کلمه جو
صفحه اصلی

مفلس


مترادف مفلس : بی چیز، بی نوا، تهی دست، درویش، فقیر، گدا، مستمند، مسکین، معسر، ندار، محجور، یک لاقبا، ورشکست، ورشکسته

متضاد مفلس : دارا، منعم

برابر پارسی : بی چیز، تنگدست، مستمند

فارسی به انگلیسی

bankrupt, bust , busted, impecunious, insolvent


bankrupt, bust, busted, impecunious, insolvent, indigent, skint, stony, broke, strapped, destitute, stony broke

bankrupt


indigent


عربی به فارسی

ورشکسته , ورشکست کردن و شدن , محجور , معسر


مترادف و متضاد

۱. بیچیز، بینوا، تهیدست، درویش، فقیر، گدا، مستمند، مسکین، معسر، ندار
۲. محجور، یکلاقبا، ورشکست، ورشکسته ≠ دارا، منعم


بی‌چیز، بی‌نوا، تهی‌دست، درویش، فقیر، گدا، مستمند، مسکین، معسر، ندار ≠ دارا، منعم


محجور، یک‌لاقبا، ورشکست، ورشکسته


فرهنگ فارسی

نادار، بی چیز، تهیدست، نابودمند
( اسم ، صفت ) بی چیز تهیدست تنگدست : [ سلام کردم و با من بروی خندان گفت که : ای خمارکش مفلس شراب زده . ... ] ( حافظ . ۲۹۲ ) جمع : مفلسین .
شاعری است از قصبه [ کون آباد ]

فرهنگ معین

(مُ لِ ) [ ع . ] (ص . ) درویش ، تنگدست .

لغت نامه دهخدا

مفلس. [ م ُ ل ِ ] ( ع ص ) محتاج. درویش. تهیدست. ( از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش. تنگدست. بی چیز. بینوا. ( از ناظم الاطباء ). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. ( از اقرب الموارد ). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته. آنکه هیچ ندارد. ج ، مفلسین ، مفلسون ، مفالیس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
وآنکه می گوید که گر حجت حکیمستی چرا
در دره ی ْ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی.
ناصرخسرو.
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
مرو مفلس آنجا که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل.
ناصرخسرو.
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها.
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
در زوایای رسته معنی
مفلس کیمیافروش منم.
انوری.
جمع رسل بر درش مفلس طالب زکوة
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 44 ).
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران راست.
خاقانی.
زآن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر.
خاقانی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
نظامی.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
مفلس آن راه را سلطنت فقر چیست
ترک عدم داشتن راه فنا ساختن.
عطار.
کو دغا و مفلس است و بدسخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 89 ).
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض ندْهد کس مر او را یک پشیز.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 89 ).
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 89 ).
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان. ( گلستان ).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با تو چون مفلسی.
سعدی ( بوستان ).
بسا مفلس بینوا سیر شد

مفلس . [ م ُ ل ِ ] (اِخ ) شاعری است از قصبه ٔ «کون آباد» هندوستان و این بیت از اوست :
جهد کن تا پیش محتاج آبرو پیدا کنی
قطره چون گوهر شود فیضش به دهقان می رسد.
و رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی شود.


مفلس .[ م ُ ف َل ْ ل َ ] (ع ص ) آنکه قاضی درباره ٔ او حکم افلاس داده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). هو مُفلِس ؛ مُفَلَّس . (اقرب الموارد). کسی که حکم افلاس او از دادگاه صادر شده باشد.شرط صدور حکم افلاس این است که دیون حال او نزد حاکم ثابت شده باشد و اموال و مطالبات وی کمتر از دیون باشد. و لااقل یکی از بستانکاران از حاکم تقاضای حجر او را کرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ). || شی ٔ مفلس اللون ؛ چیزی که در پوست وی نشانهای شبیه پشیز باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سمک مفلس ؛ ماهی که در پوست وی چیزی شبیه به فلوس باشد. (ناظم الاطباء). || فلس دار. پشیزه ور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مفلس . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) محتاج . درویش . تهیدست . (از آنندراج ). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش . تنگدست . بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته . آنکه هیچ ندارد. ج ، مفلسین ، مفلسون ، مفالیس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وآنکه می گوید که گر حجت حکیمستی چرا
در دره ی ْ یمگان نشسته مفلس و تنهاستی .

ناصرخسرو.


ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب .

ناصرخسرو.


مرو مفلس آنجا که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل .

ناصرخسرو.


به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها.

ناصرخسرو.


قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین .

سوزنی .


در زوایای رسته ٔ معنی
مفلس کیمیافروش منم .

انوری .


جمع رسل بر درش مفلس طالب زکوة
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 44).


دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران راست .

خاقانی .


زآن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر.

خاقانی .


صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.

نظامی .


مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.

نظامی .


مفلس آن راه را سلطنت فقر چیست
ترک عدم داشتن راه فنا ساختن .

عطار.


کو دغا و مفلس است و بدسخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن .

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).


مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض ندْهد کس مر او را یک پشیز.

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).


گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا.

مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).


مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب .

مولوی .


شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان . (گلستان ).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با تو چون مفلسی .

سعدی (بوستان ).


بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.

سعدی (بوستان ).


چو مفلس فروبرد گردن به دوش
از او برنیاید دگر جز خروش .

سعدی (بوستان ).


مفلس که رسد به گنج ناگاه
ز افزونی حرص گم کند راه .

امیرخسرو.


پس چنین گشتمی که اکنونم
مفلسی با هزار عیب و عوار.

ابن یمین .


سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده .

حافظ.


عشقت آمد پی دل بردن و در سینه نیافت
دزد از خانه ٔ مفلس خجل آید بیرون .

؟ (از امثال و حکم ص 803).


- از چیزی مفلس گشتن ؛آن را از دست دادن . از آن محروم شدن :
هرکه بود از نشاط مفلس گشت
گرچه از آب دیده قارون گشت .

مسعودسعد.


- مفلس شدن ؛ افلاس . (تاج المصادر بیهقی ). بی چیز شدن . اِکداء. اِلفاج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفلس کردن ؛ بی چیز کردن . تهیدست کردن :
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی شک ، اگر گنج سوءالی .

ناصرخسرو.


- امثال :
المفلس فی امان اﷲ ؛ مفلس بی تقصیر مصون از تعرض حاکم و وامخواهان باشد، نظیر: از برهنه پوستین چون برکنی . (امثال و حکم ج 1 ص 272).
تا ابله در جهان است مفلس درنمی ماند ، نظیر: لر بازار نرود، بازار می گندد. (امثال و حکم ص 528). تمثل :
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان .

مولوی (از امثال و حکم ایضاً).


حرفت آموزی از حرقت مفلسی نسوزی . (امثال و حکم ج 2 ص 692).
مفلس در امان خداست . (امثال و حکم ج 4 ص 1720). و رجوع به مثل المفلس فی امان اﷲ شود.
واله گردی چو مفلسی پیش آید . (امثال و حکم ج 4 ص 1881).
|| (اصطلاح فقه ) کسی که اموال و مطالبات او کمتر از دیون او باشد.وقتی که حکم حجر او از طرف قاضی صادر شد او را مُفَلَّس می نامند. در آیین دادرسی سابق (قانون 1310)، افلاس عبارت بود از عدم کفایت دارایی شخص برای پرداخت مخارج عدلیه و یا بدهی او و چنین شخصی را مفلس می گفتند. در قانون اعسار 1313 مفهوم افلاس از بین رفت و بجای آن مفهوم اعسار نشست . (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ). کسی است که دارائیش کمتر از بدهکاریش باشد و یا آنکه او را از اموال دنیا بجز پول سیاه و روزگار تاریک چیزی نمانده باشد که باید از تصرف در اعیان اموالش که منافی با حق غرماء است ممنوع شود. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). || کسی که بجای درم دارای پشیز و فلوس باشد. || فرومایه و هشنگ . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

ندار، بی چیز، تهیدست.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مُفَلَّس فقیری است که رفته باشد خوب های مالش و باقی مانده باشد فلوس های او یعنی پول های خرد و ریزه که به فارسی آن را پشیز گویند. و یا مفلس کسی است که دراهم او تبدیل به فلوس شده باشد، یا به جایی رسیده باشد که حتی فلوس هم نداشته باشد. و به عبارت دیگر مفلس در عرف کسی است که مالی و پولی ندارد که رفع احتیاج کند.
و در عرف فقهاء کسی است که دین وی از مالش بیش تر است و دارائیش برای ادای آن کافی نیست.
یا کسی است که حاکم او را مفلس خواند و از تصرف در اموال محجور و ممنوع نماید.


واژه نامه بختیاریکا

خیر گَرد

پیشنهاد کاربران

آس و پاس

مُفَلَّس :ورشکسته

تنگ معاش

مفلَّس
کسی است که دادگاه حالت افلاس ( بی چیزی و کمتر بودن اموال از دیون ) او را احراز کرده باشد.

واژه ی " مفلس " همان تغییر یافته ی واژه ی " پول " می باشد . واژه ی پول که از زبان هند و اروپایی علاوه بر زبان فارسی وارد زبان عربی نیز شده است پس از سیر در زبان عربی با تغییر لهجه و معنی دوبار در ریخت " مفلس " وارد زبان فارسی شده است و امروزه با همان شکل تغییر یافته در زبان فارسی نیز کاربرد دارد .

ونگ

مفلس : شخصی است که اموالش کفاف دیون او را نمی دهد و به حکم دادگاه از مداخله در اموالش منع شده است.

بی برگ

بمجاز، بی سروسامان مثل بینوا. ( آنندراج ) . بینوا. فقیر. محتاج. ( فرهنگ فارسی معین ) . درویش. فقیر. بی زاد و توشه. بی آذوقه :
همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانه ٔ دودر دارد.
ناصرخسرو.
بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 112 ) . گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. ( کلیله و دمنه ) .
این فضیلت خاک را زآن رو دهیم
زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم.
مولوی.
بهیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی.
- بی برگ و بر ؛ فقیر و محتاج. ( ناظم الاطباء ) .


کلمات دیگر: