قلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است .
-
قلم شدن ؛ دو نیمه شدن . قطع شدن . شکسته شدن . از یکدیگر جداشدن . قلم شدن دست یا پای ؛ قطع شدن استخوان آن با یک زخم
: چو نیزه قلم شد به گرز و به تیغ
همی خون چکانید مانند میغ.
فردوسی .
هر دون که برخلاف تو گیرد قلم بدست
حقاکه از نهیب تو دستش قلم شود.
سیدحسن غزنوی .
چو دست را به قلم برد و عدلنامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داددست تنم .
سوزنی .
بخود پیچید فلفل از سواد خال هندویت
قلم شد دار چینی از حدیث تندی خویت .
محسن تأثیر (از آنندراج ) (از ارمغان آصفی ).
-
قلم قلم کردن ؛ با شمشیر و کارد و جز آن چیزی راچون چوب و استخوان به قطعات جدا کردن .
-
قلم کردن ؛ کنایه از دو پاره کردن چیزی باشد به یک ضرب . (آنندراج ) (برهان ). دونیم کردن . جدا کردن . (انجمن آرای ناصری )
: به یک زخم صد نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان چو شیر دژم .
فردوسی .
- || بریدن در عرض چیزی را که بسیار گنده نباشد مانند شاخ نورسته یا دست و انگشت و امثال آن مثلاً نگویند تنه ٔ درخت چنار را قلم کردم بلکه گویند شاخ آن را قلم کردم و دست فلان را قلم کردم و از اینجاست که بعضی گفته اند بریدن به یک ضربت است زیرا که در چیزهای گنده صورت نمی بندد. (آنندراج )
: گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم .
سلمان (از آنندراج ).
|| (اِ) طرز و شیوه ٔ نگارش خط با سبک نوشتن خط. رسم خط. شیوه ٔ خط. (یادداشت مؤلف ): این قلم کلهر است ؛ خط اوست .
قلمهای اسلامی ؛ خطهای اسلامی . روایات در اقسام قلم های اسلامی تا حدی متشتت است . آنچه از مجموع روایات بدست می آید آن است که قلم اسلامی از آغاز همان قلم نبطی بوده است که آن را «النسخی » و «الدارج » مینامیده اند و عرب مستقیماً از نبطی متأخر گرفته بود و بعد از معاشرت اعراب با مردم حیره و بنای کوفه در جنب حیره خطی که آنهم تقلیدی از خط نبطی بود شایع شد که او را حیری یا جزم میخواندند. ابن الندیم گوید: در آغاز دولت اسلام چهار خط معمول گردیده بود به این اسم : خط مکی ، خط مدنی ، خط بصری ، خط کوفی و در خط مکی و مدنی الفها بسوی راست کج بود و در شکل او کمی خوابیدگی به سمت بالای انگشتان پدیدار بود و این چهار خط را قطبه نامی در عهد بنی امیه کامل کرد و بعدها از این چهار خط اقلام دیگری استخراج گردید و در اوایل دولت بنی عباس دوازده قلم در نزد خوشنوسیان متداول گردیده بود که مشهورترین آنها این است :
1- قلم طومار کبیر که در طومار کامل بوسیله ٔ برگ خرما یا قلم می نوشتند و نامه ها که بپادشاهان میفرستادند با این قلم نوشته میشد.
2- قلم ثلثین .
3- قلم ثلاثین .
4- قلم زنبور.
5- قلم مفتح .
6- قلم حَرَم (جَزم ).
7- قلم مؤامرات .
8- قلم عهود.
9-قلم قصص .
10- قلم خرفاج و از این اقلام باز اقلام و خطوط دیگری بوجود آمد و به بیست وپنج قلم رسید و در عهد مأمون خوشنویسی رنگ و آبی به خود گرفت و در آن عهد قلم مرصع و قلم نساخ و قلم ریاسی منسوب به مخترع آن فضل بن سهل ذوالریاستین و قلم رقاع و قلم غبار الحلیه و قلم ثلث و قلم محقق و قلم منثور و قلم الوشی و قلم مکاتبات و قلم نرجس و قلم بیاض نیز بوجود آمد. بیست خط از این خطوط از خط کوفی بوجود آمده بود که هرکدام خاص نوعی از نوشته های مهم بود چون قرآن و مجلات و طومارها و نامه های درباری و بعضی دیگر مثل خط نسخ و خط محقق و خط مشق و ثلث و مدور و راسی و رقاع خاص کتب و احادیث و اشعار و مراسلات معمولی بود و از عهدمأمون ببعد این خطوط ترقی کرد و قلم ریاسی متداول گردید تا ابن مقله خط نسخ را موزون و زیبا ساخت و آن را لایق آن قرار داد که قرآن را بدان خط بنویسند. خلاصه اینکه خطوط اصلی عرب دو خط کوفی و نسخ بود و از آن دو، قلمهای گوناگون بوجود آمد و در قرن هفتم و هشتم هجری بتدریج خط کوفی رو بزوال نهاد و خطوطی که در آن زمانها یعنی بعد از قرن هفتم معمول بوده است از اینقرار است : نسخ ، ثلث ، تعلیق ، ریحانی ، محقق ، رقاع و از این شش خط نیز بعدها خطوط دیگر اختراع شد که بایداختراع آن را به ایرانیان منسوب بداریم و خلاصه ٔ آن بقرار ذیل است : قلم مقرمط، قلم باریک ، قلم نستعلیق ، قلم شکسته ، قلم ثلث و قلم تعلیق و نسخ . رجوع به هریک از این کلمات شود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج
2 ص
225 و
226) (الفهرست ابن ندیم صص
11 -
12) (آداب اللغة العربیة ج
1 ص
205) (البیان و التبیین جاحظ ج
2 ص
83) (سبک شناسی ملک الشعراء بهار ج
1 صص
95 -
96). و رجوع به صبح الاعشی ج
3 ص
51 ببعد شود.
|| خامه . (کشاف اصطلاحات الفنون ). غرو یا خامه ٔ تراشیده . (منتهی الارب ). الیراعة یکتب بها و آن فَعَل به معنی مفعول است چون حَفَر به معنی محفور و از اینروآن را قلم نخوانند مگر پس از تراشیدن و پیش از آن قصبه و یراعه خوانده شود. (از اقرب الموارد).
نی نازک که با یک سوی تراشیده ٔ آن نویسند. (یادداشت مؤلف ).نی نازک و غالباً رنگین که یک سر آن تراشند و بنوکی منتهی کنند و به مرکب زده و بدان نویسند. (یادداشت مؤلف ). در معرفت تراشیدن قلم ، بدانکه در علم خط معرفت تراشیدن قلم از لوازم است و گفته اند خیر الاقلام مااستحکم نضجه فی جرمه و نشف مأه فی قشره و قطع بعد القاء بدره . و در تراشیدن قلم چهار چیز را باید ملاحظه کرد: فتح و تحت و شق و قط. اما فتح عبارت است از قطع اولی که به نسبت با عرض باشد و آن در قلمی باشد که صلابت داشته باشد بیشتر باید و قلمی که نرم باشد کمتر. و تحت عبارت است از قطعی که به نسبت با طول بود پس اگر تحت در اطراف قلم کند باید که هر دو کناره ٔ او به نسبت با شق متساوی بود چنانکه از فتح به سر قلم میرسد باریکتر میگردانند تا جریان مرکب به آسانی شود و اگر تحت درونه او کند آن بحسب صلابت و رخاوت شحمی که در درونه ٔ او باشد متفاوت گردد و اگر شحم او سخت باشد باید که روی او را بسیار نتراشد و اگر نرم باشد تمام آن شحم را بردارد تا مجرای او صافی شود و زودخراب نگردد. و شق نیز بحسب اختلاف قلم در صلابت و رخاوت و اعتدال متفاوت گردد، اگر قلم سخت باشد باید که بفتح رسد و گاه بود که از آن نیز بگذرد و اگر نرم باشد نیمه ٔ آن بس بود و اگر معتدل باشد چنان کند که تافتح بمقدار سبعی بماند. و اما قط بهترینش آن بود که محرف باشد یعنی جانب راست او چون در دست گیرد اندکی مرتفع باشد و باید که چنان در دست گیرد که اطراف انگشت وسطی و سبابه و ابهام هر سه بر قلم باشد بتساوی و قلم را اندکی بالاتر از فتح بگیرد. (از نفایس الفنون ص
11 تا
12). مترادفات قلم از اینقرار است : ترک سیه عذار، رومی زنگی جبین ، سیه بادام ، گنگ سخن چین ، طوطی زرین قفس ، ماهی مشکین زبان . (مجموعه ٔ مترادفات ص
274).
-
ارباب قلم ؛ نویسندگان . رجوع به اهل قلم شود.
-
از قلم افتادن ؛ ساقط شدن . فراموش شدن .
-
اهل قلم ؛ نویسنده
: از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی ). رجوع به ارباب قلم شود.
-
به قلم آمدن ؛ نوشته شدن . مجاب آمدن .
-
به قلم آوردن ؛ به حساب آوردن . محسوب داشتن است .
-
به قلم رفتن ؛ با نبودن در شماری بدان شمار درآمدن : فلان ، عالم بقلم رفته است با آنکه عالم نیست و هیچ نداند.
- در قلم آمدن
: ای پیش از آن که در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو.
سعدی .
چو خضر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان .
سعدی .
-
رفع قلم ؛ رفعحکم . رفع تکلیف .
-
قلم آهنی ؛ که نوک آن از آهن است ، سرقلم ، قلم فرانسه .
- || میله ای باریک و به اندازه ٔ قلم و نوک پهن و تیز از آهن که بنایان و سنگتراشان و حکاکان برای خراشیدن سنگ یا سوراخ کردن بنا و یا کنده کاری بر فلزات بکار برند.
-
قلم ِ افشان ؛ قلمی که برای افشاندن طلا و نقره باشد. (آنندراج ). قلم طلا کاری . (ناظم الاطباء)
: دارد انگشت نما معنی رنگین مفید
در صف اهل سخن چون قلم افشانم .
مفید بلخی (از آنندراج ).
-
قلم انداز ؛ بی سعی در حسن خط. نوشتن سرسری . نوشتن نه با دقت .
-
قلم اندازی کردن ؛ غفلت کردن و اهمال نمودن و سهو کردن در تحریر. (ناظم الاطباء).
-
قلم به دم شمشیر افتادن ؛ دندانه دار شدن شمشیر و برگشتن دم آن . (از آنندراج )(از غیاث ) (ناظم الاطباء).
-
قلم خط بر آفتاب راندن ؛ کنایه از ریش برآوردن . (ناظم الاطباء)
: چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب .
نظامی .
-
قلم برخاستن ؛ رفع قلم . مرفوع القلم شدن . ساقط شدن و از میان رفتن تکلیف .
-
قلم عافیت برخاستن ؛ بهبود نیافتن است . به نشدن . پیوسته بیمار بودن
: ورق خوبی معشوق ز هم برکردند
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست .
سعدی .
رجوع به قلم بر کسی نبودن شود.
-
قلم برداشتن و قلم برگرفتن از کسی ؛ رفع قلم و مرفوع القلم ساختن او را. (آنندراج ). تکلیف از او برداشتن است . مکلف نبودن
: از جنون گفتم قلم بردارد از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست .
صائب (از آنندراج ).
از دیوانه قلم برداشته شده است .
- || گناهان و جرایم را ثبت نکردن . به عقیده ٔ عوام روز نهم ربیع قلم برداشته میشود
: چون قلم برداشتست از مردم دیوانه حق
نی چرا در ناخن من میکند سودای خشک .
صائب (آنندراج ).
-
قلم بردن در چیزی ؛ خط زدن و حذف کردن بخشی از آن و اضافه کردن چیزی . مخدوش کردن .
-
قلم بردن در نوشته ؛ تغییر دادن در آن . بعضی کلمات آن را زدن یا عوض کردن .مخدوش ساختن است .
-
قلم بر سر زدن چیزی را ؛ قلم زدن بر چیزی . (آنندراج ). محو کردن . از بین بردن
: ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
هم چو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم .
صائب (از آنندراج ).
-
قلم بر کسی نبودن ؛ مکلف نبودن . تکلیف نداشتن است . ملزم به احکام شرع نبودن : بر مست قلم نیست ؛ تکلیف نیست . مرفوع القلم است . رجوع به قلم برخاستن شود.
-
قلم برگرفتن ؛ قلم برداشتن است . تکلیف برداشتن
: ز اهل جهان بسکه قلم برگرفت
از کرمش عقل جنون درگرفت .
میرخسرو (از آنندراج ).
-
قلم برداشتن ؛ قلم بدست گرفتن و شروع به نوشتن کردن .
-
قلم بستن برکسی ؛ کنایه از زایل کردن قدرت کتابت و نویسندگی از کسی . (آنندراج ). قلم بستن در بیت زیر، بمعنی از عهده برنیامدن . عاجز ماندن
: در ارژنگ این نقش چینی پرند
قلم بست بر مانی نقش بند.
نظامی (شرفنامه چ مرحوم وحید).
-
قلم بند ؛ مرقوم و مسطور و مندرج و ثبت شده و در حساب آمده . (ناظم الاطباء).
-
قلم بندی ؛ دستخط و رقم و امضاء و اقرار و قول و عهد. (ناظم الاطباء).
-
قلم به ناخن شکستن ؛ بسزا رسانیدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). رجوع به قلم در ناخن شکستن شود.
-
قلم ِ پَر ؛ قلم که از ساق پر مرغان میکردند.
-
قلم جدول ؛ قلمی که بدان جدول کشند. خامه ٔ جدول کشی . کنایه ازراست و درست و بی خطا
: قلم جدول بود کلک بنانش
بحرف کژ نمی گردد زبانش .
طاهروحید (از آنندراج ).
غیر حرف راستی در نامه ٔ من ثبت نیست
سرنوشتم از قلم جدول مگر تحریر شد.
اشرف (از آنندراج ).
-
قلم جعد کردن ؛ کنایه از نوشتن و رقم کردن . (آنندراج ) (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). کتابت کردن . (ناظم الاطباء)
: تیر فلک کو بقلم می شکافت
کرد قلم جعد، ثنای تو یافت .
میرخسرو (ازآنندراج ).
دکانت از پی جرمم قلم چه جعد کند
که موبمو ز پریشانیم به اقرار است .
میرخسرو (ازآنندراج ).
-
قلم چرا ؛ خطی بد و لایقرء. خرچنگ قورباغه ای . پای کلاغ . (یادداشت مؤلف ).
-
قلم خوردن در ارقام و نوشته ها ؛ خط خوردن . باطل شدن .
-
قلم خورده ؛ چیزی که قلم بطلان بر آن کشند
: نکوشم که بختم لگدکوب شد
مرکب قلم خورده شد خوب شد.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج ).
-
قلم داخل خط ساختن ؛ کنایه از اصلاح دادن خط. (آنندراج )
: کس نمیسازد قلم داخل خط استاد را
رومده در خط مشکین خانه ٔ شمشاد را.
صائب (از آنندراج ).
-
قلمداد کردن ؛ بشمار آوردن . بحساب آوردن . شمردن .
-
قلم در خارش آوردن ؛ نوشتن است . (از آنندراج ).
-
قلم در سر کشیدن ؛ خط کشیدن . محو کردن . باطل ساختن
:ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آن است کو قسمت کند درویش را.
سعدی .
رجوع به قلم زدن شود.
-
قلم در سیاهی نهادن ؛ آماده ٔ بدبختی شدن . رقم بدبختی نوشتن برای کسی . بدی و مصیبت برای کسی مقدور ساختن است . (ارمغان آصفی ) (آنندراج )
: بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد.
سعدی (از آنندراج ).
- || کنایه ازخط بطلان کشیدن بر حرف کسی . (انجمن آرای ناصری ). کنایه از قلم بر سخن کسی کشیدن . (برهان ).
-
قلم درکشیدن ؛ کنایه از محو کردن . (برهان ). باطل ساختن است .خط بطلان کشیدن
: توانم که تیغ سخن برکشم
جهانی سخن را قلم درکشم .
سعدی .
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند.
نظامی .
-
قلم رفتن ؛ مقدر شدن . (ارمغان آصفی )
: به بدبختی و نیکبختی قلم
برفته ست وما بیخبر در شکم .
سعدی .
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا.
سعدی .
-
قلم در ناخن شکستن ؛ نی در ناخن شکستن است . (آنندراج ). که نوعی از تعذیب سخت بوده است و آن چنان است که قلم بسیار باریک و سرتیز تراشیده در ناخن میشکستند. (ارمغان آصفی ).
-
قلم دست ؛ کسی که به قلم کار کند. (غیاث اللغات ). کاتب و نویسنده و محرر. (ناظم الاطباء)
: شقایق کش لوح جام و سبو
قلم دست طراحی رنگ و بو.
طغرا (از آنندراج ).
- || قلم دست ابزاری است فولادین بشکل استوانه که جهت جا انداختن سنگ روی انگشتر و غیره بکار میرود و آن اقسامی دارد: قلم دست چهارگوش ، قلم دست نیم گرد، قلم دست تخت .
-
قلم دیده ؛ کنایه از نوشته شده و مبتذل . (آنندراج ). نوشته . (ناظم الاطباء)
: نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیده ها را قلم درکشید.
نظامی .
-
قلمران ؛ نویسنده .
-
قلم راندن ؛ قلم جعد کردن . (آنندراج ). نوشتن است .
- || متوجه وظائف ساختن
: زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید.
نظامی .
- || خط کشیدن . پدید آوردن . نقش کردن
: تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک .
نظامی .
- || حکم کردن . مقدر گرداندن
: تقدیر آفریدگار... که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. (تاریخ بیهقی ).
قضا راند چون روز اول قلم
شد این بیت من بر سر من رقم .
ظهوری (از آنندراج ).
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را زحلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
-
قلم رفتن ؛ مقدر شدن . (آنندراج )
: چه توان کرد آنچه بود بُوَد
بوده ٔ حکم و رفته ٔ قلم است
اگر زو مرا رنج خواهد فزود
قلم رفت و این بودنی کار بود.
فردوسی ؟
قلم بآمدنی رفت اگر رضا بقضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.
سعدی .
قلم به طالع میمون و بخت بد رفته ست
اگر تو خشم کنی ای پسر و گر خشنود.
سعدی .
- || بالغ گشتن است . مکلف شدن . واجب شدن حکم شرعی بر کسی بخاطر رسیدن او بسن بلوغ
: گفتم تا کجا، گفت بخانه خدای گفتم تو خردی و قلم بر تو نرفته است . (حاشیه ٔ احیاء العلوم ).
-
قلم زدن ؛ نوشتن است . قلم جعد کردن . (آنندراج )
: قلم زد سال تاریخ جلوسش در سقر مالک
یکی از ظالمان کم گشت تاریخ وفات او.
واله (از آنندراج ).
تو ساغر میزدی با دیگران شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد.
نظامی .
- || محو و باطل کردن با کشیدن خطی بر نوشته ٔ آن . قلم زدن بر چیزی ، کنایه از محو و ناپدید کردن . (آنندراج )
: حافظ آن روز طربنامه ٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد.
حافظ.
-
قلم زدن ؛ کنده کاری کردن بر فلزات .
-
قلم زده ؛ خط بطلان کشیده . خطخورده . قلم خورده .
- || که در آن صفت قلمزنی به کار رفته است .
-
قلم زن ؛ دبیر. نویسنده . (برهان )
: یکی تیغ داند زدن روزگار
یکی را قلم زن کند روزگار.
حافظ.
قلم زن نگهدار و شمشیرزن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن .
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم .
-
قلم زنی ؛ کندوکاری بر فلزات .
-
قلم سرب ؛ قلم فرنگی . (آنندراج ). مداد. (ناظم الاطباء).
-
قلم سرشدن و قلم سرکردن ؛ ابتدا به تحریر شدن و کردن . (آنندراج ).
- || تراشیده شدن قلم و تراشیدن آن . (آنندراج )
: اگر ذوق سخن دارد برو صائب قلم سرکن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید.
صائب (از آنندراج ).
-
قلم شکستن ؛ از قلم انداختن است . به حساب نیاوردن
: چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند.
نظامی .
-
قلم شکستن بر کسی ؛ کنایه از حواله کردن و سپردن . (آنندراج )
: پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی نگیرد قلم را به دست .
نظامی (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ).
-
قلم شکسته ؛ نام خطی است . این خط همان خط باریک قدیم است که عبدالمجید درویش در اواخر صفویه آن را اصلاح کرد و امروز رو بزوال است . (سبک شناسی ج
1 ص
97).
-
قلم شنجرف ؛قلمی که با رنگ شنگرف نویسند. قلم فرورفته در مایع سرخ رنگ
: شده از یاد رخش خون پالا
مژه ٔ من قلم شنجرف است .
سراج المحققین (از آنندراج ).
و مقصود از قلم شنجرف در بیت بالا مژه ٔ به خون آلوده است .
-
قلم صنع و قلم قدرت ؛ کنایت از حکم خداوند
: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
-
قلم قدرت ؛ قلم حکم خداوند. قلم صنع
: فکرت من در تو نیست در قلم قدرتست
کو بتواند چنین صورتی انگیختن است .
سعدی .
-
قلم کردن ؛ قلم درست کردن و آماده کردن آن برای نوشتن
:هر کس که حرفی از خط سبزش رقم کند
باید که از بنفشه و سنبل قلم کند.
فاخر بهبهانی .
-
قلم کردار ؛ به کردارقلم . مانند قلم . قلم وار
: کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید بتارک چون قلم گردد.
سعدی .
-
قلم کشی ؛ نوشتن و کتابت . (آنندراج ). تحریر و خوشنویسی . (ناظم الاطباء).
-
قلم کشیدن ؛ باطل کردن . حذف کردن . محو و ناپدید کردن . (آنندراج ).
-
قلم کشیدن بر جرایم کسی ؛ بخشیدن گناهان او
: شنیدم که شاپور دم درکشید
چوخسرو بر اسمش قلم درکشید.
سعدی (از آنندراج ).
سر از کوی صورت بمعنی کشید
قلم بر سر حرف دعوی کشید.
سعدی .
-
قلم عفو کشیدن ؛ بخشیدن گناهان
: عدل است اگر عقوبت ما بی گنه کنی
لطف است اگر کشی قلم عفو بر خطا.
سعدی .
من نگویم که طاعتم بپذیر
قلم عفو بر گناهم کش .
سعدی .
-
قلم گرفتن ؛ باطل کردن بابی یا دفعه ای از حساب و جز آن . قلم زدن . قلم کشیدن .
-
دور کسی را قلم گرفتن ؛ او را از این قاعده مستثنی کردن . او را نادیده و نابوده شمردن .
-
قلم گیر ؛ انگشت ، بدان جهت که قلم را بخود گیرد
: تا قلم گیر دبیران چون مطرز برکشد
از قلم مشکین علم برروی کافور و حریر.
سوزنی .
-
سه قلم گیر ؛ کنایه از انگشتان ابهام و شهادت و وسطی از دست راست باشد. (یادداشت مؤلف )
: بروز و شب سه قلم گیر من چو نقش کنند
سر مخاطبه ٔآن کریم هفت اقلیم .
سوزنی .
-
قلم مقرمط ؛ نوعی از خط است . این نام در تواریخ فارسی دیده شده است و شاید مختصرنویسی از خط رقاع یامقرمط بوده است که حروف را کوچک و کوتاه کرده به کار تحریرات سردستی میزده اند. (سبک شناسی بهار ج
1 ص
96). و رجوع به قلم شود.
-
قلم نستعلیق ؛ این قلم در قرن دهم هجری شهرت پیدا کرد و در ابتداء همان خط نسخ بود که آن را کوچک کرده و حروف آن را کوتاه تر می نوشتند و نسخه هایی از این خط از قرون هفت الی نه هجری ببعد در دست ما هست و تمام آن کتب به زبان فارسی است و شاید قبل از این تاریخ هم از این نوع خط دیده شود ولی آن همان است که در ضمن قلم باریک از آن یاد شد. در قرن نهم و دهم خط نستعلیق روی به اصلاح نهاد و اول کسی که آن را خوب نوشت میرعلی تبریزی است که معاصر تیموریه بود و آخرین کسی که این خط را کمال آورد میرعماد قزوینی است و پس از او ملا علیرضا تبریزی کتابدار شاه عباس که به علیرضا عباسی معروف است . (سبک شناسی ج
1 ص
67).
-
قلم نسخ و ثلث و تعلیق ؛ بوسیله ٔ یاقوت مستعصمی و میرزا بایسنقر و شمس الدین هروی و خواجه اختیار اصلاح شد، بعلاوه خط نسخ توسط میرزااحمد تبریزی جرح و تعدیلهایی شده و معمول است . (سبک شناسی ج
1 ص
97). و رجوع به قلم شود.
-
قلم نسخ کشیدن ؛ قلم بطلان کشیدن .منسوخ کردن
: رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی .
-
قلم نبودن (بر فلان ) ؛ یعنی حسابی و کتابی نبودن و معاف بودن . (برهان ). حساب و پرسش نبودن . (آنندراج ). تکلیف و حکم نبودن .
-
قلم وار ؛ به مانند قلم . مانند قلم . به کردار قلم
: خاقانی را بی قلم کاتب شاه
بگریست قلم وار بخوناب سیاه
هم بی قلمش کاتب گردون صد راه
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه .
خاقانی .
همه ره سجده میبردم قلم وار
بتارک راه میرفتم چو پرگار.
نظامی .
هستند به بزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه .
سوزنی .
-
همقلم ؛ دو تن که کارشناس نویسندگی باشند. که هردو نویسندگی دانند. که هر دو دبیر باشند. دوتن که در کار نویسندگی با یکدیگر همکاری کنند
: دو هم جنس دیرینه ٔ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم .
سعدی .
-
یک قلم ؛ کلاً. بدون استثناء: یک قلم من آنجا نرفته ام ، بکلی .
-
امثال :
قلم در کف دشمن است : که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است .
سعدی .
قلم رفته را چاره نیست .
|| (اصطلاح صوفیه ) در لطایف اللغات آمده : قلم در اصطلاح صوفیه عبارت است از حضرت تفصیل که کنایت از واحدیت است و برخی گفته اند قلم عبارت است از نفس کل و بطور بعضی از لوح . قلم اعلی در نزد صوفیان عبارت است از عقل اول . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به تعریفات شود. || نی که بر کنیف گهواره گذارند تا بول بچه به کنیف شود. (یادداشت مؤلف ). || بابت . جزء. گونه . فقره . (یادداشت مؤلف ): چند قلم جنس خریدی . هر یک از بابت های سیاهه . هر یک از قسمتهای جزو سیاهه . ریز جمع یا خرجی . ریز سیاهه ٔ چیزها.
-
قلم دادن ؛ وانمود کردن . به حساب آوردن . به دروغ خود را منسوب بچیزی داشتن : خود را بیطرف قلم داد. خود را رئیس قلم میداد.
|| استخوانهای دراز دست و پای انسان و دیگر حیوانات . (ناظم الاطباء).
-
قلم پا ؛ استخوان پا
: این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
-
قلم دست و پا ؛ استخوان شتالنگ و آرنج
: قاصد نه مژده ای نه پیامی نه وعده ای
پای قلم چه شد قلم پا شکسته است .
نعمت خان عالی (از آنندراج ).
گر از قلم گه تحریر بد برم شاید
ز بسکه از قلم دست دیده ام آزار.
محمدخان قدسی .
بعد از وفات هر قلم استخوان ما
سربسته نامه ای است ز راز نهان ما.
ذهنی کاشی (از آنندراج ).
|| هر قسم از اقسام آراستن چون سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه و زنگک و ختات و روناس و غیره . (یادداشت مؤلف ).
-
به هفت قلم خود را آراستن ؛ هر هفت کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| تیرقمار. تیر که میان قماربازان جولان دهند و گردانند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). نصیب که در قمار فرض کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || درازی ایام بیوگی زن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).