مترادف قمر : ماه، ماهواره
برابر پارسی : ماه، ماهشید
(تلفظ: qamar) (عربی) (در نجوم) ماه ؛ جِرم آسمانی که دور سیارهای بچرخد ؛ سورهی پنجاه و چهارم از قرآن کریم دارای پنجاه و پنج آیه ؛ (در قدیم) (به مجاز) زن زیبا روی .
۱. ماه
۲. ماهواره
هر جسم طبیعی که به دور سیاره یا سیارکی در گردش باشد
قمر. [ ق َ ] (اِ) پرده ٔ قمر آهنگی است در موسیقی . رجوع به قمری و آهنگ در همین لغت نامه شود.
قمر. [ ق َ ] (ع مص ) مراهنه و قمار کردن . (اقرب الموارد). درباختن وغالب آمدن در باختن است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قمر. [ ق َ م َ ] (اِخ ) رجوع به قمری مازندرانی ، ابن عمر جرجانی شود.
قمر. [ ق َ م َ ] (اِخ ) قمر بنی هاشم ؛ لقبی است که روضه خوانها به عباس بن علی دهند.
قمر. [ ق َ م َ ] (اِخ ) لقب عبدمناف جد پیغمبر است . حبیب السیر آرد: حامل نور محمدی عبدمناف بود که موسوم به مغیره است و مکنی به عبدشمس و عبدمناف را از غایت حسن و جمال قمر نیز میگفتند. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 285).
فردوسی .
نظامی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
قمر. [ ق َ م َ ] (ع مص ) برکنده شدن پوستک برونی سقاء یا آن چیزی است که میرسد سقاء را از قمر مانند احتراق . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || محترق شدن کتان از ماه . (از اقرب الموارد). || خیره شدن چشم از دیدن برف . (تاج المصادر بیهقی ). خیره شدن چشم از برف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || شدت یافتن سفیدی چیزی . (اقرب الموارد). || بیخواب شدن در شب ماه . || سیراب شدن شتران . || بسیار شدن گیاه و آب . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
قمر. [ ق ِ م ِ ] (اِ) لبن خیل است که به ترکی کمتر نامند چون ترش شود متغیر و بدطعم گردد و سکر آورد. (فهرست مخزن الادویة). رجوع به قِمِزّ شود.
قمر. [ ق ُ ] (اِخ ) موضعی است بر پشت بلاد زنگ و از آنجا آرند ورق قماری که برگ درختی است تندبوی و خوشمزه . (منتهی الارب ). جزیره ای است در میان دریای زنج که در این دریا جزیره ای بزرگتر از آن نیست . در این جزیره چند شهر است و بر هر یک شاهی حکومت میکند و هر یک با دیگری مخالفند. در سواحل این جزیره عنبر و برگ قماری که خوشبو است و آن را برگ تانبل خوانند و شمع یافت میشود. (از معجم البلدان ). (جبال ...) شمال این جبال در زیر خط استوا قرار دارد. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 619). رجوع به قمار شود.
قمر. [ ق ُ ] (ع اِ) ج ِ قُمریّه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قمریه شود. || ج ِ اقمر بمعنی سخت سفید و از این جهت است که قمری پرنده ٔ معروف را قمری گویند. (از معجم البلدان ).
قمر. [ ق ُ ](اِخ ) شهری است در مصر که در سپیدی مانند گچ است . ابن فارسی گوید که قمری منسوب است به این شهر. گروهی از راویان از آنجا برخاسته اند. (از معجم البلدان ).
۱. (نجوم) اجرام سماوی که بر گرد سیارات میگردند؛ ماه.
۲. پنجاهوچهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۵ آیه؛ اقتربت.
۳. [قدیمی، مجاز] زن زیبا.
〈 قمر مصنوعی: = ماهواره