مضطر. [ م ُ طَرر ] ( ع ص ) ( از «ض رر» ) حاجتمند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). تنگدست و حاجتمند . ( ناظم الاطباء ) :
خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم
گویندگان
عالم پیشم عیال و مضطر.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 19 ).
|| ضرررسیده. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت
محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 509 ).
|| مجازاً به معنی بی اختیار و بیچاره. ( غیاث ) ( آنندراج ). بیچاره. ( دهار ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). بی اختیار و ناچار و لاعلاج. ( ناظم الاطباء ). صیغه اسم مفعول باشد از
اضطرار که از باب افتعال است. بدانکه هر مصدری که از باب افتعال باشد و فاء کلمه ضاد معجمه یا صاد مهمله واقع شود تاء افتعال را به طاء مهمله بدل کنند چنانکه در اضطراب و اضطرار و اصطبار که در اصل اضتراب و اضترار و اصتبار بود. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
جهان جوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
تو بی هنری چرا عزیزی
او بی گنهی چراست مضطر؟
ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 153 ).
عمیدالملک نواب خلیفه را در بند آورد... تا خلیفه مضطر و منزعج شد. ( سلجوقنامه ظهیری ).
تیغت در آب آذر شده چرخ و
زمین مضطر شده
دودش به بالا برشده رنگش به پهنا ریخته.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 391 ).
جان مضطر چو خاک راهش گشت
روی بر خاک اضطرار نهاد.
عطار ( دیوان چ تفضلی ص 113 ).
بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. ( تاریخ قم ص 143 ).
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین.
وحشی ( دیوان چ امیرکبیر ص 25 ).