کلمه جو
صفحه اصلی

افسر


مترادف افسر : صاحب منصب، تاج، دیهیم، کلیل

فارسی به انگلیسی

diadem, officer, official, crown, [lit.] crown

officer, [lit.] crown


diadem, officer, official


فارسی به عربی

ضابط

فرهنگ اسم ها

اسم: افسر (دختر) (فارسی) (تلفظ: afsar) (فارسی: اَفسَر) (انگلیسی: afsar)
معنی: کلاه پادشاهی، تاج

مترادف و متضاد

officer (اسم)
مامور، سر کرده، افسر، صاحب منصب

praetor (اسم)
قاضی، افسر، پراتور، قاضی یا افسر مادون کنسول

praetorian (اسم)
قاضی، افسر

jemadar (اسم)
ستوان، افسر

صاحب‌منصب


تاج، دیهیم، کلیل


۱. صاحبمنصب
۲. تاج، دیهیم، کلیل


فرهنگ فارسی

شاهزاده محمد هاشم میرزا ملقب به شیخ الرئیس متخلص به افسر فرزند نور الله میرزا نوری نواده محمد میرزا افسر پسر فتحعلی شاه ( و . سبزوار ۱۲۹۷ - ف. تهران ۱۳۵۹ ه. ق ./ ۱۳۱۹ ه. ش . ) وی از شاگردان حاجی میرزا حسن حکیم داماد حاجی ملا هادی سبزواری و حاجی میرزا حسین سبزواری بود . در ۱۳۲۷ نماینده مجلس شد و در ۱۳۳٠ رئیس معرف و اوقاف خراسان گردید از ۱۳۳۲ تا نه دوره متوالی سمت وکالت مجلس را داشت . وی شاعری خوش سخن بود و در اشعار او مباحث اجتماعی مطرح شده . مدتی ریاست انجمن ادبی را در تهران داشت . قبر او در امامزاده عبد الله است .
تاج، کلاه پادشاهی، کسی که درارتش دارای درجه باشد، ازستوان به بالاصاحبمنصب )
(اسم ) کسی که در نظام دارای درجه باشد صاحب منصب .
محمد هاشم میرزا

فرهنگ معین

(اَ سَ ) [ په . ] ( اِ. ) تاج ، دیهیم .
(اَ سَ ) ( اِ. ) کسی که در ارتش درجه اش از ستوان به بالا باشد، صاحب منصب .

(اَ سَ) [ په . ] ( اِ.) تاج ، دیهیم .


(اَ سَ) ( اِ.) کسی که در ارتش درجه اش از ستوان به بالا باشد، صاحب منصب .


لغت نامه دهخدا

افسر. [ اَ س َ ] (اِ) تاج و کلاه پادشاهان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (اوبهی ). تاج . (دهار) (مجمعالفرس اسدی ) (مؤید الفضلاء) (ازمنتهی الارب ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. (هفت قلزم ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (فرهنگ شعوری ) (برهان ). این کلمه مرکب است ازاوستایی او (به - بر) پیشاوند + سر ، یعنی آنچه برسر گذارند و در پهلوی افسر . بمعنی تاج . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). تاج . اکلیل . بساک . دیهیم . (یادداشت مؤلف ). تاج . کلاه شاه . تاج مخصوص پادشاهان و امراء که اغلب از طلای خالص می ساختند. (ازقاموس کتاب مقدس ذیل کلمه ٔ تاج ) :
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.

فردوسی .


کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستنده ٔ افسر واخترت .

فردوسی .


بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.

فردوسی .


که در شهر قرقارش آمد ز رنج
نه ماند افسر وتخت و لشکر نه گنج .

فردوسی .


که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.

فردوسی .


خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بودو آن افسر.

فرخی .


ز بهر سر افسر نه سربهر افسر
ز بهر تو دولت نه تو بهر دولت .

عنصری .


نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.

عنصری .


بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده بسر بر گلین افسری .

منوچهری .


بزرگوارا در یادگاری اختر
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر.

منوچهری .


ملامت را سپر سازند بر خویش
ملامت عشق را تاج است و افسر.

؟ (از فرهنگ اسدی ).


هرآن سر که او آز را افسرست
بخاک اندرست ار ز مه برترست .

اسدی .


چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.

اسدی .


نیست سوی من سر قیصرخطیر
گر ز زر بر سر مر او را افسرست .

ناصرخسرو.


اندرخور افسر شود از علم بتعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است .

ناصرخسرو.


کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مرعلم و خرد را نکنی زین و رکیب .

ناصرخسرو.


آن عاقلان که مر سر دین را بعلم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند.

ناصرخسرو.


چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است و بر سر نیست .

سنائی .


بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
گر پاردم مرکبش افسار منستی .

سنائی .


من که خاقانیم ار نعل سمندش بوسم
بخدا کافسر خاقان بخراسان یابم .

خاقانی .


عید افسرست بر سر اوقات بهر آنک
شبهیست عین عید ز نعل تکاورش .

خاقانی .


گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم .

خاقانی .


چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر.

نظامی .


مرا عشق تو از افسر برآورد
بسا تن را که عشق از سر برآورد.

نظامی .


مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی .

نظامی .


شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است .

نظامی .


مداح غیر من نسزد مجلس ترا
ناید بهیچ حال ز افسار افسری .

رشید وطواط.


سایه ٔ حق جمال دنیی و دین
زینت تخت و زیور افسر.

شمس فخری .


مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر دانش افسر بود.

؟


- افسر افشاندن ؛ افسر انداختن . تاج بپای کسی انداختن و نثار کردن :
صفوةالدین که شهسوار فلک
در سم اسبش افسر افشانده ست .

خاقانی .


- افسر بر تارک زدن ؛ افسر بر سر کشیدن . رجوع به این ترکیب شود :
افسر عقل چو بر تارک فرزانه زدند
گل داغی عوضش بر سر دیوانه زدند.

نعمت خان عالی (از آنندراج ).


- افسر بر سر بودن ؛ تاج بر سر بودن . افسر بسر بودن :
ز گل هر یکی بر سرش افسری
نشانده بهرجای رامشگری .

فردوسی .


دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است .

خاقانی .


- افسر بر سر (تارک ) داشتن ؛ تاج بر سر داشتن :
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق و زیور نداشت .

فردوسی .


تا سلیمان وار باشد حیدر اندر صدر ملک
حیف باشد دیو را بر تارک افسر داشتن .

سنائی .


- افسر بر سر کردن ؛ تاج یا کلاه بر سر نهادن :
بداد و دهش دل توانگر کنید
از آزادگی بر سر افسر کنید.

فردوسی .


- افسر بر سر کشیدن ؛ افسر بر سر گذاشتن . افسر برسر نهادن . افسر بر سر گرفتن . افسر بر تارک زدن . (آنندراج ) :
یک خلف ار در نسبی سر کشد
بر سر صدهیچکس افسر کشد.

امیرخسرو (از آنندراج ).


- افسر بر سر گذاشتن ؛ افسر بر سر کشیدن . و رجوع به این ترکیب شود :
مبادکم ز سرت سایه ٔ کلاه نمد
بپوش و بر سر شاهان گذار افسر را.

سلیم (از آنندراج ).


- افسر بر سر گرفتن ؛ افسر بر سر کشیدن . و رجوع به این ترکیب شود :
شاه چین را داد حکم آسمانی گوشمال
تا چرا بی حکم تو بر سر همین افسر گرفت .

امیر معزی (از آنندراج ).


- افسر به سر نهادن ؛ افسر بر سر کشیدن . و رجوع به این ترکیب شود :
بسر برنهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشود سود و زیان .

فردوسی .


بزرگان گر بسر افسر نهادند
اساس آن همه بر زر نهادند.

امیرخسرو (از آنندراج ).


- افسر بر فرق نشستن ؛ معنی لازم افسر بر سر نهادن است . (از آنندراج ) :
مهر سپهر ملک بماناد گر فلک
بر فرق فرقد افسر احسان تو نشست .

خاقانی (از آنندراج ).


- افسر بسر نهادن ؛ تاج بر سرگذاشتن :
بزیر اندرون هر یکی اشتری
بسر برنهاده ز زر افسری .

فردوسی .


گرش مراد بود کافسری نهد بر سر
ز قدر و مرتبه عیوق باشد افسر او.

معزی .


افسری کان نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار.

سنائی .


وان هودج خلیفه متوج بماه زر
چون شب کز آفتاب نهی بر سر افسرش .

خاقانی .


- افسر پهلوانی ؛ کلاه پهلوانی . نشان پهلوانی :
سپاه ترا مرزبانی دهم
تراافسر پهلوانی دهم .

فردوسی .


- افسر تازه کردن ؛ نو کردن تاج و افسر.
- || رونق نو دادن به تاج :
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت .

فردوسی .


- افسر خاقان ؛ تاج خاقان :
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او.

خاقانی .


- افسر خسروان ؛ تاج خسروان . دیهیم پادشاهان .
- || که بمثابه ٔ تاجی باشد سر خسروان را. سر و سرور برشاهان :
افسر خسروان جلال الدین
ظل حق آفتاب جان ملوک .

خاقانی .


- افسر خور ؛ تاج خورشید :
گیرم که کلاهش افسر خور باشد
آنرا چه کند زر چو نه بر سر باشد.

نظام قاری .


- افسردادن ؛ تاج دادن . بزرگی دادن :
بپیوستم این نامه ٔ باستان
پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد
بزرگی و دینارو افسر دهد.

فردوسی .


- افسرده ؛ آنکه افسر دهد. دهنده ٔ افسر.
- افسر دیر اعظم ؛ تاج دیر بزرگ :
باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین
کافسر دیر اعظمی فخر صلیب اکبری .

خاقانی .


- افسر زر ؛ تاج طلا :
این همه گفتم برایگان نه بر آن طمع
کافسر زر یابم از عطای صفاهان .

خاقانی .


- افسر ستاندن ؛ تاج گرفتن . افسر از کسی گرفتن :
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر.

نظامی .


- افسر سران ؛ افسر بزرگان . تاج بزرگان :
ای رای تو صیقل اختران را
افسر توئی افسر سران را.

خاقانی .


- افسر شاهان ؛ تاج شاهان . دیهیم شهریاران .
- || سر و سرور شاهان :
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب .

خاقانی .


- افسر شاهوار ؛ تاج شاهانه . افسر شاهی . همانند افسر شاه :
بسر برنهد نرگس نو بباغ
باردیبهشت افسر شاهوار.

ناصرخسرو.


- افسر شدن ؛ بمعنی صاحب افسر شدن و این مجاز است . (آنندراج ).
- افسر عقل ؛ تاج عقل . دیهیم از خرد و عقل :
افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری .

خاقانی .


- افسر فشاندن ؛ افسرافشاندن . تاج افشاندن . تاج انداختن و نثار کردن :
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشیروان خواهم فشاند.

خاقانی .


- افسر کردن ؛ افسر ساختن . تاج کردن :
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک و ز کافور افسر کنند.

فردوسی .


زیرا که نکرد هیچ حیوان
از گوهر و زر تاج و افسر.

ناصرخسرو.


خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر بکله داری بر افسرت افشانم .

خاقانی .


گرچه بعراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم .

خاقانی .


گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم .

خاقانی .


- افسر کیان ؛ تاج کیان .
- افسر کیان ملوک ؛ تاج کیان . تاج سر پادشاهان :
میوه ٔ دولت منوچهرست
اخستان افسر کیان ملوک .

خاقانی .


- افسر گوهر ؛ تاج از جواهر. تاج گوهر :
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر دارند افسر گوهر.

مسعودسعد.


- افسر ماه ؛ تاج ماه .
- || چون تاج بر سر ماه از بلندی یا حسن :
گرانمایه زن را بدرگاه خواند
بنامه ورا افسر ماه خواند.

فردوسی .


- افسر محتشمی ؛ تاج بزرگی . تاج حشمت :
ای شاه عجم شاه تو شاه عجمی
میزیبد بر تو افسر محتشمی
جمله هنری چشم بدت بادا دور
یک عیب ترا نیست بدست حشمی .

محمدبن ابراهیم (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان ).


- افسر مرمرین ؛ تاج مرمرین . تاج از مرمر :
یکی چون زمردین بیرم ، دوم چون بسدین مجمر
سوم چون مرمرین افسر، چهارم عنبرین مدری .

منوچهری .


- افسر ملک ؛ سرور و فرمانروای ملک : آرایش دهر و ملک را افسر بود.

؟ (از تاریخ بیهقی ص 168).


- افسر نوشیروان ؛ تاج انوشیروان :
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان .

خاقانی .


- افسر یافتن ؛ تاج یافتن . تاج پیدا کردن و گرفتن :
تو می خوری بمجلس بر خاک جرعه ای ریز
من خاک خاک باشم کز جرعه یابد افسر.

خاقانی .


- ازدر افسر ؛ شایسته ٔ تاج و افسر :
بدانست سهراب کو دخترست
سر و موی او از در افسرست .

فردوسی .


- با افسر شدن ؛ با تاج شدن . دارای تاج گردیدن :
سپه سربسر زان توانگر شدند
چو با یاره و طوق و افسر شدند.

فردوسی .


- بلندافسر ؛ با افسر عالی . (از آنندراج ). رجوع به افسر شود.
- خورشید افسر ؛ آنکه تاج او چون خورشید است .
- || آنکه خورشید تاج اوست . رجوع به افسر شود.
- سر و افسر ؛ سر و تاج :
یکی ترک تیری زند بر برش
بخاک اندر آرد سر و افسرش .

دقیقی .


- صاحب افسر ؛ تاجدار. باافسر :
ای صاحب افسران گرو پای بوس تو
تو افسر سر همه را افسر آمده .

خاقانی .


- کسی را بر سر کسی افسر کردن ؛ برتر ساختن کسی را بر کسی :
که گر با تو او را برابر کند
ترا بر سر سرکش افسر کند.

فردوسی .


- امثال :
لایق هر سر شناسد افسری .
(از جامعالتمثیل ).
ز بهر سر افسر، نه سر بهر افسر .
|| کلاه یا شاه کلاه . اکلیل . کلاه منصب یا کلاهی که گویا از تاج پست تر بوده است :
بگیتی نگه کرد رستم بسی
ز گردان نیامد پسندش کسی
بمن داد رستم گزین دخترش
که بودی گرامیتر از افسرش .

فردوسی .


دگر آنکه گفتی مرا کهترند
بزرگان که با تاج و با افسرند.

فردوسی .


چنان شد که از بید سرخ افسری
ز دیدار او خواستندی سری .

فردوسی .


همان گنج و دینارو در و گهر
همان افسر و طوق و گرز و کمر
بدادش بلشکر همه سر بسر
که بودند گردان پرخاشخر.

فردوسی .


|| فرمانده . سالار. سرور. رئیس :
بگشتاسب گفت ای نبرده سوار
سر سرکشان افسرکارزار.

فردوسی .


سکندرسپارد بما کشوری
برین پادشاهی شویم افسری .

فردوسی .


سرانشان ببرید یکسر ز تن
کسی را که بد مهتر انجمن
درفش درفشان پس هر سری
که بودند از آن جنگیان افسری .

فردوسی .


چو برزین گردنکش تیغزن
گرازه که بود افسر انجمن .

فردوسی .


افسر عالم امام روزگار
حیدر کرار باشد بر سرم .

ناصرخسرو.


سر و افسر دین حق است و ما
چنین فخرامت بدان افسریم .

ناصرخسرو.


|| تاجی از ابریشم مکلل بجواهر. (از صحاح الفرس ).
|| حکومت . فرمانروائی . سلطنت :
همه چین و توران سراسر مراست
به هیتال بر نیز افسر مراست .

فردوسی .


- تخت و افسر ؛ حکومت و سلطنت :
تو شو تخت با افسر نیمروز
همی دار و می باش گیتی فروز.

فردوسی .


|| ممتاز. برجسته . برگزیده ٔ قرن . رأس مائة :
بجستیم تاج کیی را سری
که بر هر سری باشد او افسری .

فردوسی .


|| در قدیم نوار یا ریسمان حریر یا کتانی بود که بدور سر بسته از عقب سر گره میزدند و بیشتر در میان عروسان رواج داشت . (از قاموس کتاب مقدس ذیل کلمه ٔ تاج ). || مخفف افسار است . (فرهنگ شعوری ).
- افسرگران ؛ افسارگران :
صد اشتر بد از بهر رامشگران
همه بر سران افسران گران .

فردوسی .



افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) باقرعلی خان . یکی از شعرای دوره ٔ صفوی است که بهندوستان مهاجرت کرد و در حیدرآباد درگذشت . از اشعار او است :
امروز میرود بگلستان نگار ما
از دست میرود دل بی اختیار ما.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) محمدهاشم میرزا. رجوع به محمدهاشم شود.


افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرا و ادبای مشهور مشهد بود و رساله ٔ معروفی در معما دارد. از او است :
میکنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود
شاید از بهر تماشا آن پری پیدا شود.
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


افسر. [ اَ س َ ] ( اِ ) تاج و کلاه پادشاهان. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). تاجی از ابریشم مکلل با جواهر. ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( اوبهی ). تاج. ( دهار ) ( مجمعالفرس اسدی ) ( مؤید الفضلاء ) ( ازمنتهی الارب ) ( شرفنامه منیری ). تاج پادشاهان که بعربی اکلیل خوانند. ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) ( فرهنگ شعوری ) ( برهان ). این کلمه مرکب است ازاوستایی او ( به - بر ) پیشاوند + سر ، یعنی آنچه برسر گذارند و در پهلوی افسر . بمعنی تاج. ( از حاشیه برهان چ معین ). تاج. اکلیل. بساک. دیهیم. ( یادداشت مؤلف ). تاج. کلاه شاه. تاج مخصوص پادشاهان و امراء که اغلب از طلای خالص می ساختند. ( ازقاموس کتاب مقدس ذیل کلمه تاج ) :
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستنده افسر واخترت.
فردوسی.
بدو داد پس دختر خویش را
پسندیده و افسر خویش را.
فردوسی.
که در شهر قرقارش آمد ز رنج
نه ماند افسر وتخت و لشکر نه گنج.
فردوسی.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
فردوسی.
خراج مملکتی تاج و افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بودو آن افسر.
فرخی.
ز بهر سر افسر نه سربهر افسر
ز بهر تو دولت نه تو بهر دولت.
عنصری.
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
عنصری.
بسی خاک بنشسته بر فرق او
نهاده بسر بر گلین افسری.
منوچهری.
بزرگوارا در یادگاری اختر
ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر.
منوچهری.
ملامت را سپر سازند بر خویش
ملامت عشق را تاج است و افسر.
؟ ( از فرهنگ اسدی ).
هرآن سر که او آز را افسرست
بخاک اندرست ار ز مه برترست.
اسدی.
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد بجز خاکش افسر مباد.
اسدی.
نیست سوی من سر قیصرخطیر
گر ز زر بر سر مر او را افسرست.
ناصرخسرو.
اندرخور افسر شود از علم بتعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است.
ناصرخسرو.
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مرعلم و خرد را نکنی زین و رکیب.

افسر. [ اَ س َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه درآمد ولقب معززخان یافت و در بنگاله درگذشت . از او است :
نمیخواهم که گردد ناخن من بند در جائی
مگر خاری برآرم گاه گاهی از کف پائی .
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


افسر. [اَ س َ ] (اِ) این کلمه را فرهنگستان بجای لغت صاحبمنصب لشکری وضع کرده است که صاحب درجه ٔ نظامی باشد.


افسر. [اَ س َ ] (اِخ ) یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند میزیست . وی پسر میرسنجر کاشی است و از او است :
کسی که پاس مراد دو کون میدارد
برهنه ایست که پوشیده پیش و پس بدو دست .
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


فرهنگ عمید

دارای درجۀ بالاتر از ستوان.
۱. کلاه پادشاهی، تاج.
۲. [مجاز] فرمانده.
۳. [مجاز] فرماندهی.
* افسر بهار: (موسیقی ) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی: چون افسر بهار بُوَد بانگِ عندلیب / چون بند شهریار بُوَد صوتِ طیطَوی (منوچهری: ۱۳۴ حاشیه ).
* افسر سگزی: (موسیقی ) [قدیمی]
۱. نوعی ساز زهی.
۲. از الحان قدیم ایرانی: بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به صواب / به بانگِ شیشم، با بانگِ افسرِ سگزی (منوچهری: ۱۲۹ ).

۱. کلاه پادشاهی؛ تاج.
۲. [مجاز] فرمانده.
۳. [مجاز] فرماندهی.
⟨ افسر بهار: (موسیقی) [قدیمی] از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ چون افسر بهار بُوَد بانگِ عندلیب / چون بند شهریار بُوَد صوتِ طیطَوی (منوچهری: ۱۳۴ حاشیه).
⟨ افسر سگزی: (موسیقی) [قدیمی]
۱. نوعی ساز زهی.
۲. از الحان قدیم ایرانی: ◻︎ بگیر بادۀ نوشین و نوش کن به‌صواب / به بانگِ شیشم، با بانگِ افسرِ سگزی (منوچهری: ۱۲۹).


دارای درجۀ بالاتر از ستوان.


دانشنامه عمومی

معانی واژه اَفسَر:
افسر (ارتش) کسی که در نظام دارای درجه باشد.
افسر به معنی کلاه
شیخ الرئیس افسر متخلص به افسر از شاعران ایرانی
محمدرضا میرزا، شاعر و پسر فتحعلی شاه، متخلص به افسر
افسر یکی از شعرای فارسی زبان ایران که در هند می زیست.
افسر از شعرای فارسی زبان که بدربار عالمگیر پادشاه در آمد و لقب معزز خان یافت و در بنگاله در گذشت.
داراب افسربختیاری

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] اَفْسَر، محمد هاشم میرزا (۱۲۵۸- شهریور ۱۳۱۹ش / ۱۸۷۹ - سپتامبر ۱۹۴۰م )، ملقب به شیخ الرئیس و متخلص به افسر، پسر نورالله میرزای جناب و نوه فتحعلی شاه قاجار ، ادیب ، شاعر، روحانی و از رجال سیاسی سرشناس عهد قاجار و پهلوی است.
او در زادگاه خود، سبزوار ، به کسب دانش های مقدماتی منطق ، معانی و بیان ، بدیع و ریاضیات پرداخت . بخشی از مقدمات علم را نزد پدرش که دیپلمه دارالفنون ، و آشنا به زبان فرانسه و فن تلگراف بود، فرا گرفت . منطق و کلام را در محضر حاج میرزاحسن حکیم ، شاگرد و داماد حاجی ملاهادی سبزواری ، ریاضی و فلسفه را در خدمت محمد اسماعیل افتخار الحکما ، و فقه و اصول را نزد حاجی میرزا حسین مجتهد سبزواری آموخت . نیای مادریش محمد هاشم ، متخلص به جناب ، از جمله شاگردان حاجی ملاهادی سبزواری به شمار می رفت .
در سیاست
محمد هاشم افسر از پیشگامان مبارزه با استبداد قاجار بود و به همین سبب در ۱۲۸۱ش /۱۹۰۲م از سبزوار به مشهد تبعید شد و پس از ۴ ماه از این شهر رخت به نیشابور کشید. افسر چندی در زمره آزادی خواهان فرقه دمکرات بود. در ۱۳۲۸ق به دنبال واقعه به توپ بستن مجلس به امر محمد علی شاه افسر از سوی مردم سبزوار به نمایندگی دوره دوم مجلس شورای ملی برگزیده شد و در ۱۳۳۲ق در دوره سوم از نیشابور، و در دوره چهارم از طرف مردم مشهد، و از دوره پنجم تا نهم از سبزوار به مجلس شورا راه یافت . او در ادوار نمایندگی غالباً نیابت ریاست مجلس را داشت. پس از کودتا ی ۱۲۹۹ش و تشکیل کابینه سید ضیاء طباطبایی ، شاهزاده افسر یکی از دشمنان سرسخت این کابینه در مجلس شورا بود. در مجلس پنجم که پیشنهاد انقراض سلطنت قاجاریه مطرح شد، افسر یکی از امضاکنندگان ماده واحده ای بود که با تصویب آن سلطنت قاجاریه بر افتاد. از پی انقراض حکومت قاجار و تصمیم بر تشکیل مجلس مؤسسان (۱۵ آذر ۱۳۰۴) افسر از طرف مردم سبزوار به نمایندگی این مجلس برگزیده شد. افسر پس از مرگ ابوالحسن میرزا شیخ الرئیس قاجار (۱۲۶۴- ۱۳۳۸ق ) متخلص به «حیرت »، شاعر و خطیب نامور آن روزگار، لقب شیخ الرئیس گرفت. او از همان اوایل کار با عبدالحسین خان نردینی که بعدها به تیمورتاش معروف شد، طرح دوستی ریخت . وقتی عبدالحسین خان از سفر روسیه برگشت و در جوین از سوی پدر حکومت یافت ، افسر مصاحب او شد و ضمناً به او فارسی و ادبیات آموخت . همین آشنایی موجب دلبستگی و شیفتگی خان جوین به زبان و ادب فارسی ، و کلاً به عوالم ذوقی گردید. پس از آنکه هر دو آنان با خانواده نیرالدوله ، والی خراسان ، وصلت کردند، پایه های دوستیشان محکم تر شد. هر دو به اتفاق نیرالدوله به خراسان رفتند و تیمورتاش رئیس قشون ، و افسر رئیس فرهنگ و اوقاف آن ولایت شد. پس از چندی که انتخابات مجلس شروع شد، عبدالحسین خان و افسر مشاغل خود را رها کردند و به عنوان نماینده راهی مجلس شدند.
در شعر
افسر از آغاز جوانی به سرودن شعر رغبت داشت و بر سبیل تفنن اشعاری می سرود. از میان انواع شعر به اشعار کوتاه ، یعنی رباعی و قطعه (که پاره ای از آن ها را به طور ارتجالی می سرود) بیشتر گرایش نشان می داد و به قول قاسم غنی «نفس طولانی برای غزل و قصیده نداشت ». با این حال ، در میان اشعار او شماری غزل هم دیده می شود. محمد تقی بهار ، مقام وی را در قطعه سرایی پس از ابن یمین فریومدی دانسته است اشعار افسر عموماً روان ، استوار و خالی از تکلف و پیچیدگی است . کاملاً روشن است که وی به پختگی و استحکام شعر به مراتب بیش از زیبایی ظاهری و صنایع لفظی اهمیت می داده است . بجز اندک مضامین عاشقانه که در غزلیات نسبتاً محدود او (۳۵ غزل کامل و ۱۰ غزل ناتمام ) به چشم می خورد، درونمایه های شعری وی بیشتر مسائل اخلاقی ، اجتماعی ، فرهنگی ، میهنی و زندگی مردم است . کسب اخلاق پسندیده ، دانش آموزی ، تعلیم و تربیت ، انتخاب دوست نیکو خصال ، رعایت بهداشت ، لزوم آشنا کردن مردم با زندگی نوین ، احتراز از بیکاری ، نکوهش نفاق در خانواده ، ذم بددهنی و دورویی ، قمار و چیزهایی از این دست عمده مضامین شعرهای او را تشکیل می دهند. نکته ای که در اشعار افسر تا اندازه ای جلب نظر می کند، تلاش او برای خلق مضامین نو و اختراع اوزان غیرمبتذل است . افسر از نخستین اعضای مؤثر « انجمن ادبی ایران » بود که در ۱۲۹۴ یا به گفته ای در ۱۲۹۹ش به همت وحید دستگردی در تهران دائر شد. وی سال ها عهده دار ریاست و اداره این انجمن بود، و حتی پس از مدتی محل تشکیل جلسات هفتگی آن را به خانه خویش منتقل کرد و تا زنده بود، نشست های آن انجمن در منزل او برگذار می شد افسر در شاعری پیرو سبک خاصی نبود. شعر را نیک می شناخت و در نقد سروده های دیگران مهارت و تبحر کامل داشت و به گونه های مختلف ، از جمله طرح موضوع برای مسابقه در میان شاعران موجب تشویق آنان می شد. کلیات اشعار افسر که حدود ۴ هزار بیت شامل سرود، قطعه ، رباعی ، غزل ، یک مثنوی کوتاه و دو تضمین از دو غزل سعدی است ، با مقدمه ای به کوشش عبدالرحمان پارسا در ۱۳۲۱ش منتشر شد. حدود ۴۰ سال بعد پارسا این دیوان را مجدداً به چاپ رساند. به علاوه ، بخشی از اشعار وی به نام پندنامه افسر در ۱۳۱۲ش در شیراز به چاپ رسیده است . البته بسیاری از اشعار این شاعر در زمان حیات خود او در مجلات و نشریات آن دوره منتشر شده است . پاره ای از سروده های او را نیز مستشرقان به زبان های خارجی ترجمه و منتشر کرده اند. معاصران افسر عموماً او را به اخلاق نیک ، طینت پاک ، فروتنی ، خوش خلقی و نیک محضری ، ظرافت طبع ، شعرشناسی و تبحر در زبان و ادب فارسی ستوده اند. قزوینی افسر را «مردی با فضل و کتاب دوست و مشوق اهل ادب » خوانده است . پارسا می نویسد: «استاد افسر یکی از مردان نیک خواه و برجسته عصر به شمار می رود و گذشته از خدمت های علمی و ادبی و اجتماعی که بدین کشور نموده است ، خود طبعی توانا و ذوقی سرشار داشت ...» بهار در پاسخ به قطعه ای از افسر، تعریضی گزنده به تسلیم وی در برابر رضا شاه و هم رأیی و یاری با وی دارد، اما در مستزادی شعر او را «محکم و یک نواخت » می خواند و می افزاید که او غیر از قطعه کمتر شعر می ساخت . بهار در وصف قطعه های افسر می سراید: «قطعه های افسر از روی یقین - هست طرز قطعه ابن یمین - لیک محدود است این ». بهار در جایی دیگر افسر را «مردی ظریف و بذله گو» معرفی می کند. دهخدا در امثال و حکم بیتها و قطعه هایی حکمی و پندآمیز از افسر آورده است . مهدی بامداد افسر را مردی زرنگ ، باهوش ، زیرک و شاعری می خواند که «معلومات ادبی فارسیش نسبتاً خوب بود» و از قول محمد قزوینی می نویسد: افسر قدی کوتاه ، ریشی سفید و لهجه سبزواری غریبی داشت و بسیار تند حرف می زد به گونه ای که مخاطبانش سخن او را راحت نمی فهمیدند. قاسم غنی ، همشهری افسر در خاطراتش به بدی از او یاد می کند. وی گرچه به مراتب هوش ، ذوق شعری و مخصوصاً بذله گویی و ظرافت طبع افسر تصریح دارد، اما در خاطراتش درباره او آنچنان می نویسد که خواننده تصویر مردی فرصت طلب ، پشت هم انداز ، اهل تظاهر ، سخت محتاط و عافیت طلب ، همدم و دمخور هر فرقه - از روحانی و حکیم گرفته تا صوفی و رند خراباتی ، از دیندار گرفته تا مرتد ، از مستبد گرفته تا مشروطه خواه - سیاست باز و نخود هر آش را پیش روی خود می بیند. غنی نیز به لهجه سبزواری نامعمول و «قُح ِ» افسر اشاره دارد و می گوید: دریافت سخن او به دشواری ممکن است . ظاهراً به همین سبب بوده است که به افسر لقب «چلچله الوکلا» داده بودند. به طور کلی سروده های افسر بیش تر از مقوله نظم است تا شعر به معنای اخص . آنچه از آن به «جوهره شعری » تعبیر می شود، در دیوان وی کمتر به چشم می خورد. به نظر می رسد هدف افسر در این سروده ها بیش تر بیان پاره ای از واقعیات زندگی ، نکات اخلاقی و پند و اندرزهای پراکنده بوده تا شعر حقیقی به عنوان آفرینشی هنری . از سوی دیگر، چنین به نظر می رسد که نفوذ و موقعیت سیاسی - اجتماعی او در قبول وی به عنوان شخصیتی ادیب و شاعر، بی تأثیر نبوده است .شیخ الرئیس افسر که در واپسین سال های عمر به بیماری قند مبتلا شده بود، در ۱۸ شهریور ۱۳۱۹ در ۶۲ سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت و در کنار امام زاده عبدالله ، در ری ، به خاک سپرده شد. شاعران و نویسندگانی چند در بزرگداشت و سوگ افسر شعرهایی سرودند و مقالاتی پرداختند که در دیوان او گرد آمده است .

جدول کلمات

دیهیم, تاج

پیشنهاد کاربران

اسم دختر معنی باوقار ؛ سختگیر

اکلیل

افسر:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " افسر" می نویسد : ( ( افسر در پهلوی در ریخت اپسر apesar بکار می رفته است . بخش دوم واژه "سر" است و " اف "در آن، پیشاوند؛ معنی بنیادین "افسر "هر آن چیزی است که با سر در پیوند است. ریختی دیگر از این واژه ، در پارسی، افسار است که در معنی لگام به کار میرود. ) )
( ( که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 287. )
باید گفت پیشوند ا وستایی Appiy و سپس Abi در این زبان به معانی پرشوکت ، فرا ارج ، والامقام به کار رفته است . این پیشوند اوستایی تغییراتی در مسیر خود داشته که از اپی به ابی و در نهایت به اف تغییر شکل داده و شکل آخر آن را در واژه هایی چون افسر ، افروز امروزه می توان دید . افسر یعنی کسی سری پر ارج و والا و پر ارج دارد .


اسم من افسر است، خیلی جاها فکر می کردن من آقا هستم مثلا تو دانشگاه ، تو اداره ها ، تو مطب دکتر و. . . در کل اسم مناسب و به روزی برای یک دختر نیست.

اما بعضی ادم های بی سواد معنی اسم را نمی داند اسم با معنی وزیباست و به دختری که این اسم را دارد . . . .

افسر ترکیب 2 کلمه اف و سر است اف یا همان اپ در زمان سانسکریت به معنی بالا میباشید. معادل این کلمه در انگلیسیup ( آپ ) یعنی بالا می باشد. که هم ریشه همان کله اف یا آپ در سانسکریت میباشد.
ترکیب این 2 کلمه معنی تاج سر را می دهد.

همانند کلمه افشین به معنی بالا نشین.

اف در ترکیب کلماتی مانند
افسر، افروز، افسار، آفتاب، افغانستان، زرافه
همان up در انگلیسی است و به معنی بالا است.
افسر به معنی بالاتر از سر، تاج و در رسته نظامی ارتش باید افسرباز باشد به معنی بالاتر از سرباز.
افروز، روشنایی زیاد، روز به معنی خورشید است و افروز به معنی بالاتر از خورشید از نظر روشنایی، روشنتر از خورشید.
افسار، مهار کننده سر، اختیار دار سر
آفتاب، تاب به معنی گردش، آفتاب به معنی در بالا تاب خوردن است.
افغانستان، سرزمینهای بالا، سرزمینهای بلند.
زرافه، زیرش بلند است، زیرش بالا و بلند است.

تاج . . . دیهیم . . . . .


کلمات دیگر: