نیل . (اِ) گیاهی است که عصاره ٔ آن را نیله و نیلج گویند و بدان رنگ کنند. برگ نیل را با آب گرم می شویند و کبودگی و کدورت آن دور کنند و آب را نگاه دارند تا همچو گل به تک نشیند پس آب را می ریزند و نیله را خشک کنند، و آن مبرد است و مانع جمیع اورام در ابتدا... (از منتهی الارب ). حشیشی است عصاره ٔ وی را نیلج خوانند و شجره ٔ وی را عظم خوانند و نیکوترین ورق وی سبز بود که به سرخی زند. (از ابن بیطار). نیل مأخوذ از سنسکریت و آن یک نوع گیاهی است که آن را وسمه و رنگ گویند و به تازی کتم گویند و سدوس نیز گویند. ماده ٔ ملونه ای که از برگ این گیاه به دست می آورند و در رنگ رزی استعمال می نمایند. (ناظم الاطباء). ماده ای است آبی رنگ که از برگ انواع مختلفه درختچه ٔ نیل به دست می آید. درختچه ٔ نیل از تیره ٔ پروانه واران است و دارای برگهای مرکب شانه ای و پوشیده از کرک ، گلهایش قرمز یا صورتی رنگند که دارای آرایش خوشه یا سنبله می باشند، میوه اش غلاف مانند است شبیه میوه ٔ لوبیا. در حدود
250 نوع از این گیاه شناخته شده که همگی متعلق به نواحی گرم کره ٔ زمینند و بیشتر به منظور استفاده ماده ٔ آبی رنگ از برگ آنها کشت می شوند. ماده ٔ رنگی نیل را در نقاشی و جهت خوشرنگ کردن لباسهای سفید پس از شستشو به کار می برند. دانه های این گیاه به نام تخم رنگ موسومند. نیلنج . درخت رنگ . (از فرهنگ فرهنگ معین )
: از کرمان زیره وخرما و نیل و نیشکر و پانیذ خیزد. (حدود العالم ).
چون به لشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری .
امیر گفت خواجه را چه باید فرستاد گفت سی هزار من نیل رسم رفته بوده است . (تاریخ بیهقی ص
295).
تا نرفتی به حج نه ای حاجی
گرچه کردی سلب کبود به نیل .
ناصرخسرو.
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است .
خاقانی .
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چه کنم .
خاقانی .
دلهابه نیل رنگ رزان درکشید ازآنک
غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 766).
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان .
نظامی .
چون کفش از نیل گنه شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد.
نظامی .
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی .
کاری نکند زهره که ننگی باشد
بر دامن او ز نیل رنگی باشد.
عبید.
|| رنگ آبی . از رنگهای رومی یا شفاف که نقاشان قدیمی ایران استعمال می کرده اند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به معنی قبلی شود. || سپند سوخته را گویند که بر پیشانی و بناگوش طفلان مالند برای دفع چشم زخم . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از برهان ) (از رشیدی )
: نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن ساز دفی .
انوری (از انجمن آرا).
|| کنایه از آب نیلگون . آب حوض یا استخر یادریاچه
: حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه .
انوری .
|| کنایه از متاع و کالا
: چو نیل خویش را یابی خریدار
اگر در نیل باشی باز کن بار.
نظامی .
-
به رنگ نیل ؛ کبود
: به پیش اندرون ساخته هفت پیل
برو تخت پیروزه هم رنگ نیل .
فردوسی .
-
جامه به نیل زدن (فروبردن ) ؛ یأس پیدا کردن . گذشته و مرده شمردن . نیست و نابود گرفتن . (یادداشت مؤلف )
: یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامه ٔ تقوی به نیل .
سعدی .
-
جامه در نیل افتادن ؛ مصیبت زده و سوگوار شدن
: اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتاده ای را جامه در نیل .
نظامی .
-
چون (چو) نیل ؛ سخت کبود. (یادداشت مؤلف )
: یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
نهادند و شد روی گیتی چو نیل .
فردوسی .
که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل .
فردوسی .
بماندستم چون خنگ در این خانه و دلتنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پر آژنگ .
حکاک .
- || سخت نرم گشته . سخت سوده . مثل سرمه . (یادداشت مؤلف )
: هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسب او نیل نیست .
فردوسی .
-
در نیل زدن و فروبردن و کشیدن جامه را ؛ به علامت عزا جامه کبود کردن
: در نیل کشند ار نبود دسترس خون
عشاق تو بی رنگ نپوشند کفن را.
کلیم (از آنندراج ).
یوسف از غیرت آن نرگس نیلوفررنگ
رفت تا مصر که در نیل زند پیراهن .
صائب (از آنندراج ).
-
سرچشمه ٔ نیل ؛ کنایه از شرم زن
: به سرچشمه ٔ نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود.
نظامی .
-
نیل بر چهره مالیدن ؛ کنایه از روسیاه گردانیدن و از رحمت محروم داشتن . (آنندراج )
: قرب تو به چهره ٔ عزازیل
مالید به ترک سجده ای نیل .
واله (از آنندراج ).
-
نیل به زیان رفتن ؛ کنایه از شهرت امر غیر ممکن . (از غیاث اللغات ). هر وقت آب نیل خم رنگ رزی فاسد شود، رنگرز به بازار
رود و دروغی مشهور کند، پندارند که بدین وسیله آب نیل دوباره به رنگ اصلی باز می گردد و آن را فاسد شدن و ضایع شدن نیل هم گویند. نظام دست غیب راست
: حرف وصل من و تو می گویند
به زیان رفته مگر نیل فلک .
(از فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ نظام ) (از آنندراج ) (از غیاث اللغات ).
-
نیل پراکندن ؛ کنایه است از سیاه رنگ کردن
: تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل .
فردوسی .
-
نیل چشم زخم ؛ داغ سیاه که برای دفع چشم زخم بر چهره گذارند. (آنندراج )
: گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم
آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن .
میر حسن دهلوی (از آنندراج ).
-
نیل خم آسمان ؛ کنایه از نحوست آسمانی . (فرهنگ فارسی معین ) (برهان قاطع) (آنندراج ).
-
نیل درکشیدن ؛ داغ نهادن . کبود کردن
: زبس کز گاز نیلش درکشیدی
ز برگ گل بنفشه بردمیدی .
نظامی .
- || نیست و نابود انگاشتن
: طبایع را یکایک میل درکش
بدین خوبی خرد را نیل درکش .
نظامی .
- || نشان دار کردن . علامت بر چهره نهادن
: چو عشق آمد خرد را میل درکش
به داغ عشق خود را نیل درکش .
عطار.
-
نیل زدن ؛ نیل کشیدن . خال نیلی بر رخ نهادن
: در جبهه ٔ کعبه کعبه آرا
نیلی زده دفع چشم بد را.
واله (از آنندراج ).
-
نیل عاشقی بر صورت کشیدن ؛ خود را به عاشقی نشان و انگشت نما کردن
: یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامه ٔ تقوی به نیل .
سعدی .
-
نیل عزا ؛ خال و لکه ٔ سیاهی که در عزا بر پیشانی نهند.
-
نیل فلک ؛ کنایه از نحوست فلک است و سیاهی آسمان رانیز گویند. (از برهان ) (از رشیدی ) (از آنندراج ).
-
نیل کردن ؛ نیل کشیدن . خال نیلگون بر چهره نهادن . نیل چشم زخم نهادن
: گفتی که نیل کرده ام از بهر چشم زخم
آن نیل چشم زخم کند مر ترا مکن .
میرحسن (آنندراج ).
-
نیل کشیدن ؛ داغ سیاه گذاشتن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). داغی بر صورت نهادن برای دفع چشم
: هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند.
نظامی .
- || داغ برنهادن . با داغ مشخص و نشان دار کردن
: پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده اند
طغرای نیک بختی و نیل بداختری .
سعدی .
-
نیل کشیدن بر چیزی ؛ آن را نیست و نابود گرفتن
: یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل .
سعدی .
-
نیل گنه ؛ رنگ گناه
: چون کفش از نیل گنه شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد.
نظامی .
-
نیل گیا ؛ کنایه از گیاه و سبزه است . (از فرهنگ خطی ). رجوع به شاهد ترکیب قبل شود.