کلمه جو
صفحه اصلی

شیر


مترادف شیر : ارسلان، اسد، حیدر، ضرغام، ضیغم، هژبر، لبن

برابر پارسی : همخوانی، همخوان کردن

فارسی به انگلیسی

faucet, tap, valve, lion, leo, milk

tap, faucet, valve, heads, cock, spigot


milk, lacto-, lact-, galacto-


Leo


latex


lion (Panthera leo)


faucet, milk, tap, valve


فارسی به عربی

اسد , حلیب , صمام

مترادف و متضاد

valve (اسم)
در، سوپاپ، سر پوش، دریچه، شیر، لامپ

plug (اسم)
در، سر، قاش، دو شاخه، شیر، توپی، قاچ، سوراخ گیر، دوشاخه کلید اتصال، سربطری

lion (اسم)
چاپار، شیر، برج اسد، شیر نر، هژبر

faucet (اسم)
شیر آب، شیر، شیر بشکه

tap (اسم)
شیر آب، شیر، ضربت اهسته

milk (اسم)
شیر، شیره گیاهی

ارسلان، اسد، حیدر، ضرغام، ضیغم، هژبر


۱. ارسلان، اسد، حیدر، ضرغام، ضیغم، هژبر
۲. لبن


فرهنگ فارسی

عنوان پادشاهی محلی ماورائ النهر ( شاه بامیان را شیر بامیان و شاه ختلان را شیر ختلان گفته اند ) .
نام برج پنجم از دوازده برج فلکی .

مایع غذایی سفیدرنگی که از پستان مادر می تراود


(نجوم) برج اسد، ماه مرداد


(عامیانه) شیرابه


(جانورشناسی) جانور گوشتخوار از تیره‌ی گربه سانان، هژبر



جملات نمونه

شیر کسی خشک شدن

(said of mother's milk) to dry up, to stop lactation


شیر کوهی

cougar, mountain lion, puma (Puma concolor)


شیر بی‌چربی/شیر کم چربی/شیر رژیمی

skim milk, skimmed milk, fat-free milk


شیر پاستوریزه

pasteurized milk/pasteurised milk


شیر تخلیه

petcock


شیر چند راهه

manifold


شیر خودکار

automatic tap or valve


شیر خشک

powdered milk infant formula


مثل شیر مادر، حلال

lawful, legitimate, like mother's milk


شیر ماک، آغوز

colostrum


شیر فشاری

pressure tap, pressure valve


شیر مالت

malted milk


شیر مرغ

a rare thing, an impossible or unobtainable thing


شیر به شیر آوردن، بچه آوردن در فاصله‌ی کوتاه

to have children at short intervals


شیر هموژنیزه

homogenized milk, homogenised milk


شیر کردن، تشجیع و تحریک کردن

to incite, to provoke, to embolden


شیر گاز

gas tap


شیر گاو

cow milk


شیر گذاشتن

to broach, to tap


شیر شدن، تشجیع و تحریک شدن

to be incited or provoked, to be aroused, to become emboldened


شیر غلیظ شده

condensed milk, evaporated milk


شیر خام خوردن، غفلت کردن

to be derelict, to neglect, to be heedless (of), to disregard, to slight


شیر دروازه‌ای

gate tap or valve


شیر دوشیدن

to milk


شیر را باز کردن

to open the faucet, to let the tap run


شیر را بستن

to close the faucet, to shut the tap


شیر ساچمه‌ای

globe tap or valve


شیر سوزنی

needle tap or valve


شیر آب را باز نگذار!

don't leave the (water) faucet running!


شیر مادر برای نوزاد بهتر است تا شیر گاو

mother's milk is better for a baby than cow's milk


از شیر گرفتن

to wean


بطری شیر کودک

nursing bottle


شیر آب

tap, faucet, spigot, stopcock, cock, water cock


شیر آب سرد/شیر آب گرم

cold-water faucet or tap/hot-water faucet or tap


شیر آتشنشانی

fire hydrant, fireplug, hydrant


شیر استرلیزه

sterilized milk, sterilised milk


شیر ایمنی

safety valve


شیر برفی

(snow lion) paper tiger


شیر بز

goat milk


فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) مایعی سفید رنگ و مغذی با طعم شیرین که از پستان های پستانداران ماده پس از زایمان ترشح می شود. ،~ پاک خورده کنایه از: اصیل و با اصل و نسب ، با حسن نیت و خوش عمل . ، از ~ مرغ تا جان آدمیزاد کنایه از: چیزی که یافتنش در حکم محال باشد.
[ په . ] (اِ. ) ۱ - پستانداری است وحشی و گوشت خوار از راستة گربه سانان که بسیار نیرومند و چابک است . نر آن یال دارد. ۲ - (عا. ) موفق ، پیروز. ، ~ بچه کنایه از آن که با وجود جوانی بسیار شجاع و دلیر است . ،~ کردن کسی برانگیختن آن کس ، تشجیع و تحریک کردن
(اِ. ) ابزاری فلزی که به لوله های گاز یا آب برای باز یا بستن آن وصل می کنند. ، ~فلکه شیر قطع و وصل یا تنظیم جریان سیال با دستة دایره ای شکل .

[ په . ] (اِ.) مایعی سفید رنگ و مغذی با طعم شیرین که از پستان های پستانداران ماده پس از زایمان ترشح می شود. ؛~ پاک خورده کنایه از: اصیل و با اصل و نسب ، با حسن نیت و خوش عمل . ؛ از ~ مرغ تا جان آدمیزاد کنایه از: چیزی که یافتنش در حکم محال باشد.


[ په . ] (اِ.) 1 - پستانداری است وحشی و گوشت خوار از راستة گربه سانان که بسیار نیرومند و چابک است . نر آن یال دارد. 2 - (عا.) موفق ، پیروز. ؛ ~ بچه کنایه از آن که با وجود جوانی بسیار شجاع و دلیر است . ؛~ کردن کسی برانگیختن آن کس ، تشجیع و تحریک کردن وی . ؛ ~و خط انداختن قرعه کشیدن یا فال زدن یا قمار کردن . (در سکه های رایج پیش از انقلاب اسلامی بر یک روی نقش شیر و خورشید و بر رویة دیگر ارزش سکه به خط عادی حک شده بود).


(اِ.) ابزاری فلزی که به لوله های گاز یا آب برای باز یا بستن آن وصل می کنند. ؛ ~فلکه شیر قطع و وصل یا تنظیم جریان سیال با دستة دایره ای شکل .


لغت نامه دهخدا

شیر. (اِخ ) به معنی پادشاه است . نام عام امراء ختل . (یادداشت مؤلف ). یقال للملک ختل ، ختلان شاه و یقال شیر ختلان . (ابن خردادبه ص 40).


شیر. [ ی َ ] (ع اِ) شجر ودرخت و هر گیاهی که بر ساق ایستد. (ناظم الاطباء).


شیر. (اِخ ) شار: شیر ختلان ؛ ختلان شاه . پادشاه ختلان . نام عام امرای بامیان . (از یادداشت مؤلف ). لقب پادشاه بامیان است . (از حدود العالم ). پادشاه بامیان را شیر گویند. (مجمل التواریخ و القصص ) :
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که درست
نه شاه ماند و نه شیر و نه رای ماند ونه رام .

روحانی .



استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته بدی به غرچه در شاری .

ناصرخسرو.



شیر. (اِخ ) نام دلاور تورانی که در جنگ منوچهر با سلم و تور سام قارن را از میدان بیرون کرد ولی بدست گرشاسب کشته شد. (یادداشت مؤلف ).


شیر. (اِخ ) نام عام امرای لباده . (یادداشت مؤلف ).


شیر. (ع اِ) شُیُر. ج ِ شیار.(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به شیار شود.


شیر. [ ش ُ ی ُ ] (ع اِ) ج ِ شیار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شیار شود.


شیر. (اِخ ) نام برج پنجم از دوازده برج فلکی . (ناظم الاطباء) (از برهان ). برج اسد را نیز گویند. (آنندراج ). شیر فلک . یکی از بروج دوازده گانه ٔ فلکی که عرب آنرا اسد و لیث نیز گوید. (یادداشت مؤلف ) :
دگر طالع تو ز فرخنده شیر
خداوند خورشید سعد دلیر.

فردوسی .


چو خورشید در شیر گشتی درست
مر آن تخت را سوی او بود پشت .

فردوسی .


همیشه تا نبود ثور خانه ٔ خورشید
چنان کجا نبود شیر خانه ٔ بهرام .

فرخی .


آفتاب ارسوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار.

خاقانی .


- بر اختر شیر زادن ؛ اصطلاح نجوم و طالعگیری قدیم است که ستاره ٔ هر کس در برج اسد بود تولدی فرخنده داشت :
تو بر اختر شیر زادی نخست
برِ موبدان و ردان شد درست .

فردوسی .


- برج شیر؛ برج اسد. برج پنجم از دوازده برج فلکی :
سپیده چو برزد سر از برج شیر
به لشکر نگه کرد گیو دلیر.

فردوسی .


چو برزد سر از برج شیر آفتاب
زمین شد به کردار دریای آب .

فردوسی .


چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپهر اندرآورد شب را به زیر.

فردوسی .


چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب .

فردوسی .


زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان .

فرخی .


- چشمه ٔ شیر؛ برج اسد:
چو برزد سر از چشمه ٔ شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید.

فردوسی .


- در دم شیر نان دیدن ؛ در اصطلاح نجوم کنایه از ماه به اسد آمدن :
مه زآن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم .

خاقانی .


در منشآت خاقانی چنین آمده است : دروقت خبر دادند که قمر به اسد است نان سردسمین در دهان گرم شیر است جامه ٔ نو شاید پوشیده . (ص 301). و در صفحه ٔ 290 نیز می نویسد: ندانم کدام میغ سپیدکار سیه کاسه آن نان سمین را از این جان سنگین در حجاب داشته است . آری طلعت اعزه ماه تمام دایره است و ماه سیبی با دو گرده نان سمین را ماند باﷲ که ماه بر مایده ٔ فلک نان سمین است و دگر ستارگان خرده ٔ آن نان . رجوع به ص 291 همان متن شود.
- شیر آسمان ؛ شیر چرخ . برج اسد. (ناظم الاطباء) :
ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان .

سوزنی .


با کوشش او شیر آسمان
شیری است مزوّر ز پوستین .

انوری .


رجوع به ترکیب شیر آفتاب و شیر فلک شود.
- شیر آفتاب ؛ برج اسد :
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن .

حافظ.


رجوع به ترکیب شیر فلک و شیر آسمان شود.
- شیر چرخ ؛ شیر آسمان . کنایه از برج اسد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر سپهر؛ شیر آسمان . برج اسد. (ناظم الاطباء). کنایه از برج اسد است و آن ازجمله ٔ دوازده برج فلک باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از انجمن آرا) :
گر فتد ذره ای از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب .

سنایی .


رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر فلک ؛ شیر آسمان . برج اسد. (ناظم الاطباء) :
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده .

انوری .


از سر تیغش دل شیر فلک گیرد که شیر
دیدن آتش همانا برنتابد بیش از این .

خاقانی .


این است همان صفه کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادرْوان .

خاقانی .


رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر گردون ؛ شیر آسمان . برج اسد. (ناظم الاطباء).رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.
- شیر مرغزار فلک ؛ شیر آسمان . برج اسد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ). رجوع به ترکیب شیر آسمان شود.

شیر. (اِ) مایعی سپید و شیرین که از پستان همه ٔ حیوانات پستاندار ترشح می کند، و به تازی لبن گویند. (ناظم الاطباء) (از برهان ). به معنی شیر است که می خورند، و به این معنی به یای معروف است نه مجهول ، و این ترجمه ٔ لبن است و استادان شعر این دو را با هم قافیه نمی کنند وفرق می گذارند . (آنندراج )(انجمن آرا). مایع سفید شیرینی که از پستان ماده ٔ پستانداران ، تغذیه ٔ بچگان را برآید. دَرّ. لبن . حلیب .از شیر جغرات (ماست ) و کشک (ترف ) و دوغ و پنیر و مسکه (کره ) و فله (آغوز) و رخبین (قره قوروت ) و لور و کفی و خامه و سرشیر و ماءالجبن (پنیرآب ) و روغن و شیربرنج و فرنی می سازند. (یادداشت مؤلف ). مایعی سفیدرنگ و با طعم شیرین مزه و غلظت خاص که از پستانهای نوع ماده ٔ پستانداران پس از زایمان به منظور اولین دوره ٔتغذیه ٔ نوزاد ترشح می شود. مدت زمان ترشح شیر از پستان پستانداران ماده بسته به احتیاج و مدت لازم به جهت تغذیه ٔ نوزادان آنهاست . شیر بهترین ماده ٔ غذایی و سهلترین غذای نوزاد پستانداران است . شیر و متفرعاتش از غذاهای قوی و سالم انسان بشمار می رود. حیوانات وحشی فقط آن مقدار شیر می دهند که نوزاد آنها لازم دارد، لیکن حیوانات اهلی مانند گاو و گوسفند و شتر بواسطه ٔاراده و تربیت انسان بیش از اندازه ٔ مدتی که برای آنها ضروری است شیر می دهند. در شیر قطرات کوچک چربی بسیاری شناورند در صورتی که ترکیبات دیگرش (مانند مواد پروتیدی و گلوسیدی و املاح ) در آن بحال محلول موجودند. ترکیب شیر پستانداران مختلف با هم فرق میکند: درشیر گاو تقریباً 88% آب ، تقریباً 3% مواد ازته ، تقریباً 4/8% مواد گلوسیدی و بطور تقریب 3/2% مواد چربی است . ترکیبات شیر انسان عبارتست از 87% آب و 1/6% ماده ٔ ازته و 6/8% مواد قندی و 3/5% چربی و 2% املاح مختلف . (فرهنگ فارسی معین ). دَرّ. درّة. رسل . (منتهی الارب ) (المنجد). سمالخی . طل ّ. عرق . عتیق . کساء. (منتهی الارب ). لبن . (منتهی الارب ) (دهار). مدرب . معس . (منتهی الارب ). وضح . (المنجد) (منتهی الارب ) :
تذرو تا که همی در خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان .

ابوشکور بلخی .


ویدون فروکشی به خوشی آن می حرام
گویی که شیر مام ز پستان همی مکی .

کسایی .


به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز.

فردوسی .


همه کوهسارانْش نخجیر بود
به جوی آبها چون می و شیربود.

فردوسی .


ابر بهار چون حبشی دایه ای شده ست
باران چو شیر و لاله ستان کودکی بشیر.

منوچهری .


چو مشک بویا لیکنْش نافه بوده ز غژم
چو شیر صافی و پستانْش بوده از پاشنگ .

عسجدی .


شیر زمانه زود کند سیر مرد را
چون تو همی نگردی ازین شیر شیرسیر.

ناصرخسرو.


گر ماه تیر شیر نبارید زآسمان
بر قیرگون سرت که فروریخته ست شیر.

ناصرخسرو.


تا طبعساز باشد پنداری
شیری است تازه ریخته بر شکّر.

ناصرخسرو.


هر نیمه شب سیاه صدهزار قطره شیر سپید بر جامه نماید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). شیر از پستان زن غمزه زن رومی خورند. (منشآت خاقانی ص 167).
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیایی نیابی .

خاقانی .


بسته ٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم نان چه کنم .

خاقانی .


از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم .

خاقانی .


ای آب حیات ما شو فاش چو حشر ارچه
شیر شتر گرگین جان است عرابی را.

مولوی .


با جان مگر از جسد برآید
خویی که فروشده ست با شیر.

سعدی .


به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر بود و تغیر در او نمی آمد.

سعدی .


گیرم که خر کند تن خود را به شکل گاو
کو شاخ بهر دشمن و کو شیر بهر دوست .

صادق گاو اصفهانی .


شیر و انجیر فروچیده به ریش کفچه
چون سما گشته درخشان به نجوم سیار.

بسحاق .


- امثال :
شیر پند از مهر جوشد وز صفا .

مولوی (از امثال و حکم ).


از شیر مادر حلالتر . (امثال و حکم دهخدا).
مثل شیر دایه ، مثل شیر مادر . (امثال و حکم دهخدا).
مرغ را چینه باید و کودک را شیر . (از فتوت نامه ٔ ملا حسین کاشفی ).
نه شیرشتر نه دیدار عرب . (امثال و حکم دهخدا).
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شده با جان بدررود.

سعدی .


تدرة؛ شیر بسیار. جفار؛ شتران بسیارشیر. جعفر؛ شتر بسیارشیر. خبطة؛ شیر اندک . خلیط؛ شیر شیرین آمیخته به شیر ترش . خمیم ؛ شیر همین که دوشیده باشند. قطیبة؛ شیر گوسفند و شیر شتر آمیخته بهم . لبن مغیر؛ شیر که در آن سرخی خون باشد. مَغْل ، مَغَل ؛ شیر که زن آبستن بچه را دهد. خمیط؛شیر که در خیک کرده بر گیاه خوشبوی نهند تا خوشبوی گردد. دَرّ؛ بسیاری شیر. رخم ؛ شیر سطبر. دبدبة؛ شیر نیک سطبر. سمالج ؛ شیر شیرین . سمالخی ؛ شیری که در خیک ریخته در گَوی گذارند تا خفته گردد. روب ؛ شیر خفته یا مسکه برآورده . (از منتهی الارب ). روبة؛ شیر بامسکه ، یا شیر بی مسکه . (از تاج العروس ). رؤبة، روبة؛ مایه ٔ شیر. لبن سمهج لمهج ؛ شیر چربناک شیرین . سمهجیج ؛ شیر شیرین بسیارروغن . سمهجیخ ؛ شیر آب آمیخته . سمعج ؛ شیر بسیارروغن . سملج ؛ شیر شیرین . صمرة، صمقة؛ شیر بیمزه . غُذْمة، غَذَمة؛ شیر بسیار. مهدوم ؛ شیر خفته و سطبرشده . نجیرة؛ شیر بارد. نخیسة؛ شیر گوسپند و بز، یاشیر بز و شتر بهم آمیخته ، همچنین شیر شیرین و ترش . لابن ؛ شیرخوراننده . صریب ؛ مشمعل ّ؛ سامط؛ شیر ترش . صامورة، شیر سخت ترش . عُکَلِد، عکالد، عُکَلِط؛ شیر دفزک و خفته . غَیْطَم ّ، عُلَبِط، عُلابِط؛ شیر خفته و دفزک . عَمْهَج ، عُمهوج ، عماهج ، هلابج ، هُلَبِج ؛ شیر دفزک . عُلَکِد، عُلاکِد، شیر دفزک شده و سطبر. وثیخة؛ شیردفزک و سطبر. خطر؛ سمار؛ شیر بسیارآب . غمیم ؛ شیر جوشانده و سطبرشده . صقر؛ شیر نیک ترش . شخاب ؛ شیر تازه .صریح ؛ شیر روغن برگرفته . سجاج ؛ شیر تنک بسیار آب آمیخته . غیل ؛ شیر زن باردار. عکی ؛ شیر بی آمیغ. فضیح ؛ شیربسیار آب آمیخته . قهوة، قهة؛ شیر بی آمیغ. وغیر، وغیرة؛ شیر جوشان و مطبوخ . نشیل ؛ شیر که هنگام دوشیدن برآید. نَسْاء، نسی ٔ؛ شیر تنک بسیارآب . شعاع ؛ شیر تنک آب آمیخته . ذلاح ؛ شیر به آب آمیخته . خضار؛ شیر که آب در آن بیشتر باشد. صواح ؛ شیری که آب بر آن غالب باشد.طحف ؛ شیر ترش . قاطع؛ شیر ترش زبان گز. ملیساء؛ شیر ترش که در شیر خالص اندازند تا بسته گردد. ملساء؛ شیرترش که در شیر خالص اندازند تا دفزک شود. ماهج ؛ شیرتنک . نذفة؛ شیر اندک . واشق ، وشاق ؛ شیر اندک . هجیسة؛شیر برگردیده ٔ تباه شده در مشک . عُثَلِط، عُثالِط؛ شیر سطبر و دفزک . ولیخة؛ شیر دفزک . (منتهی الارب ).
- از شیر باز کردن ؛ منع ترضیع از بچه کردن . (ناظم الاطباء). از شیر بازستدن . از شیر گرفتن . از شیر بازداشتن . از شیر بریدن . از شیر جدا کردن .از شیر واگرفتن . (یادداشت مؤلف ). فصل . فصال . افتصال . (تاج المصادر بیهقی ). فطام . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). فلو. (تاج المصادر بیهقی ). رجوع به ترکیب ازشیر گرفتن و مترادفات دیگر شود.
- از شیر بازکرده ؛ از شیر گرفته . فطیم . مفطوم . (یادداشت مؤلف ).
- از شیر بریدن ؛ از شیر باز کردن . از شیر بازداشتن . (آنندراج ). از شیر گرفتن :
چو رفت ایام شیر و عهد نازش
سعادت دایه کرد از شیر بازش .

کلیم (از آنندراج ).


ز شیردختر رز تا بریدم طفل عادت را
به حکم دایه ٔ مشرب به خون توبه خو کرده .

کلیم (از آنندراج ).


- از شیر گرفتن ؛ از شیر بازستدن . از شیر بازکردن . شیر مادر را در سنی مخصوص از طفل بریدن . فطام . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب از شیر باز کردن شود.
- از شیر واگرفتن ؛ از شیر بریدن . از شیر بازداشتن . (آنندراج ). از شیر گرفتن :
رسید نوبت بیداربختیَم وقت است
که طفل خواب ز شیر فسانه واگیرم .

ظهوری (از آنندراج ).


رجوع به مترادفات شود.
- از ماه شیر دوشیدن ؛ جادویی کردن . توضیح اینکه یکی از اعمال محیرالعقول جادوگران به زعم قدما شیر دوشیدن از ماه بوده . (فرهنگ فارسی معین ).
- برادر شیر (شیری )؛ برادر رضاعی . پسری که از پستان مادر پسر یا دختری شیر خورده باشد یا پسر و دختری دیگر از پستان مادر وی شیر خورده باشند. اخ رضاعه . (یادداشت مؤلف ) :
بر تو شیرین ترین لقب که تویی
با ملک زادگان برادر شیر.

سوزنی .


رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- بُلغور شیر؛ نوعی خوراک است که در جنوب خراسان معمول است و آن گندم خردشده است که با شیر می جوشانند و خشک میکنند و برای غذای زمستان نگاه می دارند. (یادداشت محمدِ پروین گنابادی ). در آذربایجان مخصوصاً در روستاها نیز معمول است .
- بوی شیر از لب (دهان ) کسی آمدن (چکیدن )؛ سخت کودک بودن . هنوز طفل بودن . (یادداشت مؤلف ) :
می چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست .

حافظ.


بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گرچه خون می چکد از شیوه ٔ زلف سیهش .

حافظ.


- بی شیری ؛ نداشتن شیر. فقدان شیر :
ز بی شیری انگشت خود می مزید
به مادر بر انگشت خود می گزید.

نظامی .


- خواهر شیر؛ خواهر رضاعی . خواهر شیری . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب برادر شیر و نیز رجوع به رضاع و رضاعی شود.
- دندان شیر؛ راضع. راضعه . دندانی که طفل بار اول برآورد. (یادداشت مؤلف ). دندان شیری .
- شیرافزا؛ آنچه شیر انسان یا حیوان را بیفزاید: مغرزه ؛ گیاهی است شیرافزا. (یادداشت مؤلف ).
- شیر بریدن به چیزی ؛ کنایه از بازگرفتن طفل را از شیر مادر و به چیزی دیگر خوگر گردانیدن .(آنندراج ) :
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش .

شفیع اثر (از آنندراج ).


- شیر بریده ؛ آب پنیر. مایعی است ترش مزه که بعد از انعقاد شیر توسط مایه ٔ پنیر به دست می آید و ترکیب آن به قرار زیر می باشد: آب 934 در هزار، مواد سفیده ای 10/3، مواد چربی 1، لاکتوز 44، اسیدلاکتیک 4/3، مواد معدنی 8/2. مقدار مواد سفیده ای و مخصوصاً کره ٔ شیر بریده از شیر خیلی کمتر بوده بعلاوه عاری از فسفاتهای خاکی نیز می باشد. خواص غذایی آن کمتر از شیر است ولی خواص مسهلی مدر و خنک کننده و ضدعفونی دارد و برای درمان یبوستهای سخت آنرا بکار می برند. (از درمان شناسی ج 1 ص 442).
- شیر به پستان کسی آوردن ؛ او را به هوس و میل آوردن . (امثال و حکم دهخدا).
- شیرپاک خورده ؛ حلالزاده . آنکه از خانواده ٔ اصیل و نجیب و پاک است : بابا حلالزاده ٔ شیرپاک خورده ای اگر یک خر کبود خسته باشد پنجهزار حلال مشتلق . (یادداشت مؤلف ).
- شیر خام خوردن ؛ کنایه از غفلت کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- || کنایه از خام طمع بودن است . (ناظم الاطباء) (از برهان ).
- شیرخام خورده ؛ خام و غافل و نمک نشناس .
- امثال :
آدمی شیرخام خورده است ؛ که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است . (یادداشت مؤلف ) :
گرچه شیر خام خورده ست آدمی من پخته ام
گرم خون بوده ست دایه داده شیر دیگرم .

ظهوری (از آنندراج ).


- شیرخشک ؛ شیر که خشک شده و به صورت گرددرآمده تا در موقع لزوم در آب حل کنند و نوشند. (ازفرهنگ فارسی معین ).
- شیرخواه ؛ که شیر خوردنی بخواهد. طفل که خوردن را شیر طلبد :
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله .

مولوی .


- شیر در پستان آهو کردن ؛ کنایه از آبادان کردن جایی :
باش تا شیران تبت را کند در پالنهگ
وآهوان تبتی را شیر در پستان کند.

قاآنی .


- شیر در قرابه ؛ نوعی از رنگها و آن نیلی مایل به سفیدی است . (آنندراج ). رنگ سپید یا رنگ آبی که رنگ آبی به قطعات دراز از سپید جدا باشد. سفید که در آن به درازا رنگ آبی باشد. رنگ مخطط از سپید و سبز. (یادداشت مؤلف ) :
در هوای تو چاکها دارد
جامه ٔ شیر در قرابه ٔ صبح .

محمدقلی سلیم (از آنندراج ).


- شیر شدن موی ؛ کنایه از سپید شدن موی که عبارت از ایام پیری است . (آنندراج ) :
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگرچه شیر شود شیرخواره ای .

صائب (از آنندراج ).


- شیر شنجرف گون ؛ (انجمن آرا) (برهان ).
-شیر صبح ؛ کنایه از سپیده ٔ صبح . (آنندراج ) :
همان روشن گهر از پاک گوهر می برد فیضی
که شیر صبح را سرپنجه ٔ خورشید می دوشد.

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- شیر مرغ ؛ هر چیز که وجود نداشته باشد. (ناظم الاطباء). کنایه از محال باشد، و با جان آدمی مرادف است چنانکه می گویند شیر مرغ و جان آدم . (برهان ) (از آنندراج ). مراد از چیز عجیب و کمیاب و نادر است . (غیاث ) :
باغ داری بترک باغ مگوی
مرغ با توست شیرمرغ مجوی .

نظامی .


روباه اندیشه کرد که من جگر بط چگونه به دست آرم چه گوشت آن مرغ از شیرمر غان بر من متعذرتر می نماید. (مرزبان نامه ).
آگاهی نیست از وفا هیچ ترا
ای جان پدرنه شیر مرغ است وفا.

فرخی .


- || شیر خفاش و شیرج . (آنندراج ).
- || چیزی که در لطافت و پاکیزگی نظیر نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- شیر مرغ خواستن (جستن )؛ امر یا چیز محالی طلب کردن . (یادداشت مؤلف ): کسی را از ما از وی بازنداشت و نیکوداشتها به هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی دروقت حاضر کردی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 64).
جان صرف کند در آرزویم
گر خود همه شیر مرغ جویم .

خاقانی .


- شیرمرغ و جان آدمیزاد (آدم )؛ کنایه از امر محال . (فرهنگ فارسی معین ).
- || همه چیز از ممکن و غیرممکن . همه چیز حتی نایابها: در سفره شیر مرغ و جان آدم نهاده بود. (یادداشت مؤلف ) :
در عراق از کیسه ٔ حرصت شود لبریزتر
شیر مرغ و جان آدم گر همی خواهی خری .

ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).


- شیر و کرنج ؛ شیر و برنج : در منزل شیخ شادی شیر و کرنج می پختند. (انیس الطالبین ).
- گاوان شیر؛ گاوان شیرده . گاوهای ماده . مقابل گاوهای نر :
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده ودوهزارش نوشت آن دبیر.

فردوسی .


- لب از شیر مادر شستن ؛ از شیر بازگرفته شدن . دوران شیرخوارگی پشت سر نهادن :
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست .

فردوسی .


- مثل شیر؛ بسیار مفید. جامه ٔ شسته . مثل یاس .(یادداشت مؤلف ).
- مثل شیر مادر؛ نهایت حلال . (یادداشت مؤلف ).
|| مایعی که از یتوعات وامثال آن حاصل شود. ماده ٔ سفیدی که در بعض گیاهان چون بشکنند بزهد. شیره . شیرابه : شیر نارجیل ؛ ماده ای که در میان نارجیل باشد. شیره ٔ نارجیل . اقواق . (یادداشت مؤلف ). نسل ؛ شیری که از انجیر سبز برآید. عبیبة؛شیر درخت عرفط. (منتهی الارب ) : اندر بوشنگ [ به خراسان ] گیاهی است که شیر او تریاک است زهر مار و کژدم را. (حدود العالم ). || هسته ٔ خوردنی پاره ای میوه ها در حالتی که هنوز نبسته و سخت نشده است : این بادامها هنوز شیر است . (یادداشت مؤلف ). || (ص ) (در لهجه ٔ طبری ) تر. مقابل خشک . (یادداشت مؤلف ). || (اِ) شراب . (آنندراج ) :
مستی این هنگامه ها گیرد برایم هر زمان
شیر صد میخانه سر بنهاده در جامم هنوز.

ظهوری (از آنندراج ).


- شیر شنجرف گون ؛ شراب انگوری لعلی . (فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ) (از برهان ) (از انجمن آرا). شراب سرخ . (ناظم الاطباء).

شیر. (اِخ ) ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه . (حدود العالم ).


شیر. (اِخ ) دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 204 تن . آب از قنات . صنایع دستی آنجا کرباس بافی . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


شیر. (اِخ ) نام یکی از دوازده پهلوان ایران . (ناظم الاطباء).


شیر. (اِ) حیوانی چارپا و سَبُع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). ژیان ، شرزه ، چیره خران ، برق چنگال از صفات اوست . (آنندراج ). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راسته ٔ گوشت خواران جزو تیره ٔ گربه ها که دارای چنگالهای قوی و قدرت عضلانی بسیار و فکین نیرومند است . این پستاندار مخصوص نواحی گرم قاره ٔ قدیم است ولی امروزه تقریباً منحصر به افریقای مرکزی است . نوع نر این پستاندار در اطراف سرو گردن دارای یال انبوه است . (فرهنگ فارسی معین ).
ابوالابطال . ابوالاحیاس . ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری . ابوالجرا. ابوحفض . ابوالحذرة. ابورزاح . ابوالزعفران . ابوشبل . ابوالاشبال . ابوالضیغم . ابوعریس . ابوالعرین . ابوفراس . ابوالولید. ابولیث . ابومحراب . ابومحظم . ابوالنخس . ابوالهیضم . ذواللبد. (مرصع). ابوالعریف . ابومحراب .ابومحطم . ابوالنحس . ابوالهیصم . ابوالعباس . ابوالابطال . ابوجرد. ابوالاخیاس . ابوالتامور. ابوالحراة. ابوحفص . ابوالحذر. ابورزاح . ابوالزّعفران . ابوشبل . ابولیث . ابولبد. (از المزهر سیوطی ). ابوالحذر. ابوالحرارة.ابوالحرث . ابوالابیض . ابوالاشهب . ابوالاشبال . ابوفراس .ابوعدی (بچه شیر). ابوالحارث . بوالحارث . اسدة. اسامة. باقر. بیاض . بربار. بهنس . بهینس . متبهنس . بیهس . شاه دد. شاه ددان . سلطان وحوش . مُجَهْجَه ْ. حامی . حلبس .حلبیس . حطام . حطوم . مِحْطَم . حیةالوادی . حیدر. حیدرة. حادر. دلهث . حمارس . حارس . حمز. دلاهث . دلهاث . ساعدة. ضبارم . ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسة. عنترة. عفرنا. متبلل . مبربر. محمی . لبوة. لبوءة (ماده شیر). مبیح . محتصر. متحرب . محرب . مریمة. مبرر. هرماس . (یادداشت مؤلف ). سرحان . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). قسورة. لیث . هزبر. (دهار). ابولبید. ابولِبَد. اخثم . اخنس . اربد. ارقب . اسجر. اسد. اشجع. اشدخ . اشهب . اصبح . اصحر. اصدع . اصهب . اصید. اضبط. اغثر. اغثی . اغثی ̍. اغلب . افضح . اقدم . الیس . جائب العین . جاهل . جأب . جراض . جرائض . جرئض . جریاض . جرواض . جرهام . جری ٔ. جلنبط. جواس . جهضم . جهم . خابس . خبوس . خبعثنة. خباس . خثعم . خبعثن . خیس .خیتعور. خزرج . خشام . خطار. خنابس . خنوس . خنافس . خوان . دبحس . دریاس . دبخس . ذوالزوائد. ذولبیدة. راهب . رئبال . ریبال . رزم . رماحس . زفر. زائف . زباف . زنبر. زهدم . سلاقم . سلقم . سرحان . سوار. سندری . سید. ساری . ساعدة. سبر. شاکی . شجعم . شداقم . شدقم . شدید. شرابت . شرنبث . شریس . شنابث . شنبث . شندخ . شَکِم . شیظم . شیظمی . صارم . صعب . صلام . صلادم . صلقم . صلقام . صیاد. صم . صلهام . صمصام . صمة. صمادحی . صمصم . ضابط. ضبثم . ضیثم . ضموز. ضنبارم . ضنبارمة. ضباث . ضبارک . ضباثم . ضبوث . ضبر. ضبور. ضبث . ضبراک . ضرضم . ضراک . ضیغم . ضیغمی . ضیغنی . ضرغام . ضرغامة. ضرغم . ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح . طحن . طیشار. عادی . عارن . عثمثم . عترس . عَتَرَّس . عجوز. عرس . عذافر. عرزم . عِرْزَم . عَرازِم . عِرازِم . عرندس . عرصم . عِرْصام . عراصم . عرفاس . عفراس . عزام . عَرْهَم . عَرْهَم ّ. عُراهِم . عروة. عسرب . عَسْلَق . عِسْلِق . عَسَلَّق . عسالق . عضمر. عطاط. عفرفرة. عفرن . عفرین . عفرناة. عَفَرْنی ̍. عشارب . عَشْرَب . عَشَرَّب . عشرم . عشارم . عَمَیْثَل . عنابس . عنبس . عائث . عیاث . عیوث . عوف . عابس . عبوس . عباس . عیار. غثوثر. غادی . غثاغث . غثث . غشرب . غدف . غضب . غَطَمَّش . غضوب . غالی (به لغت یونانی ).غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال . فارس . فدوکس . فراسن . فراس . فروس . فصافصة. قائت . قارح . قداحس . قرضاب . قرضابة. قراضب . قرشب . قرثع. قرحان . قساقس . قسقاس . قسقس . قسور. قسورة. قصال . قِصْمِل . قَصْمَل . قُصَمِل . قضقاض . قطوب . قعنب . قعانب . قموص . قفصل . کفأت . کلب . کهمس . کریه . کِرْشَب ّ. کعانب . کعنب . لائث . لابد. لَحِم . لیث . لیث عفرین . متربد. متجبر. متقدی . متناذر. مختلی . متورد. مجالح . مُجَهْجَه ْ. مجتری ٔ. مخسف . مختبس . مدرب . مخشف . مخثعم . مخیف . مرزبان الرازة. مرمل . مرثد. مُرَمِّل . مرزم . موهوب . مساری . مستری . مسافع. مستلحم . مِشَب ّ. مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس .مفاجی ٔ. مضبث . مقبقب . مضطبث . مضطهد. معید. معتزم . مُعْتَلی ̍. مقتمی . معیل . مضرج . مِطْحَر. مُغِب ّ. مقصمل . مقرنصف . ملبد. ممقر. مِنْهَت . مَنْهَس . منیخ . مودی . مهتصر. مهصار. مهرب . مهراع . مهرع . مهیب . مهصم . مهصیر. مهصر. نَتَّآت . نَتَّآج . نجید. نحام . نهام . نَهّامة. نَهامة. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس . نهاس . نهیک . ورد. وهاس . هادی . هاصر. هاضوم . هبرزی . هترک . هدب . هزابر. هزبر. هرّ. هراثم . هرات . هرثمة. هراهر. هَرِت . هرثم . هروت . هریت . هرهار. هَسَد. هشمة. هصار. هصام . هصم . هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصورة. هضام . هضوم . هصرة.هلقام . همام . هماس . همهم . هموم . همهام . هنبع. هَوّام . هَیْزَم . هیصار. هیصم . هیصور. (منتهی الارب ) :
گر نه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بِپْسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس .

رودکی .


شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش .

رودکی .


نتابد فراوان ستاره چو هور
که شیری نترسد ز یک دشت گور.

فردوسی .


از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ .

فردوسی .


چو بشنید آواز او را تبرگ
برآن اسب جنگی چو شیر سترگ .

فردوسی .


به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ .

فردوسی .


ز شاهین و از باز و پَرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب .

فردوسی .


بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ .

فردوسی .


مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کاَّنجا برسدخرد بخاید چنگال .

فرخی .


به پای پست کندبرکشیده گردن شیر
به دست رخنه کند لاد آهنین دیوار.

عنصری .


[ زحل دلالت دارد بر ] ... صحراهای با شیر از هر نوع ... (التفهیم ).
شیر دندان نمود و پنجه گشاد
خویشتن گاو فتنه کرد سقیم .

ابوحنیفه ٔاسکافی .


سه روز پیوسته بخورد [ مسعود ]، روز چهارم برنشست و به شکار شیر و دیگر شکارها رفت و چهار شیر به دست خویش بکشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239). به رباط شیر و بز شکار شیر کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). محال است روبهان را با شیران چخیدن . (تاریخ بیهقی ). به شکار شیر رفتی تا ختن . (تاریخ بیهقی ). حکما تن مرد را تشبیه کرده اند به خانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری است . (تاریخ بیهقی ).
تو جز که زبهر این قوی شیر
از مادر خویش می نزایی .

ناصرخسرو.


علم کجا باشد جز نزد او
شیر کجا باشد جز در عرین .

ناصرخسرو.


امیر است شیری که دارد سپاه
ز خرگوش و روباه و گرگ و شغال .

ناصرخسرو.


شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی به خرس نگذارد.

سنایی .


شیر روباه را نیازارد
لیک صد گور زنده نگذارد.

سنایی .


شیر در خواب گنج و مال بود
روزی نیکو و حلال بود.

سنایی .


شیر از آهو گرچه افزون است لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر.

سنایی .


خوی نیکو تو را چو شیر کند
خوی بدعالم از تو سیر کند.

سنایی .


در آن حوالی شیری بود. (کلیله و دمنه ). شیر گفت آری پدرش را بشناختم . (کلیله ودمنه ). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست ؟ (کلیله ودمنه ). من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیرعرض کنم . (کلیله و دمنه ).
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان پیس چون پلنگ .

سوزنی .


هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتاه است .

انوری .


باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم سیستان اوست .

خاقانی .


شیر سیه برهنه ز هر زرّ و زیوری
سگ را قلاده در گلو و طوق در دم است .

خاقانی .


چون شیر از کمین سگ دلی ران گشاده . (منشآت خاقانی چ روشن ص 64).
سگ با خرگوش صلح کرده
آهوبره شیر شیر خورده .

نظامی .


گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.

نظامی .


کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
هست یک شیری که آدم می درد
وآن دگر شیری که آدم می خورد.

مولوی .


گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن .

مولوی .


گرچه درویشم بحمداللَّه مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است .

سعدی .


درین بود درویش شوریده رنگ
که شیری برآمد شغالی به چنگ
شغال نگون بخت را شیر خورد
بماند آنچه روباه از آن سیر خورد.

سعدی (بوستان ).


رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم .

حافظ.


باش تا شیران تبت را کند در پالهنگ
وآهوان تبتی را شیر درپستان کند.

قاآنی .


- امثال :
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین .

قطران (از امثال و حکم ).


زیرا که ز شیربچه هم شیر آید .

مجیر بیلقانی (از امثال و حکم ).


شیر به منشور نیست والی آجام .

اثیرالدین اخسیکتی (از امثال و حکم ).


شیر را که اسیر کنند تدبیر زنجیر کنند . (مقامات حمیدی ).
شیر نگه کی کند سوی یکی لاغری .

ظهیر فاریابی (از امثال و حکم ).


شیر را بچه همی ماند بدو .

مولوی (از امثال و حکم ).


جای شیران شغالان لانه دارند . (از امثال و حکم ).
شیر تقاضای خودش را دارد . (از امثال و حکم دهخدا).
شیر را سلسله در گردن و روبه همه شب
فارغ البال به اطراف دمن می گردد.

؟ (از امثال و حکم ).


شیر بیشه نر و ماده ندارد . (از امثال و حکم ).
شیر از مورچه میگریزد . (از جامع التمثیل ).
شیر تا گرسنه نشود شکار نکند . (از شاهد صادق ).
شیر شیر است اگر ماده اگر نر باشد . (از امثال و حکم ).
شیری از دو رنگ جان نبرد . (از امثال و حکم ).
دو شیر گرسنه ست و یک ران گور
کباب آن کسی راست کو راست زور.

؟ (از یادداشت مؤلف ).


شیر به آزمایش دلیر شود . (از امثال و حکم دهخدا).
به دهن شیر می رود . (از امثال و حکم دهخدا).
عار ناید شیر را از سلسله .

مولوی (از امثال و حکم ).


اغبث ؛ شیر بیشه ٔ خاکستری رنگ . اجوف ؛ شیر کلان شکم . جیفر؛ شیر قوی . جرهاس ؛ شیر سطبر و قوی . سمیع؛ شیر که از دور حس مردم و جز آن شنود. شابل ؛ شیر که دندان او در هم آمده باشد. عِرْس ؛ شیر نر یا ماده . عفرنس ؛ شیر سخت و توانا. عفریت ؛ عُفاریة، عَفَرْنی ̍؛ شیر توانا و درشت خلقت . شتیم ، مشتَّم ؛ شیر غضبناک . فرانس ؛ شیر سطبرگردن .فرناس ؛ شیر سطبرگردن و سخت دلیر. راصد، مرتصف ؛ شیر غرنده . عفر؛ شیر درشت . عِفْرِس ، عِفریس ، عِفراس ، عُفروس ؛ شیر بیشه ٔ قوی و توانا. هرماس ، هرمیس ؛ شیر سخت خونخوار مردم . هصمصم ؛ شیر قوی و توانا. هندس ؛ شیر دلیر. هرمة؛ شیر ماده . مقعصص ، مقعاص ؛ شیر که زود بکشد شکار را. هَرّاس ؛ شیر درشت . هراس ؛ شیر سخت اندام بسیارخوار. هَرِس ؛ شیر استواراندام بسیارخوار. عَموس ، عَشْزَب ، عَشَزَّب ؛ شیر بیشه ٔ درشت اندام . ممتنع؛ شیر توانا. هجاس ؛ شیر بیشه که گوش کند آواز را. هواسة، هواس ؛ شیر نیک درنده . هزاع ؛ شیر که شکار را بسیار بشکند. هزع ؛ شیر بسیار سخت شکننده ٔ شکار. (منتهی الارب ).
- پیشانی شیر خاریدن ؛ کام شیر خاریدن . کام شیر آژدن . پا روی دم مار نهادن . دنبال ببر خاییدن . (از امثال و حکم دهخدا). به کاری بس خطرناک دست زدن :
قوت پشّه نداری چنگ با پیلان مزن
همدل موری نیی پیشانی شیران مخار.
جمال الدین عبدالرزاق (از امثال و حکم ).
شیردلانند درین مرغزار
بگذر و پیشانی شیران مخار.

خواجو (از امثال و حکم ).


- تند شیر؛ شیر تند. شیر که تند و تیز رود. شیر که تند و خشمگین است :
که نتوان ستد غارت از تند شیر.

نظامی .


- جبهه ٔ شیر خواب آلوده خاریدن ؛ پیشانی شیر خاریدن . به کاری فوق العاده خطرناک دست زدن :
جبهه می خارد بناخن شیر خواب آلوده را
آنکه کاوش می کند با سینه ٔ افکار ما.

صائب (از امثال و حکم ).


رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
- شرزه شیر؛ شیر شرزه . شیر خشمگین :
چو گور گرازنده با شرزه شیر.

نظامی .


رجوع به شرزه و ترکیب شیر شرزه شود.
- شیرآشوب ؛ آشوبنده چون شیر. که چون شیر آشوبگر و غوغافکن است :
از صَهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.

خاقانی .


- شیرآفرین ؛ آفریننده ٔ شیر بیشه . که شیر راخلق کند. کنایه از خدا که آفریدگار است :
گر سگی کردیم ای شیرآفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین .

مولوی .


- شیرآواز؛ که آوازی چون شیر بیشه دارد :
کُه کَن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.

منوچهری .


- شیرآور؛ شیرافکن . شیرگیر. که شیر را شکار کند و به بند و کمند آورد :
دمان از پسش زنگه ٔ شاوران
بشد با دلیران و شیرآوران .

فردوسی .


- شیر آهنین چرم ؛ شیر که پوست استوار و سخت چون آهن دارد :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی .


- شیر ایزد؛ شیر خدا. اسد اﷲ الغالب . لقب حضرت علی بن ابیطالب . (یادداشت مؤلف ) :
از پی آنکه در ازخیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین .

فرخی .


خازن علم قران فرزند شیر ایزد است
ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید.

ناصرخسرو.


- شیربازی ؛ دست به کار خطرناک زدن :
برآرم سگان را ز شورافکنی
که با شیربازیست گورافکنی .

نظامی .


- شیر بالش ؛ نقش و تصویر شیر بر روی بالش و متکا. (یادداشت مؤلف ). نقش شیر که بر تکیه ٔ سر کنند. (آنندراج ) :
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیرعرین .

انوری (از امثال و حکم ).


- شیر برف ؛ صورت شیری که اطفال از برف در راهها سازند و اسبان ازدیدن آن رم خورند، و این رسم اکثر در شهرهای سردسیررواج دارد چنانکه از اهل کابل و غیره به تحقیق پیوسته . شیر برفی . شیر برفین . (آنندراج ) :
سرپنجه با شراب زدن کار عقل نیست
عقل است شیر برف و شراب است آفتاب .

صائب (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب بعد شود.
- شیر برفی ؛ شیر برف . صورت شیر از برف . شیر برفین . (از آنندراج ). هیکل شیر بزرگ که از توده ٔ برف بزرگ کنند. (یادداشت مؤلف ) (از غیاث ) :
چه غم آن پردلان را زین شگرفی
نمی ترسد پلنگ از شیر برفی .

ملاطغرا (از آنندراج ).


- مثل شیر برفی ، نمودی دروغین . (امثال و حکم ).
- || صورتی بی معنی . آنکه ظاهری مهیب و دلی ترسنده دارد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ترکیب شیر برف و شیر برفین شود.
- شیر برفین ؛ شیر برف . شیر برفی . شیر که بچه ها از برف سازند. (آنندراج ) :
نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین .

امیدی .


شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم .

خاقانی .


تا اسد بر آسمان هم شیر برفین گشته است
کرده زور برف در اجرام علوی نیز کار.

محمدسعید اشرف (از آنندراج ).


رجوع به دو ترکیب بالا شود.
- شیر بساط؛ نقش شیر که بر بساط کنند. (آنندراج ) :
شیر فلک آن شیر سراپرده ٔ دوران
در مرتبه با شیر بساطت نچخیده .

انوری (از آنندراج ).


- شیر بیابانی ؛ کنایه از شیر درنده است . اسد :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی .

ابوالعباس .


- شیر بی دم ّ و سر و اشکم ؛ کنایه از امر محال . (فرهنگ فارسی معین ) :
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
این چنین شیری خدا خود نافرید.

مولوی .


- شیر پاس ؛ نگهبان و پاسداری کننده چون شیر :
شیرپاسان پاسگاه رمه
لاف شیری از او زدند همه .

نظامی .


- شیر پرده ؛ شیر علم . شیر شادرْوان .
عکس شیر در روی پرده :
لیکن از آن چه باک چو دانی که وقت کار
چون است شیر پرده و چون ضیغم عرین .

ابن یمین .


هر کو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب .

ابن یمین .


به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین .

ابن یمین .


رجوع به ترکیب شیر شادرْوان و شیر علم و شیر رایت شود.
- شیر پشمین ؛ صورت شیری که از پشم سازند. (آنندراج ):
شیر پشمین را برای کد کنند
بومسیلم را لقب احمد کنند.

مولوی .


- شیر پیره ؛ مثل شیر پیر. با صورتی مهیب و سیرتی سست و ضعیف . (یادداشت مؤلف ).
- شیر چتر؛ نقش شیر که در چتر کنند. (آنندراج ) :
سلطان سلاطین که شیر چترش
در معرکه سلطان شکار باشد.

انوری (از آنندراج ).


- شیر حوض ؛ صورت شیری که بر مجرای حوض سازند تا آب آن از دهانش ریزد. (آنندراج ) :
شیر گردون پیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از جفای شیر حوضت آبش آید در دهان .

خواجه سلمان (از آنندراج ).


چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد نهنگ
در دهان او روان گردد چو شیر حوض آب .

سلیم (از آنندراج ).


- شیر خطایی ؛ ببر. (بحر الجواهر).
- شیر درفش ؛ نقش شیر که بر درفش باشد. (آنندراج ). شیر رایت . شیر علم :
ز شیر درفشش درخشان ظفر
چو در خانه ٔ شیر تابنده خور.

دولتشاه سمرقندی (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شیر رایت و شیرعلم شود.
- شیر درنده ؛ درواس . داهی . دهلاث . رباض . مرئس . جرفاس . مجرب . (منتهی الارب ) :
شیر درّنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آن است کز آن سو گذرد دیگر راه .

فرخی .


- شیر دیبا؛ شیر رایت . نقش شیر که بر پارچه ٔ دیبا باشد. (از آنندراج ) :
چون شد آخر حکمتش در دفع او معجزنما
شیر دیبا همچو کرباسش درید از یکدگر.

شفیع اثر (از آنندراج ).


رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر رایت ؛ تصویر شیر که بر علم و رایت باشد :
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک
شیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان .

سنایی .


از شیر رایت تو درافتد به روز حرب
ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار.

سوزنی .


ایا پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان به فغان .

سوزنی .


خورشید نصرت است به توفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید کامکار.

سلمان (از آنندراج ).


چو شیررایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.

سعدی .


رجوع به ترکیب شیر علم شود.
- شیر زنجیری ؛ شیر که در بند باشد. شیر بسته به زنجیر :
قید زینت مسقط فرّ و شکوه خسرویست
شیر زنجیری ز شیر بیشه کم صولت تر است .

امیرعلیشیر (از امثال و حکم ).


- شیر ژیان ؛ شیر خشمگین . (ناظم الاطباء) :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس .

فردوسی .


شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نَبُرَد بند و قلاده شرف شیر ژیان .

فرخی .


پلنگان به زنجیر زرینه بند
همان گرگ و شیر ژیان درکمند.

اسدی .


بگو که چون برهاند به چاره جان آن رنگ
که اوفتاده میان دو شیر تند ژیان .

قطران .


عدل و انصاف تو در هر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده ست با شیر ژیان روباه را.

امیرمعزی .


گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .

خاقانی .


در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم .

خاقانی .


دشمن تو کی شودبا تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان .

خاقانی .


از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.

خاقانی .


- امثال :
شیر ژیان کجا شکند ناهار
از نیم خورده مسته ٔ هر روبه .

حاج سیدنصراﷲ تقوی (از امثال و حکم ).


- || کنایه از شجاع و دلیر است . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
- شیرسار،شیرسر: گرزشیرسار؛ گرز که سری چون سر شیر دارد :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادرْوان کنی .

عمعق بخارایی .


- شیر سنگی ؛ صورت شیر که بر سر قبرپهلوانان از سنگ ساخته نصب نمایند، و این علامت آن است که او پهلوان بوده . (آنندراج ) :
جز کوهکن نبودکسی پهلوان عشق
بر سر ز بیستون بنگر شیر سنگیش .

محسن تأثیر (از آنندراج ).


- شیر سیستان ؛ کنایه از رستم است . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از لغت فرس اسدی ).
- شیر شادرْوان ؛ تصویر شیری که در پرده و سراپرده و سایبان نقش می کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از غیاث ) (از آنندراج ) :
ور به روی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی .

عمعق بخارایی .


که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
به نقش پیل گرمابه به شکل شیر شادروان .

عبدالواسع جبلی .


بلند قدر تو بر چرخ شیر گردون را
به زیر پای سپرده چو شیر شادروان .

جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج ).


این است همان صفه کز هیبت اوبردی
بر شیر فلک حمله شیر تن شادروان .

خاقانی .


- شیر شرزه ؛ شیر برهنه دندان و خشمگین . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ) :
که بخت بد است اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه به دم .

فردوسی .


زآن نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانْش
رخنه گشتی چرخ جستی برج شیر ازآسمان .

فرخی .


تیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
جز پنهان مرد مرد را نتوان زد
زد چرخ مرا ولیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.

مسعودسعد.


به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیرشرزه برآرد به زیر خَم ّ کمند.

سعدی .


چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.

سعدی .


نبی نریخت ورا خون از آنکه نالاید
به شیر روبه چنگال شیر شرزه ٔ نر.

قاآنی .


- || اسداﷲ غالب علی بن ابیطالب . (از فرهنگ فارسی معین ).
- شیر شرزه ٔ غاب ؛ شیر خشمگین . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه است از اسداﷲ غالب . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
- شیر شکاری ؛ شیر که شکار کند. شیر که صید زیاد کند :
که ملکت شکاریست کو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر شکاری .

دقیقی .


که بازی نیست با شیر شکاری .

(ویس و رامین ، از امثال و احکم ).


- شیر طلا؛ صورت شیری که از طلا سازند. (آنندراج ) :
پیش من از گربه ٔ چینی بود بی قدرتر
در زمین هند مردم خوار گر شیر طلاست .

قبول (از آنندراج ).


- شیر عرین ؛ شیر بیشه . شیر جنگل . شیر که در بیشه زندگی می کند. (یادداشت مؤلف ) :
سلطان همتش به دو گیتی نگه نکرد
شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری .

ظهیر فاریابی .


دعوی شاهی ترا رسد بحقیقت
لاف ز سرپنجه کار شیر عرین است .

ظهیر فاریابی .


نکته سنجان دگر را نیست زور طبع من
شیر برفین را نباشد قوت شیر عرین .

امیدی .


چو تو گردند حاسدانت اگر
شیر بالش شود چو شیر عرین .

انوری .


آن نبینی تا ز شر و شور مور
می چه بیند بچه ٔ شیر عرین .

خاقانی .


چون برآمد چهارسال برین
گور عیار گشت شیر عرین .

نظامی .


- امثال :
شیر بالش نشد چو شیر عرین .

انوری (از امثال و حکم ).


شیر عرین کجا نگرد سوی لاغری .

؟ (از امثال و حکم ).


به صورت ارچه مشابه بود ولیک خرد
ز شیر پرده نگیرد حساب شیر عرین .

ابن یمین .


چو شیر رایت او را کند صبا متحرک
مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را.

سعدی .


- شیر علم ؛ تصویر که بر جامه ٔ علم دوزند برای تفأل غلبه و هیبت ناظرین . (غیاث ) (آنندراج ). شیر رایت . تصویر شیر بیشه که بر پرچم و علم باشد :
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم .

ابوالفرج رونی .


آب هنرش خاک کند آتش فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را.

ابوالفرج رونی .


برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازوهیچ کس شجاعت شیر.

سوزنی .


دشمن تو کی شود با تو برابر به جاه
شیر علم کی شود همسر شیر ژیان .

خاقانی .


ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دمبدم .

مولوی .


هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم .

مولوی .


ز سایه ٔ علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم .

سعدی .


- || صورتی بی معنی .آنکه کارش به قوت و اراده ٔ دیگری است . (یادداشت مؤلف ): مثل شیر علم . (امثال و حکم دهخدا). رجوع به ترکیب شیر رایت شود.
- شیر غاب ؛شیر بیشه . شیر عرین .
هرکو به عهد شاه کند بندگی ّ غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب .

ابن یمین .


رجوع به ترکیب شیرعرین شود.
- شیر غران ؛ شیری که می غرد و نعره می کشد. (یادداشت مؤلف ). شیر هیبتناک . مزئر. (منتهی الارب ).
- || بهادر و غازی و جنگجو. (ناظم الاطباء). کنایه از دلیر وشجاع . (آنندراج ) (یادداشت مؤلف ).
- شیر فرش ؛ نقش شیر که برفرش کنند. (آنندراج ) :
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فرّ شیر گردون باد.

انوری (از آنندراج ).


- شیر فلوس ؛ صورت شیری که در یک طرف فلوس باشد و طرف دیگر نام شهر، و این در صفاهان و شیراز رایج است . (آنندراج ). عکس شیر درروی سکه ٔ فلزی :
آوردن زر به دست آسان نبود
خوابیده به روی هر فلوسی شیری .

نویدی شیرازی (از آنندراج ).


- شیر قالی ؛ نقش شیر که بر قالی منقش یا بافته بود. (آنندراج ) :
می درد پوست به او چهره شود گر موشی
نسبت مسند وفرش آنکه چو شیر قالی است .

رازی (از آنندراج ).


فراغتی به نیستان بوریا دارم
مباد راه درین بیشه شیر قالی را.

ملا طاهر غنی (از آنندراج ).


- || بر شخصی که پرلاف وگزاف باشد اطلاق آن کنند زیرا که از او هیچ کاری برنمی آید. (آنندراج ).
- شیر قالین ؛ شیر قالی . تصویر شیر که روی قالی باشد:
شیر قالین دگر و شیر نیستان دگر است .

؟ (از امثال و حکم دهخدا).


- شیر قلاب ؛ آهنی که قلندران بر سر دوال کمر دوزند و آن اکثر به صورت شیرباشد، و به هندی بکسوا گویند. (غیاث ) (از آنندراج ) :
نیفکنده هرگز برون از دهن
سگ نقش را شیر قلاب من .

میرزاطاهر وحید (از آنندراج ).


- شیر کردگار؛ علی علیه السلام . اسد اﷲ الغالب . شیر خدا. (یادداشت مؤلف ) :
بر ذوالفقار و بازوی تو آفرین کند
روزنبرد جان علی شیر کردگار.

سوزنی .


رجوع به ترکیب شیر خدا شود.
- شیر گردیدن ؛ شیرشدن . چون شیر زورمند و دلیر و شجاع گشتن :
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.

سعدی .


- || دلیری دروغین . (یادداشت مؤلف ).
- شیر گرمابه ؛ شیر حمام . شیری که بر دیوار حمام نقش کنند از ساروج و جز آن . رستم در حمام . (یادداشت مؤلف ) :
نزد آن کس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست .

؟ (از کلیله ).


- شیر لوای ؛ نقش شیر که بر لوای کنند. (آنندراج ) :
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و صف بدخواه درید.

سلمان (از آنندراج ).


- شیر ماده ؛ لحاسة. (منتهی الارب ). لب ء. لباءة. لَباءة. لَبُوءة. لُبَاءة. لَبَاءة. لَبة. (منتهی الارب ). لبوءة. (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) :
نه که هرزن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.

سنایی (از امثال و حکم دهخدا).


- شیر مست ؛ شجاع و دلاور وغازی و جنگجوی . (ناظم الاطباء). که چون شیر بیشه مست و قوی باشد :
نکو داستانی زد آن شیر مست .

نظامی .


- شیر نر؛ نرّه شیر. (یادداشت مؤلف ) : شیر نر بکشتی و ببستی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
نه که هر زن دغا و لاده بود
شیر نر هست و شیر ماده بود.

سنایی .


بس که بیت العیاررا ز نخست
شیر نر دیده ام ز طالع خویش .

خاقانی .


عدو ابله است ورنه ز خرد بود که مردم
دم اژدها نگیرد پی شیر نر نیاید.

خاقانی .


گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.

خاقانی .


- امثال :
شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت .

منوچهری (ازامثال و حکم ).


- || مرد شجاع . (یادداشت مؤلف ).
- شیر نمد؛ صورت شیری که از نمد سازند. (آنندراج ) :
شه که نه بر تخت به تمکین بود
شیر نمد روبه پشمین بود.

میرخسرو (از آنندراج ).


- شیر یله ؛ شیر رهاشده :
نتوان گفت خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه شیر یله نگریزد از پشک گراز.

فرخی .


ای همچو پدر به روز هیجا
شیر یله ٔ ژیان دیگر.

سوزنی .


- || مردشجاع و دلیر.
- کام شیر آژدن (خاریدن )؛ کنایه از دست به کار خطرناک یازیدن :
همه مولش و رای چندان زدن
بدین نیشتر کام شیر آژدن .

فردوسی .


رجوع به ترکیب پیشانی شیر خاریدن شود.
|| آن جانب سکه که شیر بر آن نقش بسته است ، و روی دیگر راخط گویند. (یادداشت مؤلف ). || علامت دولت ایران با خورشید در پشت و شمشیر بدست . رجوع به شیر و خورشید شود. || ببر. (ناظم الاطباء). || دلیر و شجاع و بهادر. (از ناظم الاطباء). سخت شجاع و دلاور و پهلوان . (یادداشت مؤلف ) :
گریزان شد از گیو پیران شیر
پس اندر همی تاخت گیو دلیر.

فردوسی .


ز دست دگر زال و مهراب شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر.

فردوسی .


بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین .

فردوسی .


کمندکیانی بینداخت شیر
به خم اندر آورد گوری دلیر.

فردوسی .


به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه .

فردوسی .


چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که ای تیغزن شیر تازنده اسپ .

فردوسی .


تو شیری و شیران به کردار غرم
برو تا رهانی دلم را ز گرم .

عنصری .


آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته .

خاقانی .


از چرخ طمع بِبُر که شیران را
دریوزه نشاید از در یوزه .

خاقانی .


- زن شیر؛ زن دلاور و شجاع و دلیر :
زن شیر از آن نامه ٔ شهریار
چو رخشنده گل شد به وقت بهار.

فردوسی .


- سالار شیر؛ فرمانده ِ شجاع و دلیر. سردار و پهلوان دلاور :
سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر.

فردوسی .


- شیران پولادخای ؛ مردمان دلیر و بهادر. (از برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا).
- || اسبان پرزور. (از برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از انجمن آرا).
- شیر امیر؛ کنایه ازسردار دلاور درگاه پادشاه :
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش .

نظامی .


- شیر پرخاشخر؛ پهلوان جنگاور :
ندانست کاین شیر پرخاشخر
ز فرمانْش پیچد بدینگونه سر.

فردوسی .


|| (ص ) موفق . پیروز. مقابل روباه که مظهر شکست و عدم موفقیت است : شیر آمدی یا روباه ؟ (فرهنگ فارسی معین ). در تداول عامه شیر را مظهر پیروزی و موفقیت و روباه را مظهر شکست گیرند و از کسی که دنبال کاری رفته پرسند: شیر آمدی یا روباه ؟ یعنی موفق و کامیاب هستی یا ناکام و شکست خورده :
دانم که از بیت اللَّهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحسن ؟

سنایی .


مپندار اگر شیریا روبهی
کز ایشان به مردی و حیلت رهی .

سعدی .


- امثال :
شیری یا روباه ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- شیر آمدن ؛ مانند شیرسرافراز و موفق آمدن :
به عرض بندگی دیر آمدم دیر
وگر دیر آمدم شیر آمدم شیر.

نظامی .


|| (اصطلاح سیاسی ) در عرف سیاست ، دولت انگلستان را گویند. (فرهنگ فارسی معین ). || نوعی ماهی در دریای فارس . (یادداشت مؤلف ). || (پسوند) مزید مؤخر کلمات : کماشیر. قماشیر. کاوشیر. جاوشیر. کتخ شیر. نرماشیر. کردشیر. دیرکردشیر. (یادداشت مؤلف ).

شیر. (اِ) لوله ٔ پیچداری که به ته ظرف یا لوله ٔ آب اتصال دارد و چون پیچ آنرابپیچانند آب جریان می یابد. (ناظم الاطباء). مبزل . مبزله . نایژه . لوله . لوله ٔ ضامن دار یا مجرای چرمی یا فلزی آب انبار یا خم یا چرخشتی که آب یا مایع درونی آنرا با گشودن و بستن آن بیرون کنند یا از بیرون شدن بازدارند: شیر آب انبار؛ شیر حمام . (یادداشت مؤلف ).


شیر. ( اِ ) حیوانی چارپا و سَبُع و درنده از نوع گربه که به تازی اسد گویند. ( ناظم الاطباء ). حیوانی است معروف که به عربی اسد گویند. ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ). ژیان ، شرزه ، چیره خران ، برق چنگال از صفات اوست. ( آنندراج ). پستانداری عظیم الجثه و قوی از راسته گوشت خواران جزو تیره گربه ها که دارای چنگالهای قوی و قدرت عضلانی بسیار و فکین نیرومند است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم قاره قدیم است ولی امروزه تقریباً منحصر به افریقای مرکزی است. نوع نر این پستاندار در اطراف سرو گردن دارای یال انبوه است. ( فرهنگ فارسی معین ).
ابوالابطال. ابوالاحیاس. ابوالنامور. ابواجر. ابوالاجری. ابوالجرا. ابوحفض. ابوالحذرة. ابورزاح. ابوالزعفران. ابوشبل. ابوالاشبال. ابوالضیغم. ابوعریس. ابوالعرین. ابوفراس. ابوالولید. ابولیث. ابومحراب. ابومحظم. ابوالنخس. ابوالهیضم. ذواللبد. ( مرصع ). ابوالعریف. ابومحراب.ابومحطم. ابوالنحس. ابوالهیصم. ابوالعباس. ابوالابطال. ابوجرد. ابوالاخیاس. ابوالتامور. ابوالحراة. ابوحفص. ابوالحذر. ابورزاح. ابوالزّعفران. ابوشبل. ابولیث. ابولبد. ( از المزهر سیوطی ). ابوالحذر. ابوالحرارة.ابوالحرث. ابوالابیض. ابوالاشهب. ابوالاشبال. ابوفراس.ابوعدی ( بچه شیر ). ابوالحارث. بوالحارث. اسدة. اسامة. باقر. بیاض. بربار. بهنس. بهینس. متبهنس. بیهس. شاه دد. شاه ددان. سلطان وحوش. مُجَهْجَه ْ. حامی. حلبس.حلبیس. حطام. حطوم. مِحْطَم. حیةالوادی. حیدر. حیدرة. حادر. دلهث. حمارس. حارس. حمز. دلاهث. دلهاث. ساعدة. ضبارم. ضمزر. ضمزز. طیثار. عنسة. عنترة. عفرنا. متبلل. مبربر. محمی. لبوة. لبوءة ( ماده شیر ). مبیح. محتصر. متحرب. محرب. مریمة. مبرر. هرماس. ( یادداشت مؤلف ). سرحان. ( لغت نامه مقامات حریری ). قسورة. لیث. هزبر. ( دهار ). ابولبید. ابولِبَد. اخثم. اخنس. اربد. ارقب. اسجر. اسد. اشجع. اشدخ. اشهب. اصبح. اصحر. اصدع. اصهب. اصید. اضبط. اغثر. اغثی. اغثی ̍. اغلب. افضح. اقدم. الیس. جائب العین. جاهل. جأب. جراض. جرائض. جرئض. جریاض. جرواض. جرهام. جری ٔ. جلنبط. جواس. جهضم. جهم. خابس. خبوس. خبعثنة. خباس. خثعم. خبعثن. خیس.خیتعور. خزرج. خشام. خطار. خنابس. خنوس. خنافس. خوان. دبحس. دریاس. دبخس. ذوالزوائد. ذولبیدة. راهب. رئبال. ریبال. رزم. رماحس. زفر. زائف. زباف. زنبر. زهدم. سلاقم. سلقم. سرحان. سوار. سندری. سید. ساری. ساعدة. سبر. شاکی. شجعم. شداقم. شدقم. شدید. شرابت. شرنبث. شریس. شنابث. شنبث. شندخ. شَکِم. شیظم. شیظمی. صارم. صعب. صلام. صلادم. صلقم. صلقام. صیاد. صم. صلهام. صمصام. صمة. صمادحی. صمصم. ضابط. ضبثم. ضیثم. ضموز. ضنبارم. ضنبارمة. ضباث. ضبارک. ضباثم. ضبوث. ضبر. ضبور. ضبث. ضبراک. ضرضم. ضراک. ضیغم. ضیغمی. ضیغنی. ضرغام. ضرغامة. ضرغم. ضرز. ضغز. ضمرز. طحطاح. طحن. طیشار. عادی. عارن. عثمثم. عترس. عَتَرَّس. عجوز. عرس. عذافر. عرزم. عِرْزَم. عَرازِم. عِرازِم. عرندس. عرصم. عِرْصام. عراصم. عرفاس. عفراس. عزام. عَرْهَم. عَرْهَم . عُراهِم. عروة. عسرب. عَسْلَق. عِسْلِق. عَسَلَّق. عسالق. عضمر. عطاط. عفرفرة. عفرن. عفرین. عفرناة. عَفَرْنی ̍. عشارب. عَشْرَب. عَشَرَّب. عشرم. عشارم. عَمَیْثَل. عنابس. عنبس. عائث. عیاث. عیوث. عوف. عابس. عبوس. عباس. عیار. غثوثر. غادی. غثاغث. غثث. غشرب. غدف. غضب. غَطَمَّش. غضوب. غالی ( به لغت یونانی ).غَضَوَّر. غضنفر. غضافر. غیال. فارس. فدوکس. فراسن. فراس. فروس. فصافصة. قائت. قارح. قداحس. قرضاب. قرضابة. قراضب. قرشب. قرثع. قرحان. قساقس. قسقاس. قسقس. قسور. قسورة. قصال. قِصْمِل. قَصْمَل. قُصَمِل. قضقاض. قطوب. قعنب. قعانب. قموص. قفصل. کفأت. کلب. کهمس. کریه. کِرْشَب . کعانب. کعنب. لائث. لابد. لَحِم. لیث. لیث عفرین. متربد. متجبر. متقدی. متناذر. مختلی. متورد. مجالح. مُجَهْجَه ْ. مجتری ٔ. مخسف. مختبس. مدرب. مخشف. مخثعم. مخیف. مرزبان الرازة. مرمل. مرثد. مُرَمِّل. مرزم. موهوب. مساری. مستری. مسافع. مستلحم. مِشَب . مُشَرْشِر. مصحر. مصدر. مصطاد. مصمعد. مفترس.مفاجی ٔ. مضبث. مقبقب. مضطبث. مضطهد. معید. معتزم. مُعْتَلی ̍. مقتمی. معیل. مضرج. مِطْحَر. مُغِب . مقصمل. مقرنصف. ملبد. ممقر. مِنْهَت. مَنْهَس. منیخ. مودی. مهتصر. مهصار. مهرب. مهراع. مهرع. مهیب. مهصم. مهصیر. مهصر. نَتَّآت. نَتَّآج. نجید. نحام. نهام. نَهّامة. نَهامة. نهد. ناهد. نَهِر. نهوس. نهاس. نهیک. ورد. وهاس. هادی. هاصر. هاضوم. هبرزی. هترک. هدب. هزابر. هزبر. هرّ. هراثم. هرات. هرثمة. هراهر. هَرِت. هرثم. هروت. هریت. هرهار. هَسَد. هشمة. هصار. هصام. هصم. هُصَر. هَصِر. هَصْوَر. هصورة. هضام. هضوم. هصرة.هلقام. همام. هماس. همهم. هموم. همهام. هنبع. هَوّام. هَیْزَم. هیصار. هیصم. هیصور. ( منتهی الارب ) :

شیر. [ ش َی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) مشورت دهنده . گویند: فلان خَیِّرٌ شَیِّرٌ؛ ای صالح للخیرو المشورة. ج ، شوراء. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مشورت دهنده و اهل مشورت و کسی که صلاحیت برای مشورت داشته باشد. (ناظم الاطباء). مشاور. (اقرب الموارد). || پنددهنده . (ناظم الاطباء). || زیبا. (از اقرب الموارد): انه لصیر شیر؛ او نیکوو خوب صورت است . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- شعر شیر؛ شعر نیکو. ج ، شیار. (ناظم الاطباء).
|| وزیر اول . (از ناظم الاطباء). وزیر. (المنجد) (از اقرب الموارد). || ج ِ شیار. (منتهی الارب ). رجوع به شیار شود. || ج ِ شوراء. (ناظم الاطباء). رجوع به شوراء شود.
- فرس شیر؛ اسب فربه . (دهار) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). اسب فربه . ج ، شیار. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

نیکورای؛ نیکوکار.


نیکورای، نیکوکار.
مایعی سفیدرنگ که پس از زایمان از پستان زن و هر حیوان مادۀ پستاندار بیرون می آید.
* شیر بریده: = شیر۳
* شیر خام خوردن: (مصدر لازم ) [مجاز] غفلت کردن، خطا کردن.
* شیر خشک: شیری که آن را خشک کرده و به صورت گرد درآورده باشند و هنگام لزوم در آب حل می کنند و می خورند.
* شیر مرغ: چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی دهد، چیز نایاب، شیر خفاش.
۱. پستاندار گوشت خوار و درنده، از خانوادۀ گربه سانان، و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد.
۲. (صفت ) [مجاز] شجاع، دلیر.
۳. آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده.
۴. (نجوم ) برج اسد.
* شیر بالش: [قدیمی] صورت شیر که بر روی بالش یا متکا نقش کرده باشند: لاف نسبت زند حسود و لیک / شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری: ۳۹۴ ).
* شیر برفی: [قدیمی، مجاز] شخصی که صورت ظاهرش با هیبت و باقدرت اما باطناً بی عرضه و بی لیاقت و بیکاره باشد.
* شیر چرخ: (نجوم ) [قدیمی] برج اسد یا آفتاب، شیر آسمان، شیر سپهر، شیر فلک، شیر گردون، شیر مرغزار فلک.
* شیر خدا: [مجاز] از القاب امیرالمؤمنین علی، اسدالله.
* شیر درفش: [قدیمی] تصویر شیری که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر علم.
* شیر ژیان: شیر خشمگین، شیر درنده.
* شیر سپهر: (نجوم ) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر شادروان: [قدیمی] تصویر صورت شیر که روی پرده نقش کرده باشند.
* شیر شرزه: [قدیمی] شیر خشمگین، شیر درنده.
* شیر علم: [قدیمی] تصویر شیر که بر روی پرچم نقش کرده باشند، شیر درفش.
* شیر فلک: (نجوم ) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیر کردن: (مصدر متعدی ) ‹شیرک کردن› [عامیانه، مجاز] کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن.
* شیر گردون: (نجوم ) [قدیمی] = * شیر چرخ
* شیروخورشید: [منسوخ] نشان رسمی سابق دولت ایران که عبارت بود از صورت شیر ایستاده با شمشیر در دست راست و خورشید که در پشت آن می درخشید.
* شیروخورشید سرخ: [منسوخ] نام پیشین هلال احمر در ایران.
وسیله ای برای قطع یا وصل کردن جریان مایع یا گاز. &delta، وجه تسمیۀ آن ظاهراً به این مناسبت بوده که در قدیم آن را به صورت سر شیر می ساخته اند.

۱. پستاندار گوشت‌خوار و درنده، از خانوادۀ گربه‌سانان، و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد.
۲. (صفت) [مجاز] شجاع؛ دلیر.
۳. آن روی سکه که دارای تصویر شیر بوده.
۴. (نجوم) برج اسد.
⟨ شیر بالش: [قدیمی] صورت شیر که بر روی بالش یا متکا نقش کرده باشند: ◻︎ لاف نسبت زند حسود و‌لیک / شیر بالش نشد چو شیر عرین (انوری: ۳۹۴).
⟨ شیر برفی: [قدیمی، مجاز] شخصی که صورت ظاهرش با‌هیبت و باقدرت اما باطناً بی‌عرضه و بی‌لیاقت و بیکاره باشد.
⟨ شیر چرخ: (نجوم) [قدیمی] برج اسد یا آفتاب؛ شیر آسمان؛ شیر سپهر؛ شیر فلک؛ شیر گردون؛ شیر مرغزار فلک.
⟨ شیر خدا: [مجاز] از القاب امیرالمؤمنین علی؛ اسدالله.
⟨ شیر درفش: [قدیمی] تصویر شیری که بر روی پرچم نقش کرده باشند؛ شیر علم.
⟨ شیر ژیان: شیر خشمگین؛ شیر درنده.
⟨ شیر سپهر: (نجوم) [قدیمی] = ⟨ شیر چرخ
⟨ شیر شادروان: [قدیمی] تصویر صورت شیر که روی پرده نقش کرده باشند.
⟨ شیر شرزه: [قدیمی] شیر خشمگین؛ شیر درنده.
⟨ شیر علم: [قدیمی] تصویر شیر که بر روی پرچم نقش کرده باشند؛ شیر درفش.
⟨ شیر فلک: (نجوم) [قدیمی] = ⟨ شیر چرخ
⟨ شیر کردن: (مصدر متعدی) ‹شیرک کردن› [عامیانه، مجاز] کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن.
⟨ شیر گردون: (نجوم) [قدیمی] = ⟨ شیر چرخ
⟨ شیروخورشید: [منسوخ] نشان رسمی سابق دولت ایران که عبارت بود از صورت شیر ایستاده با شمشیر در دست راست و خورشید که در پشت آن می‌درخشید.
⟨ شیروخورشید سرخ: [منسوخ] نام پیشین هلال احمر در ایران.


وسیله‌ای برای قطع یا وصل کردن جریان مایع یا گاز. Δ وجه تسمیۀ آن ظاهراً به‌ این مناسبت بوده که در قدیم آن ‌را به‌صورت سر شیر می‌ساخته‌اند.


مایعی سفیدرنگ که پس از زایمان از پستان زن و هر حیوان مادۀ پستاندار بیرون می‌آید.
⟨ شیر بریده: = شیر۳
⟨ شیر خام خوردن: (مصدر لازم) [مجاز] غفلت کردن؛ خطا کردن.
⟨ شیر خشک: شیری که آن ‌را خشک کرده و به‌صورت گرد درآورده باشند و هنگام لزوم در آب حل می‌کنند و می‌خورند.
⟨ شیر مرغ: چیزی که وجود ندارد زیرا که مرغ شیر نمی‌دهد؛ چیز نایاب؛ شیر خفاش.


دانشنامه عمومی

شیر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
شیر (خوراکی)، مایع سفیدرنگ خوراکی
شیر (وسیله)، وسیله ای معمولاً فلزی برای بازوبست، تنظیم و کنترل جریان مایعات یا گازها
شیر صنعتی، وسیله ای برای قطع و وصل جریان سیال ها در خط لوله ها و شبکه های لوله کشی و محیط های صنعتی
شیر (صورت فلکی)

دانشنامه آزاد فارسی

شَئر
(یا: شَعْر) از انواع موسیقی بلوچستان. متن آن داستان های حماسی، تاریخی، عاشقانه و مذهبی، رویدادهای اجتماعی، پند و اندرز است شَئر در واقع نوعی داستان سرایی همراه با موسیقی است. شائر به کسی اطلاق می شود که شَئر را با ساز و آواز اجرا کند. درگذشته، شائرهای بلوچ فقط راوی واقعیات تاریخی، حماسی و عاشقانه نبودند و گاه خود از عوامل شکل گیری رویدادهای مذکور بودند. این نوع موسیقی معمولاً در مجالس بزرگ، محافل خوانین و گاه در عروسی ها اجرا می شود. سازهای شرکت کننده در اجرای این نوع موسیقی قیچک و تمبورک است. نیز ← موسیقی بلوجستان

شیر (جانوران). شیر (جانوران)(lion)
شیر
شیر
شیر
شیر
شیر
گربۀ وحشی بزرگی با پوششی گندم گون. نابالغان لکه هایی تیره برای استتار دارند که معمولاً هنگام بلوغ ناپدید می شوند. نر دارای یالی سنگین و کاکلی در انتهای دم است. اندازۀ سر و بدن شیر حدود دو متر است و دمش یک متر طول دارد. شیرهای ماده کمی کوچک ترند. شیرها هر بار دو تا شش توله به دنیا می آورند و اغلب به صورت گروه (گله) هایی متشکل از چندین نر بالغ، ماده، و نابالغ ها زندگی می کنند. شیرها گوشت خوارند و فقط در افریقا، جنوب صحرا، و در جنگل گیر در شمال شرقی هند یافت می شوند.رفتار. شیرها قادر به جهش های سریع اند. غالباً شیرهای ماده شکار می کنند. آن ها با یکدیگر همکاری و تا آخرین نفس جانوران چرنده را دنبال می کنند. ماده ها برای همیشه با گله باقی می مانند ولی نرهای جوان فقط تا ۳سالگی می مانند. یک یا چند نر بالغ، معمولاً برادرها، چند سال با گله باقی می مانند تا زمانی که نرهای رقیب آن ها را بیرون برانند. نرها یا نری که وارد می شود، همۀ توله های گله را می کشد تا شیرهای ماده آماده تولیدمثل مجدد شوند. شیرها زمانی که شکار نمی کنند بیشتر وقتشان را به چرت زدن یا خواب می گذرانند. طول عمر متوسط یک شیر ۱۵ تا ۲۰ سال در طبیعت، و ۲۰ تا ۲۵ سال در اسارت است. شیرها متعلق به خانوادۀ گربه، جنس Panthera شامل ببرها، پلنگ ها، و جگوار، و گونۀ P.Leo اند. شیر آسیایی در ضمیمۀ یک (گونه های در معرض خطر) CITES ثبت شده است و تعداد کل جمعیت آن در ۱۹۹۶ فقط ۲۵۰ تا ۳۰۰ قلاده بود. بنا به برآورد آوریل ۲۰۰۱، کمتر از ۱۵هزار شیر در طبیعت باقی مانده بود. بنا به نوشته های ۱۰۰ تا ۱۵۰ سال اخیر، شیر در ایران یافت می شده است. پراکنش شیر در ایران در بیشه ها و جنگل های خوزستان، رامهرمز، دشت ارژن، و رود قره آغاج در جنوب شیراز بوده است. آخرین بار در ۲۲مه ۱۹۴۲ شیر را در ایران دیده اند. در این زمان یکی از نقشه برداران هندی قشون انگلیس شیری را در ۶۵ کیلومتری شمال غربی دزفول مشاهده کرد. هم اکنون نزدیک به ۲۰۰ قلاده شیر از نژاد ایرانی (Panthera leo Persica) در هندوستان وجود دارد. علت انقراض شیر در ایران، از بین رفتن زیستگاه های طبیعی این حیوان بوده است.

شیر (خوراک). شیر (خوراک)(milk)
ترشح غده های شیری (پستانی) پستانداران ماده. بیش از ۸۵درصد آن آب است، و بقیۀ آن از پروتئین، چربی، لاکتوز (قند شیر)، کلسیم، فسفر، آهن و ویتامین ها تشکیل می شود. شیر گاو، بز و گوسفند را غالباً انسان ها استفاده می کنند. نوشیدن منظم شیر پس از دورۀ نوزادی، اصولاً جزو عادات غربی هاست. ترکیبات شیر، برحسب نیاز نوزاد، در گونه های مختلف متفاوت است؛ شیر انسان در مقایسه با شیر گاو حاوی پروتئین کمتر و لاکتوز بیشتر است. شیر بدون چربی، باقی ماندۀ شیر، پس از جدا کردن خامۀ آن است. به آسانی خشک می شود، از این رو، به عنوان مادۀ غذایی کمکی، به کشورهای جهان سوم فرستاده می شود. شیر غلیظ شده یا عسلی، شیری است که با حرارت به نصف حجم اولیه اش کاهش می یابد. شیر کندانسه به نحوی غلیظ می شود که به یک سوم حجم اولیه اش می رسد و قند به آن افزوده می شود.

شیر (صنایع). شیر (صنایع)(valve)
در فناوری، وسیله ای برای کنترل جریان سیالات. در داخل شیر توپی ای حرکت، و مسیر عبور سیال را گشاد یا تنگ می کند. شیرهای معمولی عبارت اند از شیر مخروطی یا شیر سوزنی، شیر ساچمه ای، و شیر پروانه ای که همگی براساس شکل توپی شان نام گذاری شده اند. شیرهای خاص عبارت اند از شیر یک طرفه که سیال فقط در یک جهت از آن عبور می کند، و شیر اطمینان که در شرایط خاص جریان سیال را قطع می کند.

نقل قول ها

شیر، پستانداری از خانواده گربه ایان است.
• «از این جهت شیری از جنگل ایشان را خواهد کشت و گرگ بیابان ایشان را تاراج خواهد کرد و پلنگ بر شهرهای ایشان به کمین خواهد نشست و هرکه از آن ها بیرون رود دریده خواهد شد زیرا که تقصیرهای ایشان بسیار و ارتدادهای ایشان عظیم است.» -> انجیل عهد عتیق، کتاب ارمیاء، ۵، ۶
• «پس من برای ایشان مثل شیر خواهم بود و مانند پلنگ به سر راه بر ایشان حمله خواهم آورد و پرده دل ایشان را خواهم درید و مثل شیر ایشان را خواهم خورد و حیوانات صحرا ایشان را خواهد درید.» -> انجیل عهد عتیق، کتاب هوشع نبی - ۱۳، ۷-۸
• «روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید گوزنان نمایند.» -> ابوالفضل بیهقی
• «روباه به درِ خانه ِ خویش چندان قوت دارد که شیر به در خانه کسان ندارد.» -> مرزبان نامه
• «و گرگ با بره سکونت خواهد داشت و پلنگ با بزغاله خواهد خوابید و گوساله و شیر و پرواری باهم و طفل کوچک آن ها را خواهد راند و گاو با خرس خواهد چرید و بچه های آن ها باهم خواهند خوابید و شیر مثل گاو کاه خواهد خورد.» -> انجیل عهد عتیق، کتاب اشعیاء نبی - ۱۱، ۶
• «بهتر است کله روباه باشی تا دم شیر.» -> ضرب المثل عبری
• «توی دهن شیر رفتن»• «خر بار بر به از شیر مردم در.» -> سعدی
• «سر سگ بودن بهتر از دم شیر بودن است.» -> ضرب المثل عربی
• «سگ در خانهٔ صاحبش شیره.»• «سگ زنده بهتر از شیر مرده است.»• «شیر از مورچه می گریزد.»• «شیر که پیر شد، بازیچه شغال می شود.»• «شیر نر و ماده ندارد.» -> ضرب المثل آذربایجانی
• «ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند// احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند» -> منوچهری دامغانی
• «از بار هجو من، خر خم خانه گشت لنگ// آن همچو شیر گنده دهان، پیس چون پلنگ» -> سوزنی
• «اسب می تاخت با شکوه و دلیر// که کند فعل شیر بچه شیر» -> مکتبی شیرازی
• «اشتر نادان به نادانی فروخسبد به راه// بی حذر باشد از آن شیری که اشترافکن است» -> منوچهری دامغانی
• «ای صفدری که در صف هیجا ترا خرد// همتای پیل جنگی و شیر ژیان نهاد» -> ظهیرالدین فاریابی
• «باش که وقت مشیب صید غزالان شوی// ای که زنی در شباب پنجه به شیر عرین» -> قاآنی شیرازی
• «بدان دژ درون رفت مرد دلیر// چنان چون سوی آهوان نره شیر» -> فردوسی
• «بندگان شه کمند از چرم شیران کرده اند// در کمرگاه پلنگان جهان افشانده اند» -> خاقانی
• «بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان// همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد» -> صائب تبریزی
• «به کارهای گران مرد کاردیده فرست// که شیرشرزه درآرد به زیر خم کمند» -> سعدی
• «جام درآوردن از این آب گیر//طعمه گرفتن بود از کام شیر» -> ایرج میرزا
• «چنین است هنجار فرخنده شیر// که شرم است آیین شیر دلیر» -> ادیب پیشاوری
• «چوریزد شیر را دندان و ناخن// خورد از روبهان لنگ سیلی» -> نظامی
• «زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند// آری آری گربه هست از عطسه شیر ژیان» -> خاقانی
• «ز دریا برآمد یکی اسب خنگ// سرون گرد چون گور و کوتاه لنگ// دمان همچو شیر ژیان پر ز خشم// پلنگ و سیه خایه و زاغ چشم» -> فردوسی
• «ز شاهین و از باز و پران عقاب// ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب// همه برگزیدند فرمان اوی// چو خورشید روشن شدی جان اوی» -> فردوسی
• «سپر نفکند شیر غران ز جنگ// نیندیشد از تیغ بران پلنگ» -> سعدی
• «سر پشه و مور تا شیر و گرگ// رها نیست از چنگ و منقار مرگ» -> فردوسی
• «شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ به است» -> سعدی
• «شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم// گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم» -> خاقانی
• «شیردلانند در این مرغزار// بگذر و پیشانی شیران مخار» -> خواجوی کرمانی
• «شیر را از مور صدزخم، اینت انصاف ای جهان// پیل را از پشه صدرنج، اینت عدل ای روزگار» -> جمال الدین عبدالرزاق
• «شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود// نَبَرَد بند و قلاده شرف شیر ژیان» -> فرخی سیستانی
• «قوت پشه نداری چنگ با پیلان مزن// همدل موری نه ای، پیشانی شیران مخار» -> جمال الدین عبدالرزاق
• «که چون بچه شیر نر پروری// چو دندان کند تیز کیفر بری// چو با زور و با چنگ برخیزد او// به پروردگار اندر آویزد او» -> فردوسی
• «گربه شیر است در گرفتن موش// لیک موش است در مصاف پلنگ» -> سعدی
• «گرگ را کی رسد صلابت شیر// باز را کی رسد نهیب شخیش» -> رودکی
• «گشاده به رو چرب دستی و زور// کمان مهره آهو و شیر و گور» -> فردوسی
• «گنج طلب کن چو به ویران رسی// پنجه نهان کن چو به شیران رسی» -> خواجوی کرمانی
• «نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ// نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز» -> منوچهری دامغانی
• «نخورد شیر نیم خورده سگ// ور به سختی بمیرد اندر غار» -> سعدی
• «ور گاو گشت امت اسلام لاجرم// گرگ و پلنگ و شیر، خداوند منبرند» -> ناصرخسرو
• «و زان پس برفتند سیصد سوار// پس بازداران همه یوزدار// به زنجیر هفتاد شیر و پلنگ// به دیبای چین اندرون بسته تنگ» -> فردوسی
• «همی کرد نخجیر آهو نخست// ره شیر و جنگ پلنگان نجست// کنون نزد او جنگ شیر ژیان// همانست و نخجیر آهو همان» -> فردوسی
• «هنر نزد ایرانیان است و بس// ندارند شیر ژیان را به کس» -> فردوسی
• «یکی گرگ در وی بسان نهنگ// بدرد دل شیر و چرم پلنگ» -> فردوسی

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] شیر (ابهام زدایی). شیر ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • شیر مایع، مایعی ترشح شونده از غدد پستانی انسان یا حیوان ماده• شیر درنده، حیوانی درنده و معروف• شیر ابزار، وسیله ای با بستن یا باز کردن دریچه ای، برای تنظیم یا قطع و وصل جریان مایع یا گاز
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: šir
طاری: šir
طامه ای: šir
طرقی: šir
کشه ای: šir
نطنزی: šir


گویش مازنی

/sheyar/ اندک و مختصر & آبادی بزرگ کوهستانی میان کلاردشت و گلیجان ییلاقی شامل دو هزار، داکو و مناطق ییلاقی لنگای عباس آباد این آبادی امروزه در مرز جغرافیایی غرب مازندران واقع شده است & خیس تر

اندک و مختصر


آبادی بزرگ کوهستانی میان کلاردشت و گلیجان ییلاقی شامل دو ...


خیس تر


گویش بختیاری

1. شیر (جانور)؛ 2. شیر (خوردنى).


واژه نامه بختیاریکا

بِه شیر بیدِن
هی شیر هی شیر کِردِن

جدول کلمات

لبن

پیشنهاد کاربران

شیر _ منظور از حیوان : lion
شیر _ منظور از نوشیدنی : milk

شیر: مایعی سفید مایل به کرم و زرد میباشد.
آنرا یا پاستوریزه و یا جوشانده و میل می نمایند

اسد

اصلان

شیر. ( ص ) ، ( زبان مازنی ) ، خیس. "مه جمه شیر بهیه. " پیراهنم خیس شده.

شیر صفت مردان نترسی هست که جزء به رضایت خداوند فکر نمیکنند , حمله دسته ی
شیرها , به کفتارها و گراز ها , تماشایی هست
خداوند شیران بیشه ایران زیاد کند به امید آزادی شیر شادروان ( شوشتر ) از قفس
و فرا خوان او , به جمع شدن شیران تمام عالم هستی
هیبت شیر ژیان , شیر گردون و شیر علم در راس دسته شیران دیدنی هست
ان شاءالله در آینده ایی بسیار بسیار نزدیک

احتمالا شیر جنگل از شِر زه تشکیل شده باشه. شِر زخم حاصل از چنگال این حیوان جنگلی هست زه یا همان زاباشه. شِریعنی زخم و"زه"همان زاییدن وبوجود آوردن باشه. چون شیر تیز چنگال هست وزخم بوجودمیاره. یعنی زخم کننده و زخم بوجود آورنده. درگویش بختیاری "شیر"، شِیر تلفط میشه.

شیر فارسی با shareانگلیسی همریشه است وبمعنی چند تکه کردنه شیر چون میدرد وتکه تکه میکند زرد شیر بود وپلنگ پولک شیر وببر هم بور شیر بوده است. شیر آب را شیر میگن چون آب را چند تکه میکند وبه جاهای گوناگون میرساند. شیر خوردنی هم چون از چنددال میاید شیر شده است که کوچک شده وشیر آن مانده است بهمین روش پریز را شیربرق میشود گفت
استاد عمید هم دراینباره بخطا رفته است

شیر هندی بهترین نوع ازاین رده است

شیر نماد ایل لر بختیاری است

ایل لر بختیاری از زمان های قدیم تا به امروز روی مزار بزرگان خود مجسمه شیر سنگی قرار می دهند

نماد شجاعت در بین پادشاهان و همچنین بختیاری ها می باشد

از آنجا که در برخی کشورها مجسمه حیوانی که برای آنها مقدس بود را بر سر خروجی آب قرار می دادند، مثلا در فرانسه سر خروس و در اتریش بر سر خروجی آب، سردیسی از شیر نصب می کردند، در تهران هم بنا به همت یک سرمایه دار تهرانی برای اولین بار یک شرکتی اتریشی در چندین محله تهران کار لوله کشی آب انجام داده بود برای باز و بسته کردن آب لوله کشی فلکه ای قرار داده بود که به شکل سر شیر بود ، و مردم هر وقت برای برداشتن آب به آنجا می رفتند، می گفتند: رفتیم از سر شیر آب آوردیم! بعد ها در خانه ها هم بر سر لوله آب خانه ها این مجسمه ی کوچکی از کله ی شیر بود و وقتی می خواستند جریان آب را باز و بسته کنند می گفتند �شیر آب را باز کن یا ببند�. اینگونه بود که به فلکه باز و بسته کردن آب" شیر آب" گفته شد .

شیر بزرگی ، سرآمد و چکیده است.

در جنگل بزرگ حیوانات ، شیر فرمانروا

در جریان آب نگهبان به نام شیر اب

در جانوران چکیده به نام شیر

در مواد چکیده مثل شیرابه

شیر به معنی نوشیدنی: milk و شیر به معنی حیوان:lion

شیر سلطان جنگل است

گردن شیر را به کمند آوردن :کنایه ای ایماست از گُردی و دلاوری .
در پندارشناسی ِ رزمی، یکی از برترین ویژگی های پهلوانی《شیر شکاری》است.
چو یک چند بگذشت و گشت او بلند
سویِ گردنِ شیر شد با کمند
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۱۹۲.

شیر : حیوان وحشی
ز بیم سپهبَد گوِ پیلتن ،
بلرزد همی شیر بر انجمن
دکتر کزازی در مورد این واژه می نویسد: 《 شیر در پندار شناسی شاهنامه نماد گونه ی دلیری و شجاعت است . 》
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۶۵. 》
در جایی دیگر می نویسد : ( ( شیر در پهلوی شگر šagr بوده است. می توان انگاشت که ریختی دیگر از آن در پارسی شَرْز است که در " شرزه " ویژگی همواره ی شیر باز مانده است. می تواند بود که ریختی گویشی از" شگر"، شَغْر، با جابجایی آوایی شرغ شده باشد و "شرغ" با دیگرگونی " غ" به " ز" "شرزه"، چونان ویژگی شیر به کار برده شده است. ) )
( ( پریّ و پلنگ انجمن کرد و شیر؛
ز درّندگان ، گرگ و ببر دلیر ) )
( همان ص 248. )


بوی شیر از لب کسی آمدن: استعاره است تمثیلی به معنی ”بسیار کم سن و سال بودن “
همی از لبت شیر بوید هنوز،
که زد بر کمانِ تو، از جنگ توز؟
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۳٠۱. 》

شیر = حیوان = lion


شیر = خوردنی =milk


شیر = حیوان تنومند، وحشی و درنده، سلطان جنگل از تیره گربه سانان، به ترکی " آصلان " و همچنین " شئر " گفته می شود.
شیر = مایع سفید رنگ، محصول پستان جانوران پستاندار ، غذای دوران نوزادی ، غذای غنی و مقوی از خانواده لبنیات ، به ترکی " سود " گفته می شود.
شیر = وسیله قطع و وصل آب لوله کشی به مدلها و از فلزات مختلف، به ترکی هم " شیر " گفته می شود. نسلهای قبلی، " قیرنا " هم می گفتند. قیرنا در زبان ترکی به معنی سه راه می باشد و احتمالاً چون دسته شیرها به شکل سه راه بوده، این کلمه را برای شیر آب انتخاب کرده بودند.

پارسی باستان: شگرا
پارسی پهلوی: شگر
پارسی نوین: شیر
واژه "شیر" از ریشه سور ( =خورشید ) است که یکی از معنی های خورشید "پراکندن" و "پخش کردن" نور است و نوک پستان گاو مانند پرتوهای خورشید چندگانه است؛ ازین رو واژه "شیر" به معنی "چند پاره شدن" است که از این ریشه واژگان بسیاری هم در پارسی و هم در انگلیسی ساخته شده اند که در همه آن ها معنی "چند پاره شدن" دیده می شود:
شیر ( نوشیدنی ) : پخش کردن شیره پستان
شیر ( آب ) : ابزاری برای پخش کردن آب
شیر ( جانور ) : درنده
شغال: درنده
شکار: تکه تکه کردن
شکر: ریز ریز
شور: ریز ریز
شار: پاشیدن، مانند آبشار
شمشیر: شم ( ترس ) شیر ( پاره کننده )
شیرازه: جایی که چند بخش به هم می پیوندند.
شرک/شریک/اشتراک: پراکندن و پخش کردن

shear: قیچی کردن
share: شریک شدن
saker: شاهین شکاری
scar: دریدگی
score: امتیاز
sugar: شکر
saccharin: شکر مصنوعی
sucrose: آمیزه شکر جانوری ( گلوکز ) و شکر میوه ای ( فراکتوز )


به شیر نوشیدنی در پهلوی ساسانی شیر، پِم و جیو و به شیر دده شِر و شَگر گفته میشد.
پَم بَخِردِن در مازندرانی به چم نوشیدن شیر است که با پِم در پهلوی هم ریشه است.

شِیر یعنی ارسال، ارسال کردن

شیر ( خوراکی ) یعنی مایع سفید رنگ خوردنی

شیر ( حیوان ) نام حیوانی در جنگل

شیر ( دستگاههای لوله و اتصالات ) یک وسلیه که با استفاده از از ان آب لوله ها به خانه ها می اید.

Lion
شیری که جز حیوانات است.


شیر ( خوراکی ) یعنی مایع سفید رنگ خوردنی: در زبان ترکی می شود: سوت ( sūt ) این واژه از زبان پهلوی وارد زبان ترکی شده است و با واژه ی سود از یک ریشه می باشد.
دکتر کزازی ذیل واژه سود می نویسد: ( ( سود در پهلوی سوت بوده است. ریختی دیگر از آن در پارسی سودا است به معنی بازرگانی و دادوستد که در واژه "سوداگر" کاربرد یافته است. می تواند بود که این واژه از سوتپگار sūt - apgār پهلوی به معنی سودآور برآمده باشد. ) )
نامه ی باستان جلد اول ص ۱۸۵.
بنابر این واژه ی سوتپگار به معنی سود آور همان است که ما به شکل مخفف در زبان ترکی در ریخت "sūt" به معنی شیر امروزه به کار می بریم که در اصطلاح امروزی می شود "مفید" و سود بخش . ( نگارنده )

اسد. . . هژبر. . .

شیر جانوری نیرومند با سری بزرگ، پاهای بزرگ و قوی و دمی بلند از جنس پلنگ شکلان ( Panthera ) است. اندازهٔ بدن او ۱۴۰ تا ۲۰۰ سانتیمتر و اندازهٔ دم او ۶۷ تا ۱۰۰ سانتیمتر است. نوع نر بزرگ تر از ماده است و نرها بر روی گردن و شانهٔ خود دارای یال نیز می باشند. رنگ بدن شیرها بین قهوه ای مایل به زرد و قهوه ای مایل به سرخ متغیّر است. رنگ یال شیرهای نر نیز از زرد روشن تا سیاه متغیّر است. همچون دیگر گربه سانان بزرگ شیرها نیز می توانند به سرعت های بالا دست یابند و آن را برای مدّت کوتاهی حفظ کنند.
در گذشته در آفریقا، خاورمیانه و جنوب آسیا به فراوانی یافت می شدند ولی اکنون فقط در جنوب صحرای بزرگ در آفریقا و در منطقهٔ حفاظت شده ای در شمال غربی هند زندگی می کنند. شیر برخلاف مشهور بودن به سلطان جنگل در بیشه ها زندگی می کند.
این جانور ۲۰ ساعت در روز به استراحت می پردازند. شیرها معمولاً در طول روز به شکار می پردازند ولی در مناطقی که آنها را شکار می کنند تنها در شب فعّال هستند. آنها گروهی زندگی می کنند و هر گروه متشکّل از سه شیر نر، پانزده ماده و توله هایشان در یک قلمرو مشخّص است. گروه های دیگری نیز هستند که تنها از شیرهای نر مجّرد تشکیل شده اند.
شیرها جانورانی مانند گورخر و غزال را برای تغذیه شکار می کنند. آنها جانوران بزرگ تر مانند بوفالوها و زرّافه ها را نیز به صورت دست جمعی و به کمک یکدیگر شکار می کنند. حتّی پرندگان و گاهی کروکودیلها نیز به دست آنها گرفتار می شوند. شکارکردن بیشتر به عهدهٔ شیرهای ماده است.
شیرها از قلمرو خود در برابر بیگانگانی مانند شیرهای نر غریبه وهمچنین دشمن همیشگی خود یعنی کفتارها دفاع می کنند. شیرها بطور غریزی دشمنی پایان ناپذیری با کفتارها بر سر تصاحب قلمرو دارند. بطوری که حتی بصورت گلّه ای به نبرد با یکدیگر می پردازند که باعث تلفات زیاد از هر دو گروه بویژه کفتارها می شود. یکی از خونبارترین این نبردها که در صحرای اتیوپی در جنوب آدیس آبابا رخ داد و دو هفته به درازا کشید منجر به کشته شدن ۳۵ کفتار و ۶ شیر شد و با برتری شیرها همراه بود.
شیر آسیایی یکی از دو زیرگونه در حال حیات شیر است که امروزه به طور طبیعی تنها در جنگل گیر در گجرات هندوستان زندگی می کند.
تولید مثل
شیرها زمان و دورهٔ جفت گیری مشخّصی ندارند. آنها پس از ۱۰۲ تا ۱۱۳ روز بارداری ۱ تا ۶ توله به دنیا می آورند. امّا اکثراً شمار توله های به دنیا آمده ۲ یا ۳ است. توله ها نزدیک به شش ماه از شیر مادر تغذیه می کنند ولی از سه ماهگی آغاز به خوردن گوشت می کنند. وقتی که گروه برای شکار می رود یک یا دو شیر بالغ می مانند و از توله ها نگهداری می کنند ولی زمانی که جانوری شکار می شود یک شیر ماده می آید و آنها را به مکان شکار می برد. توله ها پس از چهارماهگی می توانند هنگام شکار با مادر خود باشند. آنها از سنّ هجده ماهگی قادر به زادآوری می شوند؛ نرهای جوان از گروه بیرون رانده می شوند ولی ماده ها در گروه می مانند.
منبع
BBC News http://news. bbc. co. uk/2/hi/africa/323422. stm
The Simin And Schuster Encyclopedia Of Animals. Ed. Dr. Philip Whitefield
جستار وابسته
شیر ایرانی
از ویکی پدیا


کلمات دیگر: