کلمه جو
صفحه اصلی

ذوالقرنین

فرهنگ فارسی

داشتن دو شاخ از تخیلات اساطیری بسیار کهن است : نرم سین پادشاه اکد در عدد با دو شاخ در مسله شوش مصور است . ژوپیتر آمون با دو شاخ معرفی گردیده . گروهی از شاهان قدیم بدین لقب خوانده شده اند ( و وجوه مختلف برای این لقب ذکر کرده اند ): ۱ - منذربن امرئ القیس بن نعمان مکنی به ابن مائ السمائ جد نعمان بن منذر از الوک معد.۲ - ملک بتع الاقرن پادشاه عربستان جنوبی . ۳ - شمر بن افریقیس بن ابرهه بن الرایش .۴ - عمر و بن منذر لخمی .۵ - اسکندر مقدونی : چون پس از تسخیر مصر و شناخته شدن او بمنزله ژوپیتر آمون در سکه ها وی را با دو شاخ که زینت سر او بود تصویر کرده اند . توضیح ابولکلام آزاد (هندی ) بقراین و اماراتی مراد از (( ذوالقرنین ) ) مذکور در قران را ((کوروش ) ) موسس سلسله هخامنشی دانسته است ( رک . لغت نامه . ذوالقرنین ). ۶ - علی ۴ بن ابی طالب .
خداوند دو شاخ .

لغت نامه دهخدا

ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) کتاب قرعة ذوالقرنین . نام کتابی است در قرعة. (الفهرست ابن الندیم ).


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) لقب باکوس نیمه خدای شراب نزد یونانیان قدیم .


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) (حصن ...) در نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ص 214 آمده است : آب دجله ٔ بغداد از کوههای آمِد و سلسله در حدود حصن ذوالقرنین برمیخیزد و عیون فراوان با آن می پیوندد و بولایت روم و ارمن میگذرد و به میافارقین و حصن رسیده با آبها جمع میشود.


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) (رباط...) در تاریخ بیهقی این نام آمده است و ظاهراً نام ناحییتی یا رباطی است . ( چ فیاض ص 233) : پس بر جانب سیاه گرد کشید (غازی اسفتکین ) و تیزبراند، پاسی از شب مانده به جیحون رسید. فرود آب براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ.


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) (سفر...) در کشف الظنون (ج 2 ص 26) ردیف حرف سین «سفر ذوالقرنین » بی توضیحی آمده است و باز در ج 1 ص 433 ضمن کتب علم الحروف و سیمیا هم «سفر ذوالقرنین » را نام میبرد و در اقبالنامه یا خردنامه ٔ نظامی چ وحید ص 37 «سفر اسکندری » را بدینسان آورده است :
بفرمود [ اسکندر ]تا فیلسوفان همه
کنند آنچه دانش بود ترجمه
ز هر در بدانش دری درکشید
وز آنجمله دریائی آمد پدید
نخستین طرازی که بست از قیاس
کتابیست کان هست گیتی شناس
دگر دفتر رمز روحانیان
کزو زنده مانند یونانیان
همان سفر اسکندری کاهل روم
بدو نرم کردند آهن چو موم
کسانی که آن سفر برخوانده اند
بتکسیر از او حرفها رانده اند.
از کلمه ٔ سفر و اسکندر با حدسی هر چند دور، میتوان گمان برد که این کتاب نام یکی از اسفار تورات است که در آن نام کورش یا اسکندر صریح یا بتلویح برده شده است . رجوع بمقاله ٔ ابوالکلام در ذوالقرنین شود.


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی المظفر حمدان بن ناصرالدوله ابومحمد الحسن بن عبداﷲبن حمدان التغلبی شاعر. مکنی به ابی المطاع وملقب به وجیه الدوله . ابن خلکان گوید: ذکر جدّ وی ناصرالدوله را در حرف حاء آورده و نسب وی یاد کرده ام واعادت آن ضرور نباشد. ابوالمطاع شاعری ظریف نیکوسبک و با مقاصدی زیباست و او را شعرهای نیکوست و عبدالعزیزبن نباته شاعر مشهور را در حق پدر او مدایح بسیاراست و ابوالمطاع در صفر سال 428 هَ .ق . درگذشت و اوبروزگار ظاهربن حاکم العبیدی صاحب مصر به مصر شد و ولایت اسکندریه و اعمال آن در رجب 414 هَ .ق . بدو تفویض کردند و یکسال بدانجا ببود و سپس به دمشق بازگشت و این منقول از تاریخ مسبحی است . و از اشعار اوست :
و مسترشد للرای قلت له استمع
کفاک رشاداً ان تقول و تسمعا
و نبئت بغداداً لفقدی تفجعت
و حق لمن فارقت ان یتفجعا
و لا غرو ان تأسی بلاد سکنتها
علی اذاما سرت عنها مودعا.
و له :
لو کنت ساعة بیننا ما بیننا
و شهدت حین تکررا لتودیعا
ایقنت ان من الدموع محدثا
و علمت ان من الحدیث دموعا.
و له :
انی لا حسد لا فی اسطر الصحف
اذا رایت اعتناق اللام للالف
و ما اظنهما طال اعتناقهما
الا لما لقیا من شدة الشغف .
و له ایضاً:
افدی الذی زرته بالسیف مشتملا
و لحظ عینیه امضی من مضاربه
فما خلعت نجادی فی العناق له
حتی لبست نجاداً من ذوائبه
فکان اسعدنا فی نیل بغیته
من کان فی الحب اشقانا بصاحبه .
ثعالبی در یتیمة الدهر ابیاتی راکه در ترجمه ٔ شریف ابوالقاسم احمدبن طباطبا العلوی ذکر رفت بنام ذوالقرنین ذکر کرده (اول آن ابیات این است ):
قالت لطیف خیال زارنی و مضی
باﷲ صفه و لا تنفص و لا تزد.
و در ترجمه ٔ ابوالمطاع ذوالقرنین نیز اشعار مزبور را به وی نسبت داده ، و باز در ترجمه ٔ شریف احمدبن طباطبا همان ابیات را بنام شریف ایراد کرده و خدای تعالی داناست که گوینده ٔ اشعار مزبور کدام یک از آنان باشند. و نیز از گفته های ابوالمطاع است اشعار زیرین :
لمّا التقینا معاً و اللیل یسترنا
من جنحه ظلم فی طیها نعم
بتنا اعف مبیت باته بشر
و لا مراقب الاّ الطرف و الکرم
فلا مشی من وشی عند العدو بنا
و لا سعت بالذی یسعی بنا قدم .
و له ایضاً:
تقول لما رأتنی

تضواً کمثل الخلال


هذا اللقاء منام ٌ

وانت طیف خیال


فقلت کلاّ ولکن

اساء بینک حالی


فلیس تعرف منی

حقیقتی من مجالی .


در معجم الادباء یاقوت آمده است : ابن ناصرالدوله مکنی به ابی محمد حسن بن عبداﷲبن حمدان التغلبی . معروف به وجیه الدوله و مکنی به أبی المطاع وی به سال 412 هَ .ق . والی امارت دمشق بود و سپس معزول گردید و بار دیگر به سال 415 هَ.ق . متولی همین مقام شد و تا 419 هَ .ق . این ولایت داشت . و وفات او بمصر در صفر سنه ٔ 428 هَ .ق . بود. و از شعر اوست :
یا غانیاً عن خلتی
انا عنک ان فکرت اغنی
ان ّ التقاطع و العقو
ق هما ازالا الملک عنا
و اظن ان لن یترکا
فی الارض مؤتلفین منا
یفنی الذی وقعالتنا
زع بیننا فیه و نفنی .
و قال :
بأبی من هویته فافترقنا
و قضی اﷲ بعد ذاک اجتماعا
فافترقنا حولا فلما التقینا
کان تسلیمه علی وداها.
و قال :
من کان یرضی بذل فی ولایته
خوف الزوال فانی لست بالراضی
قالوا فترکب احیاناً فقلت لهم
تحت الصلیب و لا فی موکب القاضی .
و ابوالمطاع در صفر سال 428 هَ .ق . درگذشت . (از معجم الادباء یاقوت ).

ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) لقب علی بن ابیطالب علیه السلام . لقوله صلی اﷲ علیه و آله و سلم : ان ّ لک فی الجنة بیتاً، و یروی کنزاً، و انک لذوقرنیها. ای ذو طرفی الجنة، و ملکها الاعظم ، تسلک ملک جمیع الجنة، کما سلک ذوالقرنین جمیع الارض . او ذو قرنی الامّة، فاضمرت و ان لم یتقدم ذکرها. او ذوجبلیها للحسن و الحسین او ذوشجتین فی قرنی رأسه ، احداهما من عمروبن ودّ والثانیة من ابن ملجم لعنهما اﷲ تعالی . و هذا اصح .


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) لقب عمروبن مندر لخمی . (از المرصع ابن الاثیر).


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) لقب منذربن امرٔالقیس بن نعمان ، مکنی به ابن ماءالسماء، هفدهمین از ملوک معد. و بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری گوید: و منذررا دو دشمن آمد یکی از سوی مشرق و یکی از سوی مغرب و با هر دو حرب کرد و بر هر دو ظفر یافت و خویشتن راذوالقرنین نام کرد و عرب او را ذوالقرنین خواندند -انتهی . و بعضی وجه تلقب وی را بذوالقرنین دو گیسوی او بر دو قرن سر او گفته اند. رجوع به منذر... شود.


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) لقب هرمس بن میمون . (المرصع ابن اثیر الجزری ).


ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ](اِخ ) شمربن افریقیس بن ابرهةبن الرایش ... و لقب او ذوالقرنین بود و... گویند اسکندر رومی را بدور جای رفتن بشمر مثل زده اند. و ذوالقرنین نخست او را [ شمر را ] لقب بوده است . (مجمل التواریخ و القصص ص 158).


ذوالقرنین. [ ذُل ْ ق َ ن َ ] ( اِخ ) خداوند دوشاخ. صاحب دوسر و در تحت عنوان اسکندربن فیلفوس شرح حال اسکندر مقدونی را ذکر کرده ایم. اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم : بلعمی در ترجمه تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. ( قرآن 83/18 ). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس. ( قرآن 86/18 ). و حتی اذا بلغ بین السدین. ( قرآن 93/18 ). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمدبن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصه ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمدبن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر ( صلعم ) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریة است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریة پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریة اندر نوشته است که خدای راجل و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [ فلک و ] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل داند و خدای تعالی به توریة او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصه اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریة چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لَولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاَّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل ( ع ) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر ( صلعم ) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولَن َ لِشَای انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. ( قرآن 23/18 و 24 ). اگر خدای عزّوجل خواهد واذکُر ربک َ اذا نسیت. ( قرآن 24/18 ). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی. ( قرآن 1/93 و 2 ). و هرچند که خدای عزّوجل اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. ( قرآن 1/91 و 2 ). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی. ( قرآن 1/92 و 2 ). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم ُ بالخنس الجوار الکُنس. ( قرآن 15/81 و 16 ). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. ( قرآن 1/89 و 2 ). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااُقسِم ُ بالشَفق. ( قرآن 16/84 ). و به مکّه و خانه مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. ( قرآن 1/90 ). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمة. ( قرآن 1/75 ). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی. ( قرآن 3/93 ). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین... ( قرآن 86/18 ). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد ( ؟ ) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی. ( قرآن 7/28 ). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل. ( قرآن 68/16 ). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت. همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت : ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس ، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تَطْلُعُ علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. ( قرآن 90/18 ). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت ،زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت : کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. ( قرآن 91/18 ). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت : کذلک ، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت ( ؟ ) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بَلَغ مغرب الشمس ، ( قرآن 86/18 ). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت ( ؟ ) تا به مشرق رسید پس گفت : حتی اذا بلغَ بین السدین. یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [ دو ] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه ، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا.( قرآن 93/18 ). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانه خار خشک است آنکه بتازی حربون ( ؟ ) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن. چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه. آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین اِن َ یأجوج َ و مأجوج مفسدون فی الأرض. ( قرآن 94/18 ). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، ( قرآن 94/18 ). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن. ذوالقرنین گفت : ما مکنی فیه ربی خیر، ( قرآن 95/18 ). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم ، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت : فاعینونی بقوة، ( قرآن 95/18 ) یعنی بر خاک ، اجعل بینکم و بینهم ردماً. ( قرآن 95/18 ) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. ( قرآن 96/18 ) ای ، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جَعلَه ناراً، ( قرآن 96/18 ) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً ( قرآن 96/18 ) یعنی الصفر المذاب. بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. ( قرآن 97/18 ) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن. ذوالقرنین مسلمانان را گفت : هذا رحمة من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت ( قرآن 98/18 ) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان. چون وعده خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج ، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت. بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی ( صلعم ) فرموده است اکنون گفتار من با توریة موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه. ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران ، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون ، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب ؛ آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریة بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. ( ترجمه طبری بلعمی ). و باز بلعمی در ترجمه طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون [ کذا ] و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیه جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس. دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک : پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [ من ] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایه اشترمرغی اندر جمله هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایه زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن. رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواسته بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت. چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ملک بگرفت. و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد ( ؟ ) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت [ کذا] و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمه حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود - انتهی.

ذوالقرنین . [ ذُل ْ ق َ ن َ ] (اِخ ) خداوند دوشاخ . صاحب دوسر و در تحت عنوان اسکندربن فیلفوس شرح حال اسکندر مقدونی را ذکر کرده ایم . اینک برخی از افسانه های شرقی را که راجع به او و لقب او هست ذیلاً نقل میکنیم : بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری گوید: و این اسکندر را از بهر این ذوالقرنین خواندند که از این قرن تا آن قرن برسید و قرن بتازی سرو بود و گوشه های جهان را قرن خوانند و یکی گوشه جهان آنجاست که آفتاب برآید ویکی گوشه آنجا که فروشود و هر یکی را قرن خوانند و هر دو را قرنین خوانند و او به هر دو گوشه رسیده بودهم به مشرق و هم به مغرب از بهر آن او را ذوالقرنین لقب کردند و خدای عزوجل فرمود و یسئلونک عن ذی القرنین قل سأتلوا علیکم منه ذکرا. (قرآن 83/18). دیگرجای گفت حتی اذا بلغ مغرب الشمس . (قرآن 86/18). و حتی اذا بلغ بین السدین . (قرآن 93/18). و این سد بمیان دوکوه اندر است که او آنجا سد کرد و یأجوج و مأجوج را بازداشت و محمدبن جریر از این حدیث که خدای عزوجل گفت اندر نبی و چنان که آمده است اندر تفسیر که این خدای گفت اندر این کتاب خویش از قصه ٔ ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج و با فائده تر است و محمدبن جریر اندرین کتاب فراموش کرده است از عبداﷲ عباس روایت کند اندر کتاب تفسیر گفت چون مردمان مکه از پیغمبر (صلعم ) بماندند و با او بحجت برنیامدند رسول فرستادند به جهودان خیبر و بدان جهودان که در زمین عرب بودند و بزمین حجاز و یثرب و ایشان را گفتند که از میان ما مردی بیرون آمده است و همی دعوی پیغمبری می کند و همی خواهیم تا بدانیم که راست گویست یا دروغ زن و با ما کتابی نیست آسمانی که از آنجا خبری بنسبت او را بپرسیم تا راست یا دروغ او پدید آید و با شما توریة است اخبار ماضین و جواب آن ما را بگوید تا ما او را بپرسیم ورسول ایشان بوجهل بن هشام بود پس جهودان گرد آمدند وتوریة پیش اندر بنهادند و از آنجا سه مسئله بیرون کردند یکی گفتند که بتوریة اندر نوشته است که خدای راجل ّ و جلاله فرشته ای است که او را روح خوانند و گروهی گویند که روح نام است جبرئیل را و گروهی گویند که روح نام یکی فرشته است بزرگ و از بزرگی که هست هر دوعالم و هر دو ملک و آنچه در میان هفت [ فلک و ] فلک الأفلاک است همه در میان دو ابروی وی اندر است و از بزرگی وی خدای عزّ و جل ّ داند و خدای تعالی به توریة او را نام برده است و گفت که چگونه است شما را مر محمد را بپرسید از روح که اگر او را صفت کند بدانید که او نه پیغمبر است و اگر گوید که هست وصفتش نکند بدانید که او پیغمبر است و از قصه ٔ اصحاب الکهف بپرسیدش و بگفتند که صفت اندر توریة چگونه است و حدیث رسیدن ذوالقرنین از مشرق تا بمغرب و حدیث سدّ یأجوج و مأجوج گفت که اگر همچنین است و جواب همچنین دهد بدانیدکه او پیغمبر است ابوجهل به مکه بازآمد و مهتران مکه را بگفت و جهودان با ابوجهل نزدیک پیغمبر علیه السلام آمدند ابوجهل گفت یا محمد لَولا اوتی مثل ما اوتی موسی من الکتاب و اخبار الماضین و علم الأولین و الاَّخرین تو اگر پیغمبری چرا ندهند کتابی بخبر گذشته و مانده اندر جهان از اول و آخر چنانکه قوم موسی به موسی گرویده است و یا با قوم موسی و ما جهودان گرد آمدیم و از کتاب موسی مسئله ها بیرون کردیم و ترا بپرسیم و اگر تو همچنان جواب دهی که آنجا نبشتست ما دانیم که تو پیغمبری و نیز بگرویم پیغمبر گفت پرسید. گفتند مارا از روح بزرگ خبر ده که چیست و چگونه است و از اصحاب کهف نیز خبر ده و از ذوالقرنین نیز خبر ده پیغمبر علیه السلام ازین سه چیز خبر نداشت و خدای عزّوجل ّ هنوز آیه بدو نفرستاده بود به بیان این قصّه ها پیغمبرگفت مرا خدای عزّ و جل ّ ازین آگاهی نکرده تا جبرئیل بیاید و آن را بگویم تا مرا از خدای عزّوجل ّ این خبرها بیاورد و نگفت انشأاﷲ. عبداﷲ عباس گفت که پانجده روز جبرئیل (ع ) سوی پیغمبر نیامد کافران گفتند خدای محمد محمد را فراموش کرده است و پیغمبر (صلعم ) چون این سخن بشنید تنگدل گردید پس روز پانجده روز در روز آدینه جبرئیل فروآمد پیغمبر بوقت آنکه درخواست گشتن و از خدای عزّوجل مر پیغمبر را علیه السلام درود آورد و با او عتاب کرد و گفت و لاتقولَن َ لِشَای ٔ انی فاعل ٌ ذلک غداً الاّ أن یشأاﷲ. (قرآن 23/18 و 24). اگر خدای عزّوجل ّ خواهد واذکُر ربک َ اذا نسیت . (قرآن 24/18). پس پیغمبر را تقرب کرد و گفت نه چنان است و گفت چون انشأاﷲ فراموش کنی بگو انشأاﷲ و اگر همه آن وقت گذشته بود و خدای عزّوجل ّ سوگند یاد کرد به نبی اندر قوله تعالی و الضحی واللیل اذا سجی . (قرآن 1/93 و 2). و هرچند که خدای عزّوجل ّ اندر سوگند یاد کرده است و آن سوگند را معنی آن است که به خویشتن و به بزرگی خویش یاد کرده است چنانکه به آفتاب و ماهتاب سوگند خورده است و گفت والشمس و ضحیها والقمر اذا تلاها. (قرآن 1/91 و 2). و بشب و روز گفت واللیل اذا یغشی والنهار اذا تجلّی . (قرآن 1/92 و 2). و آنچه بستارگان یاد کرد و گفت فلا اقسم ُ بالخنس الجوار الکُنس . (قرآن 15/81 و 16). و آنچه بسپیده دم یاد کرد گفت والفجر و لیال عشر. (قرآن 1/89 و 2). و آنچه به ماهتاب فروشدن کرد گفت فلااُقسِم ُ بالشَفق . (قرآن 16/84). و به مکّه و خانه ٔ مکه یاد کرد و گفت لااقسم بهذا البلد. (قرآن 1/90). و آنچه بروز رستخیز یاد کرد و گفت لااقسم بیوم القیمة. (قرآن 1/75). و معنی آن همه سوگند همه بخویشتن خورد و به بزرگی و عظمت خویش معنی آنچنان بود که همی ایدون گوید به بزرگی آن خدای که آفتاب و ماهتاب میراند و بدان خدای که سپیده دم باز کند و روز آرد و شب برد و باز شب آرد و روز برد و بدان خدای که آفتاب فروبرد و بدان خدای که مکه را افضل کرد و بدان خدای که رستخیز او برانگیزد پس هر چیزی که خدای عزوجل آن را نام برد اندر نبی و از آنچه آفریده است اندر جهان و بدان سوگند خورد معنیش این است که بخویشتن سوگند یعنی بدان خدای که اینچنین او کرده است پس گفت بدان خدای که روز او برد و شب او آورد ما ودعک ربک و ما قلی . (قرآن 3/93). ترا خدای دست باز نداشت و دشمن نگرفت چنانکه مشرکان گفتند به مکه و خدای عزوجل مر او را بدان جهان بهشت جاودانه دهد و عبداﷲبن عباس گفت ذوالقرنین با همه ٔ سپاه یکسال بمغرب بماند نشسته و اهل مغرب را بخدای همی خواند کس بدو نگروید جز یک تن پس آن همه را بکشت و آن یکتن را زنده دست بازداشت و مردمان ایدون گویند که ذوالقرنین به اول ملک بود چون ملک مشرق و مغرب بر وی تمام شد خدای عزوجل او را پیغمبری داد و از این آیه گفتند که خدای عزوجل همی گوید: قلنا یا ذاالقرنین ... (قرآن 86/18). و این بدو وحی بود که خدای عزوجل جواب دهد (؟) چنانکه گفتند نه پیغمبر است گفت این قول به ألهام خدای بود. با او مخاطبه نکرد ولیکن به الهام به دلش اندر افکندچنانکه گفت و اوحینا الی ام موسی . (قرآن 7/28). این وحی الهام است نه وحی پیغمبری و دیگر جای فرمود: و اوحی ربک الی النحل . (قرآن 68/16). و این نیز وحی الهام است نه وحی نبوت . همچون قلنا یا ذاالقرنین وحی الهام است نه وحی نبوت و علما و مفسّران اندر حدیث ذوالقرنین اختلاف داشتند پس گفت : ثم اتبع سبباحتی اذا بلغ مطلع الشمس ، گفت راه برگرفت و همی رفت تا از مغرب به مشرق برسید آنجا که آفتاب برآید. وجدها تَطْلُعُ علی قوم لم تجعل لهم من دونها ستراً. (قرآن 90/18). قال لیس لهم بیوت و لاحیطان یسترون بها من الشمس گفت آن مردمان که بمشرقند که آفتاب بر ایشان پدید آید هیچ چیز نیست ایشان را که خویشتن را از آن آفتاب بپوشند نه خانه و نه دیوار و نه جامه را که اندر بیابانند وبدان ریگ بنا اندر نتوان کردن و جامه ندارند چه کشت نکنند و پنبه نتوانند کشتن طعامها از شهرهای دیگر آورند و آنجا سرما بود سخت و ایشان همه برهنه اند سخت ،زنان و مردان همچون ستوران پیش یکدیگر جماع کنند و حدیث همی کنند و سرگین همی افکنند و نه ایشان را از آتش دنیا هیچ خبر هست تا آفتاب برآید از مشرق باقوت برآید ایشان از آن گرمی و آسایش یابند و آسانی تا زوال بگردد و نیم روز شود و آفتاب از ایشان بشود تا دیگر روز که باز آفتاب برآید و خدای عزوجل گفت : کذلک وقداحطنا بما لدیه خبرا. (قرآن 91/18). معنیش آن است که علم من محیط بود پیش ذوالقرنین و همی دانستم که او کجا شود و از کجا آید و اما آنکه ایدون گفت : کذلک ، این کذلک را معنی لطیف است نزدیک علماء و مفسران ایدون گفتند که اندر تقویم باید نظیر آیت (؟) تا معنی کذلک بیرون آید چنانکه ایدون گوید فاتبع سبباً حتی اذا بَلَغ مغرب الشمس ، (قرآن 86/18). و معنی اندر سبب طریق خواهد. گفت آن راه که من او را دادم دادند آن راه همی رفت (؟) تا به مشرق رسید پس گفت : حتی اذا بلغَ بین السدین . یعنی الجبلین و بحد مشرق دو کوه بود بلند در میان آن [ دو ] کوه وادیئی بود بزرگ و راه گذر ازین کوه تا بدان کوه ، ایدون گفتند که هزار ارش بود و بر آن کوه مردمانی بودند مسلمان چنانکه خدای عزوجل فرمود: وجد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قولا.(قرآن 93/18). مردمانی بودند که ایشان به طاعت پیش آمدند و دین اسلام پیدا کردند ذوالقرنین ایشان را برده نکرد و وعدهای نیکو کرد و اندر میان آن دو کوه فروآمد و بالای آن کوه خدای بداند و از هیچ سوی آن راه نبود که بر آن کوه بر توانستی شدن و از آن طرف کوه خلقی بودند از آدمیان که ایشان را یأجوج و مأجوج خوانند و عدد ایشان از بسیاری بجز از خدای عزوجل کس نمیداند و بدو گروهند گروهی از فرزندان یاجوج اند و ایشان را همه یأجوج خوانند و دیگر گروه از فرزندان مأجوج اند ایشان را همه مأجوج خوانند و این یأجوج و مأجوج دو برادر بوده اند از فرزندان یافث بن نوح علیه السلام از پس طوفان آنجا بحد مشرق افتادند و از پس آن دو کوه قرار گرفتند و از ایشان نسل پیوست و از نسب هریکی را چندین فرزند آمد و خلق بسیار شد و صورت ایشان همچون صورت آدمی است ولیکن بقامت یک ارش اند و هر یکی گوشها دارند پهن که در زمین همی کشند و جامه ندارند برهنه باشند و چون خر و گاو وحش پیش یکدیگر جماع کنند و شرم ندارند و چون بخفتند یک گوش زیر کنند و یک گوش بالا بر کردار دواج و کشت و ورزشان نباشد و طعام ایشان دانه ٔ خار خشک است آنکه بتازی حربون (؟) گویند و از این مردمان اندر کوه بسیارند و دین ندارند وخدایرا نشناسند و عدد ایشان کمتر نشود و هیچ مردی از این جهان بیرون نشود تا او را هزار تن از پشت بیرون نیاید از نر و از ماده و ایشان هر وقتی از آن کوهها بیرون آیند و مسلمانان را رنجه نمایند و فساد بسیار کنند و هر آدمی که بیابند بکشند و بخورند و گیاه ودرختان باردار بخورند و نیز مسلمانان ایشان را باز نتوانند داشتن . چون ذوالقرنین به ایشان فرود آمد و خبر به مسلمانان رسید مسلمانان گردآمدند و گفتند ما خویشتن از دست این یاجوج و مأجوج نتوانیم رهانیدن الابه نیروی این پادشاه . آنگاه به پیش ذوالقرنین آمدندو گفتند: یا ذاالقرنین اِن َ یأجوج َ و مأجوج مفسدون فی الأرض . (قرآن 94/18). از یاجوج و ماجوج بدین زمین در فساد است و خون میریزند و خواسته میبرند، فهل نجعل لک خرجاً علی ان تجعل بیننا و بینهم سداً، (قرآن 94/18). خواهی که ما بر خویشتن خراج نهیم و ترا هدیه دهیم تا میان ماوایشان سدی کنی که ایشان سوی ما بیرون نتوانند آمدن . ذوالقرنین گفت : ما مکنی فیه ربی خیر، (قرآن 95/18). قال ما اعطانی اﷲ من المال و مکنی من ارضه خیر مما تجعلونه من خراجکم و هدیتکم ، گفت آنچه خدای تعالی مرا داد از همه ٔ ملک زمین از مشرق تابمغرب به از آن هدیها که شما مرا دهید پس گفت : فاعینونی بقوة، (قرآن 95/18) یعنی بر خاک ، اجعل بینکم و بینهم ردماً. (قرآن 95/18) گفت مرا بمردمان بسیار یاری دهید تا من در میان دو کوه سدی سازم چنانکه ایشان در شما راه نیابند چون خلق بسیار گرد آمدند گفت آتونی زبرالحدید. (قرآن 96/18) ای ، قطع الحدید، بفرمود که هر مردی پاره ای آهن بزرگ بیارند و آن را بکردار خشت اندر میان آن دو کوه می نهند تا میان آندو کوه بناکنند. قال انفخوا حتی اذا جَعلَه ناراً، (قرآن 96/18) یعنی مذاباً. قال آتونی افرغ علیه قطراً (قرآن 96/18) یعنی الصفر المذاب . بفرمود که هم چندان که آهن است روی بیاورند و چون روی بیاوردند همه اندر کوره هاکرد و آتش اندر بست تا همه بگداخت و آتش اندر زیر آهن اندر نهاد و بفرمود دمیدن چنانکه اندر میان دو کوه از یکسوی آهن همی گداخت و از یکسو روی چون هر دو بگداخت بفرمود تا آن روی گداخته چون آتش بطشتها اندر کردند بر سر آن کوهها بردند و بر سر آهن ریختند چون آتش آن روی و آهن بگداخته آمیخت دست باز داشتند تا سرد شد سخت و بمیان آن کوه سدی شد از روی و آهن و یأجوج و مأجوج بیرون سد بماندند و مسلمانان از فساد ایشان برستند چنانکه خدای عزوجل فرمود: فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقبا. (قرآن 97/18) آن یأجوج و مأجوج نه بدان سد بتوانستند آمد و نه آن را سوراخ توانستند کردن . ذوالقرنین مسلمانان را گفت : هذا رحمة من ربی فأذا جاء وعد ربی جعله دکّاء و کان وعد ربی حقا. گفت (قرآن 98/18) این نه مردی من بود که خدای عزوجل بود که شما را از این عذاب برهانید از ایشان . چون وعده ٔ خدای تعالی درآید در آخرالزمان بیرون آیند و به زمین بپراکنند ایزدتعالی بعد سخن ذوالقرنین به نبی اندر یاد کرد که چون روز رستخیز بیرون آید یأجوج و مأجوج بیرون آیند و علی بن ابی طالب علیه السلام و عبداﷲبن عباس رضی اﷲ عنه گفتند بتفسیر این آیه : حتی اذا فتحت یأجوج و مأجوج ، اول رستخیز بیرون آمدن یأجوج و مأجوج است چون ایشان بیرون آیند هر چه در روی زمین طعام است همه بخورند و هرچه دانه و گیاه و میوه درختان باشند همه بخورند و هر آبی که در پشت زمین است از رودها و دریاها همه بازخورند و همه چشمهای زمین خشک شود و خلق بگرسنگی و تشنگی افتند آنگاه اسرافیل صور اندر دمد دمیدن سخت . بصور نخستین خلق همه بمیرند پس امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب روایت کردند که یأجوج و مأجوج امروز همی کوشند که بیرون آیند و سدذوالقرنین بشکنند ولیکن نتوانند و هر روزی که آفتاب برآید از ایشان هزار هزار بیک جای پیش ایشان بنشینند و بزبان همی لیسند چنانکه آفتاب فروشد چون پوست خایه کرده باشند بتنکی و گویند فردا بامداد بشکنیم و بیرون رویم و نگویند که انشأاﷲ و چون بامداد بازآیند سد را همچنان بینند که نخست دیده باشند و ایشان را هر روز این کار است چون وعده ٔ بیرون آمدن ایشان درآید میان ایشان فرزندی پدید آید مسلمان و بزرگ شود چون بنزدیک سدآیدو ایشان آن سد همی لیسند چون شب اندر آید برگردند و گویند تنک کردیم فردا بیائیم و بگسلیم این فرزند مسلمان گوید انشاءالﷲ چون بامداد بازآیند آن سد را تنک بینند آن سد را بشکنند و بیرون آیند چنانکه پیغمبر ما محمد مصطفی (صلعم ) فرموده است اکنون گفتار من با توریة موسی علیه السلام که جهودان دارند راست شد اکنون چه گوئید ایمان آورید یا نه . ابوجهل گفت چه گوئیم ساحران تظاهران ، یعنی تعاونان و انّا بکل کافرون ، گفتند جادوئی تویی و دیگرموسی و نگرویدند. اخبار ملوک بعد ذوالقرنین الذین ملکوا من شط الدجله الی حدودالمغرب ؛ آگاه باش که از بعد ذوالقرنین لشکر او هرچه یونانی بودند باز یونان شدند و جهان بدونیمه گشت اما از لب دجله تا لب جیحون کجا مملکت عجم بود زمین بابل و عراق و صفاهان و فارس و کوهستان و ری و طبرستان و گرگان و خراسان همه اندر دست ملوک طوایف بود به هر شهری ملکی و به هر دهی مهتری و کس کس را فرمان نمیکرد و کس خراج بکس نداد و که از مه پدیدار نبود و نه توانگر از درویش و از دجله از آنسوی عراق با موصل و جزیره و کوفه و بادیه و زمین حجاز و مصر و یونان و یمن تا بحد مغرب بدست یونانیان بماند آنها که از خویشان اسکندر بودند و چون اسکندر بمرد بزرگان لشکر تابوت او به یونان بردند و اسکندر را پسری بود نام او اسکندروس و چون خروج کرد او را به ارسطاطالیس سپرد و ارسطاطالیس او را بزرگ کرده بود و حکمت آموخته چون سپاه یونان بازآمدندو تابوت اسکندر بیاوردند و در خاک نهادند و همه سپاه بر اسکندروس گرد آمدند و پادشاهی بدو سپردند پسر آن پادشاهی نپذیرفت وگفت من به عبادت خدای عزوجل شدم و پادشاهی را نشایم و پادشاهی اندر جهان کس بیش از آن نکند که پدرم کردکه بمرد و پادشاهی بر وی نماند این سخن بگفت و از میان خلق بیرون رفت و بعبادت خدای عزوجل مشغول گشت و سپاه همه بیچاره شدند تا مردی از اهل بیت اسکندر بنشاندند نام او ارعوش و آنهمه سپاه بر وی گرد آمدند و ملک بیونان و مصر و شام و مغرب و یمن و عراق تا لب جیحون بر او راست شد و بنی اسرائیل را اندر شهر بیت المقدس مهتر از ایشان بر پای کرد تا دین و شریعت توریة بر ایشان راست کرد و این ارعوش بزبان یونانی بطلمیوس خواندندی و معنی این ملک بزرگ بود و هر ملکی از یونان که بزرگتر باشد و از وی بزرگتر نبود او را بطلمیوس خوانند چنانکه اندر عجم ملکان بزرگ را کسری خواندندی و علم فلسفه و نجوم و طب اندر یونان آنزمان بسیاربود و این ارعوش نخستین بطلمیوس بود که اندر یونان به پادشاهی بنشست سی و هشت سال پادشاهی کرد پس بمرد و بطلمیوس دیگر بنشست نام او دقیانوس و من به اخبار تفسیر اندر خوانده ام که این دقیانوس آن ملک بود که اصحاب الکهف از دست او بگریختند و بکهف افتادند این پادشاهی یونانیان بدست بطلمیوسیان ماندسالهای بسیار و بسر دویست و چهل ملک از یونانیان بشد بدست مردی از فرزندان عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام نام او اخرسطوئین پنجاه و شش سال و چون از پادشاهی او چهل و دو سال بگذشت عیسی بن مریم از مادر بزاد و میان اسکندر وعیسی سیصد و شانزده سال بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و باز بلعمی در ترجمه ٔ طبری گوید: حدیث دارا، و یقال له داراءالاکبر: پس چون دارا بملک فارس بنشست و از پس مادر آنجا شهری بنا کرد و آن شهر را دارابگرد نام نهاد و آن شهر امروز بجایست و آبادان است و شهرپسا گروهی گویند که او بنا کرد و گروهی گویند که خود بهمن کرد شهرپسا. پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر و نشست خویش آنجا کرد و ملک عجم وی را راست شد تا در بلخ و ملکان جهان که از بیرون ملک او بودند او را مطیع شدند و خراج بدو فرستادند و میان زمین روم و مغرب همه پادشاهی بود بسیار آن را یونان گفتند و آنجا ملکی بود نام او فیلفوس از فرزندان عیص بن اسحاق بود و اندر پادشاهی او شهری بود مقدونیه گفتند و ملکان یونان آنجا نشستندی فیلفوس چون ملک یونان بگرفت او نیز بمقدونیه نشستی و همه ٔ ملک زمین یونان او را بود و آن زمین او همه پرحکما بودند که ایشان را یونانیان گفتندی و باصل حکمت اندر جهان ازیشان بپراکند و نام حکیم ایشان را سزا بود ایدون چون ارسطاطالیس و چون بقراط و افلاطون و سقراط و هرمس و قرعون [ کذا ] و کتب ایشان را اندرفلسفه و علم طب و حکمتهای ایشان بسیارست و معروف است ولیکن امروز آن شهر و آن جایها همه ویران است و ازآن حکما اندر این زمان نمانده است و کتبهای ایشان اندر میان خلق بمانده است و آن پادشاهی را ملک این فیلفوس بود و آن ملک او را بمیراث بود از پدران و جدان و آن پادشاهی آبادان داشتی و میان روم و مغرب بر ناحیه ٔ جنوب آن همه زمین خراج به دارا فرستادند مگر این فیلفوس . دارا کس بدو فرستاد و گفت همه ٔ ملکان جهان خراج فرستادند تو نیز خراج بفرست و اگر نه حرب را بیارای پس فیلفوس ملک یونان مر حکما را جمع کرد و با ایشان مشورت کرد ایشان گفتند خراج بفرست تا حرب و کشتن نبود این فیلفوس خراج به دارا فرستاد همچون ملکان دیگر پس فیلفوس را پسری آمد نام او اسکندر کرد و اوذوالقرنین بود چون بزرگ شد مر پدر را نهی کرد و گفت خراج نفرست به دارا ملک عجم پدرش فرمان نکرد و همی فرستاد و ملک جهان بر دارا راست شده بود و ملکان جهان او را فرمانبردار شده بودند و از پس مادر دوازده سال بزیست پس بمرد و او را آرزوش آمد که او را پسری باشدتا از پس خویش او را ولیعهد کند پس پسری آمدش سخت شاد شد و هم نام خویش نهاد و از پس خویش ملک او را وصیت کرد و او را داراء اکبر و پسر او را داراء اصغرخواندندی و این داراء اصغر آن بود که ذوالقرنین با او حرب کرد و او را بکشت و پادشاهی همه ٔ جهان را بگرفت و ملکان را قهر کرد و از مشرق تا بمغرب بگشت تا او را ذوالقرنین خواندند، حدیث دارأبن داراء الملک : پس این داراءالأصغردارأبن داراء الملک بنشست و ملک همه ٔ جهان بر وی راست شد و بیرون از مملکت او همه ٔ جهان خراج بدو فرستادند همچنانکه سوی داراءالاکبر فرستادندی و این ملک یونان فیلفوس پدر اسکندر خراج زمین یونان بدین زمین داراء اصغر فرستادی همچنان که بپدرش دارأاکبر. و این دارا هم بزمین عراق بنشست ببابل هم آنجا که پدرش نشسته بود پس این فیلفوس ملک یونان بمرد و سبب این چنان بود که چون بهمن بملک بنشست و روزگار برآمد آهنگ زمین یونان کرد و ملک یونان با او صلح کرد و بهمن دختری ازو بزنی کرد و هم آنجا یک شب با آن دختر ببود و او را باز به پدر فرستاد و بهمن بملک خویش بازگشت و روزگاری دراز بدین کار برآمد و آن دختر آن شب از بهمن بار گرفت و چون نه ماه برآمد این اسکندر از مادر بزاد بطالعی سعد و این ملک فیلفوس ملک یونان بپرورد و کس ندانست که او پسر بهمن است و همه ٔ مردمان او را اسکندربن فیلفوس خواندندی و چون فیلفوس بمرد اسکندر بملک بنشست مادرش ازین خبرآ گاه کرد و اسکندر نیز آن سال خراج بدارا فرستاد و میان زمین یونان و زنگیان نزدیک بود این اسکندر چون بملک بنشست نخست آهنگ زنگیان کرد و سپاه آنجا برد و با ملک زنگیان حرب کرد و او را هزیمت کرد و خلقی را از زنگیان برده کرد و بکشت و باز یونان آمد و خراج از دارا بازگرفت و این دارأبن دارا ملکی بود ستمکار بر رعیت و بر سپاه و رعیت او را دشمن شدند بیشمار از وی رهایی جستند چون اسکندر این بشنید که خلق او را دشمن همیدارند و ازو رهائی همی جویندو اگر ملکی ملک او طلب کند مردمان او را بخواهند و دارأبن دارا قوت [ من ] بدید و دید که با ملک زنگ چه کردم و از مادر شنیده بود در دل داشت طمع در ملک عجم بست و خراج از دارا بازگرفت دارا یک دو سال صبر کرد پس رسول فرستاد باسکندر که خراج بفرست که تو از پدر بزرگتر نیستی پدرت خراج به پدرم دادی دارای اکبر و بمن دادی و اندر آن خراج که پدرت فیلفوس هرسال بدارا فرستادی یکی خایه بودی زرین چند خایه ٔ اشترمرغی اندر جمله ٔ هدیه ها که با خراج بودی چون رسول دارا بیامد سوی اسکندر و گفت خراج بده اسکندر رسول را گفت شو دارا را بگوی که آن مرغان که خایه ٔ زرین کردندی بمردند و تو هرگز آن از من نیابی هرچه خواهی کن . رسول دارا باز آمد و پیغام اسکندر بداد دارا حرب را بیاراست و رسولی دیگر بدو فرستاد و چوگانی و گویی و یک قفیز کنجد فرستاد و رسول را گفت که او را بگوی که تو کودکی چوگان و گوی ترا فرستادم شو بازی کن و از ملک دست بازدار که تو سزای ملکی نیستی پس اگر خراج نفرستی حرب را بیارای که من سپاهی بتو آرم که تو عدد آن ندانی همچنین که این عدد قفیز کنجد را عدد نتوانی کردن و دانستن و چون رسول باسکندر رسید نامه نوشت و اندر آن نامه ایدون گفت اما این گوی که تو فرستادی فال این آن بود که زمین همه بمن سپردی و تو از ملک بیرون آمدی که زمین گرد است همچون گوی و این چوگان چیزی است که هرچه بدان بکشی بدان بیاویزد و مرا قوتی دادی که ترا و ملک ترا همه بخویشتن کشم و یک قفیز اسپندان فرستاد که اگر عدد لشکر توچند عدد کنجد است سپاه من نیز بعدد سپندان است و قفیزی سپندان بعدد بیشتر از قفیزی کنجد بود و سپندان تیزتر از کنجد بود و کنجد چرب و شیرین بود و سپندان تلخ و تیز بود و بی مزه و توبمن آن فرستادی که اندر زمین چرب تر و من آن فرستادم سوی تو که اندر زمین تلخ ترو تیزتر پس رسول بازآمد و دارا سپاه عرض کرد ششصد هزار مرد و از جای خویش برفت و روی باسکندر نهاد پس اسکندر نیز سپاه عرض کرد هشتصد هزار مرد و از یونان برفت و آهنگ دارا کرد و از ملک اسکندر سه سال شده بودو همه ٔ سپاه بر دارا آزرده شده بودند از آن زشتیها که کرده بود با ایشان و هر دو لشکر برابر آمدند بجزیره عراق اندر. جزیره او را خوانند کجا موصل است و شهرهای حدود موصل که میان عراق و شام است و هر دو برابر بنشستند و یکماه حرب نکردند و از سپاه دارا بسیار خلق بزینهار آمدند به اسکندر و اسکندر این زینهاریان را گفت که اندر لشکر دارا به دارا نزدیکتر کیست گفتند او را دو حاجب اند و هردو نزدیک اند و هر دو را دلها با او بد است از بسیاری جفاها که کرده است پس اسکندر پنهان سوی ایشان کس فرستاد و ایشان را خواسته ٔ بسیار بپذیرفت که دارا را بحیلتی بتوانند کشتن ایشان اجابت کردند و بدان بنهادند که روز حرب چون دارا برنشیند بر او زنیم و او را بکشیم پس اسکندر وعده کرد مرحرب را روزی چون آن روز ببود سپاهها گرد آمدند و حرب سخت کردند و از هر دو لشکر خلق بسیار کشته شدند و آن روز مردی خویشتن بلشکر اسکندر افکند و مراسکندر را ضربتی بزد و اسکندر از آن سخت بترسید و حرب سپری شد و هر دو لشکر بجای خویش بازآمدند و آن حاجبان دارارا نیافتندی که بزدندی و اسکندر پنداشت که ایشان پشیمان شدند بر آن بنهادند که دیگر روز صلح کنند و بازگردند و دارا نیز از لشکر اسکندر بترسیدو نیت صلح کرد چون دیگر روز ببود دارا لشکرگرد کرد گفت حرب کنیم یا صلح آن حاجبانش گفتندحرب کن از بهر آن که نیت کرده بودند که او را بحرب اندر بکشند و سپاهش را هر که با او دل بد بود او را گفت حرب کن دارا برنشست مر حرب را و اسکندر ندانست بی آگاهی سپاه دید بحرب آمده بترسید خواست که هزیمت کند و بازگردد چون سپاه او حرب آغاز کردند آن حاجبان هر دو برجستند و از پس دارا آمدند و نیزه ای زدند بر پهلوی او و از دیگر سوی بیرون کردند دارا از اسب اندر گشت و آن حاجبان بلشکرگاه اسکندر گریختند و گفتند ما دارا را از اسب اندر افکندیم و لشکر هزیمت شد اسکندر با خاصگان خود بیامد او رادید افتاده و به خاک اندر همیگشت و خون از وی همی رفت و مرگش نزدیک آمده اسکندر ازاسب فرود آمد و بر زمین بنشست و سر دارا را برکنار نهاد و ریش او را از خاک پاک کرد و او را ملک خود خواند و گفت ای ملک نخواستمی که ترا چنین دیدمی ولیکن این نه از من آمده برتو که از کسهای تو آمد برتو هر حاجتی که خواهی بخواه از من و مرا وصیت کن دارا چشم باز کرد و او را گفت مرا سه حاجت است یکی آنکه نگذاری که خون من باطل شود دیگر آنکه دختر مرا روشنک بزنی کنی سه دیگر اینهمه مهتران عجم را نیکو داری و ایشان را برده نکنی اسکندرگفت هر سه حاجت تو روا کردم پس چون دارا این وصیت بکرد و بمرد اسکندر او را دخمه کرد دیگر روز بر تخت ملک بنشست و سپاه خویش و آن دارا عرض کرد هزار هزار وچهارصد هزار مرد بود و خلق را خطبه کرد و ایشان را عدل و داد وعده کرد و آن دو تن را که دارا کشته بودند بخواند و آن هر خواسته که ایشان را وعده کرده بود بداد و ایشان را گفت من شرط کردم که شما را خواسته دهم ولیکن شرط نکردم که شما را نکشم و حدیث جان شما نکردم و اندر سیاست روا نباشد شما را دست بازدارم زنده با این بیوفایی که شما با ملک خویش کردید تا خون ملک باطل نشود و آنکس که ملک را کشد علی حال او را بباید کشتن انگاه هر دو را بکشت و بر دار کرد و منادی کرد که هر که ایشان را ببیند با ملک خویش بیوفایی نکند و آن دختر او را بزنی کرد و از سپاه او هیچکس اسیر نکرد و مهتران عجم را بیاوردند وگفت حکمتهای ایشان ترجمه کرد بزبان یونانی و به یونان فرستاد سوی ارسطالیس که مهتر حکماء یونانیان بود و هر چند بتوانست از شهرهای عراق و بابل و پارس ویران کرد و حصارها فروهشت و مهتران را بکشت همچنانکه بختنصر کرده بود بزمین شام و بزمین مغرب و دیوانهای دارا بسوخت . چون بخواست رفتن به هر شهری مهتر شهر را بدان شهر مهتر کرد وملک کرد و از پس اسکندر آن ملکان همچنان چهارصدسال به هر طایفه بود ملکی و ایشان را ملوک طوایف خوانند تا آن وقت که اردشیربن بابک برخاست و ملک عجم از دست این طوایف جدا کرد و همه ٔ ملک بگرفت . و اسکندر چون این ملوک طوایف بنشاند بزمین عجم و برسید آن مهتر ویران کرد (؟) و مهتری از آن شهر بنشاند و بگذشت [ کذا] و دختر دارا بیونان فرستاد بشهر خویش و به اصفهان شهری بنا کرد نام آن بربیت ؟ بر مثال بامداری ؟ و بخراسان شهر هری و شهر مرو و شهر قندهار بنا کرد پس برفت و آهنگ هندوستان کرد و ملک هندوستان را بکشت و پادشاهی او را بگرفت و از آنجا به تبت شد و شهرهای تبت ویران کرده بود و شهری دیگر بنا کرد و آنجا ملکی را بنشاند و دیگر برفت و بمغرب شد و بجینستان شد و بحجاب ظلمات برسید و دانست که اندر ظلمات چشمه ٔ حیوان است که هر که از آن آب خورد مرگش نیاید و خود با چهارصدتن از سپاه خویش از حجاب ظلمات اندر شد و هژده روز برفت و خبر نیافت و بازگشت و بیرون آمد از ظلمات و بعراق بازآمد و شهری برابر حلوان آن را شهرزور خوانندچون آنجا برسید بمرد و او را به تابوت درنهادند و با شهر او بازفرستادند سوی مادرش و گروهی گویند که هم آنجا بگور کردند و ملک او سی وشش سال بود - انتهی .
و در قرآن کریم سوره ٔ کهف آمده است : وَ یسئَلونک عن ذی القرنین قل سَأتلوا علیکم منه ذکراً. انّامَکنّا له فی الارض و آتیناةُ مِن کُل ّ شی ٔ سَبباً فاتبع سبباً. حَتّی اذا بلغ مغرب الشَّمس وَجَدها تَغرُب ُ فی عین حَمِئَة وَ وَجَدَ عِندَها قوماً. قلنایا ذا القرنین ِ امّا اَن تُعَذّب و اِمّا اَن تتخذ فیهم حُسناً. قال َ اَمّا من ظَلَم فَسوف َ نُعذّبه ثم یُرَدّ الی رَبّه فیعذّبه عَذاباً نکراً. و امّا مَن آمن وَ عَمِل َ صالحاً فلَه جزاءً الحُسنی و سنَقول له من امرنا یسراً. ثم ّ اتبع سَبباً، حتّی اذا بلغ مطلع الشمس وَجَدها تطلع علی قوم لم نجعَل لهم مِن دونِها سِتراً. کذلک و قداَحَطنا بمالَدیه خبراً. ثُم اتبع سَبباً، حَتّی اذا بلغ بین السدّین وَجَد من دونهما قوماً لایکادون یفقهون قَولا. قالوا یا ذاالقرنین ان ّ یأجوج و مأجوج َ مُفسِدون فی الارض فهل نَجعل لک خرجاً علی اَن تَجعَل بَیننا و بینهم سَدّاً. قال ما مکّنّی فیه رَبّی خیرٌ فاعینونی بقوّةِ اَجعل بینکم و بینهم رَدماً. آتونی زُبَرَ الحدید حتّی اذا ساوی بین الصدفین قال انفخوا حتّی اذا جعله ناراً قال آتونی افرغ علیه قطراً. فما اسطاعوا ان یظهروه و ما استطاعوا له نقباً. قال هذا رحمة من ربّی فاذا جاءَ وعدُ رَبّی جَعَلَه ُ دکّآءَ و کان وعد ربّی حقّاً و ترکنا بعضهم یَومَئذ یموج فی بعض ِ و نفخ فی الصور فجمعناهم جمعاً. (قرآن 83/18 تا 99) و معنی آیات چنانکه ابوالفتوح رازی ترجمه کرده اینست : و میپرسند از تو از ذوالقرنین بگو زود میخوانم بر شما از او چیزی را بتحقیق ما قوت دادیم مر او را در زمین و دادیم او را از هر چیز سببی را پس پیروی کرد سببی را تا چون رسیدجای غروب آفتاب را یافت آن را که فرومیرود در چشمه ٔلائی و یافت نزد آن گروهی را گفتم ای ذوالقرنین یا شکنجه میکنی و یا میگیری در آن گروه نیکوئی را گفت اما آنکه ستم کرد پس زود شکنجه نمائیم او را پس باز گشته شود بسوی پروردگار خود پس شکنجه کند او را شکنجه ٔبدی و اما آنکه گروید و کردکار شایسته پس او را مزدنیکو و زود میگوئیم مر او را از کار آسانی پس پیرو شد سببی تا چون رسید جای برآمدن آفتاب را یافت آن رابرمی آید بر گروهی که نگردانیم آنها را از غیر آن پوششی اینچنین و بتحقیق فراگرفتیم به آنچه نزد اوست آگاهی را پس پیرو شد سببی را تا چون رسید میان دو سد یافت از پس آن دو سد گروهی را نزدیک نبود بفهمند گفتاری را گفتند ای ذوالقرنین بتحقیق یأجوج و مأجوج فساد کنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را گفت آنچه توانائی داد مرا در آن پروردگار من بهتر است پس مدد کنید مرا بتوانائی قرار میدهم میان شما و میان آنها سدّی را آورید مرا پارهای آهن را تا چون برابر شد میان دو کوه گفت بدمید تا چون گردانید آن را آتشی گفت بیاورید مرا بریزم بر آن مس گداخته پس نتوانستند که آشکار شوند آن را و نتوانستند برای آن سوراخی را گفت این است رحمتی از پروردگار من چون آمد وعده ٔ پروردگارم گرداند آن را ریز ریز و باشد وعده ٔ پروردگار من راست و واگذاشتیم پاره ٔ آنها را آنروز که موج زنند در بعضی و دمیده شود در صور پس فراهم کردیم آنهارا فراهم کردنی . حق تعالی گفت میپرسند تو را از ذوالقرنین بگو ای محمّد که من برشما خوانم از او ذکری خلاف کردند در آنکه او پیغمبر بود یا نه بعضی گفتند پیغمبر بود بعضی گفتند پادشاهی بود صالح عاقل . مجاهد گفت چهار کس بر زمین ملک شدند دو مؤمن دو کافر امّا دو مؤمن سلیمان بود و ذوالقرنین و امّا دو کافر بخت نصر بود و نمرود. خلاف کردند در آنکه او را چرا ذوالقرنین خواندند. بعضی گفتند برای آنکه پادشاه روم و پارس بود و گفتند برای آنکه بر سرش مانند دو سرو بود وبعضی گفتند برای آنکه بر سر او دو گیسو بود و گیسو را بتازی قرن خوانند. و گفتند برای آنکه او در خواب دید که سروهای آفتاب بدست گرفته است تأویل بر آن کردند که او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند برای آنکه کریم الطرفین بود من قبل الاب و الام ّ و گفتند برای آنکه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند برای آنکه او چون کارزار کردی بدست و رکاب کردی . و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند و گفتند برای آنکه در نور و ظلمت رفت . و پسر کوّا از امیرالمؤمنین علی علیه السلام پرسید در مسائل که ذوالقرنین پادشاه بود یا پیغمبر گفت بنده ٔ صالح بود خدای را احب اﷲ و احبّه و نصح اﷲ له خدایرا دوست داشت و خدا او رادوست داشت و نصیحت کرد برای خدا خدا او را نصیحت کرد گفت خبرده مرا از قرنهای او از زر بود یا از سیم گفت نه از زر بود و نه از سیم ولیکن او قوم را دعوت کرد بتوحید بر جانبی از سرش بزدند برفت و غایب شد و باز آمد و دعوت کرد بر جانبی دیگر بزدند او را و ان ّ فیکم مثله و در میان شما مانند او یکی هست خود را خواست . انّا مکّنّا له فی الارض . ما او را تمکین کردیم در زمین . و آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا. از هر چیز او را سببی و وسیلتی دادیم یعنی هرچه او بآن محتاج بود و گفتند هرچه ملوکان را بکار آید از ساز و آلت و سلاح و لشکر و سبب هرآنچیز باشد که باو بچیزی رسند تا پاره ٔرسن را که در سر رسن بندند تا به آب رسد آن را سبب خوانند و راه را سبب خوانند و در را سبب خوانند و اسباب السموات ابوابها. فاتبع سببا، ای طریقا یوصله الی بغیته رهی که او را بمقصود رساند اهل کوفه و ابن عامر خواندند اتبع در هر سه جایگاه بقطع الف و باقی قرّاء اتّبع خواندند یقال تبع یتّبع و اتبع یتبع و اتّبع یتّبع ثلث لغات بمعنی واحد و گفتند آتیناه من کل ّ شی ٔ سببا آن است که اقطار زمین او را مسخر کردیم چنانکه باد سلیمان را بر این قول هر دو سبب را معنی طریق باشد یعنی سهلنا علیه طریق کل ّ شی ٔ کان یطلبه فاتبع ذلک الطّریق . حتّی اذا بلغ مغرب الشّمس . تا آنجا رسید که آفتاب رو میشد. و جدها. یافت آفتابرا که در چشمه ای گرم فرو میشد کوفیان خواندند و ابن عامر و ابوجعفر فی عین حامیة بالف یعنی چشمه گرم و در شاذّ عبادله و حسن بصری هم بالف خواند دلیل این قرائت آن است که سعید جبیر عن الحکم بن عیینه عن اصم عن ابراهیم التمیمی عن ابیه عن ابی ذرّ که ابوذر گفت من ردیف رسول علیه السلام بودم وقت آفتاب فروشدن مرا گفت یا اباذردانی تا این آفتاب کجا فرو می شود گفتم اﷲ و رسوله اعلم گفت تغرب فی عین حامئه به چشمه ٔ گرم فرومیشود. وعبداﷲ عمر گفت رسول علیه السلام در آفتاب نگرید چون فرومیشد گفت فی ناراﷲ الحامئة آنگه گفت اگر نه آن است که خدای تعالی نگاه میدارد آفتاب را هرچه بر زمین است بسوختی و باقی قرّاء خواندند فی عین حمئة بی الف بهمزه یعنی در چشمه ٔ حرّه ٔ لوشناک . عبداﷲ عبّاس گفت برای کعب خواندم حمئة او گفت بر رسول علیه السلام خواندم فی عین حامیة. کعب الاحبار گفت در توریة چنین است فی عین سوداء در چشمه ٔ سیاه . عبداﷲ عباس گفت بنزدیک معاویه حاضر بودم این آیه بخواندند آنجا فی عین حامئة بالف معویه مرا گفت چگونه میخوانی این کلمه را گفتم فی عین حمئه و جز چنین نمیخوانم . معویه عبداﷲ عمر راگفت چگونه میخوانی گفت حامیة عبداﷲ عباس گفت قرآن بخانه ٔ ما فرودآمد من از تو و از او به دانم کس فرستاد و کعب الاحبار را گفت حاضر کرد و از او پرسید که در توریة چگونه یافتی که آفتاب کجا فرومیرود گفت اما تازی شما به دانید و اما در توریة چنین است فی مآء و طین میان آب و گل فرومیشود مردی از قبیله ٔ ازد حاضر بود او گفت آنگه عبداﷲ عباس این حکایت میکرد گفتم اگرمن حاضر بودمی آنجا ابیاتی بخواندمی که قوّت قول تواست گفت آن ابیات چیست گفتم آنکه تبع میگوید:
قد کان ذوالقرنین قبلی مسلما
ملکا تدین له الملوک و تسجد.
بلغالمشارق و المغارب ینبغی
اسباب امر من حکیم مرشد
فرای مغارالشّمس عند غروبها
فی عین ذی خلب وثاط حرمد.
عبداﷲ عباس گفت خلب چه باشد گفت گل باشد به لغت ایشان گفت ثاط چه باشد گفت خره باشد گفت حرمد چه باشد گفت سیاه یکی را بخواند و گفت این بیتها بنویس . ابوالعالیه گفت آفتاب بچشمه ای فرومیشود که آن چشمه او را به مشرق می اندازد. و وجد عندها قوما. نزدیک آن قومی را یافت . قلنا یا ذالقرنین ما گفتیم ای ذی القرنین . امّا ان تعذّب َ با اینان دو کار بکن بحسب استحقاق اگر ایمان نیارند ایشان را عذاب کنی و بکشی . وامّا ان تتّخذ فیهم حسنا. و اگر ایمان آرند در ایشان طریقه ٔ نیکو و سیرتی نیکوگیری و ایشان را اکرام کنی گفت یعنی ذوالقرنین اما آنکس که کافر باشد و ظلم کند او را عذاب کنیم آنگه او را با خدای برند و خدای او را در دوزخ کند عذاب کند عذابی منکر و اما آنکه ایمان آرد، فله جزاء جزأن الحسنی . او را اجر و مکافات نیکوتر باشد کوفیان گفتند فله جزأن الحسنی بنصب و التنوین علی تقدیر فله جزاءالحسنی علی عمله آنگه نصب او مفعول له باشد یا بر مصدر از فعل محذوف ای فله الحسنی تجزی به جزاء و باقی قرّاء خواندند جزاءُ الحسنی برفع و اضافه آنکه آن را دو وجه باشد یکی آنکه مراد بحسنی اعمال صالحه باشد ای فله جزاءالاعمال الصّالحة و وجه دیگر آنکه مراد بحسنی بهشت باشد ای فله جزاء دارالحسنی او را جزاء بهشت باشد و اضافه ٔ جزاء با بهشت چنان بود که ولدارالاخرة و ذلک دین القیمة. و سنقول له من امرنا یسرا یعنی با او سخن نیکو و آواز نرم و کلام برفق گوئیم . مجاهد گفت یسرا ای معروفا. ثم اتبع سببا. آنگه متابعت منازل و طریق کرد یعنی ساز رفتن . حتی اذا بلغ مطلعالشمس تا آنجا رسید که آفتاب می برآید آفتاب را یافت که برمی آید بر قومی که میان ایشان و آفتاب حجابی و پوششی نبود. قتاده گفت برای آن چنان بود که ایشان بر زمینی بودند که بر آن بنا نه باستادی و ایشان را مسکن در سردابهای بود که در زمین کرده بودند چون آفتاب برخاستی آمدندی و به آن سرایهافروشدندی تا آفتاب بگردیدی آنگه بیرون آمدندی و طلب معاش کردندی حسن بصری گفت زمین ایشان محتمل بنا نبود چون آفتاب برآمدی بآب فروشدندی چون آفتاب از ایشان بگشتی بیامدندی و بر گیاه زمین چره کردندی چون بهائم . ابن جریح گفت وقتی لشکری آنجا رسیدی اهل آن زمین ایشان را گفتند زینهار نباید که شما را آفتاب دریابدکه هلاک شوید گفتند ما نرویم تا آفتاب برآید تا بدانیم که اینکه شما گفتید راست است یا نه آنگه نگاه کردند استخوانهای بسیار دیدند گفتند این چیست گفتند لشکری وقتی باینجا رسیدند آفتاب به ایشان برآمد هلاک شدند این استخوانهای ایشان است بگریختند و آنجا نه ایستادند. قتاده گفت چنین گویند که ایشان زنگیانند. کلبی گفت ایشان یارس و یاویل و سیک اند سه گروه تن برهنه باشندو خدای را ندانند. عمروبن مالک بن امیه گفت مردی را دیدم که حدیث میکرد و قومی بر او گرد آمده میگفت من بزمین چین رسیدم باقصی زمین مرا گفتند میان تو ومطلع آفتاب یک روز راه است مردی از ایشان را بمزد گرفتم و آن شب رفتیم چون به آنجا رسیدیم گروهی را دیدیم که گوشهای ایشان ببالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج بوقت خفتن و این مرد که با من بود زبان ایشان میدانست ایشان را گفت ما آمده ایم تا به بینیم که آفتاب چگونه برمی آید گفت ما در اینکه بودیم آوازی شنیدیم چون صلصله ٔ آواز آهن گفت بیفتادم از آن هیبت بیهوش چون باهوش آمدم ایشان مرا بروغن می اندودند آفتاب دیدم برون افتاده برنگ روغن زیت و کناره ٔ آسمان دیدم چون دامن خیمه چون آفتاب بالا گرفت ما را در سرائی بردند چون روز نیک برآمد آفتاب بگردید ایشان بکناره ٔ دریا آمدند و ماهی میگرفتند و در آفتاب می انداختند تا بریان میشد قوله . کذلک . همچنین در تشبیه خلاف کردند بعضی گفتند معنی آن است که چنانکه او را بمغرب رسانیدیم همچنین او را بمشرق رسانیدیم و بعضی دیگر گفتند همچنانکه بمشرق گروهی را یافت بمغرب گروهی را یافت و نیز گفتند چنانکه در ایشان حکم کرد در اینان حکم کرد. و گفتند چون خدای تعالی قصّه ٔ ایشان بگفت گفت کذالک یعنی کذلک امرهم و خبرهم کما قصصنا و حال و قصه ٔ ایشان چنان بود که گفتیم آنگه ابتدا کرد و گفت . قد احطنا بما لدیه خبرا. علم ما به احوال او محیط باشد. ثم اتبع سببا حتی اذا بلغ بین السدّین . ابن کثیر وابوعمرو و عاصم سدّین بفتح سین خواندند باقی قرّاء بضم سین کسائی گفت این هر دو لغت است و آن دو کوه است که ذوالقرنین میان


دانشنامه عمومی

ذوالقرنین، "صاحب دو شاخ" (یا مجازا "صاحب دو عمر") در آیات ۸۳ الی ۱۰۱ سوره ۱۸ (کهف) در قرآن به عنوان شخصیتی ظاهر می شود که توسط الله صاحب قدرت شده است تا دیواری را بین نوع بشر و یاجوج و ماجوج، که تجسم آشوبند، بنا کند. رهاسازی یاجوج و ماجوج از پشت دیوار علامتی برای پایان دنیا است، و نابودیشان توسط خدا در یک شب روز قیامت (یوم القیامة) را به همراه دارد. این داستان از طریق رمانس اسکندر، که نسخه ایست افسانه ای از پیشه و زندگی اسکندر مقدونی، در قرآن وارد شده است.
او شخصی با تاج یا کلاهی با دو شاخ است.
خداوند اسباب پیروزی ها را در اختیار او قرار داد.
او سه لشکرکشی مهم داشت: نخست به باختر، سپس به خاور و سرانجام به منطقه ای که در آنجا یک تنگه کوهستانی وجود داشته، و در هر یک از این سفرها با اقوامی برخورد کرد.
خداوند او را قدرتمند کرده بود و اختیار جان و مال انسان ها و عذاب و پاداش به آن ها را به او داده بود.
او انسان یکتاپرست و مهربانی بود، و از طریق دادگری منحرف نمی شد، و به همین جهت مشمول لطف خاص پروردگار بود.
او یار نیکوکاران و دشمن ظالمان و ستمگران بود، و به مال و ثروت دنیا علاقه ای نداشت.
او هم به خدا ایمان داشت و هم به روز رستاخیز.
او سازنده سدی است که در آن از آهن و مس استفاده شد (و اگر مصالح دیگر در ساختمان آن نیز به کار رفته باشد تحت الشعاع این فلزات بود) و هدف او از ساختن این سد کمک به گروهی مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم یاجوج و ماجوج بوده است.
او از کسانی بوده که خداوند خیر دنیا و آخرت را به او عطا کرد. خیر دنیا در سلطنت و قدرت و اختیاری که به او عطا شده بود و خیر آخرت، برای اینکه او به گسترش داد و اقامه حق و به صلح و بخشش و رفق و کرامت نفس و گستردن خیر و دفع شر در آدمیان عمل می کرد.
چنین بر می آید که او به وحی یا الهام یا بدست پیغمبری از پیغمبران تأیید می شد، و به او کمک می کرد.
اما از قرآن چیزی که صریحاً دلالت کند او پیامبر بوده استفاده نمی شود هر چند تعبیراتی در قرآن هست که اشاره به این معنی دارد. از بسیاری از روایات اسلامی که از پیامبر و ائمه نقل شده نیز می خوانیم: او پیامبر نبود بلکه بنده صالحی بود.
به جماعتی ستمکار در باختر برخورد و آنان را عذاب نمود (به این مفهوم که با آن ها جنگید و آن ها را شکست داد).
سدی که بر روی قوم یاجوج و ماجوج بنا کرده در غیر باختر و خاور آفتاب بوده، چون پس از آنکه به خاور آفتاب رسیده پیروی سببی کرده تا به میان دو کوه رسیده است، و از مشخصات سد او افزون بر اینکه در خاور و باختر جهان نبوده این است که میان دو کوه ساخته شده، و این دو کوه را که چون دو دیوار بوده اند به گونه یک دیوار دنباله دار درآورده است؛ و در سدی که ساخته پاره های آهن و قطر یعنی (مس گدازشده) به کار رفته است.
ذوالقرنین یکی از شخصیت های قرآن و کتاب مقدس است. بر اساس قرآن، ذوالقرنین، سه لشکرکشی مهم داشت نخست به غرب، سپس به شرق، و سرانجام منطقه ای که در آن یک تنگه کوهستانی وجود داشت، او انسان یکتاپرست و مهربانی بود و از طریق دادگری منحرف نمی شد و به همین جهت مشمول لطف خدا بود، او یار نیکوکاران و دشمن ستمگران و ظالمان بود و به مال و ثروت دنیا علاقه ای نداشت، او هم به خدا ایمان داشت و هم به روز رستاخیز، او سازنده سدی بود، که در آن به جای آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شده است و هدف او از ساختن این سد کمک به گروهی مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم یاجوج و ماجوج بوده است.
ریشه شناسی این نام اهمیت زیادی دارد «قرن» Corn بن اصلی ذو القرنین است. کرن در زبان فارسی به صورت قور (قورکله)- قور پشت - قعر - قورچ (قوچ=گوسپند نر با شاخهای بزرگ) و… به معنی شاخ و برآمدگی است اما در زبان های اروپایی بیشتر به معنی تاج بکار می رود. در زبان عربی (ذو) یعنی صاحب یا دارنده و قرن(Corn) دو معنی دارد یکی به معنی تاج است و معنی دیگر یعنی شاخ و قرنین واژه ای است معرب قرنین یعنی دو شاخ که عربی شده از عبری "קרנים"(قرنیم) است. ذو قرنین بر روی هم یعنی تاج دوشاخ دار. دو شاخ علاوه بر معنی ظاهری یک مفهوم گسترده تر داشته است و عبارتی بوده است برای بیان قدرت و در عهد قدیم برای موجودی (گاو نری) بکار می رفته است که کره زمین بر روی دو شاخ آن قرار داشته است. بعضی معتقدند این نامگذاری بخاطر آنست که او به شرق و غرب عالم رسید (دارنده شرق و غرب بود) که عرب آن را تعبیر قرنی الشمس (دوشاخ آفتاب) می کند.
داستان ذوالقرنین در قرآن در سوره کهف به این شرح آمده است:

دانشنامه آزاد فارسی

ذُوالقَرْنَیْن
ذُوالقَرْنَیْن
(در عربی به معنای دارندۀ دو شاخ) شخصیتی در قرآن که سه بار به نام او تصریح شده و به داستان جهانگشایی او و بستن سدی مقابل یأجوج و مأجوج در سورۀ کهف، ۸۳ـ۹۸ اشاره شده است. قرآن وی را مؤمن به خدا و روز جزا و متدین به دین حق و برخوردار از خیر دنیا و آخرت که به صلح و رفق و کرامت و بسط عدالت در میان مردمان سلوک می کرده، معرّفی کرده است. در این که ذوالقرنین کیست نظریاتی مختلف ارایه شده که مهم ترین آن ها عبارت است از ۱. اسکندر مقدونی؛ ۲. کوروش یا داریوش بزرگ هخامنشی؛ ۳. تُبَّعُ الاقْرَن پادشاه جنوب عربستان؛ ۴. تِسِن چی هوانگ تی بزرگ ترین پادشاه قدیم چین. در وجه تسمیۀ ذوالقرنین نیز چند وجه یاد کرده اند: ۱. چون شرق و غرب زمین را در نوردیده بود؛ ۲. روزگار او برابر دو نسل طول کشید؛ ۳. تاج او دو شاخک یا برجستگی داشت؛ ۴. بر سر او دو گیسو بود. از میان احتمالات مذکور، براساس بررسی هایی که دو تن از علمای معاصر هند، سر احمدخان و سپس ابوالکلام آزاد، انجام داده و ویژگی های مذکور در قرآن کریم را بر کوروش کبیر تطبیق داده اند، بیش از همه احتمالات به مضامین آیات نزدیک تر و قابل قبول تر است. همچنین منظور از قوم یأجوج و مأجوج همان قوم مغول و سدّ مورد بحث را سدّی میان کوه های قفقاز در تنگۀ داریال و یا سدی در شرق ایران و شمال خراسان کنار رود اترک دانسته اند. علامه طباطبایی در تفسیر المیزان قول اول را به رغم پاره ای اعتراضات، ارجح دانسته است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] یکی از شخصیتهای مطرح شده در داستانهای قرآنی،ذوالقرنین است.
ذوالقرنین مرکب از دو کلمه است:۱- "ذو" که در لغت به معنی صاحب است ( در حالت نصب آن «ذا» و در حالت جر «ذی»). ۲- "قرْن" که در لغت به معنی جمع کردن می باشد، اقتران از همین ریشه اجتماع دو چیز یا چیزهاست، به استخوان شاخ نیز "قَرن" گویند. ترکیب "ذوالقرنین" معانی مختلفی دارد و یکی از معانی لغوی آن صاحب دو شاخ است و در اصطلاح نام شخصی می باشد که نام او سه بار در قرآن آمده است، او یکی از ناشناخته ترین و بحث انگیزترین شخصیت های قصص قرآنی می باشد.
وجه تسمیه
اولین اختلاف پیرامون "ذوالقرنین" وجه تسمیه اوست، اقتضای مباحث تاریخی و فقدان نصوص قطعی روایی در مسأله تسمیه ذوالقرنین، باعث این اختلاف شده است؛ (البته برای قرآن اسم افراد مهم نیست، بلکه مهم شخصیت و اعمال افراد است).۱- او به شرق و غرب عالم رسید که عرب از آن تعبیر به قرنی الشمس (دو شاخ آفتاب) می کند.۲- دو قرن زندگی یا حکومت او۳- وجود برآمدگی مخصوص در دو طرف سر او۴- تاج مخصوص او که دارای دو شاخک بوده و...
ذوالقرنین کیست؟
در اینکه او چه شخصی است، نظرات مختلف است به اضافه اینکه قرآن هم به شخصیت وی تصریح نکرده؛ نظرات عبارتند از:۱- اسکندر مقدونی۲- یکی از پادشاهان یمن۳-کوروش هخامنشی ۴- منذر بن ماء السماء۵-تسن چی هوانگ تی (بزرگترین پادشاه قدیم چین) و...جدیدترین نظر در این مورد از "ابوالکلام آزاد" است، وی معتقد است ذوالقرنین همان "کوروش کبیر" است و صفاتی که قرآن برای او ذکر کرده با تاریخ زندگی او منطبق است، برخی از مفسرین این نظریه را پذیرفته اند.
یاد کرد قرآن از ذوالقرنین
...

پیشنهاد کاربران

DHU AL - QARNAYN

در برخی احادیث اسلامی ذوالقرنین پیامبر و پادشاه خاور و باختر معرفی شده است.
وبرخی هاهم می گویند ذوالقرنین همان کوروش کبیر است.

ذوالقرنین مخفف ذوالقرینین می باشد یعنی از دو جهت به خدا نزدیک که نامی است که خدا برای وی نام نهاده و نام دیگر خضر میباشد که گروه بنی اسراییل برایش نام نهاده اند ودر دنیای قریه قرآنی نامش حبیب بود که در سوره یس آمده ودر دنیای شهر قرآنی نامش دوست دار علی ( حضرت علی ) بود و خداوند علم الکتاب را به وی آموخت و روح الهی او را کامل فعال فرمود و اجازه نوشتن سرنوشت را به وی داد و . . .

بنام خدا
با سلام، بنابه فرمایش علی ( ع ) ذوالقرنین کسی هست که دو بار از فرق سر ضربه شمشیر خورده باشد و در گذشته دور یکی از پیامبران دو مرتبه توسط قومش با دو ضربه در هرمرتبه کشته و به امر الهی زنده شدند و من هم ذوالقرنین هستم یکبار از عمر بن عبدو ود که در جنگ با شمشیر ضربه بر فرق سرم وارد اورد و دومین بار توسط ابن ملجم در مسجد از ناحیه فرق سر ضربه خواهم خورد و دعوت حق را لبیک خواهم گفت.
منبع ، هزارو یک پرسش و پاسخ از علی ( ع ) .

( نا ) میرا
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند

بنابر روایات شیعه ذولقرنین وجود مقدس امیرالمومنین علی ع صاحب ذولفقار است
شخصی پیش حضرت علی امد وپرسید ذولقرنین که بود ایشان فرمودند ، ، انا ذولقرنین، ذولقرنین بنا بر روایات اعمه پانصد سال در میان قوم خود بود ودر زمانی با سپاه خود وقتی که حضرت ابراهیم درحال ساخت خانه کعبه بود در ۳۸۰۰سال پیش به پیش ایشان امد و. . .
بنابر اعتقادات شیعه امامان معصوم امامان زمان ومکان هستند یعنی زمان ومکان در اختیار انهااست و همانطوریکه شیطان امیر کفر از اول تا اخر بوده وهمیشه دربین انسان هااست امیر مومنان علی هم از اول تا اخر در بین انسان وجود داردالبته درقران ازمرگ ذولقرنین هیچ سخنی به میان نیامده وایشان از قوم خود ناراحت و غیب میشوند. .
نه خدا توانمش خواندنه بشر توانمش خوان، ، ، ، ، ،
متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی



ذولقرنین به معنی دارای دو شاخ که منظور کورش بزرگ میباشد زیرا ایشون تاجی با دو شاخ داشتند طبق رسوم توتمی که طوایف ان دوره نیز هر کدام طرفدار یک نوع موجود بودند دودمان کورش نیز طرفدار توتم قوچ بودند زیرا مظهر شجاعت و قدرت میباشد و قوچ حیوان مقدسی نزد قبایل پاراسی بوده است

هر معمایی یک روزی حل میشه . خیلی از شبکه های حوزه خلیج فارس سعی کردند که ذوالقرنین رو به اسکندر اول ربط بدند. . . . . . اما اساتید و مفسرین کشورهای عربی و حتی تاریخشناسان اعتراف کردند که طبق روایات تاریخی و متون دینی ؟ ذوالقرنین همان کورش پادشاه سرزمین پارس است. . . چون تنها او بود که شرق و غرب رو فتح کرد و دین او یکتا پرستی بود و خداوند متعال با او صحبت کرده . . .

ذوالقرنین یعنی دارنده ی دو شاخ ( پارسیان و مادیان ) که بوسیله کوروش این دو با یکدیگر یکپارچه شدند.

مرخرفات رو خوندم و دری وری های نظرات جز نظر آخر هم خوندم
خداوند نام های مختلف داره در زمان ها و زبان های مختلف اون احمقهایی که میگن ذوالقرنین اسکندر هستش انقدر مغز ندارن که بدونن اون چند خدا بوده ، و کوروش و ایرانیان یکتا پرست بودن ، چرت و پرت تفت ندین ذوالقرنین مهدی موعود هستش ، قرآن دست کم ۶ سال قبل تولد حضرت مهدی نازل شده بود و این داستان از گذشته بیان شده و ذوالقرنین ۱۰۰۰ سال قبل حضرت علی بود هیچ ربطی هم به دوست دار علی بودن نداره که چرت و پرت میگین

ذوالقَرنَین ذوالقرنین یکی از شخصیت های قرآن و کتاب مقدس است. بر اساس قرآن، ذوالقرنین، سه لشکرکشی مهم داشت نخست به باختر، سپس به خاور، و سرانجام منطقه ای که در آن یک تنگه کوهستانی وجود داشت، او انسان یکتا پرست و مهربانی بود واز طریق دادگری منحرف نمی شد و به همین جهت مشمول لطف خدا بود، او یار نیکوکاران و دشمن ستمگران و ظالمان بود و به مال و ثروت دنیا علاقه ای نداشت، او هم به خدا ایمان داشت و هم به روز رستاخیز، او سازنده سدی بود، که در آن به جای آجر و سنگ از آهن و مس استفاده شده است و هدف او از ساختن این سد کمک به گروهی مستضعف در مقابل ظلم و ستم قوم یاجوج و ماجوج بوده است. [۱]
محتویات [نمایش]
وجه تسمیه [ویرایش]
ریشه شناسی این نام اهمیت زیادی دارد" قرن" Corn بن اصلی ذو القرنین است. کرن در زبان فارسی بصورت قور ( قورکله ) - قور پشت - قعر - قورچ ( قوچ=گوسپند نر با شاخهای بزرگ ) و . . . به معنی شاخ و برآمدگی است اما در زبانهای اروپایی بیشتر به معنی تاج بکار می رود. در زبان عربی ( ذو ) یعنی صاحب یا دارنده و قرن ( Corn ) دو معنی دارد یکی به معنی تاج است و معنی دیگر یعنی شاخ و قرنین واژه ای است معرب قرنین یعنی دو شاخ که عربی شده از عبری "קרנים" ( قرنیم ) است. ذو قرنین بر روی هم یعنی تاج دوشاخ دار. دو شاخ علاوه بر معنی ظاهری یک مفهوم گسترده تر داشته است و عبارتی بوده است برای بیان قدرت و در عهد قدیم برای موجودی بکار می رفته است که کره زمین بر روی دو شاخ آن قرار داشته است. می توان از کلمه ذوالقرنین این استنباط را داشت که معنی آن: دارنده ی دو سرزمین پادشاهی و یا دارنده ی دو نژاد پادشاهی ( همان پارس و ماد ) است.
آشیل ( آیسیخولیوس ) تراژدی سرای برجسته ی یونانی می نویسد: پارس ها به خورشیدکوروش می گفتند و کوروش را برگرفته از واژه ی هور ( خور ) می داند. دیدگاه دیگر را سایس ( sayce ) در کتاب «the ancient empires of the east» : کوروش به زبان انزانی به چَم چوپان است.
نام کوروش ذو القرنین در روایات اسلامی به گونه های: کیرُش، کی ارش آمده و پادشاهی غیلمی ( ایلامی؟ ) به شمار آمده است.
مورخین سده های اسلامی : ابوالفرج بن عبری در مختصر الدول : کورُش، ابوریحان در آثار الباقیه بنا بر مدارک غربی نیز او را کورُش می نامد. مسعودی در مروج الذهب وی را کورُش، ابو جعفر محمد بن جریر طبری در تاریخ الرسل و الملوک او را کیرُش می نامد و لقب سپهبد بابل را به وی می دهد.
ابن اثیر در تاریخ کامل خود وی را کیرُش و حمزه ی اصفهانی در تاریخ سنن ملوک الارض و الانبیاء وی را کوروش می نامد و در ادامه بیان می دارد که: کی اردشیر را همان می دانند که اسرائیلیان گویند بهمن است و در اخبار آنان به کوروش تعبیر شده و ما می دانیم که حروف «واو» در برخی از گویش های مناطق و نواحی ایران نیز ( همچو لهجه های جنوبی ) گاهی به یاء دگرگون می شود، چنانکه خون را خین و دور را دیر گویند، و به همین دلیل کوروش نیز در نوشته های کهن ( کی رش، کی ارش ) نگاشته شده که گونه های درست آن است. [۲]
ذوالقرنین در قرآن [ویرایش]
داستان ذوالقرنین در قرآن در سوره کهف به این شرح آمده است:
و از تو در باره ذو القرنین می پرسند. بگو: برای شما از او چیزی می خوانم. ( ۸۳ ) ما او را در زمین مکانت دادیم و راه رسیدن به هر چیزی را به او نشان دادیم. ( ۸۴ ) او نیز راه را پی گرفت. ( ۸۵ ) تا به غروبگاه خورشید رسید. دید که در چشمه ای گِل آلود و سیاه غروب می کند و در آنجا مردمی یافت. گفتیم: ای ذو القرنین، می خواهی عقوبتشان کن و می خواهی با آنها به نیکی رفتار کن. ( ۸۶ ) گفت: اما هر کس که ستم کند ما عقوبتش خواهیم کرد. آن گاه او را نزد پروردگارش می برند تا او نیز به سختی عذابش کند. ( ۸۷ ) و اما هر کس که ایمان آورد و کارهای شایسته کند، اجری نیکو دارد. و در باره او فرمانهای آسان خواهیم راند. ( ۸۸ ) باز هم راه را پی گرفت. ( ۸۹ ) تا به مکان برآمدن آفتاب رسید. دید بر قومی طلوع می کند که غیر از پرتو آن برایشان هیچ پوششی قرار نداده ایم. ( ۹۰ ) چنین بود. و ما بر احوال او احاطه داریم. ( ۹۱ ) باز هم راه را پی گرفت. ( ۹۲ ) تا به میان دو کوه رسید. در پس آن دو کوه مردمی را دید که گویی هیچ سخنی را نمی فهمند. ( ۹۳ ) گفتند: ای ذو القرنین، یأجوج و مأجوج در زمین فساد می کنند. می خواهی خراجی بر خود مقرر کنیم تا تو میان ما و آنها سدی برآوری؟ ( ۹۴ ) گفت: آنچه پروردگار من مرا بدان توانایی داده است بهتر است. مرا به نیروی خویش مدد کنید، تا میان شما و آنها سدی برآورم. ( ۹۵ ) برای من تکه های آهن بیاورید. چون میان آن دو کوه انباشته شد، گفت: بدمید. تا آن آهن را بگداخت. و گفت: مس گداخته بیاورید تا بر آن ریزم. ( ۹۶ ) نه توانستند از آن بالا روند و نه در آن سوراخ کنند. ( ۹۷ ) گفت: این رحمتی بود از جانب پروردگار من و چون وعده پروردگار من در رسد، آن را زیر و زبر کند و وعده پروردگار من راست است. ( ۹۸ ) [۲]
ذوالقرنین در احادیث اسلامی [ویرایش]
در برخی احادیث اسلامی ذوالقرنین پیامبر و پادشاه خاور و باختر معرفی شده است. در کتاب نصایح چنین آمده است:
خداوند هیچ پیغمبری را پادشاهی نداد به جز چهار تن ( بعد از حضرت نوح ) : ذوالقرنین - که نامش کوروش بود - داود، سلیمان و یوسف؛ ذوالقرنین بر خاور و باختر حکومت کرد. . . [۳]
همچنین در احادیث اسلامی از مسجد ذوالقرنین نیز یاد شده است. مسجد و ساختمان بزرگی که درازای آن ۴۰۰ ذراع بوده، که در ساختمان آن از تخته های چوب و مس و الواح مسین استفاده شده است. درازای هر تخته چوب ۲۲۴ ذراع و فاصله دو دیوار ۲۰۰ ذراع و بلندی دیوارها ۲۲ ذراع گفته شده است. [۴] و مجلسی به نقل از ثعلبی محل ساخت سد ذوالقرنین را "پایان خاوری سرزمین ترک‏" خوانده است. [۵]
برداشتها از داستان ذوالقرنین [ویرایش]
از داستان ذوالقرنین در قرآن برداشتهای زیر شده است:
وجود داستان پیش از اسلام [ویرایش]
تعدادی از مردم مکه و مدینه از این داستان خبر داشته اند ک . . .

ذوبه معنای صاحب القرنین جمعیتهایازمانها همان صاحب زمان وصاحب جمعیت است تنهاکسی که برکل دنیاحکومت خواهدکردحضرت مهدی موعوداست

ذوالقرنین

درباره شخصیت ذوالقرنین که در کتابهای آسمانی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان از آن سخن به میان آمده، چندگانگی وجود دارد و این که به واقع ذوالقرنین چه کسی است به طور قطعی مشخص نشده است.

کوروش کبیر سردودمان هخامنشی، داریوش بزرگ، خشایارشا، اسکندر مقدونی گزینه هایی هستند که جهت پیدا شدن ذوالقرنین واقعی درباره آنها بررسی هایی انجام شده، اما با توجه به اسناد و مدارک تاریخی و تطبیق آن با آیه های قرآن، تورات، و انجیل تنها کوروش کبیر است که موجه ترین دلایل را برای احراز این لقب دارا می باشد. شماری از فقهای معاصر شیعه نیز کوروش کبیر را ذوالقرنین می دانند. آیت الله طباطبایی، آیت الله مکارم شیرازی و آیت الله صانعی از معتقدان این نظر هستند.

کوروش بزرک از سلسله و دودمان هخامنشیان ، برابر با نشانه های دینی و روایتی همان ذوالقرنین یعنی کسی که اندامی درشت و حکمرانی دادگستر و مردی نیکوست، می باشد.
نخستین دانشمندی که متوجه شد آن ذوالقرنین که در کتاب وحی مسلمانان ( ( قرآن ) ) از آن یاد شده ، همان کوروش است. مولانا ابوالکلام آزاد یکی از مفسرین و قاریان نام آور و نامدار قرآن و یکی از سیاست مداران بزرگ هندوستان بوده که استدلالهای وی را دانشمندان و علامه های دیگر همچون سید اعلی مودودی ، علامه طباطبایی ، احمدخان علیگری ، دکتر شریعتی ، مرتضی مطهری پذیرفته و قبول دار شدند.



کلمات دیگر: