کلمه جو
صفحه اصلی

نرم


مترادف نرم : رقیق، سست، سلس، شل، لین، آرام، آهسته، صاف، صیقلی، هموار، پودر، خلیق، ملایم ، تند، زبر، زمخت، ناصاف، تندخو

متضاد نرم : استوار، جامد، سفت، محکم

فارسی به انگلیسی

downy, feathery, flexible, floppy, furry, smooth, soft, lax, limber, rotten, satiny, silken, silky, supple, tender, velvet, velvety


flyaway, downy, feathery, flexible, floppy, furry, smooth, soft, lax, limber, rotten, satiny, silken, silky, supple, tender, velvet, velvety, tractable

soft, smooth, fine, [fig.] mild, gentle


فارسی به عربی

بلاستیک , حریری , غرامة , قطیفة , متخنث , مترهل , مرن , مقدمة عربة المدفع , منفوش , ناضج , ناعم

مترادف و متضاد

slick (صفت)
مطلق، جذاب، ماهر، صاف، نرم، یک دست، لیز

fine (صفت)
خوب، خوشایند، ریز، نازک، عالی، لطیف، ظریف، فاخر، نرم، شگرف

effeminate (صفت)
بی رنگ، سست، نرم، زن صفت، مخنی

supple (صفت)
تغییر پذیر، نرم، کش دار، انعطاف پذیر

suave (صفت)
خوشخو، شیک، مودب، خوش معاشرت، نرم، فهمیده وبا ادب

sleek (صفت)
براق، صاف، شفاف، نرم، صیقلی، چرب و نرم

mellow (صفت)
مهربان، دلپذیر، رسیده، نرم، خوش طعم، جا افتاده

soft (صفت)
مهربان، شیرین، نازک، ملایم، لطیف، ترد، نرم، گوارا، لین، متورق، نیم بند

tractable (صفت)
سر براه، نرم، سربزیر، رام کردنی، سست مهار، رام شو

downy (صفت)
عیار، ملایم، نرم، پرزدار، کرک دار، مانند پر ریز، مثل پیشی

limp (صفت)
شل، اهسته رو، نرم، قابل انحناء

floppy (صفت)
سست، شل، نرم، مسخره وار

smooth (صفت)
ساده، بی مو، ملایم، صاف، سلیس، روان، نرم، بدون اشکال، هموار، صیقلی، دلنواز، قسمت صاف هر چیز، بی تکان

limber (صفت)
خمیده، مطیع، نرم، تاشو، خم شو

spongy (صفت)
اسفنجی، نرم، منفذ دار، خلل وفرج دار، نرم و متخلخل، شبیه اسفنج

pliant (صفت)
دمدمی مزاج، نرم، تاشو، خم شو، راضی شو، زود راضی شو

flexible (صفت)
قابل تغییر، نرم، قابل انعطاف، تاشو، خم شو، قابل انحناء

lubricious (صفت)
بی قرار، هرزه، پر شهوت، نرم، لیز، گریز پا

flexuous (صفت)
مارپیچ، پیچاپیچ، نرم، پیچ و خم دار، موجی

cottony (صفت)
پنبه ای، کرکی، نرم

fluffy (صفت)
کرکی، نرم، پرزدار، پر مانند

tractile (صفت)
نرم، قابل اتساع، قابل کشش، لوله شو، کشیده شدنی، دراز شدنی

treatable (صفت)
رام، نرم، تعلیم بردار، قابل درمان، قابل بحث

plastic (صفت)
تغییر پذیر، نرم، خمیری، قالب پذیر، قابل تحول و تغییر

glace (صفت)
صاف، نرم، مسطح، لعابدار، بستنی

flabby (صفت)
سست، نرم، شل و ول، دارای عضلات شل

plumy (صفت)
کرکی، نرم، پردار، با پر اراسته، شبیه پر

lissom (صفت)
چابک، چالاک، نرم، تاشو، قابل انحناء، بنرمی

lissome (صفت)
چابک، چالاک، نرم، تاشو، قابل انحناء، بنرمی

lithesome (صفت)
چابک، چالاک، نرم، تاشو، بنرمی

lithe (صفت)
نرم، خم شو، لاغر اندام

flexural (صفت)
نرم، موجی

sequacious (صفت)
تابع، پیرو، نرم، چکش خور، اهل تقلید، لوله شو، نصیحت پذیر

levigated (صفت)
نرم، صیقلی، ساییده

silky (صفت)
نرم، چاپلوسانه، ابریشمی، ابریشم نما

irrefrangible (صفت)
نرم، نگفتنی، ناگسستنی، غیر قابل شکستن، غیر قابل غضب، غیر قابل تجزیه

lambent (صفت)
نرم، دارای روشنایی ملایم

sericeous (صفت)
نرم، مخملی، ابریشمی، ابریشم نما

silken (صفت)
براق، صاف، نرم، ابریشمی، حریری، ابریشم پوش

آرام، آهسته ≠ تند


صاف، صیقلی، هموار ≠ زبر، زمخت، ناصاف


پودر ≠ تندخو


خلیق، ملایم


رقیق، سست، سلس، شل، لین ≠ استوار، جامد، سفت، محکم


۱. رقیق، سست، سلس، شل، لین
۲. آرام، آهسته
۳. صاف، صیقلی، هموار
۴. پودر
۵. خلیق، ملایم ≠ استوار، جامد، سفت، محکم،
۶. تند،
۷. زبر، زمخت، ناصاف،
۸. تندخو


فرهنگ فارسی

هرچیزکوبیده وبیخته که مانند آردباشد، هرچیز، ملایم، نقیض سفت وسخت، صاف وهموار
(صفت )۱ - جسمی که درموقع لمس وتماس لطیف وملایم نمایدمقابل سخت : حاسه لمس اضداد بسیاررایابدکه از آن جمله گرم وسرداست وتروخشک وساده ودرشت ونرم وسخت .۲ - هرچیز کوبیده وبیخته مثل آرد.۳ - صاف صیقلی : مثل سنگی نرم است سخت که بر آن خاک خشک پاشیده باشند.نرم ونازک .لطیف وظریف . ۴ - آهسته مقابل جهر: درنمازپیشین ودیگر جهربگزاشت وقرائت نرم خواند.
ده خرابه ای است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل است .

فرهنگ معین

(نَ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - لطیف . مق زبر. ۲ - هرچیز کوبیده . ۳ - صاف . ۴ - خوشایند و دلنیشن . ۵ - انعطاف پذیر. ۶ - مهربان ، رئوف . ۷ - آهسته ، آرام .

لغت نامه دهخدا

نرم. [ ن َ ] ( ص ) هندی باستان : نمرا ( مطیع، منقاد )، اوستا: نمره واخش ( ؟ ) ، پهلوی : نرم ( نرم ، لطیف )، افغانی و بلوچی ووخی : نرم ، کردی : نرم ، نرم ، زازا: نمر . جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت. ( فرهنگ نظام ). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس. ( ناظم الاطباء ). مقابل زبر. مقابل خشن :
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه نرم زیر.
فردوسی.
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم.
فردوسی.
هره نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه.
حکاک.
دل کند سخت جامه نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.
شیبانی.
|| صاف. صیقلی. ( ناظم الاطباء ) : شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه خرد در شب سیاه بر سنگ نرم. ( ابوالفتوح رازی ). || آواز بم و پست و آهسته. ( ناظم الاطباء ). تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند : و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت. ( قصص الانبیاء ص 340 ). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. ( قصص الانبیاء ص 242 ). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی.
|| ملایم. حلیم. بردبار. ( ناظم الاطباء ). مهربان. سلیم. نرمخو : سغد ناحیتی است... با نعمتی فراخ... و مردمان نرم دین دار. ( حدودالعالم ). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 22 ). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 82 ). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. ( فرهنگ نظام ). || ابله. گول. || باملاطفت. لطیف. نازک. ( ناظم الاطباء ). عطوف. رحیم. صاحب رقت :
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب

نرم . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس ، در 123هزارگزی شمال شرقی طبس در منطقه ٔ کوهستانی گرمسیری واقع است و 119 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش میوه های درختی و انگور و انقزه ، شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


نرم . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مصعبی بخش حومه ٔشهرستان فردوس ، در 25 هزارگزی مشرق فردوس بر سر راه نوغاب به فردوس ، در منطقه ٔ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 410 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات و پنبه و زعفران و ابریشم و میوه ، شغل اهالی زراعت وقالیچه بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


نرم . [ ن َ ] (ص ) هندی باستان : نمرا (مطیع، منقاد)، اوستا: نمره واخش (؟) ، پهلوی : نرم (نرم ، لطیف )، افغانی و بلوچی ووخی : نرم ، کردی : نرم ، نرم ، زازا: نمر . جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت . (فرهنگ نظام ). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس . (ناظم الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن :
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم .

فردوسی .


همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه ٔ نرم زیر.

فردوسی .


چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم .

فردوسی .


هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه .

حکاک .


دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت .

سنائی .


فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.

شیبانی .


|| صاف . صیقلی . (ناظم الاطباء) : شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه ٔ خرد در شب سیاه بر سنگ نرم . (ابوالفتوح رازی ). || آواز بم و پست و آهسته . (ناظم الاطباء). تاجرانه . پست . ملایم . مقابل بلند : و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت . (قصص الانبیاء ص 340). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره ٔ سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. (قصص الانبیاء ص 242). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح .

سعدی .


|| ملایم . حلیم . بردبار. (ناظم الاطباء). مهربان . سلیم . نرمخو : سغد ناحیتی است ... با نعمتی فراخ ... و مردمان نرم دین دار. (حدودالعالم ). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. (فرهنگ نظام ). || ابله . گول . || باملاطفت . لطیف . نازک . (ناظم الاطباء). عطوف . رحیم . صاحب رقت :
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را به نماز آمده ای .

حافظ.


|| ملایم . محبت آمیز. مؤدبانه . مقابل درشت :
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتنت چرب و آواز نرم .

فردوسی .


بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه نرم و درشت پیغام داد.(مجمل التواریخ ).
نرم دار آواز بر انسان چو انسان زآنکه حق
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر.

سنائی .


و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه ).
- آواز نرم :
خنک آن که آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنکه دارد وی آواز نرم
خردمندی و شرم و گفتار گرم .

فردوسی .


بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم .

فردوسی .


همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش .

فردوسی .


- آوای نرم :
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هر کس به آوای نرم .

فردوسی .


چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید و با رای و شرم .

فردوسی .


خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم .

فردوسی .


که ما را ز گیتی خرد داد و شرم
جوانمردی و رای و آوای نرم .

فردوسی .


- گفتار نرم :
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم .

فردوسی .


زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم .

فردوسی .


هرکه گفتار نرم پیش آرد
همه دلها به قید خویش آرد.

مکتبی .


|| ملایم . باهنجار. مؤدب . باادب :
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زومخواه
چو فرهنگی آموزیش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش .

اسدی .


|| ملایم . ملاطفت آمیز. به دور از خشونت . دوستانه . مقابل درشت :
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنمود نرم و درشت .

فردوسی .


و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیغام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت .

مولوی .


|| خوش . پسندیده . مطبوع : رفت بر جانب خراسان ... پس از آن حال ها گذشت بر این خواجه نرم و درشت . (تاریخ بیهقی ص 105). || سلیس . روان :
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است .

ناصرخسرو.


- نرم رفتن (رفتن نرم ) ؛ خرامیدن :
از او رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن .

فردوسی .


|| لطیف . رقیق . مقابل کثیف و متکاثف و سخت :
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است .

ناصرخسرو.


|| مایع. آبکی . (یادداشت مؤلف ) : و اگر از پس روز نوبت اندر گرمابه ٔ معتدل شود... سود دارد و خلط نرم و پخته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || روان . لینت دار. مقابل یبس : و اگر طبع نرم باشد و حاجت باشد بدانکه بازگیرند اندر کشکاب مورددانه فرمایند پخت . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و طبع نرم داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || معتدل . ملایم . مقابل تند و شدید.
- آتش نرم ؛ آتش ملایم کم شعله : همه را یک شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش نرم پزند تا یک نیمه ٔ آب برود.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اندر پاتیله ٔ سنگین نهند و اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر آتش نرم نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و به آتش نرم بجوشانند تا به قوام عسل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- باد نرم ؛ نسیم :
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.

ناصرخسرو.


- باران نرم ؛ باران ملایم . بارانی با دانه های ریز :
نرم باران به زراعت دهد آب
چو رسد سیل شود کشت خراب .

جامی .


- تب نرم ؛ تب ملایم : تبی نرم باشد چون تب های بلغمی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددانست که بیمار اندر سل افتاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| باطراوت . تر و تازه :
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم .

فردوسی .


|| کم قوه . (یادداشت مؤلف ). رقیق .
- شراب نرم ؛ شراب کم نشأه : و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر درد عظیم باشد با شرابهای نرم که درد را بنشاند بیامیزد چون شیر تازه ٔ گرم کرده و چون شراب بنفشه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| کم تأثیر. (یادداشت مؤلف ) : و آنجا که طبیب اندر اول مسهل صواب نبیند، حقنه ٔ نرم اولی تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اگر مسهل دادن نخواهند حقنه ٔ نرم کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || مقابل سفت و سخت : پده ، درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه نرم . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.

قطران .


دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت محکم .

ناصرخسرو.


|| تر و تازه . مقابل خشک :
بکن مغز بادام و بریان و گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم .

فردوسی .


بدان میزبان گفت شیر آر گرم
همان گر بیابی یکی نان نرم .

فردوسی .


|| نرمه . ریزه .
- امثال :
آسیا باش درشت بستان نرم بازده .
|| کنایه از گوشت و رگ .
- درشت و نرم ؛ استخوان و گوشت : روزی چند در این جنةالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی ).
|| مهره دار. || ناتمام . نارسیده .(ناظم الاطباء). || (ق ) سست . شل . مقابل کشیده و محکم :
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم .

فردوسی .


سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند از آن پس کسی اسب گرم .

فردوسی .


|| آهسته . یواش . ملایم . به رفق و ملاطفت . به آهستگی . به نرمی . به ملایمت :
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش .

رودکی .


چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم .

فردوسی .


به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش .

فردوسی .


فرودآمد از اسب و او را چو باد
بی آزار و نرم از بر زین نهاد.

فردوسی .


زآن همی نالد کز درد شکم باالم است
سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار.

منوچهری .


گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.

ناصرخسرو.


و چون به زمین بازآید اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه ).
می روی نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت .

اوحدی .


کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش
دویده خواب و دو چشمش گرفته نرم به بر.

شیبانی .


|| یواش . همساً. آهسته . مقابل بلند و رسا : واین دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت ، یکی سخن بگفت دبیر نشنیدآن سخن . (تاریخ برامکه ).
- نرم خواندن ؛ مخافتة. (ترجمان القرآن ). یواش گفتن : چون وی [ ابوبکر ] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی . (هجویری ). و در نماز «بسم اﷲ» بلند گویند اگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعی که نرم باید خواندن . (کتاب النقض ص 463).
|| به لطف . لطیف . لطیفانه . نازکانه .
- نرم خندیدن ؛ ابتسام . اهناف . کتکتة و هو دون القهقهة. (از منتهی الارب ) :
از ترازو گِل او همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید.

سنائی .


اهناف ؛ نرم خندیدن فوق تبسم مانند خنده ٔ فسوس کننده . (منتهی الارب ).
|| تاجرانه . دودانگ . یواش :
ساقیا ساتگینی اندرده
مطربا رود نرم و خوش بنواز.

فرخی .


|| (صوت ) تأمل کن ! ملایم ! یواش ! شتاب مکن ! تندی مکن :
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کآن را نشاید شنود.

فردوسی .


بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم .

فردوسی .


بدو گفت نرم ای جهان دیده پیر
منه زهر برنده در جام شیر.

فردوسی .



نرم . [ ن ِ رُ ] (اِخ )ده خرابه ای است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 310).


فرهنگ عمید

۱. دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند.
۲. [مقابلِ سفت و سخت] ملایم.
۳. صاف، هموار.
۴. لطیف.
۵. [مجاز] آهسته و آرام.
۶. [قدیمی، مجاز] آسان.
* نرم کردن: (مصدر متعدی )
۱. کوبیدن چیزی.
۲. [مجاز] رام کردن.

۱. دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند.
۲. [مقابلِ سفت و سخت] ملایم.
۳. صاف؛ هموار.
۴. لطیف.
۵. [مجاز] آهسته و آرام.
۶. [قدیمی، مجاز] آسان.
⟨ نرم کردن: (مصدر متعدی)
۱. کوبیدن چیزی.
۲. [مجاز] رام کردن.


دانشنامه عمومی

نرم ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
نرم (آمل) روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان آمل در استان مازندران
نرم (ریاضیات) خاصیتی برای یک تابع در ریاضیات
قدرت نرم توانایی تأثیرگذاری بر دیگران برای کسب نتایج مطلوب از طریق جذابیت به جای اجبار یا تطمیع
علوم نرم زمینه هایی از دانش که به ریاضی شدن، به صورتی دقیق بیان شدن، قابل تکرار یکسان در تجارب و آزمایش ها بودن، یا عینی و آفاقی بودن تن نمی دهند

گویش مازنی

/narm/ قسمتی از مرتع که نسبتا مرطوبتر و دارای آبشخور باشد & قسمتی از مرتع که نسبتا مرطوبتر و دارای آبشخور باشد

قسمتی از مرتع که نسبتا مرطوبتر و دارای آبشخور باشد


واژه نامه بختیاریکا

پیسا

جدول کلمات

لین

پیشنهاد کاربران

حل و نرم:/Halonarm/در گویش شهرستان بهاباد به نرم و لطیف گفته می شود مثل پتوی نرمینه که سطحی نرم و لطیف دارد مثال این پارچه حل ونرمه مثل مخمل

Nation یا به پارسی نَهِش Nahesh ( ع: مِلَّت )
هم ریشه با Nature یا به پارسی نَهاد Nahaad ( ع: طَبیعَت )
هر دو از ریشه پروا - هندو - اروپایی *gene - که در پارسی معنی زادَن Zaadan و زیستَن Zistan دارند.
اگر پسوند صفت ساز انگلیسی و پارسی - ال بگیرند میشوند ( همچون در گُودال، پوشال، گِردال، چَنگال و. . . )
نَشنال یا نَهِشال ( National, Naheshaal ) ( ع: مِلّی )
نَچرال یا نَهادال ( Natural, Nahaadaal ) ( ع: طَبیعی )
و پیشوند اینتِر - یا اَندَر - به معنی ( مینو، meaning ) در میان به نشنال بیفزاییم میشود اینتِرنَشنال، اَندَرنَهِشال ( International, Andarnaheshaal ) ( ع: بِین ُالمِلَّلی )


نُرم هم در زبان های هندواروپایی به چم چیزی که هنجار است، است. که با پسوند ال همراه شده

نرم: در پهلوی با همین ریخت کار برد داشته است . " نرم در اوستایی نمره namra بوده است . به معنی آنچه می تواند خمید . ستاک نم ، همان است که در " نماز " نیز بکار برده شده است ؛ در نماز ، به کرنش ، بالا را می خمانند .
( ( خداوند رای و خداوند شرم ؛
سخن گفتنش خوب و آوایْ نرم. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 220. )


رقیق، سست، سلس، شل، لین، آرام، آهسته، صاف، صیقلی، هموار، پودر، خلیق، ملایم، تند، زبر، زمخت، ناصاف، تندخو

ناعم


کلمات دیگر: