کلمه جو
صفحه اصلی

مضطر


مترادف مضطر : پریشان، تنگدست، فقیر، تهی دست، بیچاره، درمانده، دژم، ناچار، مجبور، ناگزیر

برابر پارسی : آشفته، بیچاره، پریشان

فارسی به انگلیسی

reduced to extremity, rendered helpless, distressed

reduced to extremity, renderedhelpless


مترادف و متضاد

پریشان، تنگدست، فقیر، تهی‌دست


بیچاره، درمانده


دژم


ناچار، مجبور، ناگزیر


۱. پریشان، تنگدست، فقیر، تهیدست
۲. بیچاره، درمانده
۳. دژم
۴. ناچار، مجبور، ناگزیر


فرهنگ فارسی

بیچاره، ناچار، گرفتار، تنگدست
( اسم ) ۱ - ضرر رسیده . ۲ - بیچاره درمانده : عاجزاز موی میانت مردمان موشکاف مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین . ( وحشی ) ۳ - تنگدست تهیدست جمع : مضطرین .
حاجتمند تنگدست و حاجتمند

فرهنگ معین

(مُ طَ رّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - ناچار، بیچاره . ۲ - تنگدست ، نیازمند.

لغت نامه دهخدا

مضطر. [ م ُ طَرر ] ( ع ص ) ( از «ض رر» ) حاجتمند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). تنگدست و حاجتمند . ( ناظم الاطباء ) :
خاقانیم نه واﷲ خاقان نظم و نثرم
گویندگان عالم پیشم عیال و مضطر.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 19 ).
|| ضرررسیده. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت
محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟
ناصرخسرو ( دیوان چ مینوی ص 509 ).
|| مجازاً به معنی بی اختیار و بیچاره. ( غیاث ) ( آنندراج ). بیچاره. ( دهار ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). بی اختیار و ناچار و لاعلاج. ( ناظم الاطباء ). صیغه اسم مفعول باشد از اضطرار که از باب افتعال است. بدانکه هر مصدری که از باب افتعال باشد و فاء کلمه ضاد معجمه یا صاد مهمله واقع شود تاء افتعال را به طاء مهمله بدل کنند چنانکه در اضطراب و اضطرار و اصطبار که در اصل اضتراب و اضترار و اصتبار بود. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
جهان جوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
زیرا که جمله پیشه وران باشند
اینها به کار خویش درون مضطر.
ناصرخسرو.
تو بی هنری چرا عزیزی
او بی گنهی چراست مضطر؟
ناصرخسرو ( دیوان چ سهیلی ص 153 ).
عمیدالملک نواب خلیفه را در بند آورد... تا خلیفه مضطر و منزعج شد. ( سلجوقنامه ظهیری ).
تیغت در آب آذر شده چرخ و زمین مضطر شده
دودش به بالا برشده رنگش به پهنا ریخته.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 391 ).
جان مضطر چو خاک راهش گشت
روی بر خاک اضطرار نهاد.
عطار ( دیوان چ تفضلی ص 113 ).
بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. ( تاریخ قم ص 143 ).
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین.
وحشی ( دیوان چ امیرکبیر ص 25 ).

فرهنگ عمید

۱. بیچاره، ناچار.
۲. گرفتار.
۳. تنگدست.

دانشنامه عمومی

در تنگنا قرار گرفتن


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مراد از مضطر، قائم آل محمد صلّی اللّه علیه و اله است. وقتی که در آخرالزمان ستم و بیداد و فساد در نتیجه سلطه پیدا کردن مستکبران و انحراف مردم از صراط مستقیم سرتاسر جهان را پر ساخت، آن حضرت در بین رکن و مقام (در مسجدالحرام) دو رکعت نماز می خواند و آن گاه دست به دعا برداشته، از خداوند تعجیل در فرج خود را می خواهد... .
مضطر یکی از القاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
معنای لغوی
مضطر در لغت به معنای کسی است که بیماری، فقر یا سختی های روزگار، او را ناگزیر به تضرع در درگاه خداوند سبحانه و تعالی کرده است.
مضطر در قرآن
در برخی روایات، این واژه، به عنوان یکی از القاب حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شمرده شده و در قرآن مجید نیز مورد اشاره قرار گرفته است: «أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذٰا دَعٰاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ»؛ ای کسی که دعای مضطر را اجابت می کند و گرفتاری را برطرف می سازد.
مضطر در روابات
...

جدول کلمات

بیچاره


کلمات دیگر: