کلمه جو
صفحه اصلی

زیاده


برابر پارسی : فزایسته

فارسی به انگلیسی

more


ample, excessive, hyper-, immoderate, ultra-, redundant, superabundant, superlative, too, ultra, unreasonable, be-, de trop, drastic, fancy, harsh, inordinate, overly, overweening, steep, more

ample, be-, de trop, drastic, excessive, fancy, harsh, hyper-, immoderate, inordinate, ultra-, overly, overweening, redundant, steep, superabundant, superlative, too, ultra, unreasonable


عربی به فارسی

افزايش , اضافه , فزوني , زيادتي , زيادي , افراط , بي اعتدالي , گردش , پياده روي , مبلغ را بالا بردن , افزودن , زياد کردن , توسعه دادن , توانگرکردن , ترفيع دادن , رشد , ترقي , زيادشدن , الحاق , درج , کوشش ناگهاني وکوتاه , جنبش تند وناگهاني , خروج ناگهاني , فوران , جهش , جوانه زدن , فوران کردن , جهش کردن


مترادف و متضاد

supernumerary (صفت)
اضافی، زیاده، بیش از اندازه عادی، فوق عددی

فرهنگ فارسی

زیادت، افزون، افزون شدن، افزون، بسیارشدن
۱ - افزونی فراوانی زیادت . ۲ - بعضی عدد ۱۳ را نحس شمرند و نام نبرند و بجای آن زیاده گویند . ۳ - یکی از هفت بازی نرد زیاد .
ابن زید الصمه القشیری . شاعری از عرب و مفضل ابن سلمه اشعار او را گرد کرده است .

فرهنگ معین

(دِ ) [ ع . زیادة ] افزونی .

لغت نامه دهخدا

زیادة. [ دَ ] (اِخ ) ابن زیدالصمة القشیری . شاعری از عرب و مفضل بن سلمة اشعار او را گرد کرده است . (ابن ندیم ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


زیاده. [ دَ / دِ ] ( از ع ، ص ، ق ، اِ ) از عربی زیادة. بیشتر و افزون و بیش. ( ناظم الاطباء ). بیش. فزون. افزون.مقابل نقصان. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) : رسول فرستاد، زیاده طاعت و بندگی نمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114 ). اسهال و ضعف خوارزمشاه زیاده شد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 356 ). بونصر گفت اینهمه گفته شود و زیاده از این. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 370 ). اکنون مرا غم زیاده شد امتان ضعیف من چه کنند. ( قصص الانبیاء ص 246 ). گفت مرا چون دیگران فضل و بلاغت نیست و چیزی زیاده نخوانده ام ، به یک بیت اختصار کنم. ( گلستان ).
- باقی و زیاده ؛ کلمه ای است که در فاضل حساب استعمال می کنند. ( ناظم الاطباء ).
- زیاده از آنچه ؛ بیش از آنچه. علاوه از آنچه. ( ناظم الاطباء ).
- زیاده بر ؛ افزون از. بیش از. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
- زیاده بر آنچه ؛ بیش از آنچه. ( ناظم الاطباء ).
- زیاده دادن ؛ افزون دادن و بیش دادن. ( ناظم الاطباء ).
- زیاده شدن ؛ افزون شدن و بسیار شدن و ترقی کردن و بالیدن. ( ناظم الاطباء ) : سواران را به گفتن او تهور زیاده شد. ( گلستان ). مگراعتقاد پادشاه در حق من زیاده شود. ( گلستان ).
|| بعضی خرافیان برای احتراز از گفتن سیزده که آنرا عدد شومی پندارند، بجای آن زیاده گویند. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). بعضی عدد 13 را نحس شمارند و نام نبرند و بجای آن زیاده گویند. ( فرهنگ فارسی معین ). || یکی از هفت بازی نرد. زیاد. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به زیاد شود. || در اصطلاح دیوان جیش افزون بوده است به رزق جاری یک فرد سپاهی. ( از مفاتیح ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).

زیادة. [ دَ ] (ع مص ) افزون کردن و افزون شدن . (زوزنی ) (ترجمان القرآن ). افزون کردن . (دهار). افزون شدن و افزون کردن (لازم و متعدی ). یقال : زاده اﷲ خیراً و زاد فیما عنده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) افزونی . یقال : افعل ذلک زیادة، و العامة تقول زائدة. ج ، زیادات ، زیائد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). زیاده .زیادت . افزونی . فراوانی . (فرهنگ فارسی معین ). افزونی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- حروف الزیادة ؛ امان و تسهیل است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حروف الیوم تنساه و یا حروف امان و تسهیل . (ناظم الاطباء).
- زیادةالقمر ؛ ماه که رو به فزونی دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و انما سمی سالنیطس و افروسلوین لانه یوجد باللیل فی زیادةالقمر. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً).
- زیادةالکبد ؛ زائدةالکبد. پاره ای از جگر جدا و متعلق بدان . (از منتهی الارب ). رعامی .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زائده ٔ آن : الولد کبد ذی الولد، و ولدالولد زیادةالکبد. (اقرب الموارد).
|| (اصطلاح فقه ) در اصطلاح فقهی ، افزونی باشد که در مبیع پدید آید، و آن افزونی یا پیوسته به مبیع است یا جدا از آن و هر کدام یا از خود مبیع بوجود آمده یا از غیر مبیع. زیاده ای که متصل به مبیع و متولد از آن است مانند: چاقی و جمال . زیاده ای که متصل به مبیع است و متولد از آن نیست مانند: رنگ کردن پارچه و یا خیاطت آن و یا احداث بناء در زمینی . و زیاده ای منفصل از مبیع که متولد از آن است مانند: میوه ٔ درخت و بچه ٔ حیوان . و زیاده ٔ منفصلی که متولد از مبیع نیست مانند: کاری که مبیع انجام داده و یا گرانی قیمتی که پیدا کرده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زیاده معنای اعمی دارد که هم به معنی نما در فقه وهم غیر آن استعمال شده است.
مراد از زیاده، اعم از زیاده ای است که ناشی از افزایش در خود اصل است که در فقه از آن به «نما» تعبیر می شود، مانند چاق شدن حیوان یا بچه دار شدن آن و زیاده ای که از جانب غیر آن حاصل می شود، مانند افزودن بر افعال وضو یا نماز.
کاربرد زیاده در فقه
از احکام مرتبط با آن در بسیاری از بابها، همچون طهارت، صلات، زکات، خمس، حج، تجارت، رهن، تفلیس، مضاربه، مزارعه، نکاح، طلاق، نذر، غصب، شفعه، لقطه، حدود و دیات سخن گفته اند.
تقسیمات زیاده
۱. زیاده متصل و منفصل: زیاده متصل (نمای متصل ) آن نوع زیاده ای است که متصل به اصل است، مانند چاقی حیوان، لیکن زیاده منفصل (نمای منفصل ) از اصل جدا است، مانند شیر و بچه حیوان. ۲. زیاده حکمی و عینی: این دو نوع زیاده در بحث ربا مطرح است. در دو مال از یک جنس، گاهی یکی بر دیگری زیاده عینی و حقیقی دارد، مانند یک کیلو گندم در برابر دو کیلو گندم و گاهی چنین نیست، بلکه زیاده، حکمی و معنوی است، مانند یک کیلو گندم نقد در برابر یک کیلو گندم نسیه، یا در برابر یک کیلو گندم با حق سکونت در منزل یا آموختن چیزی.
احکام زیاده در فقه
...

گویش مازنی

/ziyaade/ سیزده

سیزده


پیشنهاد کاربران

- از اندازه بیش ؛ بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار :
پشوتن بفرمود کامد به پیش
ورا پندها داد از اندازه بیش.
فردوسی.

افزون ( فزون )

نمونه:
فزون خواهی ( زیاده خواهی یا زیاده طلبی )


ز اندازه بیش ؛ از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار :
بفرمود تا مانی آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.
فردوسی.
ستایش کنانش دویدند پیش
بر او آفرین بود زاندازه بیش.
فردوسی.
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران بپیش.
فردوسی.
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش.
فردوسی.
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش.
اسدی.

از اندازه افزون ؛ بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار :
بر اسفندیار آفرین هر کسی
بخواندند از اندازه افزون بسی.
فردوسی.

- از اندازه بیرون ؛ بسیار. بیشتر. ( مؤید الفضلاء ) . بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان :
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.

از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363 ) .


کلمات دیگر: