کلمه جو
صفحه اصلی

مهربان


مترادف مهربان : باعاطفه، آزرم جو، بامهر، بامحبت، پرعاطفه، حفی، حمیم، خوش خو، دلسوز، رحیم، رقیق القلب، شفیق، عاطفی مزاج، نرم دل، عطوف، غمخوار، مشفق، مهرور، مهرپرور، مهرورز، نازک دل

متضاد مهربان : جفاپیشه، نامهربان، جور، جفا

فارسی به انگلیسی

kind, affectionate, benignant, caring, compassionate, endearing, gentle, good-hearted, affable, amiable, attentive, benign, chummy, fatherly, friendly, heartwarming, humane, kindhearted, kindly, loving, matey, mild, neighborly, obliging, sociable, soft, softhearted, soulful, tenderhearted, warmblooded, warmhearted

kind, affectionate


affable, affectionate, amiable, attentive, benign, benignant, caring, chummy, compassionate, endearing, fatherly, friendly, gentle, good-hearted, heartwarming, humane, kind, kindhearted, kindly, loving, matey, mild, neighborly, obliging, sociable, soft, softhearted, soulful, tenderhearted, warmblooded, warmhearted


فارسی به عربی

التزام , انسانی , جید , حمید , حنون , خیری , رحیم , لامبالی , لطیف , مترف , محبوب , معتدل , ناضج , ناعم , نوع , ودی , ودیع

فرهنگ اسم ها

اسم: مهربان (دختر) (فارسی) (تلفظ: mehr (a) bān) (فارسی: مهربان) (انگلیسی: mehrban)
معنی: با مهر و محبت، نیکی کننده، رحم کننده، با محبت، با مهر، ( در عرفان ) مهربان صفت ربوبیت را گویند، ( اَعلام ) نام شهری در شهرستان سراب در استان آذربایجان شرقی، دارای محبت و عاطفه

(تلفظ: mehr(a)bān) با محبت ، با مهر ، نیکی کننده ، رحم کننده ؛ (در عرفان) مهربان صفت ربوبیت را گویند .


مترادف و متضاد

good (صفت)
قابل، شایسته، پسندیده، خوب، صحیح، سودمند، مهربان، مطبوع، خیر، خوش، پاک، نیک، نیکو، ارجمند، خوشنام

humane (صفت)
خلیق، مهربان، بامروت، رحیم، تهذیبی، باشفقت

compliant (صفت)
موافق، مهربان، خوشخو

tender (صفت)
دقیق، حساس، مهربان، نازک، لطیف، ترد، باریک، با ملاحظه، مشفق، محبت امیز، تنک، ترد و نازک

kind (صفت)
خوب، مهربان، خیر، خوش خلق، خوش مزاج، خوش جنس، با محبت، مشفق، مهربانی شفقت امیز

friendly (صفت)
مساعد، مهربان، دوستانه، خودمانی، تعاونی

affable (صفت)
دلجو، خوش برخورد، مهربان، خوش محضر، خوشخو، خوش رفتار، خوشرو

merciful (صفت)
مهربان، کریم، بخشنده، رحیم، غفور، بخشایشگر، رحمت امیز

gentle (صفت)
مهربان، ارام، ملایم، لطیف، نجیب، بامروت، ظریف، با تربیت، اهسته، لین

compassionate (صفت)
مهربان، رحیم، دلسوز، شفیق، غم خوار

complaisant (صفت)
مهربان، خوشخو، خوش رفتار، با ادب، خوش معاشرت

affectionate (صفت)
مهربان، خون گرم

mellow (صفت)
مهربان، دلپذیر، رسیده، نرم، خوش طعم، جا افتاده

meek (صفت)
مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله

amiable (صفت)
مهربان، دلپذیر، شیرین

soft (صفت)
مهربان، شیرین، نازک، ملایم، لطیف، ترد، نرم، گوارا، لین، متورق، نیم بند

benignant (صفت)
مهربان، خیر، خوش خیم، لطیف

big-hearted (صفت)
مهربان، خیر، صمیمی، سخی، سخاوتمند، گشاده دل

charitable (صفت)
مهربان، خوشدل، خیریه، سخی، سخاوتمند، دستگیر

benign (صفت)
مهربان، خوش خیم، بی خطر، ملایم، لطیف

mild (صفت)
مهربان، ملایم، خوش مزاج، معتدل

gracious (صفت)
خوشایند، مهربان، دلپذیر، بخشنده، رئوف، توفیق دهنده، فیض بخش، زیر دست نواز، خیر خواه، مطبوع دارای لطف

placable (صفت)
مهربان، دلپذیر، مطبوع، ارام، بخشنده، دلجویی پذیر

clement (صفت)
مهربان، ملایم، رئوف، بخشاینده، رحیم، رحمان

condescending (صفت)
مهربان، نوازش کننده

couth (صفت)
مهربان، راحت و مطبوع

good-natured (صفت)
مهربان، خوشخو، ملایم، خوش گوشت، خوش قلب، خوش خلق، خوش مزاج، خوش نیت، خوش جنس

kind-hearted (صفت)
مهربان، خوش قلب

good-hearted (صفت)
مهربان، بخشنده، خوش قلب

kindly (صفت)
مهربان، دلپذیر، خوش خلق

well-disposed (صفت)
مهربان، خوشخو، سرحال، خوش جنس، سر کیف

warm-hearted (صفت)
مهربان، با محبت

obliging (صفت)
مهربان، اجباری، الزامی، اماده خدمت

open-armed (صفت)
مهربان

open-hearted (صفت)
مهربان

tender-hearted (صفت)
مهربان، دل رحیم، دل نازک

باعاطفه، آزرم‌جو، بامهر، بامحبت، پرعاطفه، حفی، حمیم، خوش‌خو، دلسوز، رحیم، رقیق‌القلب، شفیق، عاطفی‌مزاج، نرم‌دل، عطوف، غمخوار، مشفق، مهرور، مهرپرور، مهرورز، نازک‌دل ≠ جفاپیشه، نامهربان، جور، جفا


فرهنگ فارسی

ده مرکز بخش و دهستان آلان براغوش شهرستان سراب استان سوم ( آذربایجان شرقی ) در ۳۹ کیلومتری باختر سراب . ۶۳۲۳ تن سکنه دارد . رودخانه چاکی چای آنرا مشروب میکند . محصولش غلات حبوبات و از صنایع دستی آن فرشبافی است .
بامهرومحبت
۱ - با محبت با مهر . ۲ - نیکی کننده . ۳ - رحم کننده .
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز .

فرهنگ معین

(مِ ) (ص . ) با محبت ، نیک اندیش .

لغت نامه دهخدا

مهربان. [ م ِ ] ( ص مرکب ) بامحبت.بامهر. عاطف. عطوف. ( دهار ). مشفق. شفیق. ( منتهی الارب ). حفی. رؤوف. ( ترجمان القرآن ). با مهر و دوستی. اریحی. صاحب مهر. قفی. ولی. ( منتهی الارب ) :
خرد پادشاهی بود مهربان
بود در رمه گرگ را چون شبان.
ابوشکور.
چو زینسان سخن گفت شاه جهان
برآشفت از آن دختر مهربان.
فردوسی.
به پوزش بیاراست لب میزبان
به بهرام گفت ای گو مهربان.
فردوسی.
به دل مهربان و به تن چاره جوی
اگر تو خداوندرخشی بگوی.
فردوسی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک.
پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.
فرخی.
روز تو باد فرخ چون دلت مهربان
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر.
منوچهری.
باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان. ( تاریخ بیهقی ص 313 ).
از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.
ناصرخسرو.
چگونه مهر نهم بر تو زآن سپس که به جهل
تو بر زمانه بدمهر مهربان شده ای.
ناصرخسرو.
این یزدجردبن شهریار دایه ای داشت مهربان. ( فارسنامه ابن البلخی ).
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم.
خاقانی.
با غصه دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر.
خاقانی.
برحقند آنان که با عیسی نشستند ار ز رشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشانده اند.
خاقانی.
دیک ؛ مشفق و مهربان. داسم ؛ رفیق کار مهربان. اغوز؛ مهربان و نیکی کننده بر خویشاوند و بسیارخیر بر ایشان. تهشم ؛ مهربان شدن. تجنث ؛ مهربان شدن بر کسی و دوست داشتن. تهدج ؛ مهربان شدن ناقه بر بچه. جراض ؛ ماده شتر که بر بچه مهربان باشد. رائف ، رأف ؛ سخت و بسیار مهربان. ( منتهی الارب ).
- مهربان شدن ؛ رحیم شدن. دلسوز گشتن. محبت در میان آوردن. دوستدار گشتن :
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم.
صائب.
تتوبة، اتابة، متاب ، توب ، توبة؛ باز مهربان شدن خدا بر کسی. ( منتهی الارب ).

مهربان . [ م َ رُ ] (اِخ ) مهروبان . بندری در شمال بندر دیلم حالیه . رجوع به مهروبان شود : هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد از بهر ایمنی ، راه به کرمان یا مهربان یا دورق و بصره اوگندند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).


مهربان . [ م ِ ] (ص مرکب ) بامحبت .بامهر. عاطف . عطوف . (دهار). مشفق . شفیق . (منتهی الارب ). حفی . رؤوف . (ترجمان القرآن ). با مهر و دوستی . اریحی . صاحب مهر. قفی . ولی . (منتهی الارب ) :
خرد پادشاهی بود مهربان
بود در رمه گرگ را چون شبان .

ابوشکور.


چو زینسان سخن گفت شاه جهان
برآشفت از آن دختر مهربان .

فردوسی .


به پوزش بیاراست لب میزبان
به بهرام گفت ای گو مهربان .

فردوسی .


به دل مهربان و به تن چاره جوی
اگر تو خداوندرخشی بگوی .

فردوسی .


ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ .

منجیک .


پردلی پردل ولیکن مهربانی مهربان
قادری قادر ولیکن بردباری بردبار.

فرخی .


روز تو باد فرخ چون دلت مهربان
دست تو باد با قدح و لبت با عصیر.

منوچهری .


باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان . (تاریخ بیهقی ص 313).
از این خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.

ناصرخسرو.


وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت .

ناصرخسرو.


چگونه مهر نهم بر تو زآن سپس که به جهل
تو بر زمانه ٔ بدمهر مهربان شده ای .

ناصرخسرو.


این یزدجردبن شهریار دایه ای داشت مهربان . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم .

خاقانی .


با غصه ٔ دشمنان همی ساز
بهر دل مهربان مادر.

خاقانی .


برحقند آنان که با عیسی نشستند ار ز رشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشانده اند.

خاقانی .


دیک ؛ مشفق و مهربان . داسم ؛ رفیق کار مهربان . اغوز؛ مهربان و نیکی کننده بر خویشاوند و بسیارخیر بر ایشان . تهشم ؛ مهربان شدن . تجنث ؛ مهربان شدن بر کسی و دوست داشتن . تهدج ؛ مهربان شدن ناقه بر بچه . جراض ؛ ماده شتر که بر بچه مهربان باشد. رائف ، رأف ؛ سخت و بسیار مهربان . (منتهی الارب ).
- مهربان شدن ؛ رحیم شدن . دلسوز گشتن . محبت در میان آوردن . دوستدار گشتن :
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم .

صائب .


تتوبة، اتابة، متاب ، توب ، توبة؛ باز مهربان شدن خدا بر کسی . (منتهی الارب ).
- مهربان کردن ؛ رحیم کردن . به رحم آوردن . احناء. تحنیة. (تاج المصادر بیهقی ) :
برانگیخت از شهر ایران تو را
کند مهربان بادلیران تو را.

فردوسی .


- مهربان گردانیدن ؛ به رحم آوردن . رحیم کردن . اِرْآم . تعطیف . (تاج المصادر بیهقی ) : دل آن خداوند رحمةاﷲ علیه بر ما مهربان گردانید که بیگناه بودیم . (تاریخ بیهقی ص 214).
- مهربان گردیدن ؛ مهربان شدن . رحیم گشتن . دلسوز شدن . بامحبت گشتن .
- مهربان گشتن ؛ مهربان گردیدن . مهربان شدن . رحیم گشتن .
- نامهربان ؛ بی مهر. بی محبت . که دلسوز نیست . رجوع به نامهربان شود.
- امثال :
طبیب مهربان از دیده ٔ بیمار می افتد .

؟ (از امثال و حکم ).


|| معشوق . زن که موردمهر کسی است :
بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای .

فردوسی .


پس آنگه چنین گفت کای مهربان
مرا شاه چین داد هم در زمان .

فردوسی .


که آن مهربان کینه ٔ سوفرای
بخواهد به درد از جهان کدخدای .

فردوسی .


مهربان خویشتن گفتم تو را
کینه ٔ آن هر زمان چندی کشی .

عطار.


بر آن مهربان شد چنان مهربان
که جز نام وی نامدی بر زبان .

نظامی .


بکش جفای رقیبان مدام و خوشدل باش
که سهل باشد اگر یار مهربان داری .

حافظ.


|| عاشق . محب :
بسی دیدم به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان .

(ویس و رامین ).


جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش .

نظامی .


زن نیک بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی .

نظامی (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).


کینه گیری ز من نکو نبوَد
چون تو دانی که مهربان توام .

عطار.


خوش بود یاری و یاری در کنار جویباری
مهربانان روی در هم وز حسودان بر کناری .

سعدی .


اوحدی از جور آن نامهربانت ناله چیست
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده اند.

اوحدی .


|| رحم کننده . رحمت آرنده . حنان . رحیم . بخشاینده . راحم . (مهذب الاسماء). حنانه (زن مهربان ). تواب . (منتهی الارب ) :
دگر کو به درویش بر مهربان
بود راد و بیرنج و روشن روان .

فردوسی .


چون سگ به زبان جراحت خویش
میشویم و مهربان ندیدم .

خاقانی .


|| نیکی کننده . بَرّ. بارّ :
گرفتند هر دو بر او آفرین
که ای مهربان شهریار زمین .

فردوسی .


پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت . (تاریخ بیهقی ص 386).

مهربان .[ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز. با 175 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


مهربان . [ م ِ] (اِخ ) قصبه ٔ کوچک مهربان مرکز بخش و همچنین مرکز دهستان آلان برآغوش از شهرستان سراب ، واقع در 39هزارگزی باختر سراب و 14هزارگزی جاده ٔ تبریز به سراب . با 4568 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ چاکی چای و محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

با مهر و محبت.

دانشنامه عمومی

مهربان می تواند به موارد زیر اشاره کند:
مهربانی
مهربان (شهر). مِهرَبان یکی از شهرهای استان آذربایجان شرقی است که در بخش مهربان شهرستان سراب واقع شده است. این شهر مرکز بخش مهربان است. برپایهٔ آخرین سرشماری مرکز آمار ایران که در سال ۱۳۹۰ صورت گرفته است، شهر مهربان با جمعیتی بالغ بر ۵۹۵۰۹ نفر می باشد. این شهر در سال ۱۳۴۱ خورشیدی از روستا به شهرتبدیل شد. مهربان در ۳۰ کیلومتری غرب سراب، ۱۰۰ کیلومتری شرق تبریز و ۶۰۰ کیلومتری شمال غرب تهران واقع شده است.

دانشنامه آزاد فارسی

شهری در استان آذربایجان شرقی، شهرستان سراب، و مرکز اداری بخش مهربان. با ارتفاع ۱,۵۹۰ متر، در منطقه ای کوهستانی، در ۷۰کیلومتری شرق تبریز و ۴۰کیلومتری غرب شمالی سراب، سر راه سراب به هریس، در دامنۀ جنوب غربی سبلان، قرار دارد. رودخانۀ مهربان از کنار این شهر می گذرد. اقلیم این شهر معتدلِ مایل به سرد و نیمه خشک و جمعیت آن ۶,۲۵۸ نفر است (۱۳۸۵).

گویش اصفهانی

تکیه ای: mehrabun
طاری: mehrabun
طامه ای: mehrabun
طرقی: mehrabun
کشه ای: mehrabun
نطنزی: mehrabun


واژه نامه بختیاریکا

جوشا؛ کَس خو؛ خومیر؛ دل اسبید؛ همه کس خو

جدول کلمات

ریوف

پیشنهاد کاربران

مجموعه ای ازبخشندگی ولطافت ذهن٬آرام بودن٬صبور بودن است

لطف کننده مهر ومحبت


کسی که به دیگران محبت میکند

مهربان شهریار ایرانی مشهور به مهربابا. ایرانی الاصل. نام پدر شهریار ایرانی و نام مادر شیرین ایرانی.
تولد 1894 پونا_ هند ____ ترک جسم ( وفات ) 1969
مهربابا از سال 1925 تا پایان عمر سکوت کردند و با مریدان خود توسط یک تخته که روی آن حروف الفبا انگلیسی نوشته شده بود سخن میگفتند و بعدها تخته ی الفبا را نیز کنار گذاشته و با اشارات دست سخن میگفتند.
اوتار عصر
اطلاعات بیشتردر بخش "مهربابا کیست" در سایت [www. meherbabairani. com www. meherbabairani. com]

از واژه مهر + پسوند بان تشکیل یافته است که در مجموع به معنای نگهبان ایزد مهر می باشد.

در زمان هخامنشیان به مرد
مهربان می گفتند

مهر بان::کسی که از مهر پاسبانی و نگهبانی می کند

مهر::مهربانو*زن ها*

رئوف

کسی که سایرین عشق میورزد

دلجو ~ رئوف~

باعاطفه، رئوف

نرمی , لطیفی

مهربان یعنی ایمان داشتن و با ادب بودن و

مهر به معنی خورشید و بان به معنی نگهبان است. در ایران باسنام به یکی از الهه های آتش یا همان خورشید مهربان می گفتند.

فردی پر از محبت مهربانی که عاشق زندگی آرومه

کسی که به بقیه عشق می ورزد*****************

نگهدارنده خوبی ها ، فرشته و نگهبان مهرو خوبی

مهربان: در پهلوی مترپانmitrpān بوده است.
( ( به شهرم ، یکی مهربان دوست بود ؛
تو گفتی که با من به یک پوست بود ! ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 218. )


دلسوز

sympathetice

مهربان مهربانی لطافت خوب

خوش قلب

مهربان . پر لطف . پر عاطفه و عطوفت
خوش خلق و خوی

ودید. شفیق. خونگرم. خوش خلق.

مهربان kinder:مهربانترkindest:مهربانترین💋🥲

گونه _ نوع _ مهربان _ مهربانی
Kind

فرهنگنمهٔ فارسی ترکی پر از اشتباه است. مثل اینکه از گوگل از طرف زبان انگلیسی استفاده شده.

واژه "مهربان" و مهربانان" از واژه های بسیار کهن پارسی بوده که به آواز خوانان و خنیاگران در این آیین ارتباط دارد گویا اینها یک عده ای بودند که سرودهای آیین مهری ( میترایی ) را از حفظ می خوانند و همراه" آواز " از نوازندگانِ چیره بوده که در دوره اشکانی اشخاصی بنام
"گوسان ها" ادامه دهنده راه آنها شدند. با ظهور زردشت کارِ "مهربانان" از رونق افتاد اما بعد از مرگ زردشت و با فروکش کردن تب و تاب زردشتیان بار دیگر " مهربانان" در دوره اشکانی به همراه
گوسان ها انتقال دهندهء قصه های حماسی ،
سنت ها و فرهنگ ملی ایران باستان تا دوره ساسانی و حتی بعد از اسلام شدند،
" مهربان ها" حتی در مراسم مَی گساری بزرگان نقشِ ساقی را داشتند، حکیم فردوسی در شاهنامه از مهربانان" یاد کرده و یکی از این "مهربانان" داستان بیژن و منیزه و دیگری ، فردوسی را تشویق به برگرداندنِ داستانهای حماسی، به صورت ِشعر
می کند و کتابی به زبانِ پهلوی را نیز از این داستانها در اختیار وی قرار می دهد حکیم فردوسی در مورد این دوست " مهربان" چنین می گوید:
به شهرم یکی" مهربان" دوست بود
که با من تو گفتی ز هم پوست بود

وقتی که یکی از این "مهربان" کتاب پهلوی از داستانهای حماسی به فردوسی می دهد؛ فردوسی چنین می گوید:
نِبِشته من این دفترِ پهلوی
به پیشِ تو آرم نگر نَغنوی

نظامی گنجوی نیز اشاراتی به شغلِ "مهربانان" دارد:
ره پیش گرفته بیت خوانان
بر داشته بانگ مهربانان

یا حافظ چنین می گوید:
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهر بانی کی سر آمد ، شهریاران را چه شد

رضا ضَحاکی راحت
مدرس و دبیر تاریخ
شهرستان اسدآباد
۱۴۰۰/۹/۲۰


کلمات دیگر: