کلمه جو
صفحه اصلی

ریس

فارسی به انگلیسی

water in which rice has been boiled, soft or liquid food, race

soft or liquid food


race


مترادف و متضاد

savin (اسم)
ریس، مای مرز

فرهنگ فارسی

نخ، نخ تابیده، ریسیدن
( اسم ) شوربای غلیظی که بربای شله پلو و کشکک و امثال آن ریزند .
مسکوکی است در برزیل

فرهنگ معین

۱ - (اِ. ) نخ تابیده . ۲ - (ص فا. ) در ترکیب به معنی «ریسنده » آید: پشم ریس ، نخ ریس .
(رِ ) (اِ. ) = ریش : شوربای غلیظی که بر بای شله پلو و کشک و امثال آن ریزند.

1 - (اِ.) نخ تابیده . 2 - (ص فا.) در ترکیب به معنی «ریسنده » آید: پشم ریس ، نخ ریس .


(رِ) (اِ.) = ریش : شوربای غلیظی که بر بای شله پلو و کشک و امثال آن ریزند.


لغت نامه دهخدا

ریس . (اِ) شوربای غلیظی که بر بالای پلاو و کشک و مانند آن ریزند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء). || هریسه و حلیمی که هنوز پخته نشده و آبکی بود. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ص 18). حلیم وهریسه پیش از پختن . لعاب جمیع حبوب مطبوخه بلکه هرچه رقیق تر باشد از مطبوخات . (انجمن آرا) (آنندراج ).


ریس . (اِ) قهر وغضب و خشم . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری ). || قوت و زور. (ناظم الاطباء). || ریس در کلمه ٔ «اسب ریس » مبدل ریس به معنی راه است . رجوع به اسب ریس شود. || زبردستی . || صدای گوش . || نمونه . || نقشه ٔزردوزی . (ناظم الاطباء). || ریسمان . نخ .
- ریس باف ؛ بافته شده از ریس .
- || ریس بافنده . که از ریس بریسد: ریس باف اصفهان . کارخانه ٔ ریس باف اصفهان . (یادداشت مؤلف ).
- ریسش آمده ؛نخ کارش به دست آمده . آثارش ظاهر شده .
- ریس فروش ؛ غزال .(ملخص اللغات خطیب کرمانی ).
|| در «نور» و «پل زنگوله » این نام را به دو نوع ژونی پروس می دهند: ژونی پروس کمونیس و ژونی پروس سابینا . نامی است که در نور و کجور به مای مرز دهند. پیرو. (یادداشت مؤلف ). رجوع به مای مرز و پیرو شود. || رسم نقوش که پیش از خود نقش رسم شود. (از شعوری ج 2 ص 18).


ریس . (نف مرخم ) ریسنده . آنکه پنبه و پشم و جز آن را می ریسد و ریسمان می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی ازریسیدن و رشتن . مخفف ریسنده که همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پنبه ریس . پشم ریس . دوک ریس . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به هریک از ترکیبات بالا شود.
- بادریس ؛ فلکه ای از چوب و یا چرم که در گلوی دوک کنند تا آنچه می ریسند یکجا جمع شود. (ناظم الاطباء).رجوع به ماده ٔ بادریس در همه ٔ معانی شود.
- دوک ریس ؛ کسی که دوک ریسد. آنکه نخ و رشته تابد با دوک :
نه داری نمکسود و هیزم نه نان
نه شب دوک ریسی بسان زنان .

فردوسی .


- رسن ریس ؛ که رشته و رسن بریسد :
آویخته از گوش گهر زال رسن ریس .

؟ (از آنندراج ).


- مرگ ریس ؛ که مرگ بریسد. کنایه از مهلک و مرگزا. که مایه ٔ مرگ شود :
من ندیدم گنده پیری این چنین
مرگ ریس و شرباف و مکرتن .

ناصرخسرو.


|| افشاننده و پراکنده کننده . (ناظم الاطباء).
- باریک ریس ؛ کسی که آه می کشد و تأسف می خورد. (ناظم الاطباء).

ریس . [ ] (اِ) مسکوکی است در برزیل . (یادداشت مؤلف ).


ریس . [ رَ ] (ع مص ) خرامیدن . (از فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ). || ضبط کردن چیزی را و چیره شدن بر آن . || برترین قومی گشتن و مهتر شدن و بلند گردیدن بر ایشان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


ریس . [ رَی ْ ی ِ ] (ع ص ،اِ) مهتر و سرور. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


ریس. ( اِ ) شوربای غلیظی که بر بالای پلاو و کشک و مانند آن ریزند. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ). || هریسه و حلیمی که هنوز پخته نشده و آبکی بود. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از شعوری ج 2 ص 18 ). حلیم وهریسه پیش از پختن. لعاب جمیع حبوب مطبوخه بلکه هرچه رقیق تر باشد از مطبوخات. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).

ریس. ( اِ ) قهر وغضب و خشم. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جهانگیری ). || قوت و زور. ( ناظم الاطباء ). || ریس در کلمه «اسب ریس » مبدل ریس به معنی راه است. رجوع به اسب ریس شود. || زبردستی. || صدای گوش. || نمونه. || نقشه ٔزردوزی. ( ناظم الاطباء ). || ریسمان. نخ.
- ریس باف ؛ بافته شده از ریس.
- || ریس بافنده. که از ریس بریسد: ریس باف اصفهان. کارخانه ریس باف اصفهان. ( یادداشت مؤلف ).
- ریسش آمده ؛نخ کارش به دست آمده. آثارش ظاهر شده.
- ریس فروش ؛ غزال.( ملخص اللغات خطیب کرمانی ).
|| در «نور» و «پل زنگوله » این نام را به دو نوع ژونی پروس می دهند: ژونی پروس کمونیس و ژونی پروس سابینا . نامی است که در نور و کجور به مای مرز دهند. پیرو. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به مای مرز و پیرو شود. || رسم نقوش که پیش از خود نقش رسم شود. ( از شعوری ج 2 ص 18 ).

ریس. ( نف مرخم ) ریسنده. آنکه پنبه و پشم و جز آن را می ریسد و ریسمان می کند. ( ناظم الاطباء ). نعت فاعلی ازریسیدن و رشتن. مخفف ریسنده که همیشه به صورت ترکیب استعمال شود، مانند: پنبه ریس. پشم ریس. دوک ریس. ( از یادداشت مؤلف ). رجوع به هریک از ترکیبات بالا شود.
- بادریس ؛ فلکه ای از چوب و یا چرم که در گلوی دوک کنند تا آنچه می ریسند یکجا جمع شود. ( ناظم الاطباء ).رجوع به ماده بادریس در همه معانی شود.
- دوک ریس ؛ کسی که دوک ریسد. آنکه نخ و رشته تابد با دوک :
نه داری نمکسود و هیزم نه نان
نه شب دوک ریسی بسان زنان.
فردوسی.
- رسن ریس ؛ که رشته و رسن بریسد :
آویخته از گوش گهر زال رسن ریس.
؟ ( از آنندراج ).
- مرگ ریس ؛ که مرگ بریسد. کنایه از مهلک و مرگزا. که مایه مرگ شود :
من ندیدم گنده پیری این چنین
مرگ ریس و شرباف و مکرتن.
ناصرخسرو.
|| افشاننده و پراکنده کننده. ( ناظم الاطباء ).
- باریک ریس ؛ کسی که آه می کشد و تأسف می خورد. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. = ریسیدن
۲. ریسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پشم‌ریس، نخ‌ریس.


هریسه#NAME?


= هریسه
۱. = ریسیدن
۲. ریسنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): پشم ریس، نخ ریس.

دانشنامه عمومی

ریس می تواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد
اریس (شیرینی)، یا ریس یکی از شیرینی های سنتی شهر تبریز است.
نام دیگرِ گیاهی با نام مای مرز
فردیناند ریس، آهنگساز و نوازندهٔ پیانو اهل آلمان

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱۸(بار)
سر. . یعنی الواح را انداخت و سر برادرش را گرفت به سوی خود می‏کشید . جمع آن رؤس است نحو . * . در این آیه میوه درخت زقوم به سرهای شیاطین تشبیه شده است به عقیده المیزان این تشبیه به عنایت آن است که در اوهام مردم شیاطین در اقبح صورت مصوّر است چنان که ملک در احسن صورت. علی هذا معنی آیه آنست که میوه آن هر چه بیشتر کریه و ناخوش آیند و نفرت آور است و نیز به عقیده المیزان مشبّه به در اذهان مردم مصّور به شیی‏ء نا معلوم نیست. این نظر، سوّمین وجهی است که مجمع البیان در توجیه تشبیه فوق آورده است و نیز در مجمع نقل شده که رؤس الشیاطین میوه درختی است که استن نام دارد و آن شبیه به انسان است. کشاف نیز همینطور گفته است. ناگفته نماند: در اشعار عرب هست که امرءالقیس گفته: ایقتلنی و المشرفّی مضاجعی و منسونة زرق کانیاب اغوال‏ یعنی آیا آن مرد مرا می‏کشد حال آن که شمشیر مشرفی و نیزه کبودسنان همچون دندان غول‏ها همخوابه من و در کنار من است. در این شعر سنان نیزه به دندان غول را ندیده است ولی چون نیش غول در اذهان مجسّم است، آن مصحح ذیل آیه فوق و نیز در کتاب وطّول تفتازانی مذکور است.

گویش مازنی

/ris/ چندش نفرت داشتن - بی نظم و کثیف & درختی که در تمام فصول سال سبز است و در صخره رویدچوبش بسیار محکم است و ستون های بزرگ خانه ها را از آن سازند نوعی سروجنگلی

۱چندش نفرت داشتن ۲بی نظم و کثیف


درختی که در تمام فصول سال سبز است و در صخره رویدچوبش بسیار ...


پیشنهاد کاربران

ریس : ( مازندرانی ) برابر Goosebumps انگلیسی
دانه ها و یا برآمدگی های ریز و کوچکی که در پی سرما, ترس , و یا هیجان روی پوست بدن پدیدار میشود. ( این دانه ها همانند دانه های ریز کوچکی است که روی پوست مرغ پدیدار می شود ) .

طناب در زبان ملکی گالی بشکرد

طناب ، بند در زبان ملکی گالی بشکرد

این کلمه عربی است
و ایرانی ان میشود
کردی. . . . سِروک یا پیشور

طناب پلاستیکی در زبان ملکی گالی بشکرد


کلمات دیگر: