کلمه جو
صفحه اصلی

صلب


مترادف صلب : بردبار، شکیبا، صبور، بردارکشیدن، دارزدن

متضاد صلب : ناصبور

فارسی به انگلیسی

loins, hard, loin

hard


loin


فارسی به عربی

خاصرة , متصلب

عربی به فارسی

تصوير عيسي بر بالا ي صليب , مصلوب ساختن


محکم , سخت , سخت و درخشان (مانند الماس) , سخت کردن , تبديل به جسم جامد کردن , مشکل کردن , سخت شدن , ماسيدن , سفت کردن , پينه خورده کردن , بي حس کردن , پوست کلفت کردن , انحناء ناپذير , جامد , ز جسم , ماده جامد , سفت , مکعب , سه بعدي , استوار , قوي , خالص , ناب , بسته , منجمد , يک پارچه , حجمي , توپر , نيرومند , قابل اطمينان


مترادف و متضاد

بردبار، شکیبا، صبور ≠ ناصبور


بردارکشیدن، دارزدن


۱. بردبار، شکیبا، صبور
۲. بردارکشیدن، دارزدن ≠ ناصبور


loin (اسم)
گرده، کمر، صلب، گوشت گرده

rigid (صفت)
سفت، جدی، سخت، جامد، صلب، سفت و محکم، نرم نشو

فرهنگ فارسی

۱ - ( صفت ) استوار محکم . ۲ - درشت . ۳ - قوی شدید . ۴ - ( اسم ) استخوانهای پشت تیره پشت : جمع : اصلاب اصلب .
کوهی است بنی مره ابن عباس را

فرهنگ معین

(صَ) [ ع . ] (ص .) بردبار، صبور.


(صُ) [ ع . ] 1 - (ص .) سخت ، محکم . 2 - درشت . 3 - قوی . 4 - (اِ.) استخوان های پشت ، کمر. 5 - مجازاً نطفه .


(صَ ) [ ع . ] (ص . ) بردبار، صبور.
(صُ ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) سخت ، محکم . ۲ - درشت . ۳ - قوی . ۴ - (اِ. ) استخوان های پشت ، کمر. ۵ - مجازاً نطفه .

لغت نامه دهخدا

صلب . [ ص ُ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ صَلیب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به صلیب شود.


صلب . [ ص ُل ْ ل َ ] (ع ص ) سخت . || استوار. || (اِ) سنگ فسان . (منتهی الارب ). حجرالمسن .


صلب. [ ص َ ] ( ع مص )بر دار کشیدن. ( منتهی الارب ). بر دار کردن. ( غیاث اللغات ) ( ترجمان علامه جرجانی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( مصادر زوزنی ) : بعضی از شر بود که آسان تر بود از بعضی ، چنانکه ضرب از قتل و قتل از صلب و صلب ازتمثیل. ( ابوالفتوح رازی ). و با کردن صرف شود. || برآوردن چربش استخوانها را و سوختن آن را. || بریان کردن گوشت را. || ساختن دو چلیپ بر سر دلو. || مداومت کردن تب و سخت شدن آن. ( منتهی الارب ). تب گرم شدن. ( تاج المصادربیهقی ). تب گرم آمدن. ( مصادر زوزنی ). سخت شدن تب.

صلب. [ ص َ ] ( اِخ ) وادی صلب بین آمد و میافارقین است. ( معجم البلدان ).

صلب. [ ص ُ ل َ ] ( ع اِ ) مرغی است. ( منتهی الارب ).

صلب. [ ص ُ ل ُ ] ( ع اِ ) ج ِ صَلیب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به صلیب شود.

صلب. [ ص ُل ْ ل َ ] ( ع ص ) سخت. || استوار. || ( اِ ) سنگ فسان. ( منتهی الارب ). حجرالمسن.

صلب. [ ص َ ل َ ] ( ع اِ ) چربش استخوان و فی الحدیث : لما قدم مکة اتاه اصحاب الصلب ؛ ای الذین یجمعون العظام و یستخرجون ودکها و یأتدمون به. || استخوان پشت. ( منتهی الارب ). مازوی پشت. ( مهذب الاسماء ). عظم من لدن الکاهل الی العجب. ( قاموس ). || زمین درشت. ( منتهی الارب ).

صلب. [ ص ُ ] ( ع ص ) رست. ( منتهی الارب ). || سخت. ( منتهی الارب ) ( غیاث اللغات ) :
آنکه در بخشش راد است و به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلب است و به صلبی چو عمر.
فرخی.
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زداز علم نفس.
سنائی.
|| ( اِ )استخوانهای پشت از دوش تا بن سرین. ج ، اَصْلُب ، اصلاب. ( منتهی الارب ). مهره های پشت یعنی استخوان پشت. ( غیاث اللغات ). عظم من لدن الکاهل الی العجب. ( قاموس ) :
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله ست از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده.
خاقانی.
سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب توچو من فرزند.
خاقانی.
به ناف قبه عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجده مهتاب.
خاقانی.
از افق صلب شهریار مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد.
خاقانی.
چنگ در صلب و رحمها برزدی
تا که شارع را بگیری از بدی.

صلب . [ ص َ ] (اِخ ) وادی صلب بین آمد و میافارقین است . (معجم البلدان ).


صلب . [ ص َ ل َ ] (ع اِ) چربش استخوان و فی الحدیث : لما قدم مکة اتاه اصحاب الصلب ؛ ای الذین یجمعون العظام و یستخرجون ودکها و یأتدمون به . || استخوان پشت . (منتهی الارب ). مازوی پشت . (مهذب الاسماء). عظم من لدن الکاهل الی العجب . (قاموس ). || زمین درشت . (منتهی الارب ).


صلب . [ ص ُ ] (اِخ ) جوهری آرد که آن موضعی است به صَمّان . (معجم البلدان ).


صلب . [ ص ُ ] (اِخ ) کوهی است بنی مرةبن عباس را. (معجم البلدان ).


صلب . [ ص ُ ] (ع ص ) رست . (منتهی الارب ). || سخت . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) :
آنکه در بخشش راد است و به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلب است و به صلبی چو عمر.

فرخی .


ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زداز علم نفس .

سنائی .


|| (اِ)استخوانهای پشت از دوش تا بن سرین . ج ، اَصْلُب ، اصلاب . (منتهی الارب ). مهره های پشت یعنی استخوان پشت . (غیاث اللغات ). عظم من لدن الکاهل الی العجب . (قاموس ) :
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله ست از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده .

خاقانی .


سالها باید آنکه مادر دهر
زاید از صلب توچو من فرزند.

خاقانی .


به ناف قبه ٔ عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجده ٔ مهتاب .

خاقانی .


از افق صلب شهریار مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد.

خاقانی .


چنگ در صلب و رحمها برزدی
تا که شارع را بگیری از بدی .

مولوی .


گر ز پشت آدمی وز صلب او
در طلب میباش هم در طلب او.

مولوی .


ز ابر افکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم .

سعدی .


از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست .

سعدی .


نهد لعل وپیروزه در صلب سنگ .

سعدی .


|| جای درشت سنگ ناک . (منتهی الارب ). زمین درشت . (مهذب الاسماء). || زمین پست درشت . || حسب و شرف آبائی . || (اِمص )توانائی . (منتهی الارب ).

صلب . [ ص ُ ل َ ] (ع اِ) مرغی است . (منتهی الارب ).


صلب . [ ص َ ] (ع مص )بر دار کشیدن . (منتهی الارب ). بر دار کردن . (غیاث اللغات ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) : بعضی از شر بود که آسان تر بود از بعضی ، چنانکه ضرب از قتل و قتل از صلب و صلب ازتمثیل . (ابوالفتوح رازی ). و با کردن صرف شود. || برآوردن چربش استخوانها را و سوختن آن را. || بریان کردن گوشت را. || ساختن دو چلیپ بر سر دلو. || مداومت کردن تب و سخت شدن آن . (منتهی الارب ). تب گرم شدن . (تاج المصادربیهقی ). تب گرم آمدن . (مصادر زوزنی ). سخت شدن تب .


فرهنگ عمید

۱. شدید، قوی، سخت، درشت.
۲. (اسم ) استخوان پشت، تیرۀ پشت، کمر.
۳. (اسم ) [مجاز] نسل و اولاد.
۱. مصلوب کردن، به دار آویختن، به دار زدن، کسی را بر دار کشیدن.
۲. درآوردن چربی و مغز استخوان.
۳. بریان کردن گوشت.

۱. مصلوب کردن؛ به دار آویختن؛ به دار زدن؛ کسی را بر دار کشیدن.
۲. درآوردن چربی و مغز استخوان.
۳. بریان کردن گوشت.


۱. شدید؛ قوی؛ سخت؛ درشت.
۲. (اسم) استخوان پشت؛ تیرۀ پشت؛ کمر.
۳. (اسم) [مجاز] نسل و اولاد.


دانشنامه عمومی

(صُلب) جسم جامدِ سفت و محکم (Rigid body) به سیستمی گفته می شود که شامل تعداد زیادی ذرات ثابت است که فاصلهٔ آنها از یکدیگر نیز همواره ثابت است. این فاصله حتی در صورتی که به جسم نیرویی وارد شود و یا حرکت کند ثابت می ماند. دنیای پیرامون ما سرشار از اجسام صلب است. از پایه های پل گرفته تا دندانه های یک چنگال همگی اجسام صلب اند. در واقع به جسمی که فاصله بین نقاط آن تغییر نکند جسم صُلب گفته می شود.


دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:جسم

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] صلب یعنی به صلیب کشیدن
صَلَب در لغت یعنی دار زدن. صلیب هم گفته می‏شود.
معنای اصطلاحی صلب
در اصطلاح یک نوع معروف از دار زدن است که در آن فرد را به شاخه یا تنه درختی آویزان می‏کنند و دست و پایش را به آن میخکوب کرده، او را به همین حال رها می‏کنند تا بمیرد. (او را به چوبی به شکل صلیب‏دار می‏زنند.)
خداوند متعال در باره حضرت مسیح (علیه السلام) می‏فرماید:
«... وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ...» «او را نکشتند و (حتی) او را به دار نکشیدند، بلکه امر بر آنها مشتبه شد.»
مجازات صلب
صلب از مجازاتهایی است که در باره محارب و راهزن اعمال می‏شود.


جدول کلمات

سخت , درشت, قوی

پیشنهاد کاربران

جسم یا نژاد مانند صلب پدر و رحم مادر

این کلمه به سکون لام خوانده می شود نه با فتحه

Atriple

در قانون مجازات اسلامی منظور همان دار زدن است

سخت و سفت. محکم


کلمات دیگر: