کلمه جو
صفحه اصلی

خضر


مترادف خضر : الیاس، پیر

فارسی به انگلیسی

elias

فرهنگ اسم ها

اسم: خضر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: xezr) (فارسی: خِضر) (انگلیسی: khezr)
معنی: نام یکی از پیامبران، ( اَعلام ) ) پیامبری که بنا به روایات با شستشو در چشمه ی آب حیات عمر جاودان یافته است، او پیوسته گرد جهان می گردد و درماندگان را یاری می کند و گاه بر برخی اولیا ظاهر می شود، ) خضر اتابک لر کوچک [، قمری] که به دست حسام الدین عمر کشته شد، ( در تصوف ) خضر مقامی ممتاز دارد و راهنمای سالکان است، ( در اعلام ) در نزد مسلمانان پیامبری است که آب حیات نوشید و مرشد موسی بود، نام یکی از پیامبران که طبق روایات چون به آب حیات دست یافت و از آن نوشید، عمرجاویدان پیدا کرد

(تلفظ: xezr) (در اعلام) در نزد مسلمانان پیامبری است که آب حیات نوشید و مرشد موسی بود ؛ (در تصوف) خضر مقامی ممتاز دارد و راهنمای سالکان است.


مترادف و متضاد

الیاس، پیر


فرهنگ فارسی

نزد مسلمانان نام یکی از انبیاست که موسی را ارشاد کرده و نزد صوفیان نیز مقامی ممتاز دارد . محققان غربی در تشخیص هویت او اختلاف دارند . بعضی گویند دو شخصیت (( ایلیا ) ) ی نبی و (( جرجیس ) ) قدیس بصورت خضر در آمده . بموجب روایات اسلامی وی یکی از جاویدانانست .
۱ - ( صفت ) سبز . ۲ - شاخ. درخت . ۳ - زراعت . ۴ - جای بسیار سبز .
بن هبه الله بن ابی همام طائی شاعری بغدادی از شاعران بود و امیرالمومنین الراشد بالله بن المستر شد بالله را مدح کرد و نیز بر مجلس امیران دیگر عرب حاضر شد و بدیهه شعر سرود .

فرهنگ معین

(خَ ضَ ) [ ع . ] (مص ل . ) سبز شدن ، به رنگ برگ درخت درآمدن .
(خَ ض ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) سبز. ۲ - (اِ. ) شاخة درخت . ۳ - زراعت . ۴ - جای بسیار سبز.

(خَ ضَ) [ ع . ] (مص ل .) سبز شدن ، به رنگ برگ درخت درآمدن .


(خَ ض ) [ ع . ] 1 - (ص .) سبز. 2 - (اِ.) شاخة درخت . 3 - زراعت . 4 - جای بسیار سبز.


لغت نامه دهخدا

خضر. [ خ ِ ] ( اِخ ) نام پیغمبری که صاحب موسی علیه السلام بود و نام اصلی آنرا تالیا گفته اند و پارسیان ایلیا یوهن می گویند. قال فی المعیار: خضر ( بالکسر ) صاحب موسی علیه السلام سمی لانه کان لایجلس علی خشبة یابسة و لا ارض بیضاء الا اخضرت و کان اسمه تالیا. او را خضارن نیز می گویند. ( ناظم الاطباء ). لقب پیغمبر که «ارمیا» نام داشت و در نبوت او اختلاف است ، نزد بعضی نبی است و نزد بعضی ولی. ( از غیاث اللغات ). نام پیغامبری که خداوند تعالی موسی علیه السلام را به تعلم در نزد او فرستاد و موسی بر کرده های او انکار آورد. خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدایی جست و خضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنانکه الیاس مسافران دریا را و معروفست که خضر آب حیوان را خورده و همیشه زنده می باشد. ( یادداشت بخط مؤلف ). معروفست که اسکندر ذوالقرنین قصد این آب کرد، ولی موفق بخوردن آن نشد اما خضر بر آن آب دست یافت و طبق قول شهنامه ، اسکندر بقصد آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و خضر که رای زن او در این سفر بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت :
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ماهی بریان دیده اند.
خاقانی.
تا بر سر تو چشمه خضر است سایبان.
خاقانی.
بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش.
خاقانی.
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود.
نظامی.
بصحرائی شدند از صحن ایوان
بسرسبزی چو خضر از آب حیوان.
نظامی.
گرت باید ای دل که تا آبروی
میان بزرگانت باقی بود
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست.
سعدی.
چگویم آن خط سبز و دهان شیرینت
بجز خضر نتوان گفت و چشمه حیوان.
سعدی.
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب که آب حیوان بدرآید از سیاهی.
سعدی.
مخور نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.
ابن یمین.
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید.
حافظ.
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
آبی که خضر حیات از او یافت

خضر. [ خ َ ض َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بلوک شعیبیه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 48هزارگزی شمال اهواز و 5هزارگزی خاور ایستگاه دز. این دهکده در دشت واقع است با آب و هوای گرمسیری . آب آن از رودخانه ٔ دز و محصول آنجا غلات و لبنیات می باشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . از طریق شوشتر می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفه ٔ عنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


خضر. [ خ َ ض َ ] (ع اِ) نازکی . نرمی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || شاخه های خرمابن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || شاخه های سبز خرمابن که برگ آنرا دور کرده باشد.(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).


خضر. [ خ َ ض َ ] (ع مص )سبز گشتن رنگ . || سبز شدن زراعت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || نرم و نازک شدن . (منتهی الارب ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن علی . رجوع به حاجی پاشا در این لغت نامه و معجم المطبوعات شود.


خضر. [ خ َ ض ِ ](ع ص ) سبز. || نرم . نازک . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن ابی بکربن احمد. وی از نویسندگان است و او راست : الوظائف المغذیه للمناقب المعزیه . (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن ثروان بن احمدبن ابی عبداﷲ الثعلبی ، مکنی به ابوالعباس الضریر التومانی . در جزیره به دنیا آمد و در میافارقین نشاءة یافت ، ولی اصل او از توامانست . او در نحو دست داشت و ادیب و فاضل و نیکو شعر بود و از ادیبان قرن ششم هجری بشمار می آمد. (از معجم الادباء چ مارگلیوث یاقوت ج 4 ص 176).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن عبدالکریم . متوفی بسال 999 هَ . ق . از عالمان زمان بود و او راست : حاشیه بر حاشیه ٔ میر سیدشریف بر تجرید. (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن عطأاﷲ الموصلی . به موصلی در این لغت نامه و به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 291 رجوع شود.


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن عمرعطوفی . او راست : رمزالدقائق که منظومه ای است ترکی در تعبیر رویا و برای سلطان بایزید بسال 904 هَ . ق . سروده است و نیز منظومه ٔ ذخرالعطشان در طب و شرح ایساغوجی ابهری در منطق و کتب دیگر. (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن عنبر. او سردار یعقوب لیث صفاریست که با زنگیان جنگید. (از الکامل ابن اثیر ص 122).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن محمد سور. رجوع به بهادرشاه خضر در این لغت نامه شود.


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن محمد موصلی نزیل مکه . او را کتابی است در شواهد کشاف زمخشری در چند جلد. (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی رازی حبلرودی . از عالمان اواخر قرن هشتم واوائل قرن نهم هجری و او راست : «تحقیق المتین فی شرح نهج المسترشدین » و «شرح کتاب الفصول فی الاصول » لنصیرالملة والدین محمدبن محمدبن حسن طوسی و نام آن «جامعالاصول فی شرح الفصول » است . (یادداشت بخط مؤلف ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن محمود مرزیفونی . او راست : رساله ای که در آن هشت عقبه ذکر کرده است . (از کشف الظنون ).


خضر.[ خ ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن شجاع حرانی ، مکنی به ابومروان . از محدثان و تابعی بود. (یادداشت بخط مؤلف ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن هبةاﷲبن ابی همام طائی . شاعر بغدادی از شاعران بود و امیر المؤمنین الراشد باﷲبن المسترشد باﷲ را مدح کرد و نیز بر مجلس امیران دیگر عرب حاضر شد و بدیهه شعر سرود. ولادت او بسال 499 و مرگش بسال 546 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از معجم الادباء ج 4 ص 177 و 178).


خضر. [ خ ِ ](اِخ ) ابن محمد اماسی مفتی . از عالمان قرن یازدهم هجری . او راست : 1- غصون الاصول . 2- تهیج غصون الاصول . 3- نظم تلخیص المفتاح مسمی به انبوب البلاغه و شرح آن مسمی به افاضةالانبوب . 4- لب الفرائض . (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ](اِخ ) ابن هادی بواریحی موصلی کاتب . او کتاب کامل التعبیر تفلیسی را از فارسی به ترکی ترجمه کرد و در عصر سلطان سلیمان صفوی میزیست . (یادداشت بخط مؤلف ).


خضر. [ خ ِ ض َ ] (اِخ ) نام دیگر خِضر پیغمبر است . (از ناظم الاطباء).


خضر. [ خ ُ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از تازیان که معروفند در تیراندازی . (از منتهی الارب ).
- بنوالخضر ؛ نام بطنی از قیس عیلان . (منتهی الارب ).


خضر. [ خ ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اخضر وخضراء . منه : هم خضر المناکب ؛ ایشان بسیار فراخ و خوشحالند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) :
حاجت گفتار نیست چونکه شناسد خرد
سندس خضر از پلاس عبقری از گوردین .

خاقانی .


دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامن کشان سندس خضرند و عبقری .

سعدی .



خضر. [ خ ُ ض َ ] (ع ص ، اِ) بقول . (منتهی الارب ). ج ِ خضرة. (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ).


خضر. [خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان . واقع در سه هزارگزی شمال خاوری همدان و دوهزارگزی خاور شوسه ٔ همدان به تهران . این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای سردسیری و 228 تن سکنه . آب آنجا از قنات و چاه و محصول آنجا غلات ، حبوبات ، لبنیات و صیفی . شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایعدستی زنان قالی بافی و راه آن اتومبیل رو و فرودگاه طیاره همدان در باختر این ده واقع است . و زیارتگاهی بنام خضر نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن ازدی . از فاضلان قرن هشتم هجری است . مرگ او بسال 773 هَ . ق . اتفاق افتاد واو راست : تبیان فی تفسیرالقرآن . (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) ابن الیاس کموی لجنوی . از نویسندگانست و او راست : القطبیة علی کتاب ابن الحاجب صاحب النفس القدسیه . (از کشف الظنون ).


خضر. [ خ ِ ] (اِخ ) نام پیغمبری که صاحب موسی علیه السلام بود و نام اصلی آنرا تالیا گفته اند و پارسیان ایلیا یوهن می گویند. قال فی المعیار: خضر (بالکسر) صاحب موسی علیه السلام سمی لانه کان لایجلس علی خشبة یابسة و لا ارض بیضاء الا اخضرت و کان اسمه تالیا. او را خضارن نیز می گویند. (ناظم الاطباء). لقب پیغمبر که «ارمیا» نام داشت و در نبوت او اختلاف است ، نزد بعضی نبی است و نزد بعضی ولی . (از غیاث اللغات ). نام پیغامبری که خداوند تعالی موسی علیه السلام را به تعلم در نزد او فرستاد و موسی بر کرده های او انکار آورد. خضر حکمت اعمال خود بدو نمود و از او جدایی جست و خضر تا قیامت زنده باشد و مسافران خشکی را یاری دهد، چنانکه الیاس مسافران دریا را و معروفست که خضر آب حیوان را خورده و همیشه زنده می باشد. (یادداشت بخط مؤلف ). معروفست که اسکندر ذوالقرنین قصد این آب کرد، ولی موفق بخوردن آن نشد اما خضر بر آن آب دست یافت و طبق قول شهنامه ، اسکندر بقصد آب حیوان حرکت کرده در ظلمات گم شد و خضر که رای زن او در این سفر بود به آب حیات دست یافت و از آن آب بخورد و تن بشست و زندگانی جاویدان یافت :
در حریم کعبه جان محرمان الیاس دار
علم خضر و چشمه ٔ ماهی بریان دیده اند.

خاقانی .


تا بر سر تو چشمه ٔ خضر است سایبان .

خاقانی .


بودم در این که خضر درآمد ز راه و گفت
عید است و نورهان شده ملک سکندرش .

خاقانی .


ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود.

نظامی .


بصحرائی شدند از صحن ایوان
بسرسبزی چو خضر از آب حیوان .

نظامی .


گرت باید ای دل که تا آبروی
میان بزرگانت باقی بود
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست .

سعدی .


چگویم آن خط سبز و دهان شیرینت
بجز خضر نتوان گفت و چشمه ٔ حیوان .

سعدی .


خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب که آب حیوان بدرآید از سیاهی .

سعدی .


مخور نان اگر حاتمت نان دهد
مخواه آب اگر خضر ساقی بود.

ابن یمین .


مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید.

حافظ.


مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.

حافظ.


آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد.

حافظ.


- آب خضر ؛ آب حیوان . آب حیات :
خاکپایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش ازین .

خاقانی .


چون ز آب خضر جام سکندر کشد ببزم
گنج سکندر از پی یغمابرافکند.

خاقانی .


- خضر راه کسی شدن ؛ راهنما شدن چه خضر، راهنمای اسکندر بود برای دست یافتن به آب حیات :
گذار بر ظلماتست خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.

حافظ.


- عمر خضر ؛ عمری که مرگ ندارد زیرا می گویند که خضر همیشه زنده است چون آب حیوان خورده :
ببین که کوکبه عمر خضروار گذشت .

خاقانی .


در کشاف اصطلاحات فنون آمده : خضر نام پیمبریست علیه السلام و نزد صوفیه کنایت از بسط و «الیاس » کنایت از قبض است . کذا فی کشف اللغات . و در اصطلاحات الصوفیه کمال الدین ابوالغنائم آمده که خضر، کنایت از بسط و الیاس ، کنایت از قبض است ؛ اما بودن خضر علیه السلام یک فرد انسانی و از زمان موسی الی یومنا هذاباقی در این جهان یا بودن او وجودی روحانی که هر زمان اراده کند برای ارشاد خلق بصورت آدمی درآید نزد من محقق نیست ، بلکه گاهی برحسب معنی تمثل جوید بصفتی که غالب در اوست ، سپس برطرف شود و معنی آن عبارت از روح آن شخص یا عبارت از روح القدس می باشد. در تعریفات جرجانی آمده : یعبر بخضر عن البسط فان قواه المزاجیةمبسوطة الی عالم الشهاده و الغیب و کذالک قواه الروحانیه . از تعاریف فوق برمی آید که خضر، کنایت از بسط است در مقابل قبض و چنانکه دیده شد «الیاس » که نام پیغمبر دیگریست ، کنایت از قبض می باشد.

خضر. [ خ ِ ض ِ ] (اِخ ) نام دیگرخِضر پیغمبر است . (یادداشت بخط مؤلف ) :
نسیم خلق تو گر در صمیم دی چو خضر
به خاره برگذرد بردمد ز خاره خضر.

سوزنی .


آن پسر را کش خضر ببرید حلق
سر آنرا درنیابد عام خلق .

مولوی .


گر خضر در بحر کشتی راشکست
صد درستی درشکست و خضر هست .

مولوی .


آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
روشن است اینکه خضر بهره سرابی دارد.

حافظ.


بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما
گره شد رشته ٔ عمرم ز بس بر خویش پیچیدم .

صائب .



خضر. [ خ َ ض َ ](اِ) گیاه . سبزی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان ز خضر.

فرخی .


جود تو هنگام سحر
هم بر شجر هم بر خضر.

ناصرخسرو.


گل کن ز خون دیده همه خاک سجده گاه
زآن پیش کز گل تو همی بردمد خضر.

عطار.


گرچه خسبی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار خضر.

مولوی .


زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر
در گلستان نوحه کرده بر خضر.

مولوی .


باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت برروید خضر.

مولوی .



خضر. [ خ َ ض ِ ] (اِخ ) ابن نفربن عقیل الاربلی ، مکنی به ابوالعباس . از فقیهان زمان و عالمان بفرائض بود. او از اربل برخاست و در بغدادعلم آموخت و بعد به اربل کوچ کرد و در آنجا مجلس درس آراست تا گاه مرگ . او را تصانیف بسیار در تفسیر و فقه و جز این دواست . (از اعلام زرکلی چ 2 ج 2 ص 354).


خضر. [ خ َ ض ِ ] (ع اِ) شاخ درخت . || کشت و زرع . || تره ٔ سبز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || جای بسیار سبزناک . || نوعی از درختان که در اواخر گرما سبز شود و برگ و بار بیرون آورد.(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

سبزه، گیاه.
سبز.

سبزه؛ گیاه.


سبز.


دانشنامه عمومی

خِضر بر اساس برخی روایات اسلامی، از پیامبران و بر اساس برخی دیگر از روایات.، بنده صالحی بود. بسیاری از مفسرین همراه موسی و یوشع بن نون را در داستانی که در سوره کهف آمده است؛ خضر می دانند. از معجزاتش این بود که روی هر زمین خشکی می نشست، زمین سبز و خرم می گشت و دلیل نامش، خضر (سبز) نیز همین است. زندگی خضر، از قبل از زمان موسی تا زمان حاضر، و ادامهٔ زندگیش تا آخر الزمان، مورد اتّفاق مسلمانان - است. مجموعهٔ روایات، مؤیّد آن است که خضر، طولانی ترین عُمر را در میان فرزند آدم دارد.
گفته اند خضر از اولاد سام بن نوح و پسرخالهٔ ذوالقرنین بود. در وجه تسمیه خضر نوشته اند که هر کجا می نشست سبز می شد. با این حال بنا به برداشتی نیز، دو نفر با نام خضر وجود داشته اند، خضر اکبر که از اولاد سام بن نوح بوده و خضر ثانی که از انبیای بنی اسرائیل بود و مصاحب موسی بوده است.او یکی از چهار مادر هستی در اشعار فردوسی است که با لقب مشک خوانده شده است:
یک بررسی دقیق تر متون مختلف نشان می دهد که نسخ بعدی داستان های ذالقرنین به قرآن وابسته اند به طوری که از طریق مفسران اولیهٔ مسلمان فهمیده می شود. عناصر کلیدی داستان های بعدی مانند وجه تسمیهٔ «ذوالقرنین» که نسبت داده شده به کورش هخامنشی مدیون منابع آن ها در تفاسیر است.
خضر از شاهزادگان بود و پدرش مال و نعمت بسیار داشت. اما خضر دوستدار حکمت بود و به راه پیغمبری می رفت، و تا در خانوادهٔ خود بود، به راهنمایی گمشدگان و دستگیری بینوایان می پرداخت و چون به پیغمبری رسید به راهنمایی قوم ذوالقرنین فرمان یافت.ذوالقرنین جهانداری آگاه بود و خضر را گرامی داشت و خداپرستی وی را ستایش می کرد و در کارها با وی مشورت می کرد و کار دین و شریعت مردم را به او محول می ساخت.

دانشنامه آزاد فارسی

خِضْر
پیامبر معاصر موسی (ع)، و در اعتقادات عامه، شخصیتی با عمری جاودانه. سرگذشتش با افسانه ها درآمیخته است. در منابع نام او تالی بن ملکان است و با شش واسطه به حضرت نوح نسب می برد. در افسانه ها آمده است که با لشکری از منطقه ای می گذشت و برای آوردن آب از لشکر جدا شد و در جست وجوی آب به درون غاری رفت و در قلمرو ظلمات چشمه ای یافت، که چشمۀ حیات بود، و از آب چشمه نوشید و عمری جاودان یافت و بعد از آن هرگز آن چشمه را نیافتند. در برخی روایات نیز آمده که او را خضر می نامیدند چون هرجا قدم می گذاشت گیاه می رویید و سرسبز می شد. برخی او را فقط ولیّ خدا و برخی دیگر پیامبر دانسته و به نازل شدن حکم بر او در آیات مربوط به داستان موسی و خضر استناد کرده اند. نیز در روایات آمده است که او از دنیا نرفته و همچنان در حال حیات است. نام او در قرآن نیامده اما مفسران او را همان «عبد صالح» می دانند که داستان سفرش با موسی (ع) در قرآن نقل شده است (کهف، ۶۰ـ۸۲). خضر در عرفان اسلامی و در ادبیات رمزی همچون حیّ بن یقظان نیز مقام والایی دارد. ابن عربی از دیدارهای متعدد خود با خضر سخن می گوید و مدعی است که خرقۀ خود را بلاواسطه از او گرفته است. در عرفان اسلامی خضر کنایه از بسط است (← قبض_و_بسط). در ادبیات عرفانی فارسی نیز از او به عنوان پیر و مرشد و انسان کامل یاد شده که به علم لدنّی دست یافته است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی خُضْرٍ: سبزها (جمع أخضر)
تکرار در قرآن: ۸(بار)
سبز بودن آیا ندیدی که خدا از آسمان آب می‏باراند و زمین سبز می‏شود. خضر (بر وزن کتف) به معنی الخضر و سبز است و مراد از آن در آیه کشت است یعنی: از آن آب زرع رویاندیم و از زرع دانه‏های روی هم سوار شده بیرون آوردیم. خضر (بر وزن قفل) جمع اخضر است مثل و مثل و مثل . * خدائیکه از درخت سبز برای شما آتشی پدید آورد که از آن می‏افروزید. نا گفته نماند: در هر درخت سبز آتش نهفته است بطوریکه اگر دو چوب‏تر به هم سائیده شوند می‏سوزند و آتش می‏گیرند. آتش سوزی جنگلها که در «عصر» خواهد آمد بواسطه به هم سائیده شدن درختان جنگلی در اثر گردبادهاست. ولی چون الف و لام «الشجر» در آیه شریفه برای عهد ذهنی است لذا از آن درخت معلومی در نظر است. نقل کرده‏اند: درخت مرخ (بر وزن فلس) و درخت عفار (بر وزن مدار)دو درخت اند که با سائیدن به یکدیگر آتش می‏گیرند و مشتعل می‏گردند. و از کلمه «فَاِذا اَنْتُم مِنْهُ تُوقِدونَ» روشن می‏شود که عربها با سائیدن آن دو به یکدیگر می‏افروخته‏اند. لذا باید گفت مراد از«الشجر» همان دو درخت است. در آیه شریفه از این مطلب، تقویت معاد در نظر است یعنی: خدائی که از درخت سبز وتر آتش سوزان خارج می‏کند، می‏تواند از استخوان پوسیده آدم زنده بیرون آورد. در قاموس می‏گوید: مرخ درختی است که زود مشتعل می‏شود و عفار درختی است که باآن آتش می‏افروزند.

واژه نامه بختیاریکا

خَدِر


کلمات دیگر: