علماء چنین بوده است : مجدالدین ، شرف الاسلام ، سیف السنة، زین الشریعة، فخرالعلماء و مانند این از برای آنکه کنیت اسلام و سنت و علم و شریعت به علماء تعلق دارد و هرکه او نه عالم باشد و این لقبها بر خویشتن نهد، پادشاه باید که او را مالش دهد و رخصت ندهد... و همچنین سپهسالاران و امرا و مقطعان را به دولة بازخوانده اند، چون : سیف الدولة و حسام الدولة و ظهیرالدولة و مانند این ، و عمیدان و متصرفان را به ملک لقب دهند، چون : شرف الملک و عمیدالملک و نظام الملک و کمال الملک . و عادت نرفته بود که امیرترک لقب خواجگان بر خود نهد یا خواجگان لقب اکابر سپاه و ترکان بر خود نهند و بعد از روزگار... آلب ارسلان ... قاعده ها بگشت و تمیز برخاست و لقبها درآمیخته شد و کمتر کسی بزرگتر لقبی میخواست به او میدادند تا لقب خوار شد واز بویهیان که در عراق از ایشان بزرگتر نبود لقب ایشان عضدالدولة و رکن الدولة و وزیرانشان را لقب استادجلیل و استاد خطیر و از همه وزراء فاضلتر و بزرگتر صاحب عباد لقبش صاحب کافی الکفاة بود و لقب وزیر سلطان محمود غزنوی شمس الکفاة و پیش از این در لقب ملوک دنیا و دین نبود امیرالمؤمنین المقتدی بامراﷲ در القاب سلطان ملکشاه رحمه اﷲ معز الدنیا و الدین درآورده بود. بعد از وفات او سنت گشت برکیارق را رکن الدنیا والدین و محمود را ناصر الدنیا و الدین و اسماعیل رامحیی الدنیا و الدین و سلطان محمد را غیاث الدنیا والدین و زنان ملوک را هم این لقب الدنیا و الدّین نویسند و این زینت و ترتیب در القاب ابنای ملوک درفزود و ایشان را این لقب سزاست از جهت آنکه مصلحت دین ودنیا در مصلحت ایشان بازبسته است و جمال ملک و دولت در بقای پادشاه متصل است . این عجب است که کمتر شاگرد یا عامل ترک یا غلامی که از او بدمذهب تر نیست و دین و ملک را از او هزار فساد و خلل است خویشتن را معین الدین و تاج الدین و مانند این لقب کرده اند... پیش ازاین گفته آمد که لقب دین و اسلام و دولت در چهار گروه رواست : یکی پادشاه و یکی وزیر و یکی عالم و چهارم امیری که پیوسته به غزا مشغول باشد و نصرت اسلام کند و بیرون از این هرکه لقب دین و اسلام در لقب خویش آرد، او را مالش دهند تا دیگران عبرت گیرند. غرض از لقب آن است که تا مرد را بدان لقب بشناسند به مثل در مجلسی یا در مجمعی که صد کس نشسته باشند در آن جمله ده تن را محمد نام باشد، یکی آواز دهد که یا محمد، هر ده محمد را آواز باید داد و لبیک باید گفت که هر کسی چنان پندارد که نام او میبرند. چون یکی را مختص لقب کنند و یکی را موافق و یکی را کامل و یکی را سدید ویکی را رشید و مانند این چون به لقبش بخوانند در وقت بداند که او را میخوانند و گذشته از وزیر و طغرائی و مستوفی و عارض سلطان و عمید بغداد و عمید خراسان نباید که هیچ کس را در لقب «الملک » گویند الا لقب بی «الملک »، چون : خواجه رشید و مختص و سدید و نجیب و استاد امین و استاد خطیر و تکین و مانند این تا درجه ومرتبت مهتر و کهتر و خرد و بزرگ و خاص از عام پیدا شود و رونق دیوان بر جای باشد. چون مملکت را استقامتی بود بزودی پدیدار آید پادشاهان عادل و بیداردل بی تفحص کارها نکنند و رسم و آئین سلف پرسند و کتب خوانند و کارها به ترتیب نیکو فرمایند و لقبها به قاعده ٔخویش بازبرند و سنت محدث برگیرند بر رای قوی و فرمان روا و شمشیر تیز.

فرهنگ عمید

اسمی غیر از نام اصلی که فردی به آن شهرت پیدا کند، خواه دلالت بر ذم کند یا مدح.

دانشنامه عمومی

لقب یا عنوان واژه ای است که برای بیان موقعیت اجتماعی افراد در ابتدا یا انتهای نامشان بکار می روند. برای بیان نام افراد همزمان می توان از چند عنوان نیز استفاده کرد.این نام ممکن است به گونه ای خندآمیز یا مهرورزانه، به جای نام راستین آن چیز یا شخص به کار رود. لقب ها بیشتر برپایه برخورداری کسی یا چیزی از یک ویژگی آشکار، ساخته می شوند.
عنوان های عمومی:آقا، خانم، بانو، دوشیزه
عنوان های مذهبی:حجت الاسلام، آیت الله، شیخ
عنوان های علمی:استاد، دکتر، پروفسور، علامه
عنوان های شغلی:دکتر، مهندس
عنوان های دولتی::شاه، ملکه، رئیس جمهور، نخست وزیر، رهبر، قاضی، دادستان
عنوان های احترامی:جناب، محترم، جلالتمآب

فرهنگ فارسی ساره

پاژنام، فرنام


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] لقب به اسمِ قرار داده شده به عنوان موضوع حکم شرعی اطلاق می شود.
لقب، در اصطلاح علمای اصول به معنای هر اسمی است که موضوع حکم قرار می گیرد، چه اسم مشتق باشد و چه اسم جامد ، مانند: «الفقیر» در جمله «اطعم الفقیر».و در اصطلاح علمای نحو ، مقابل اسم و کنیه بوده و به معنای هر اسمی است که مشعر به مدح و یا ذم می باشد، مانند: محمود (پسندیده) و سفّاح (خون ریز).
← نکته
۱. ↑ اصول الفقه، مظفر، محمد رضا، ج۱، ص۱۳۰.
...

جدول کلمات

نب

پیشنهاد کاربران

اسم دوم

کنیه

پاژنام
که از پیش بوده و بسیار زیباست.
هم چنین واژه تازی ملقب را باید گفت:
پاژنام دار

لقب اسم با شخصیتش


Ice girl

نامی :
فلانی لقبش . . .
فلانی نامی به . . .
برابر دیگر این وازه " صفت " است که به گمان نادرست این واژه عربی است ، ولی :

لغت عربیزه صفت گویش دیگر لغت سپد sipad* در گویش توروال ( افغانستان ) است که به معنای praise ستودن ثبت شده و در پشتو ( افغانستان ) به شکل sifat* به کار میرود ( بی صفت=ناسپاس ) . بدینسان روشن میشود که لغت صفت با لغت سپاس ( sap - =serve ) همریشه است همانطور که در سنسکریت لغت صفت به شکل सपति sapati به معنای ستودن خدمت کردن عزیز داشتن serve caress honur ثبت شده است.



*پیرس:

Torwali: An Account of a Dardic Language of the Swat Kohistan by Sir George Abraham Grierson, Sir Aurel Stein

خطاب

نام و لقب که در آن مدح باشد. ( منتهی الارب ) . عنوان. سمت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : فیروزی بخشد رایت او را و گرامی دارد خطاب او را. ( تاریخ بیهقی ) . و واجب چنان کردی بلکه از فرایض نبوده که من حق خطاب وی نگاه داشتمی. ( تاریخ بیهقی ) . امیر محمود، وی را خواجه خواندی و خطاب او هم بر این جمله بود که نبشتی بدو. ( تاریخ بیهقی ) . بخط خویش چیزی بنویس و خطاب شیخی و معتمدی که دارد. ( تاریخ بیهقی ) .
لوا و عهد و خطاب خلیفه ٔ بغداد
خدای عزوجل بر ملک خجسته کناد.
مسعودسعدسلمان.

لَقَبیدن = لقب دادن.

‏پاشنام = لقب
پاشناموند = ملقب

{این واژه در برهان قاطع و دهخدا به دیسه ی پاشنامه، پاچنامه و پاژنامه آمده است. و برای روشن کردن چم آن نوشته اند: �نامی که پادشاهان به چاکران دهند برای تشریف�

به همین آوند به نگر می رسد شکل درست آن پاشنام ( نامی که پادشاه ریخت و پاش می کند ) باشد. }

‎#پارسی دوست


کلمات دیگر: