مدار. [ م َ ] (ع اِ)جای گشتن . (دستورالاخوان ). جای دور. جای گردش . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). موضع دوران . (متن اللغة). جای گردگردی و دور زدن چیزی . (یادداشت مؤلف )
: رنج است و درد قطب مدار وی
بهراج چرخ آه ز رفتارش .
ناصرخسرو.
بادت به گرد بخت همایون مدار بخت
بادت به گرد بخت بر افزون مدار ملک .
مسعودسعد.
ای داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست .
مسعودسعد.
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن .
حافظ.
|| حرکت . گردیدن . (آنندراج ). گردش . دوران . چرخش . حرکت دورانی . گردگردی
: کشیده فخر و شرف پیش رایت تو سپاه
گرفته فتح و ظفر گرد موکب تو مدار.
فرخی .
بقا بادش چنان کو را مراد است
همی تا چرخ گردون را مدار است .
عنصری .
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار دهر
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا.
ناصرخسرو.
نگر گرد می خواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش .
ناصرخسرو.
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف وشتا.
مسعودسعد.
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار.
مسعودسعد.
آن خداوندی که گر خواهد به فر بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار.
معزی .
ایا مراد تو مقصود آسمان ز مدار
و یا رضاء تو مطلوب اختران ز مسیر.
معزی .
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون .
سوزنی .
در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان .
سوزنی .
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن .
نظامی .
شرع زین هر دو قطب نگزیرد
که فلک راست بر دو قطب مدار.
خاقانی .
اندیشه از
محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه ٔ دهان تو باشد مدار عمر.
حافظ.
|| محور. مرکز جائی که برآن دور می زنند و گرد آن می گردند. رکن و محور اصلی هرچیز
: فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار
دین و دولت راپناهی عز و حشمت را مشیر.
سنائی .
مدار ملکت عالم مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی امام حضرت اعظم .
خاقانی .
تو که بینائی ز کورانم مدار
دایرم بر گرد لطفت ای مدار.
مولوی .
مدار نقطه ٔ بینش ز خال تست مرا
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند.
حافظ.
|| منزل . مقصود. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || کنایه از مرکز ارض باشد؛ یعنی نقطه ای که در وسط حقیقی زمین باشد. (برهان قاطع). مرکز زمین . نقطه ٔ زمین . (آنندراج ). || دایره . دوره . حلقه . (غیاث اللغات ). || جریان . رواج . رونق . سامان . گردش ، مقابل رکود
: وزیر را خلعت داد سخت فاخر بدانچه قانون بود و زیادت که دل وی را در هر بابی نگاه می داشت زیرا که مقرر بود که مدار کار بر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص
542). مدار کار و حل و عقد اتباع و اشیاع و حشم بر او مفوض بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
15).
مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
مسعود سعد.
مدار ملک جهان بر مجاهدالدین است
که چرخ بارگه احتشام او زیبد.
خاقانی .
به ابتدا گفت مداردولت بر دین است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص
89).
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوارعالم .
وحشی .
-
بر مدار بودن ؛ دایر بودن . در جریان و گردش بودن .
- بر مدار ماندن
: در آسمان مدار به وفق مراد تست
تا بر مدار ماند تو بر مراد مان .
سوزنی .
|| نظم . نسق . (آنندراج ). رجوع به معنی قبلی و نیز رجوع به مدار بودن شود. || گذران .معاش
: به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی قانع
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من .
شفیع (از آنندراج ).
رجوع به مدار گذشتن و مدار گردیدن و مدار دادن و مدار کردن شود. || در نجوم ، خطی فرضی که
سیارات در گردش انتقالی خود به دور
خورشید طی کنند. (فرهنگ فارسی معین ). || خطی فرضی در گردش دورانی اقمار مصنوعی به گرد زمین یا کره ٔ ماه . || در جغرافیا، هر یک از دایره های فرضی در سطح زمین که به موازات خط فرضی
استوا متصور شود. دوایری که به موازات
خط استوا و عمود بر نصف النهار بر نقشه هایا کره ٔ جغرافیائی رسم کنند. تعداد این دایره های فرضی بی شمار است ، اما چهار تای آنها معروفند به این شرح : مدار
قطب شمال و مدار رأس السرطان در نیمکره ٔ شمالی و بالای خط استوا. مدار
قطب جنوب و مدار رأس الجدی در نیمکره ٔ جنوبی و زیر خط استوا. || در فلکیات ، چرخ . (یادداشت مؤلف ). || پایه . (یادداشت مرحوم دهخدا). || در گیاه شناسی ، استبرق . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استبرق شود. || در
فیزیک ، معبر جریان برق . (فرهنگ فارسی معین ). || در کشاورزی ، واحدی است تقسیم آب را در شبانروز. || به صورت مزید مؤخر به معنی محور و آنچه که گردش و جریان کاری یا چیزی به گرد آن و از برکت آن مستعمل است : اسلام مدار. ایران مدار. جهان مدار. دولت مدار. ریاست مدار. سیاست مدار. شوکت مدار. شریعت مدار. شرع مدار. فلک مدار. کشورمدار. کیهان مدار. گیتی مدار. گردون مدار. مملکت مدار. رجوع به هر یک از این ترکیبات در ردیف خود شود. || درترکیب کجمدار به معنی گردش و گرد به کار است . رجوع به کجمدار شود. || در «قرار و مدار» از اتباع است . رجوع به قرار و مدار شود
: مملکت را همه قرار و مدار
در قرار تو و مدار تو باد.
؟
-
مدار دادن ؛ نظم و نسق دادن
: داد او به روزگار پدر ملک را نسق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را مدار.
معزی (از آنندراج ).
-
مدار داشتن ؛ جریان داشتن . گردش کردن
: اشتقاق کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار.
معزی (از آنندراج ).
- || دیرپا بودن . (آنندراج )؟
-
مدار کردن ؛ چرخیدن . گشتن . گردیدن . دور زدن
: خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن .
نظامی .
خدایگان ملوک زمانه نصرت دین
که مهر و ماه به فرمان او کنند مدار .
ظهیر (از آنندراج ).
-
مدار کردن به چیزی ؛ با آن گذراندن . با آن معاش کردن . رجوع به مدار گذشتن در سطور بعد شود
: به پاره ٔ دل خود کرده ام چو شمع مدار
ز قید آب و تمنای نان برآمده ام .
وحید (از آنندراج ).
-
مدار کردن جامه و امثال آن ؛ دیر خدمت کردن اینها. (آنندراج )
: گردون هزار جامه ٔ تن تارتار کرد
این نیلگون قبا چه قدرها مدار کرد.
مخلص (از آنندراج ).
از تنک ظرفان تمنای وفاداری مکن
جامه ٔ نازک دو روزی می کند بر تن مدار.
شفیع (از آنندراج ).
-
مدار گردیدن ؛ رجوع به مدار گذشتن شود.
-
مدار گذشتن ؛ مدار کسی به چیزی گردیدن یا گشتن یا گذشتن . با آن بسر کردن . با آن گذران کردن . بدان قانع شدن
: جوید جوار قدر تو گردون که بگذرد
چون بی نوا ز کاسه ٔ همسایه اش مدار.
قدسی (از آنندراج ).
چو داغ لاله مرا در حدیقه ٔ مستی
به پاره ٔ دل و لخت جگر مدار گذشت .
صائب (از آنندراج ).
ترا به فقیری است کز خشک و تر
مدارش گذشته به خون جگر.
ملا طغرا (از آنندراج ).
از توکل بهر روزی فارغم از پیچ و تاب
همچو مخمل باف می گردد مدار من به خواب .
مخلص (از آنندراج ).
به یاد آن دهان گردیدم از هر لذتی فارغ
گذشت از هیچ مانند فلک دایم مدار من .
شفیع (از آنندراج ).