مترادف خاریدن : خارش داشتن، به خارش افتادن، خارش کردن
خاریدن
مترادف خاریدن : خارش داشتن، به خارش افتادن، خارش کردن
فارسی به انگلیسی
to scratch
فارسی به عربی
حکة , دغدغة
مترادف و متضاد
خارش کردن، خاریدن
خارش کردن، خاریدن، غلغلک دادن
خارش داشتن، بهخارش افتادن
خارش کردن
۱. خارش داشتن، بهخارش افتادن،
۲. خارش کردن
فرهنگ فارسی
( خارید خارد خواهد خارید بخار خارنده خاریده خارش ) ۱ - ( مصدر ) پوست بدن را با ناخن یا چیز دیگرچند بار مس کردن باری تسکین حس مخصوصی که از گزیدن شپش یا کیک یا چرکین بودن بدن یا بعلت بعضی بثورات حاصل شود . ۲ - ( مصدر ) خارش کردن عضو یا اعضایی از بدن : (( تنم میخارد ) ) یا تنش میخارد . میل بکتک خوردن دارد .
فرهنگ معین
(دَ ) ۱ - (مص ل . ) خارش کردن ، احساس خارش داشتن . ۲ - (مص م . ) خاراندن ، دفع خارش کردن .
لغت نامه دهخدا
خاریدن . [ دَ ] (مص ) ترجمه ٔ جک باشد و ترکی قیچماق گویند. (آنندراج ). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن . (ناظم الاطباء). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. (فرهنگ نظام ). حَک ّ. (منتهی الارب ). جَرش . (اقرب الموارد) (تاج العروس ) (منتهی الارب ) (المنجد). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است . (فرهنگ شعوری ج 1 ص 373) :
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری .
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ بخارم .
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
هنگام عدالت بخار خارد
مر دیده ٔ بدخواه را خیالم .
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل .
راضیم گرچه هول دیدارش
دیده ٔ من بخار می خارد.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ٔ عقاب .
عشق هر محنتی بروی آرد
مکن ای دل گرت نمی خارد.
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال سینه ٔ بر بط بخار.
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
من گفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب می داد.
مرا چون کرگدن سینه چه خاری
بیاد فیل هندستان چه آری .
به غم خوارگی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من .
- امثال :
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنْچْت ْ نخارد مخار . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
|| ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه ).
- در سینه خاریدن ؛ در دل اثر گذاشتن منه : ماحک فی صدری . (اقرب الموارد).
- سر خاریدن ؛ خاریدن سر. حک رأس :
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
- || کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است :
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش .
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم .
- || درنگ کردن :
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر.
چنین گفت پیران به لشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب .
بدستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
- کام خاریدن ؛ کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) :
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن چه خاری همی .
که بامردمی کام کژی مخار.
پسر چون کند با پدر کارزار
بدین آرزو کام دشمن بخار.
- کام شیر خاریدن ؛ شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار :
تو این را چنین خرد کاری مدار
چو چیره شدی کام شیران مخار.
- وقت سرخاریدن نداشتن ؛ مجال نداشتن .
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری .
فرخی .
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 195)
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
منوچهری .
خاریست درشت همت جاهل
کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ بخارم .
ناصرخسرو.
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بمانند
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو.
هنگام عدالت بخار خارد
مر دیده ٔ بدخواه را خیالم .
ناصرخسرو.
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل .
ناصرخسرو.
راضیم گرچه هول دیدارش
دیده ٔ من بخار می خارد.
مسعود.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ٔ عقاب .
مسعودسعد.
عشق هر محنتی بروی آرد
مکن ای دل گرت نمی خارد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 800).
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال سینه ٔ بر بط بخار.
خاقانی .
چو خاریدند خاک از سنگ خارا
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
نظامی .
من گفتم و دل جواب میداد
خاریدم و چشمه آب می داد.
نظامی .
مرا چون کرگدن سینه چه خاری
بیاد فیل هندستان چه آری .
نظامی .
به غم خوارگی جز سر انگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من .
سعدی .
- امثال :
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنْچْت ْ نخارد مخار . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
|| ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. (سندبادنامه ).
- در سینه خاریدن ؛ در دل اثر گذاشتن منه : ماحک فی صدری . (اقرب الموارد).
- سر خاریدن ؛ خاریدن سر. حک رأس :
چون دل نبود طرب چه جوید
چون ناخن نیست سر چه خارد.
خاقانی .
- || کنایه از کمترین و کوچکترین کار خود انجام دادن است :
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش .
نظامی .
سرم میخارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم .
نظامی .
- || درنگ کردن :
بدو گفت شادان زی و نوش خور
بیارش مخار اندرین کار سر.
فردوسی .
چنین گفت پیران به لشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین .
فردوسی .
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.
فردوسی .
بدریای قلزم بجوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب .
فردوسی .
بدستان بگو آنچه دیدی ز کار
بگویش که از آمدن سر مخار.
فردوسی .
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
سعدی .
- کام خاریدن ؛ کنایه از میل کردن واراده نمودن بچیزی باشد. (برهان قاطع) :
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن چه خاری همی .
فردوسی .
که بامردمی کام کژی مخار.
فردوسی .
پسر چون کند با پدر کارزار
بدین آرزو کام دشمن بخار.
فردوسی .
- کام شیر خاریدن ؛ شیر را تحریک و اغوا کردن به اذیت و آزار :
تو این را چنین خرد کاری مدار
چو چیره شدی کام شیران مخار.
فردوسی .
- وقت سرخاریدن نداشتن ؛ مجال نداشتن .
خاریدن. [ دَ ] ( مص ) ترجمه جک باشد و ترکی قیچماق گویند. ( آنندراج ). خراشیدن و خارش داشتن و خارش نمودن. ( ناظم الاطباء ). احساسی که بر اثر ناخن یا چیز دیگر کشیدن برجائی بی تابی می آورد. ( فرهنگ نظام ). حَک . ( منتهی الارب ). جَرش. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( منتهی الارب ) ( المنجد ). صاحب فرهنگ شعوری مصدر ترکی این لغت را قاشمیق ضبط کرده است. ( فرهنگ شعوری ج 1 ص 373 ) :
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری.
سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
کو چشم وفا و مردمی خارد.
سر لاجرم و زنخ بخارم.
دنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
مر دیده بدخواه را خیالم.
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل.
دیده من بخار می خارد.
پشتم ز بس که خارم چون سینه عقاب.
مکن ای دل گرت نمی خارد.
گوش چغانه بمال سینه بر بط بخار.
پدید آمد یکی طاق آشکارا.
خاریدم و چشمه آب می داد.
بیاد فیل هندستان چه آری.
نخارد کس اندر جهان پشت من.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنْچْت ْ نخارد مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
|| ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. ( سندبادنامه ).
گاو ز ماهی فروجهد گه رزمت
گر تو زمین را ز نوک تیر بخاری.
فرخی.
زآن همی نالد کز درد شکم با الم است سر او نه بکنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 195 )
با من همی چخی تو واگه نئی که خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
خاریست درشت همت جاهل کو چشم وفا و مردمی خارد.
ناصرخسرو.
اکنون چو ز مشکلی بپرسی سر لاجرم و زنخ بخارم.
ناصرخسرو.
مثل است اینکه چو موشان همه بیکار بماننددنه شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند.
ناصرخسرو.
هنگام عدالت بخار خاردمر دیده بدخواه را خیالم.
ناصرخسرو.
مرغ چو در دام بر چنه طمع افکندبخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل.
ناصرخسرو.
راضیم گرچه هول دیدارش دیده من بخار می خارد.
مسعود.
چشمم ز بس که گریم همچون رخ تذروپشتم ز بس که خارم چون سینه عقاب.
مسعودسعد.
عشق هر محنتی بروی آردمکن ای دل گرت نمی خارد.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 800 ).
دست پیاله بگیر قد قنینه بپیچ گوش چغانه بمال سینه بر بط بخار.
خاقانی.
چو خاریدند خاک از سنگ خاراپدید آمد یکی طاق آشکارا.
نظامی.
من گفتم و دل جواب میدادخاریدم و چشمه آب می داد.
نظامی.
مرا چون کرگدن سینه چه خاری بیاد فیل هندستان چه آری.
نظامی.
به غم خوارگی جز سر انگشت من نخارد کس اندر جهان پشت من.
سعدی.
- امثال :کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من . رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1205 شود.
آنْچْت ْ نخارد مخار. رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1ص 48 شود.
|| ستردن دلاک شوخ را بمالش با کیسه یا لیف از تن : گرماوه بان را در اثنای خاریدن دست برآن عضو آمد. ( سندبادنامه ).
فرهنگ عمید
۱. کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر برروی پوست بدن، برای رفع خارش آن، خاراندن: به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱: ۷۹ ).
۲. (مصدر لازم ) خارش پیدا کردن پوست بدن.
۳. [قدیمی] خراش دادن، خراشیدن: چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲: ۳۳۰ ).
۴. (مصدر لازم ) [قدیمی] چرک چیزی را گرفتن.
۲. (مصدر لازم ) خارش پیدا کردن پوست بدن.
۳. [قدیمی] خراش دادن، خراشیدن: چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲: ۳۳۰ ).
۴. (مصدر لازم ) [قدیمی] چرک چیزی را گرفتن.
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] خاریدن ناخن یا چیزی مانند آن را بر جایی از بدن کشیدن است . از احکام آن در باب حج سخن گفته اند.
خاریدن سر یا بدن، بدون آنکه موجب خون آمدن گردد برای محرم جایز است.
← کفاره خاراندن
ازاله مو از بدن بر محرم حرام است؛ لیکن خاریدن بدن، هرچند به طور اتفاق موجب کنده شدن مویی گردد، بنابر تصریح برخی حرام نیست.
خاراندن مکروه
خاراندن سر با ناخن بر محرم مکروه است، لیکن با سر انگشتان کراهت ندارد.
خاریدن سر یا بدن، بدون آنکه موجب خون آمدن گردد برای محرم جایز است.
← کفاره خاراندن
ازاله مو از بدن بر محرم حرام است؛ لیکن خاریدن بدن، هرچند به طور اتفاق موجب کنده شدن مویی گردد، بنابر تصریح برخی حرام نیست.
خاراندن مکروه
خاراندن سر با ناخن بر محرم مکروه است، لیکن با سر انگشتان کراهت ندارد.
wikifeqh: خاریدن
گویش اصفهانی
تکیه ای: bexâri
طاری: xorây(mun)
طامه ای: xârâɂan
طرقی: xorâymun
کشه ای: xoriyâmun
نطنزی: xârniyâɂan / xârâɂan
واژه نامه بختیاریکا
هارِستِن
پیشنهاد کاربران
امروزه "خاریدن" به چِم "حسی در پوست که فرد را می وادارد تا با کشیدن ناخن بر روی ان قسمت، آن حس را ببرطرفد" است که دربرابر "to itch" بکار می رود.
ولی خاراندن به معنای "کشیدن ناخن بر روی قسمتی از پوست" است که مقابل "To scratch" است.
ولی خاراندن به معنای "کشیدن ناخن بر روی قسمتی از پوست" است که مقابل "To scratch" است.
کلمات دیگر: