برابر پارسی : گُبه
جبه
برابر پارسی : گُبه
فارسی به انگلیسی
chain mail, coaf of mail
tall gown, cloak
caftan, cloak, cope, kaftan, robe
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- جام. گشاد و بلند که فراز جامه های دیگر پوشند. یا جب. خورشید. روز. یا جب. درویش . ۱- ابر سحاب . ۲- شب . یا جب. ماه .شب . یاجب. هزار میخی . ۱- فلک ثوابت . ۲- شب . ۳- زره درع . جمع : جباب جبب .
یکی از سرداران مغول
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) قریه ای است در نواحی راه خراسان . (از معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 213 شود.
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) موضعی است به مصر. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). جبه یا جب موضعی است به مصر. (از معجم البلدان ).
جبه . [ ج َ ب َ / ب ِ ] (اِ) رب نارنج و مانند آن . (برهان ) (آنندراج ). فشرده و پخته ٔ آب نارنج یا غیر آن که سفت شود. رب . || نام دارویی است . (برهان ) (آنندراج ).
جبه . [ ] (اِخ ) نام یکی از سرداران مغول که مأمور تعقیب سلطان محمد خوارزمشاه بود و از راه مازندران به تعاقب سلطان پرداخت . رجوع به مزدیسنا چ 1 ص 469 ببعد شود.
جبه . [ ] (اِخ ) قصبه ای است در ترکستان شرقی که در مغرب ختن بفاصله ٔ 25 هزارگز و در کنار رودخانه ٔ قره قاش یا دریای ختن قرار دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ).
جبه . [ ج َ ب َه ْ ] (ع اِمص ) گشادگی پیشانی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). زیبائی و برجستگی پیشانی . (از اقرب الموارد) (المنجد).
جعلت جزائی منک جبهاً و غلظة
کأنک انت المنعم المتفضل .
امیةبن ابی الصلت (از اقرب الموارد).
|| بی دلو و خنور بر آب آمدن . یقال : جبه الماء؛ اَی ورده و لا له آلة السقی . || ناگاه رسیدن سرما قومی را که هنوز اسباب سرما نساختند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ).
جبة. [ ] (اِ) اسم هندی است و آن نوعی است از چوب در بلاد هند و رنگ او زرد است و... او را به کلکلاخ هندی تشبیه کرده اند و بعضی جیم را به خا تبدیل کنند و خبه گویند. (ترجمه ٔ صیدنه ).
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) آبی است در ریگ عالج . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است از اعمال بغداد. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ).
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است به طرابلس شام .(از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است به نهروان . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). از دهات نهروان و از اعمال بغداد است . (از معجم البلدان ).
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) دهی است نزدیک یعقوبا. (منتهی الارب ).
جبة. [ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) موضعی است میان بعلبک و دمشق . (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). یاقوت آرد: به جبة عسیل معروف است و آن ناحیه ای است میان بعلبک و دمشق که شامل دیه های متعددی است . (از معجم البلدان ).
جبة.[ ج ُب ْ ب َ ] (اِخ ) جهشیاری گوید: جبه در شعر زیر:
واﷲ لو طفّلت یا ابن استها
تسعین عاماً لم تکن من أسد
فارحل الی الجبة عن عصرنا
و اطلب ْ اباً فی غیر هذاالبلد.
مراد جبه و بداة طسوجین از اعمال کوفه است . (از معجم البلدان ).
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش !
جوال و جبه من لاش کرد و کیسه خراب.
چندین چرا خرامی آراسته بکشی
در جبه ٔبهائی گر نیستی بهائی.
با جبه سقلاطون با شعر مطیر.
جبه برد بخشمت خواهی.
ز تو بس کنم جبه زندنیچی.
بشعرم اندرحشو است و بر تو مفهوم است.
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
تشریف وعده دادن استر نکوتر است.
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ.
جز پی گنگل چه جوید جُبّه ای.
اگر آن ریش واهلی چه بری ؟
پشت گرمی وی از پنبه ز روی پندار.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش !
منجیک .
بلاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب
جوال و جبه ٔ من لاش کرد و کیسه خراب .
طیان .
یکی مرد را گفتم حال چیست ؟ گفت بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه به خانه ٔ خواجه آورد. (تاریخ بیهقی ص 160). بوعلی بر استری بود بند در پای پوسیده و جبه ٔ عتابی سبز داشت . (تاریخ بیهقی ص 204). حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ . (تاریخ بیهقی ص 180).
چندین چرا خرامی آراسته بکشی
در جبه ٔبهائی گر نیستی بهائی .
ناصرخسرو.
با صورت نیکو که بیامیزد با او
با جبه ٔ سقلاطون با شعر مطیر.
ناصرخسرو.
گفت بهلول را یکی داهی
جبه ٔ برد بخشمت خواهی .
سنائی .
اگر جبه ٔ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم جبه ٔ زندنیچی .
سوزنی .
میان جبه ٔ من حشو نیست ارچه بسی
بشعرم اندرحشو است و بر تو مفهوم است .
سوزنی .
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم .
سوزنی .
دستار خز و جبه ٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است .
خاقانی .
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ .
نظامی .
چونک در ملکش نباشد حَبّه ای
جز پی گنگل چه جوید جُبّه ای .
مولوی .
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش واهلی چه بری ؟
اوحدی .
جبه ٔ برد که او جنه ٔ برد آمده است
پشت گرمی وی از پنبه ز روی پندار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 13).
برای لشکر سرماست قلعه ٔ جبه
که دارد از یقه و جیب گرد خندق و سور.
نظام قاری (دیوان البسه ص 33).
زره سان حلقه ٔ اسباب دنیا در گوش مکنید تا جبه وار میخدوز جفای زمان نشوید. (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 170).
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه رویی .
یغما.
|| استخوان ابرو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) :
لنا جبب و ارماح طوال
بهن تمارس الحرب الشطونا.
(از اقرب الموارد).
شنیده ای تو بسی قصه ٔ سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر.
نظام قاری .
خشم و قهر و غضبت جوشن وجبه است و زره
شهوتت جامه ٔ خوابست و لباست شب تار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 12).
|| کعب سنان که سرنیزه در آن فرورود. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنچه نیزه بدو گذرد از سنان . (از تاج العروس ) (مهذب الاسماء). ج ، جُبَب . (مهذب الاسماء). || میانه ٔ خانه . (منتهی الارب ). || سپیدی دست و پای ستور که از زانو درگذشته باشد. (از تاج العروس ) (منتهی الارب ). || حشو سم یاسر آن . || بند زانو. (منتهی الارب ). آنجا که لنگ به ساق پیوندد. (مهذب الاسماء). پیوند ساق و ران . (از تاج العروس ). || پیوند سردست . || (ص ) بددل . (منتهی الارب ). ترسو. (از تاج العروس ). الجبة کسکر؛ الجبان من الرجال . (تاج العروس ).
- جبه خانه ؛ جایی که جبه در آن نهند. آنجا که زره و اسلحه در آن گذارند. رجوع به جبه خانه شود.
فرهنگ عمید
۲. جوشن، دِرع، زره.
۳. (زمین شناسی ) دومین لایۀ تشکیل دندۀ زمین، میان پوسته و هسته، گوشته.
* جبهٴ هزارمیخ: [قدیمی، مجاز] آسمان و ستارگان در هنگام شب.
۱. [جمع: جبب و جباب] جامۀ گشاد و بلند که روی جامههای دیگر بر تن کنند.
۲. جوشن؛ دِرع؛ زره.
۳. (زمینشناسی) دومین لایۀ تشکیلدندۀ زمین، میان پوسته و هسته؛ گوشته.
〈 جبهٴ هزارمیخ: [قدیمی، مجاز] آسمان و ستارگان در هنگام شب.
دانشنامه آزاد فارسی
ردایی بلند و گشاد و آستین دار که روی همۀ تن پوش های دیگر می پوشیدند. جُبَّه عمدتاً مردانه بود و در دورۀ قاجار، صاحب منصبان و دولتمردان عالی رتبه و نیز تجار به تن می کردند. برخی از جبه ها بسیار مجلل بود؛ به طوری که از خز یا پارچه های گلابتون دوخته می شد و یا با مروارید و حاشیه دوزی طلایی تزئین می گردید. نوعی دیگر خرقۀ پشمین شبیه جبّه را به نام «شولا» روستاییان و درویشان می پوشیدند.
دانشنامه اسلامی
اغلب منابع جبه را واژه ای عربی و جمع آن را جُبَب و جِباب دانسته اند، این واژه به زبان های دیگر نیز وارد شده و به صورت های جُپَّه در ترکی، جوپا و الجوبا در اسپانیولی، جیوپا و جیوپون در ایتالیایی و ژوپه و ژوپون در فرانسه دیده می شود.
شکل اولیه
به روشنی معلوم نیست که جبه از چه زمانی معلوم شد و شکل اولیه آن چگونه بود، ضیاءپور (۱۸۸ـ۲۰۱) از روی سنگْنگاره های دوران هخامنشی و اشکانی، به تفصیل به توصیف روپوشی مردانه، که مادها بر تن می کردند، پرداخته و آن را جبه دانسته است. این روپوش، جلوباز و بلند بوده و آستین هایی استوانه ای شکل، درازتر از آستین پیراهن، داشته است، سجاف پهنی بر روی آستین و سرتاسر کناره های جبه تا پشت گردن دوخته شده بوده است.
در منابع اسلامی
در منابع قدیم و جدید اسلامی، یافتن مشخصه های لباس های رو و تفاوت های انواع آن ها با یکدیگر به درستی امکان پذیر نیست، به طوری که حتی گاه جبه معنایی عام یافته و به انواع لباس های رو اطلاق شده است، از یک سو بنا بر حدیثی در بارهنحوه وضو گرفتن حضرت محمد صلی اللّه علیه و آله وسلم، در حالی که جبه ای بر تن داشت، جبه را لباسی جلو بسته با آستین های تنگ وصف کرده اند، از سوی دیگر جَبوری جبه را پیراهنی جلوباز دانسته است که بر روی لباس های دیگر پوشیده می شد. به گمان او جبه یکی از نام های دیگر درع است به گفته احسن نیز جبه روپوشی با چاک سراسری در جلو و آستین های گشاد بود که اغلب به جای دراعه، همراه با قَمیص و اِزار و ردا پوشیده می شد.
جنس
...
جبهة وسط پیشانی و موضع سجده است جمع آن جباه است با آنها پیشانیهایشان و پهلوهایشان و پشتهایشان داغ کرده میشود. جبهة در معنای دیگری نیز به کار رفته ولی در قرآن مجید فقط در پیشانی و آن هم تنها یکبار آمده است.
گویش مازنی
۱جعبه ۲الونک کوچک