کلمه جو
صفحه اصلی

بیضه


مترادف بیضه : تخم، خایه، خصیه

فارسی به انگلیسی

testicle, gonad, egg

testicle, egg


testicle


فارسی به عربی

خصیة

عربی به فارسی

تخم ماهي , اشپل , بذر , جرم , تخم ريزي کردن (حيوانات دريايي) , توليد مثل کردن


مترادف و متضاد

testicle (اسم)
تخم، بیضه، خصیه، خایه

testis (اسم)
گواهی، تخم، بیضه، خایه

تخم، خایه، خصیه


فرهنگ فارسی

خایه، تخم، تخم مرغ، به معنی ساحت قوم ومیانه هرچیز
۱ - تخم مرغ . ۲ - خایه خصیه . ۳ - کلاهخود.
ماخوذ از بیضه تازی بمعنی خاگ و خای. حیوانات ٠

فرهنگ معین

(بَ یا بِ ض ِ یا ضَ ) [ ع . بیضة ] (اِ. ) ۱ - تخم مرغ . ۲ - خایه ، خصیه . ۳ - کلاهخود. ، ~در کلاه داشتن کنایه از: رسوا شدن ، مفتضح شدن .

لغت نامه دهخدا

( بیضة ) بیضة. [ ب َ ض َ ] ( ع اِ ) تخم مرغ. ج ، بیض ، بیوض ، بیضات. ( منتهی الارب ). یکی بیض. تخم پرنده و جز آن. ( از اقرب الموارد ). تخم مرغ. خاگ. مرغانه. چوزی. تخم ( از مرغ و مرد ). ( یادداشت مؤلف ).
- بیضةالدیک ؛ تخم خروس ، گویند بمعنی بیضةالعقر است چه تازیان را گمان این بود که خروس سالی یک مرتبه تخم میکند. و آن مثل گردید برای بخیلی که یک مرتبه احسان کند و دیگر تکرار ننماید و بشاربن برد در بیت زیر به همین مضمون اشاره کرده است :
قد زرتنی زورة فی الدهر واحدة
ثنی و لاتجعلیها بیضةالدیک.
رجوع به امثال میدانی ج 1 ص 96، ترکیب بیضةالعقر و ماده عقر در تاج العروس شود.
- بیضةالعقر ؛ این مثل را در هرچه که نادر بود و عطیه وتحفه ای که یک بار اتفاق افتد از جایی که امید نداشته باشد و مانند آن استعمال کنند. ( از منتهی الارب ). ضرب المثلی است برای آنکه یک بار کار نیکی کند و دیگر آن را تکرار ننماید. ( از لسان العرب ).
- || بیضه ای که بدان دوشیزه را بیازمایند وقت دوشیزگی بردن. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). رجوع به عقر شود.
- || اول تخم ماکیان یاتخم پسین آن یا تخم خروس که در سال یک بار نهد. ( منتهی الارب ). یگانه تخمی که خروس گذارد. ( از لسان العرب ). رجوع به عقر شود.
- || آخرین اولاد. ( از اقرب الموارد ).
|| خایه. خصیة. ( منتهی الارب )( از اقرب الموارد ).
- بیضةالخصیة ؛ ( لسان العرب ) خایه مرد. گند. جند. تثنیه آن بیضتین. ( یادداشت مؤلف ).
- بیضةالجنین ؛ اصل او.( از لسان العرب ).
- بیضةالبلد ( از کنایات و اضدادست ) ؛ گاه برای مدح و گاه برای ذم بکار رود: هو بیضةالبلد؛ یگانه و مهتر شهر که به او روی آورند و نظر او خواهند و در شرف یگانه است : هوبیضةالبلد؛ یعنی تنها و مطرود و بی یار و یاور است.( از لسان العرب ). مهتر شهر که مردم بر وی گرد آیند و سخن او پذیرند و این مدح باشد ( از اضداد است ). ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). یگانه شهری. ( یادداشت مؤلف ). عاجز و منفرد و نامور فتکون مدحاً و ذماً. ( مهذب الاسماء ).
- || شخصی گمنام که نسبت او دانسته نباشد، و منه المثل : اذل من بیضةالبلد. ( از اقرب الموارد )؛ یعنی بمنزله تخمی است که شترمرغ دل از خیر و نفع آن کنده و آن را در بیابان رهانموده است. ( از لسان العرب ).
- || تخم شترمرغ و منه المثل : اذل من بیضةالبلد ( خوارتر از تخم شترمرغ )، چه شترمرغ تخم خویش را ترک کند و بدان بازگشت نکند و این ذم باشد.و نیز گویند اعز من بیضةالبلد؛ نیازی تر از تخم شترمرغ یعنی دیر بدست افتد و از اضداد است. ( منتهی الارب )( از یادداشت مؤلف ).

بیضة. [ ب َ ض َ / بی ض َ ] (اِخ ) موضعی است بجانب صمان ازدیار بنی دارم بن مالک بن حنظلة. (از اقرب الموارد).


بیضة. [ ب َ ض َ / بی ض َ ] (اِخ ) موضعی است به عمان . (منتهی الارب ).


بیضة. [ ب َ ض َ / بی ض َ ] (اِخ ) موضعی است نزد ماوان نزدیکی ربذه با چاههای بسیار. (از معجم البلدان ).


بیضه . [ ب َ / ب ِ ض َ / ض ِ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از بیضة تازی بمعنی خاگ و خایه ٔ حیوانات . (ناظم الاطباء). و با لفظ افکندن وانداختن و بر سنگ زدن و دادن و نهادن و کشیدن مستعمل است . (آنندراج ). هر یک از دو غده ای که در حیوان نرهست و کار آنها تولید نطفه و ترشح هورمونهای نری است مانند تستوسترون و غیره . چون حرارت داخلی عادی بدن برای بیضه ها مناسب نیست نزد عموم پستانداران بیرون حفره ٔ عمومی بدن و در زیر شکم قرار دارد. (دائرة المعارف فارسی ). || تخم پرندگان عموماً و مرغ خانگی خصوصاً. تخم مرغ . (ناظم الاطباء) :
نگویی بیضه یکرنگست و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگ دگرسان بال و پر دارد.

ناصرخسرو.


بیضه چون طاوس نر خواهم شکست .

خاقانی .


غلامی چند را دیدم هر یکی با مجمره ای زرین و سیمین و پاره ای بخور چند بیضه ای . (تاریخ طبرستان ).
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ .

سعدی .


دیگر آن مرغ که از بیضه درآید که چنین
بلبل خوش نفس و طوطی شکّرخا شد.

سعدی .


مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد
وآدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.

سعدی .


- بیضه ٔ الوان ؛ بیضه هایی که در جشن نوروز رنگین و منقش سازند و اطفال بدان ببازند. (آنندراج ). و در عید پاک مسیحیان نیزاین رسم متداول است :
برای عیدی اطفال گلشن
عیان شد بیضه ٔ الوان غنچه .

اشرف .


- بیضه به ته بال برآوردن ؛ بمعنی بیضه در زیر پر گرفتن . (آنندراج ) :
زان شهپر همت بتو کردند کرامت
تا بیضه ٔ گردون به ته بال برآری .

صائب .


- بیضه برآوردن ؛ جوجه برآوردن از تخم . (ناظم الاطباء)
- || ناقص ساختن . خصی کردن . (ناظم الاطباء).
- بیضه پروردن ؛ در زیر بال گرفتن مرغ بیضه را و روی آن خوابیدن . (ناظم الاطباء) :
بیضه بشکن مرغ گم کن تا بری طاوس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان .

خاقانی .


- بیضه ٔ خاکی ؛ بیضه ای که ماکیان بی جفتی نر می اندازند. (آنندراج ).
- بیضه دادن ؛ تخم دادن . بیضه کشیدن :
ز فیض گل و لاله در دشت و راغ
دهد بیضه ٔ مار طاوس باغ .

ملاطغرا.


- بیضه در آب ؛ کنایه از بیضه که هنوز بچه در آن متکون نشده باشد. (برهان ) (رشیدی )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
جنوبی طالعان را بیضه در آب
شمالی پیکران را دیده در خواب .

نظامی .


- بیضه در کلاه ؛ بیضه ای که بازیگران در کلاه خود پنهان سازند. (از ناظم الاطباء).
- بیضه ضایع کردن ؛ آنست که بیضه ٔ مرغی گنده شود و بچه ای از آن متولد نگردد. (آنندراج ).
- بیضه ٔ عنقا ؛ تخم عنقا :
از رفتنت ز بیضه ٔ آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضه ٔ عنقا گریسته .

خاقانی .


- بیضه فکندن ؛ تخم گزاردن . تخم نهادن . تخم افکندن :
گر بود صعوه ور بود عنقا
فکند بیضه را پرد به سما.

بهاءالدین ولد.


- بیضه کشیدن ؛ بیضه دادن . (آنندراج ) :
زاد تو نیست بیضه ٔ دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.

میرخسرو.


- بیضه ٔ ماهی ؛ اشبول ماهی . (ناظم الاطباء).
- بیضه نهادن ؛ تخم کردن : ماده بیضه نهاد. (کلیله و دمنه ). ماده گفت جایی باید طلبید که بیضه نهاده شود. (کلیله و دمنه ).
|| کلاه خود (مأخوذ از بیضه ٔ تازی ) :
بیضه ٔ مغفر شکستی در سر شیران نر
غیبه ٔ جوشن دریدی بر تن مردان کار.

(از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 159).


|| هر چیز که بصورت بیضه باشد یا بصورت بیضه درآرند. که مانند بیضه و شکل آن باشد چون بیضه ٔکافور و بیضه ٔ عنبر. (یادداشت مؤلف ).
- بیضه ٔآتشین ؛ کنایه از آفتاب . (برهان ) (از رشیدی ) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ زرد :
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضه ٔ آتشین براندازد.

خاقانی .


- بیضه ٔ افلاک ؛ کنایه از آفتاب و خورشید :
چون دلم در تنگنای این قفس افتد که من
بیضه ٔ افلاک را در زیر پر دارم بیاد.

سعید اشرف .


- بیضه ٔ اکسیر ؛ کنایه از حقه . (آنندراج ) :
پر سیمرغ و بیضه ٔ اکسیر
بتوان یافت و یار نتوان یافت .

مولانا مظهر.


- بیضه بر سر کسی شکستن ، بیضه در افسر کسی شکستن . (آنندراج ) ؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی :
دست شوخی چون برآرد زآستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند.

صائب .


- بیضه ٔ چرخ ؛ کنایه از آفتاب . (برهان ) (از ناظم الاطباء). بمعنی بیضه ٔ زرین . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 12).
- بیضه ٔ خاکی ؛ زمین را گویند.(آنندراج ). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء) (از مجموعه ٔ مترادفات ص 196) :
بلبلی زین بیضه ٔخاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد.

خاقانی .


مرغ دل را که درین بیضه ٔ خاکی قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم .

خاقانی .


- بیضه در سر کسی شکستن و بیضه در کلاه درشکستن ؛ کنایه از مغلوب ساختن کسی . (غیاث ). در سراج بمعنی رسوا کردن است . (غیاث ).
- بیضه در کلاه ؛ سر آدمی . (ناظم الاطباء).
- بیضه در کلاه کسی شکستن ؛ کنایه از رسوا نمودن . مأخذش آنکه بازیگران بیضه را در کلاه یکی بگذارند و دیگران را گویند بشکن . او بهر دو دست زور کند بیضه غایب شود و آن کس خجل گردد و مردم هنگامه در خنده آیند. (آنندراج ) :
شکست بیضه ٔ خورشید در کلاه سپهر
بدولت تو که دارای افسرو کلهی .

ظهیرالدین فاریابی .


بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.

حافظ.


شکستند از آن بیضه ها در کلاهش
که نخوت بسر داشت از زر شکوفه .

وحید.


و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 244 شود.
- بیضه ٔ زر ؛ بمعنی بیضه ٔ زرین :
تیزتر از کبوتری برج ببرج می پرد
بیضه ٔ زر همی نهد دربدر از سبک پری .

خاقانی .


رجوع به بیضه ٔ زرین شود.
- بیضه ٔ زرد ؛ بمعنی بیضه ٔ آتشین . (از مجموعه ٔ مترادفات ص 12). رجوع به بیضه ٔ آتشین شود.
- بیضه ٔ زرین ؛ کنایه از آفتاب . کنایه از خورشید. (از برهان ) :
پیش که طاوس صبح بیضه ٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضه ٔمجلس ارم .

خاقانی .


دانه از کشت جودش ار مرغی
چیند و در گلو دراندازد
همچو سیمرغ آسمان هر روز
بر زمین بیضه ٔ زر اندازد.

عرفی (از آنندراج ).


- بیضه های زرین و بیضه های زری ؛ ستارگان آسمان . (برهان ) (از رشیدی ) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع آفتاب . (آنندراج ).
- || کنایه از کواکب دیگر. (آنندراج ).
- بیضه ٔ صبح ؛ آفتاب . (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بیضه ٔ کافور. (مجموعه ٔ مترادفات ص 12).
- بیضه ٔ عنبر ؛ کنایه از شمامه ٔ عنبر. (آنندراج ) :
ز رنگ و بوی همه خیره گشته دیده ٔ عقل
ز بس طویله ٔ یاقوت و بیضه ٔ عنبر.

عنصری .


آستین نسترن پر بیضه ٔ عنبر شود
دامن بادام بن پر لؤلؤ فاخر شود.

منوچهری .


تا ندهی بیضه ٔ عنبر مرا
خیره نگویم که تو بلعنبری .

ناصرخسرو.


آنکه چون خلق او ندارد بوی
نافه ٔ مشک و بیضه ٔ عنبر.

مسعودسعد.


چنانکه بیضه ٔ عنبر ببوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.

مسعودسعد.


تختهای جامه و بیضهای عنبر و اوانی و زر و سیم مشحون به شمامات کافور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 237).
صد بیضه ٔ عنبر نخرد کس بجوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد.

عطار.


- بیضه ٔ فولاد ؛ در ایران رسم است که فولادرا گرد ساخته می پزند و آن به شکل بیضه میباشد. (آنندراج ).
- بیضه ٔ کافور ؛ شمامه ٔ کافور. غلوله ٔ کافور. گلوله ٔ کافور، به شکل تخم مرغ :
و اندر دل آن بیضه ٔ کافورریاحی
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست .

منوچهری .


گویی بمثل بیضه ٔ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندست عطار.

منوچهری .


آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلانست .

منوچهری .


خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تادر چمن ز بیضه ٔ کافور خرمن است .

انوری .


- || کنایه از برف است . (شرفنامه ٔ منیری ). و مراد از بیضه ٔ کافور در بیت زیر برف است . (شرح مشکلات دیوان انوری ) :
گه بیضه ٔ کافور زیان کرد و گهی سود
بینی که چه سودست مراین مایه زیان را.

انوری .


- || کنایه از آفتاب و ماه . (از ناظم الاطباء).
- بیضه کردن مشت ؛ کنایه از گرد کردن مشت . (آنندراج ).
- بیضه ٔ معلق ؛ کنایه از زمین . (از انجمن آرا).
- بیضه ٔ هفت آسمان ؛ کنایه از خورشید :
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضه ٔ هفت آسمان .

نظامی .


|| ساحت قوم و مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان :
بیضه ٔ مصرست به ز فرضه ٔ بغداد
وز خط مصر است به بنای صفاهان .

خاقانی .


رجوع به بیضة شود.
- بیضه ٔ ملک ؛ پایتخت و پایه ٔ مملکت . شالوده و اصل کشور :
قوام دولت عالی و عمدةالدین است
پناه بیضه ٔملکست و عمدةالاسلام .

مسعودسعد.


جازم شد که اول خاطر از وی بپردازد و بیضه ٔ ملک و آشیانه ٔ دولت او به صرصر قهر بر باد دهد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 261). چیپال که پادشاه هندوستان بود آن حال مشاهده کرد و بیضه ٔ مملکت خویش هر روز در نقصان یافت .... مضطرب شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 22). و از آن جمله آنست که ما مشاهده کردیم از علاءالدوله ابوجعفربن محمدبن دشمنزیار در حمایت بیضه ٔ ملک و دارالقرار اصفهان . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 95).
|| حوزه . دایره : و بیضه ٔ حوزه ٔ ممالک را از تصرف متغلبان جایرو ظلم متعدیان ... (تاریخ رشیدی ).
- بیضه ٔ آفاق ؛ دایره ٔ آفاق :
از رفتنت ز بیضه ٔ آفاق کوه قاف
بر نو پران بیضه ٔ عنقا گریسته .

خاقانی .


دور سلیمان و جور، بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل ، چشم حواری و نم .

خاقانی .


- بیضه ٔ اسلام ؛ دائره ٔ اسلام و دین . (آنندراج ) : در حمایت بیضه ٔ اسلام و کلاآت حوزه ٔدین از اتباع هوا و اختیار مراد نفس دور باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). قریب صدهزار سوار جمع آورد و قصد بیضه ٔ اسلام آغاز نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
چشم شوخش بیضه ٔ اسلام را بر سنگ زد
زلف کافرکیش او نگذاشت ایمانی درست .

صائب .


- بیضه ٔ دین ؛ دائره ٔ دین . (آنندراج ). بیضه ٔاسلام :
زاد تو نیست بیضه ٔ دین ای شکم پرست
تو بیضه ای طلب که بط و ماکیان کشد.

میرخسرو.


آنکه چو حرز حرم دوستی او بود
بی در ودیوار هند بیضه ٔ دین را حصار.

خاقانی .


- بیضه ٔ عراق ؛ حوزه ٔ عراق .ناحیه ٔ عراق :
زین پس خراج عیدی ونوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق وز بیضای عسکرش .

خاقانی .


- بیضه ٔ قوم ؛ اصل قوم و مجتمع آنان . (یادداشت مؤلف ).
- بیضه ٔ مجلس ؛ دائره ٔ مجلس . (آنندراج ) :
بیش که طاوس صبح بیضه ٔزرین نهد
از می بیضا بساز بیضه ٔ مجلس ارم .

خاقانی .


|| نشان مهرنبوت پیغمبر (ص ) :
بیضه ٔ مهر احمدی جبهتش از گشادگی
روضه ٔ قدس عیسوی نکهتش از معنبری .

خاقانی .


گویی برای بوس خلایق پدید شد
بر دست راست بیضه ٔ مهر پیمبرش .

خاقانی .



بیضة. [ ب َ ض َ ] (ع اِ) تخم مرغ . ج ، بیض ، بیوض ، بیضات . (منتهی الارب ). یکی بیض . تخم پرنده و جز آن . (از اقرب الموارد). تخم مرغ . خاگ . مرغانه . چوزی . تخم (از مرغ و مرد). (یادداشت مؤلف ).
- بیضةالدیک ؛ تخم خروس ، گویند بمعنی بیضةالعقر است چه تازیان را گمان این بود که خروس سالی یک مرتبه تخم میکند. و آن مثل گردید برای بخیلی که یک مرتبه احسان کند و دیگر تکرار ننماید و بشاربن برد در بیت زیر به همین مضمون اشاره کرده است :
قد زرتنی زورة فی الدهر واحدة
ثنی و لاتجعلیها بیضةالدیک .
رجوع به امثال میدانی ج 1 ص 96، ترکیب بیضةالعقر و ماده ٔ عقر در تاج العروس شود.
- بیضةالعقر ؛ این مثل را در هرچه که نادر بود و عطیه وتحفه ای که یک بار اتفاق افتد از جایی که امید نداشته باشد و مانند آن استعمال کنند. (از منتهی الارب ). ضرب المثلی است برای آنکه یک بار کار نیکی کند و دیگر آن را تکرار ننماید. (از لسان العرب ).
- || بیضه ای که بدان دوشیزه را بیازمایند وقت دوشیزگی بردن . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). رجوع به عقر شود.
- || اول تخم ماکیان یاتخم پسین آن یا تخم خروس که در سال یک بار نهد. (منتهی الارب ). یگانه تخمی که خروس گذارد. (از لسان العرب ). رجوع به عقر شود.
- || آخرین اولاد. (از اقرب الموارد).
|| خایه . خصیة. (منتهی الارب )(از اقرب الموارد).
- بیضةالخصیة ؛ (لسان العرب ) خایه ٔ مرد. گند. جند. تثنیه ٔ آن بیضتین . (یادداشت مؤلف ).
- بیضةالجنین ؛ اصل او.(از لسان العرب ).
- بیضةالبلد (از کنایات و اضدادست ) ؛ گاه برای مدح و گاه برای ذم بکار رود: هو بیضةالبلد؛ یگانه و مهتر شهر که به او روی آورند و نظر او خواهند و در شرف یگانه است : هوبیضةالبلد؛ یعنی تنها و مطرود و بی یار و یاور است .(از لسان العرب ). مهتر شهر که مردم بر وی گرد آیند و سخن او پذیرند و این مدح باشد (از اضداد است ). (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یگانه ٔ شهری . (یادداشت مؤلف ). عاجز و منفرد و نامور فتکون مدحاً و ذماً. (مهذب الاسماء).
- || شخصی گمنام که نسبت او دانسته نباشد، و منه المثل : اذل من بیضةالبلد. (از اقرب الموارد)؛ یعنی بمنزله ٔ تخمی است که شترمرغ دل از خیر و نفع آن کنده و آن را در بیابان رهانموده است . (از لسان العرب ).
- || تخم شترمرغ و منه المثل : اذل من بیضةالبلد (خوارتر از تخم شترمرغ )، چه شترمرغ تخم خویش را ترک کند و بدان بازگشت نکند و این ذم باشد.و نیز گویند اعز من بیضةالبلد؛ نیازی تر از تخم شترمرغ یعنی دیر بدست افتد و از اضداد است . (منتهی الارب )(از یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از حضرت علی بن ابی طالب سلام اﷲ علیه ؛ یعنی اوچون بیضه ای یگانه در شرف همتایی ندارد. (از لسان العرب ).
- || سید. (لسان العرب ). مهتر. آقا.
|| جماعت مسلمانان . (منتهی الارب ).
- بیضةالاسلام ؛ جماعت مسلمانان . (از لسان العرب ).
|| میانه ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) :
نشسته گوهری در بیضه ٔ سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ .

نظامی .


- بیضةالقوم ؛ ساحت قوم یعنی مجتمع آنان و مستقر دعوت آنان و موضع سلطان ایشان . (از لسان العرب ): أفرخ بیضةالقوم ؛ آشکارشد سر ایشان . (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد).
- || میان قوم . (از لسان العرب ).
- || میانه ٔ خانه و معظم آن . (از لسان العرب ). میانه ٔ سرای . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
- || میانه ٔ شهر. (منتهی الارب ).
- بیضةالحر ؛ سختی گرما. (از تاج العروس ).
- بیضةالسنام ؛ شَحْمَتُه ُ. (لسان العرب ).
- بیضةالقیظ ؛ سختی گرمای تابستان . (ازذیل اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء).
- بیضةالنهار ؛ سپیدی روز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
|| بمعنی ارض بیضاء؛ زمینی که رستنی در آن نباشدمقابل سودة که زمینی گیاهناک است . (از لسان العرب ).زمین سپید هموار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رنگی از رنگهای خرما. ج ، بیض . (منتهی الارب ). رنگی از رنگهای خرمابن . (ناظم الاطباء). || یکی بیض است و آن شی ٔ بوده است که از آن بجای پول در داد و ستد استفاده میشده است . (از النقود العربیة ص 42). رجوع به بیض در همین معنی شود. || نوعی از سماروغ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). کلاه دیو. خایه ٔ دیو. || نام گونه ای از انگور بادانه ٔ بسیار درشت در طائف است . (از لسان العرب ). || کلاه خود. خود. (منتهی الارب ). و وجه تسمیه اش به بیضه بدین مناسبت است که شبیه تخم شترمرغ است . (از لسان العرب ). از آلات جنگ و از آهن است که برای جلوگیری از ضربت و مانند آن بر روی سر گذارند و در آن چیزی که بر پشت آویزان شود وجود ندارد و گاهی بیضه از زره می باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135). سرپایان . مغفر. || کره ٔ منجمین و جغرافیین . (یادداشت مؤلف ). || بیضةالخدر؛ دختر پرده نشین . (منتهی الارب ) (از لسان العرب ). کنایه از دختر است چرا که او در حجاب خویش پوشیده است . (از ذیل اقرب الموارد). کنیزک دوشیزه . (مهذب الاسماء). || قسمی از بیماری سردرد و پزشکان در آن اختلاف کرده اند با اینکه اتفاق دارند بر اینکه این قسم بیماری سردرد بر تمام سر عارض میشود و به همین مناسبت آن را به نام بیضه و خوذه نام نهاده اند. پاره ای از پزشکان که صاحب موجز نیز از آنان است گفته اند که این نوع در دردسر مزمن باشد و با کوچکترین سببی از حرکت و شرب خمر و استعمال انواع بخورات به هیجان آید. حتی بانگ سخت و آواز بلند تهییج کند آن را؛ روشنایی و آمیزش با مردم همچنین باعث هیجان آن گردد. بیماری که مبتلا به این نوع سردرد است از آواز، از روشنایی ، از سخن گفتن با مردم سخت گریزان است تنهایی را دوست دارد آسایش و بر پشت خوابیدن و تاریکی را طالب است . هر ساعت اندیشه و احساس کند که با چکشی سر او را میکوبند یا سر او را میکشند و یا میخواهند سر او را بشکافند و سبب آن خلطردی ٔ، یا ورم توأم با ضعف دماغ و سستی حواس باشد واگر علت در حجاب داخل و در قحف باشد احساس درد را تا اعماق تخم چشم میکند و اگر علت در حجاب خارج باشد درد را در خارج از دماغ احساس می نماید و پوست سر او درد مینماید. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).

بیضة. [ ب َ ض َ / بی ض َ ] (اِخ ) محلی است میان عذیب و واقصة در ارض حزن از دیار بنی یربوع بن حنظلة. (از معجم البلدان ).


فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) هریک از دو غدۀ ترشح کنندۀ هورمون های جنسی مهره داران که در یک کیسه قرار دارند و اسپرماتوزوئید می سازند، خایه.
۲. (زیست شناسی ) تخم، تخم مرغ.
۳. [مجاز] میانۀ هرچیز، مرکز: بیضهٴ اسلام.
* بیضه نهادن (برآوردن ): (مصدر لازم ) [قدیمی] تخم گذاشتن.

۱. (زیست‌شناسی) هریک از دو غدۀ ترشح‌کنندۀ هورمون‌های جنسی مهره‌داران که در یک کیسه قرار دارند و اسپرماتوزوئید می‌سازند؛ خایه.
۲. (زیست‌شناسی) تخم؛ تخم‌مرغ.
۳. [مجاز] میانۀ هرچیز؛ مرکز: بیضهٴ اسلام.
⟨ بیضه نهادن (برآوردن): (مصدر لازم) [قدیمی] تخم گذاشتن.


دانشنامه آزاد فارسی

بِیْضِه (testis)
اندام تولیدکنندۀ اسپرم در جانوران نر و هرمافرودیت. در مهره داران، یکی از جفت ساختارهای تخم مرغی شکلی است که معمولاً داخلی اند، اما در پستانداران، جز فیل ها و پستانداران دریازی بیضه های جفتی طی تکوین از حفرۀ عمومی بدن خارج می شوند و داخل کیسۀ بیضه ای در خارج از شکم آویزان می شوند. بیضه ها هورمون جنسی نر یا آندروژن نیز ترشح می کنند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] تخم حیوانات را بیضه گویند و به مناسبت به قسمت زیرین دستگاه تناسلی نر، که از دو جزء همسان تشکیل شده است، بیضه نامیده می شود. از این عنوان به مناسبت در بابهای طهارت، صلات، نکاح، اطعمه و اشربه، قصاص و دیات، سخن رفته است.
قسمت زیرین دستگاه تناسلی نر، که از دو جزء همسان تشکیل شده است، بیضه نامیده می شود؛ ازاین رو، به صورت تثنیه یعنی «بیضتین»، «خصیتین» و «انثیین» نیز استعمال شده است.
جزء عورت بودن بیضه
بیضۀ انسان جزو عورت و پوشاندن آن از بینندۀ محترم - جز همسر- واجب است.
حرمت اکل بیضه حیوان
از محرّمات حیوان ذبح شده، بیضۀ آن است.
قصاص آسیب رساننده به بیضه
...
[ویکی شیعه] بیضه (منزلگاه). بَیضَه، از منزل گاه های قدیم مسیر کوفه و مکه است که در سرزمین قبیله بنی یربوع بن حنظله، در فاصله واقصه و عذیب هجانات واقع شده است. اهمیت این مکان نزد شیعیان به سبب توقف امام حسین (ع) و ایراد خطبه به یاران خود و سپاه حر بن یزید در آن است.
امام حسین(ع) در واقعه کربلا پس از منزلگاه ذو حسم راهی بیضه شد و در آنجا برای یاران خود و سپاه حر بن یزید سخنرانی کرد. سپس راه عذیب را در پیش گرفت. ابن اعثم و خوارزمی مضمون این سخنرانی را در قالب نامه ای آورده اند که امام از منزلگاه عذیب الهجانات به اشراف کوفه نوشته است.
حضرت پس از حمد و ثنای خدای فرمود:

گویش اصفهانی

تکیه ای: xâya / toxm
طاری: xâya
طامه ای: xâye / toxm
طرقی: xâya
کشه ای: xâya
نطنزی: xâya


پیشنهاد کاربران

محل تولید اسپرم نر

خانه اصلی منی و اسپرم ها

چیزی بیضی مانند در قسمتی از اندام جنسی مردان

بیضه ی هفت آسمان: خورشید، معتقد بودند که لعل بر اثر تابش آفتاب در کان پیدا می شود.
از پی لعلی که برآید ز کان
رخنه کند بیضه ی هفت آسمان
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۴۳.

ار شرم. [ رِ ش َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خایه. بیضه :
بجائی شد و خایه ببرید پست
برو داغ بنهاد و او را ببست
بخایه نمک بر پراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
بدو شاه گفت اندرین حقه چیست ؟
نهاده برین بند بر، مهر کیست ؟
بدو گفت آن خون گرم من است
بریده ز بن بار شرم من است
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تن بی روان
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.
فردوسی.

علل اصلی بیضه اسپرم سازی است
بیضه ها در دو ان جنینی درون حفر شکمی تکیل میشود اما کمی قبل از تولد وارد کیسه بیضه که در خارج از حفره شکمی قرار دارد می شود
اسپرم سازی ٣درجه پایین تر از دمای بدن صورت میگیرد
بیصه ها از هنگام بلوغ تا پایان عمر اسپرم تولید میکنند ( با تقسیم میوز )
اگر بیضه ها به کیسه بیضه وارد نشود —>اسپرم سازی متوقف شده اما تولید تستوسترون صورت میگیرد


کلمات دیگر: