کلمه جو
صفحه اصلی

مامور


مترادف مامور : عامل، کارگزار، وکیل، کارمند، گماشته، مستخدم، متصدی، مسئول، پاسبان، پلیس، فرستاده

متضاد مامور : آمر

برابر پارسی : ( مأمور ) گمارده، گماشته، فرمان یافته | کارگزار، گمارده، گماشته

فارسی به انگلیسی

commissioner, emissary, officer, official, delegate, cop, [n.] official, functionary, [adj.] commissioned, appointed, sent on duty

[n.] official, functionary, delegate, commissioned, appointed, sent on duty


commissioner, emissary, officer


فارسی به عربی

ضابط , مبعوث , وکیل

مترادف و متضاد

agent (اسم)
عامل، نماینده، مامور، وکیل، گماشته، پیشکار

envoy (اسم)
نماینده، مامور، ایلچی، فرستاده، مامور سیاسی، سخن اخر، شعر ختامی

officer (اسم)
مامور، سر کرده، افسر، صاحب منصب

functionary (اسم)
مامور

assignee (اسم)
عامل، نماینده، مامور، وکیل، گماشته

envoi (اسم)
نماینده، مامور، ایلچی، فرستاده، مامور سیاسی، سخن اخر، شعر ختامی

pursuivant (اسم)
مامور، پیشخدمت، مامور ابلاغ یا اخطاریه

اسم ≠ آمر


عامل، کارگزار، وکیل


کارمند


گماشته، مستخدم


متصدی، مسئول


پاسبان، پلیس


فرستاده


۱. عامل، کارگزار، وکیل
۲. کارمند
۳. گماشته، مستخدم
۴. متصدی، مسئول
۵. پاسبان، پلیس
۶. فرستاده ≠ آمر


فرهنگ فارسی

امرکرده شده، فرمان داده شده، فرمانبر، گماشته
( اسم ) ۱- فرمان داده امر کرده شده : گفت موسی :این مرا دستور نیست بنده ام امهال تو مامور نیست . ( مثنوی . نیک. ۲ ) ۶۲ : ۳- کسی که او را بکاری گماشته باشند گماشته : زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ مامور امر سلطان ایران ستان و توران . ( پیغوملک . لباب . نف.۵۴ ) جمع : مامورین . یا مامور احصائیه . آمارگر . یا مامور اطفائیه . آتش نشان . یا مامور آگاهی . کار آگاه . یا مامور اجرا . کسی که از طرف ادار. اجرائ دادگستری موظف است که احکام و قرارهای دادگاه را بمرحل. عمل در آورد . یا مامور تامینات .
امر کرده شده و محکوم

فرهنگ معین

( مأمور ) (مَ ) [ ع . ] (ص . ) کسی که به او امر شده کاری انجام دهد.

لغت نامه دهخدا

مأمور. [ م َءْ ] ( ع ص ) امر کرده شده و حکم کرده شده و فرموده شده و محکوم. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) :
عقل و تن آمرت گشت و گشت مأمورت هوی
عقل و تن مأمور گردد چون هوا آمر شود.
منوچهری.
بنده کارکن به امر خدای
بنده کارکن بود مأمور.
ناصرخسرو.
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور.
امیرمعزی.
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور.
امیرمعزی.
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضه امر خویش مأمور.
امیرمعزی.
تاملک جهان است جهاندار تو بادی
میران جهان جمله به امرت شده مأمور.
امیرمعزی.
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مأمور.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 239 ).
وگر با من به کرد من کنی کار
به طبعت بنده ام و زجانت مأمور.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 230 ).
زودا که دید خواهم از سعی بخت فرخ
مأمور امر سلطان ایران ستان و توران.
پیغو ملک.
گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده ام ، امهال تو مأمور نیست.
مولوی.
چه خلق مأمورند به ایمان آوردن به وجود آن نه به کیفیت آن. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 27 ). || منصوب و مباشر و گماشته و هرکسی که به وی اختیار در حکم داده شده باشد. ( ناظم الاطباء ). اجراکننده امری. بجای آورنده دستوری.
- حسب المأمور ؛ برطبق فرمان و موافق حکم. ( ناظم الاطباء ).
- مأمور آگاهی ؛ کارآگاه.
- مأمور اجرا ؛ کسی که از طرف وزارت دادگستری موظف است که قرار دادگاه را بمورد اجرا در آورد.
- مأمور احصائیه ؛ آمارگر. ( فرهنگستان ایران ، واژه های نو ).
- مأمور اطفائیه ؛ آتش نشان.( فرهنگستان ایران ، واژه های نو ).
- مأمور تأمینات ؛ کارآگاه. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| فرستاده شده برای کاری و رسول. ( ناظم الاطباء ).
- امثال :
المأمور معذور. نظیر: ما علی الرسول الاالبلاغ. ( امثال و حکم ج 1 ص 270 ).
|| آنکه دارای قوت کامل بود. ( ناظم الاطباء ). || استعمال و عادت مقرر. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

فرهنگ عمید

۱. آن که برای انجام کاری معیّن و منصوب می شود.
۲. (صفت ) [قدیمی] امرشده، فرمان داده شده.

دانشنامه عمومی

مأمور، نگهبان.


فرهنگ فارسی ساره

گمارده، کارگزار


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مأمور. مأمور، شخص امر شده به انجام کاری می باشد.
مأمور، کسی را می گویند که فرمانی خطاب به او صادر شود و به انجام کاری وادار گردد.

جدول کلمات

گماشته

پیشنهاد کاربران

Agent

An FBI Agent
A CIA agent

فرمانبر

فرمانبردار

فرمانور

فرناندز


پسوند"ور" ، معنی دارنده را داراست مانند جان ور ( جاندار ) سخن ور ( صاحب سخن ) .
بدین گونه باید کفت که فرمان ور معنی صاحب فرمان وفرمان دار را میدهد.

مامور یعنی کسی که کاری را به او می سپارند

یعنی انجام دهنده

مامور
این واژه از کارپایه ی " اَمَرَ" در باب ِ مفعول ساخته شده و
برابر نهاد ِ آن در پارسی : فَرموده یا فَرماییده از کارپایه ی فَرمودن یا فَرماییدن یا فَرمایانده از کارپایه ی فَرمایاندن است .

ناظر

مباشر. کارگزار. ( ناظم الاطباء ) . آنکه انجام کاری را بر عهده گیرد. وکیل :
باده چندانی که در میخانه می گوید سخن
ناز دستور است و ناظر چشم و ابرو حاجب است.
مخلص کاشی ( از آنندراج ) .


کلمات دیگر: