کلمه جو
صفحه اصلی

حبشی


مترادف حبشی : زنگی، سیاه، سیاه پوست، کاکاسیاه ، اهل حبشه

متضاد حبشی : سفیدپوست

فارسی به انگلیسی

abyssinian, ethiopian

Abyssinian, Ethiopian


مترادف و متضاد

ethiopian (صفت)
حبشی

ethiop (صفت)
حبشی

ethiopic (صفت)
حبشی

زنگی، سیاه، سیاه‌پوست، کاکاسیاه ≠ سفیدپوست


۱. زنگی، سیاه، سیاهپوست، کاکاسیاه ≠ سفیدپوست
۲. اهلحبشه


فرهنگ فارسی

زبان حبشی . یکی از زبانهای سامی است که نفوذ آن در افریقا مقدم بر نفوذ زبان عربی است . تقریبا ۵ میلیون تن بدین زبان تکلم میکنند . یا خط حبشی . خطی است که حبشیان برای تحریر بکار برند .
دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان

لغت نامه دهخدا

حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) رجوع به بلال حبشی شود.


حبشی . [ ح ُ شی ی / ح َ شی ی ] (اِخ ) ابوعمروبن الربیعبن طارق المصری . رجوع به حبشی بن عمرو شود.


حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) ابوسلام الحبشی . مسمی به ممطور. محدث است .


حبشی . [ ] (اِخ ) ابن آلتون تاق . رجوع به حبشی امیر دادبک ... شود.


حبشی . [ ] (اِخ ) ابن محمدبن شعیب الشیبانی نحوی ضریر. مکنی به ابی الغنائم النحوی الضریر. وی از اهل واسط از ناحیه ٔ معروف به افشولیة، وفات وی به ذی القعده ٔ سال 565 هَ . ق . است . او از افشولیة به واسط شد و بدانجا قرآن و چیزی ازنحو فراگرفت . و سپس به بغداد رفت و بدانجا اقامت گزید و نحو از علی بن الشجری العلوی و لغت از شیخ ابومنصور جوالیقی آموخت و از هر دو سماع داشت . و هم تلمذ قاضی مارستان کرد و این قاضی عارف به نحو و لغت و عربیت بود، و تخرج جماعتی از اهل ادب مانند مصدق بن شبیب و غیره به دست حبشی بود و مصدق همواره ثنای او می کرد و می گفت : او مرا تربیت کرد چه شیخ ابن الخشاب را به ما توجه و التفاتی نبود و بر ما از علم خویش ضنت داشت از اینرو ما بر حبشی گرد آمدیم . و حبشی با این مرتبت از علم چون بی هادی و راهنمایی از خانه بیرون میشد مانند کوران راه به کوچه ها نمی برد و حتی تا بازار کتابفروشان نیز که بیست سال هر شب از آنجا گذشته بود و نزدیک خانه ٔ وی راه گم میکرد. (معجم الادباء).


حبشی . [ ] (اِخ ) ابوحرب بن ابن الحسین ملقب به سندالدوله . ابوریحان بیرونی نام وی را در عداد کسانی که از طرف دربار خلیفه به لقب رسمی نائل آمده اند یاد کرده است . (آثار الباقیة ص 133).


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) ابوعبید سکونی گوید: حبشی کوهی است در خاور سمیراء، از آنجا به آبی از حارث بن ثعلبة موسوم به «خوة» روند. و دیگران گویند: حبشی به تحریک ، کوهی در بلاد بنی اسد است . و در کتاب اصمعی آمده است : کوهی است مشترک میان چندین قبیله و به اطراف آن آبها باشد، مانند «شبکة» و «خوة» و «رجیعة» و «ذنبة» و «ثلاثان » و همه ٔ آنها ازآن ِ بنی اسد است . (معجم البلدان ).


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) احمدبن زین الحبشی .


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) امیر دادبک حبشی بن آلتون تاق . جوینی گوید: و درآن وقت (سال 491 هَ . ق .) سلطان برکیاروق بن ملکشاه امیر خراسان ، دادبک حبشی بن آلتونتاق را در ممالک خویش نیابت مطلق فرموده بود. و در مدح او اشعار شعرای آن عصر بسیار است و ابوالمعالی نحاس رازی مادح خاص اوست . (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 2 چ قزوینی 1916 م .).در البنداری ص 265 آمده است : و در سال 490 هَ . ق . که سنجر از جانب برادر خود برکیاروق به حکومت خراسان منصوب شد و به دست امرای خویش آن مملکت را از چنگال امیر دادبک حبشی بن آلتون تاق بیرون آورد و این امیر به دست سرداران سنجری کشته شد. (حواشی اقبال بر حدائق السحر ص 119). و نیز اقبال گوید: امیر دادبک حبشی بن آلتون تاق از جانب برکیاروق امارت خراسان را تا سال 495 هَ . ق . داشته و در همین سال بوده است که سنجر به جای او آمده و او را برانداخته است . (حواشی حدائق السحر ص 121). و رجوع به اخبارالدولة السلجوقیة شود.


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان قطور بخش شهرستان خوی 46/5 هزارگزی جنوب باختری خوی ، 3 هزارگزی شمال ارابه رو قطور به خوی . کوهستانی ، سردسیر سالم . سکنه 413 کردی ، آب آن از رود قطور و چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایع دستی جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله ٔ یک هزارگز به نام حبشی بالا و پائین مشهور و سکنه ٔ حبشی پائین 291 تن میباشد (محل سکنی ایل شکاک ). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. 18 هزارگزی باختر مشکین شهر. 1000گزی شوسه ٔ مشکین شهر به اهر. جلگه ، معتدل . سکنه 157 تن ، شیعه . آب آن از مشکین چائی ، محصول آنجا غلات ، حبوبات ، پنبه و شغل اهالی زراعت ، گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


حبشی . [ ح ُشی ی ] (اِخ ) سمعانی گوید: هکذا قیل بعض الحفاظ و هوابومحمدالاصلی فی کتاب الصحیح للبخاری و هو منسوب الی الحبش ایضاً لانه یقال فی اللغة حُبش و حَبش کما یقال عُجم و عَجم و عُرب و عَرَب فصح الحبش و الحبشی ...


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان افشار اول بخش اسدآباد شهرستان همدان 24هزارگزی باختر اسدآباد، هفت هزارگزی باختر آجین . کوهستانی ، سردسیر. سکنه 377 تن ، کرد. آب آن از چشمه و رودخانه ٔ محل . محصول آنجا انگور یاقوتی ، عسل ، لبنیات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) یک تیره از بیست ویک تیره ٔ سکنه ٔ کردمحله . رجوع به سفرنامه ٔ استرآباد و مازندران رابینو ص 70 شود.


حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (اِ) قسمی طعام و بعضی گویند آش سماق است :
چند از ین آش ترش نزد من آری همه روز
سالها شد که بداغ حبشی ام بیمار.

بسحاق اطعمه .



حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن عبدالرحمن بن وردان مولی عبداﷲبن سعدبن سرح . محدث است . و از سعیدبن ابی مریم روایت کند.


حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (ص نسبی ) منسوب به حبشه . یکی از مردم حبشه . مردی از حبشه . سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبشة و هی بلاد معروفة، ملکها النجاشی الذی اسلم بالنبی (ص ) و هاجر اصحابه الیه حتی هاجر النبی (ص ) الی المدینة :
وین عجب تر که تو وقتی حبشی بودی
رومیئی خاستی از گور بدین زودی .

منوچهری .


وصف ذاتش چه کنم او عربی من عجمی
لاف مهرش چه زنم او قرشی من حبشی .

؟


- حبشی موی ؛ آنکه موئی سخت جعد دارد :
عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم .

فرخی .



حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (ع ص ) من الوان الخیل . رجوع به اصفر فاضح و اصفر خالص شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 19).


حبشی . [ ح َب َ ] (اِخ ) بسطامی . رجوع به ابومحمد حبشی ... شود.


حبشی . [ ح ُ ] (اِخ ) ابن جنادة. شیخ طوسی در فهرست گوید: کتابی دارد و احمدبن حسن آن را از او روایت کرده ، ظاهر این سخن آن است که امامی باشد ولیکن حال او مجهول است . (تنقیح المقال ج 1 ص 250). عسقلانی نسب وی را چنین آرد: حبشی بن جنادةبن نصربن امانةبن حارث بن معیطبن جندل بن مرةبن صعصعه ٔ سَلولی و سلول مادر بنی مرةبن صعصعه بوده و نیز عسقلانی گوید: صحابی است وحجةالوداع دریافت و سپس به کوفه سکنی گزید. و ابوالجَنوب کنیت داشت . حدیث او را نسائی و ترمذی آورده و صحیح دانسته اند. ابواسحاق سبیعی و عامر شعبی از او روایت دارند و به صحبت او تصریح کرده اند. عسکری گوید:در مشاهد علی همراه او بوده است . رجوع به الاصابة ج 1ص 318 و قاموس الاعلام ترکی شود. در نسخه ٔ سمعانی به غلط جنادة را جان ، و ابوجنوب را ابوحبوب آورده است .


حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) ابن عمروبن الربیعبن طارق . محدث است و از پدر خود روایت کند. (سمعانی ). رجوع به حبشی ابوعمرو شود.


حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) ممطور. مکنی به ابوسلام . رجوع به حبشی ابوسلام ... شود.


حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) یاقوت گوید: کوهی در پائین مکه در نعمان الاراک است ، گویند نام احابیش قریش از آن است ، زیرا که بنی مصطلق و بنی هون بن خزیمة در آنجا گرد آمده و پیمان همکاری با قریش بستند و آن سوگندنامه چنین بود: «تحالفوا باﷲ انا لید واحدة علی غیرنا ما سجا لیل و ضح نهار و ما رسا حبشی مکانه »، و از آن روی ایشان را به نام آن کوه احابیش قریش خواندند. میان آن و مکه شش میل است . عبدالرحمان پسر ابوبکر صدیق در آنجا فجاءة بمرد، و جنازه ٔ او بر دوشها به مکه آوردند. خواهرش عایشه از مدینه به مکه شد و بر قبر وی نماز گزارد و این شعر را انشاد کرد:
و کنا کندمانی جذیمةحقبة
من الدهر حتی قیل لن یتصدعا
فلما تفرقنا کأنی و مالکا
لطول اجتماع لم نبت لیلة معا.

(معجم البلدان ).


جنید شیرازی از قول ترمذی از ابن ابی ملیکة پس از نقل آن شعر چنین افزوده است : ثم قالت : واﷲ لو حضرتک مادفنت الا حیث مت ّ، و لو شهدتک مازرتک . (شد الازار ص 9). موضوع مرگ عبدالرحمان بن ابی بکر در حبشی ، در انساب سمعانی نیز یاد شده است .

حبشی. [ ح َ ب َ شی ی ] ( اِ ) قسمی طعام و بعضی گویند آش سماق است :
چند از ین آش ترش نزد من آری همه روز
سالها شد که بداغ حبشی ام بیمار.
بسحاق اطعمه.

حبشی. [ ح َ ب َ شی ی ] ( ص نسبی ) منسوب به حبشه. یکی از مردم حبشه. مردی از حبشه. سمعانی گوید: هذه النسبة الی الحبشة و هی بلاد معروفة، ملکها النجاشی الذی اسلم بالنبی ( ص ) و هاجر اصحابه الیه حتی هاجر النبی ( ص ) الی المدینة :
وین عجب تر که تو وقتی حبشی بودی
رومیئی خاستی از گور بدین زودی.
منوچهری.
وصف ذاتش چه کنم او عربی من عجمی
لاف مهرش چه زنم او قرشی من حبشی.
؟
- حبشی موی ؛ آنکه موئی سخت جعد دارد :
عنبرین خطی و بیجاده لب و نرگس چشم
حبشی موی و حجازی سخن و رومی دیم.
فرخی.

حبشی. [ ح ُشی ی ] ( اِخ ) سمعانی گوید: هکذا قیل بعض الحفاظ و هوابومحمدالاصلی فی کتاب الصحیح للبخاری و هو منسوب الی الحبش ایضاً لانه یقال فی اللغة حُبش و حَبش کما یقال عُجم و عَجم و عُرب و عَرَب فصح الحبش و الحبشی...

حبشی. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) یک تیره از بیست ویک تیره سکنه کردمحله. رجوع به سفرنامه استرآباد و مازندران رابینو ص 70 شود.

حبشی. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. 18 هزارگزی باختر مشکین شهر. 1000گزی شوسه مشکین شهر به اهر. جلگه ، معتدل. سکنه 157 تن ، شیعه. آب آن از مشکین چائی ، محصول آنجا غلات ، حبوبات ، پنبه و شغل اهالی زراعت ، گله داری است. راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).

حبشی. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان قطور بخش شهرستان خوی 46/5 هزارگزی جنوب باختری خوی ، 3 هزارگزی شمال ارابه رو قطور به خوی. کوهستانی ، سردسیر سالم. سکنه 413 کردی ، آب آن از رود قطور و چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله یک هزارگز به نام حبشی بالا و پائین مشهور و سکنه حبشی پائین 291 تن میباشد ( محل سکنی ایل شکاک ). ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).

حبشی. [ ح َ ب َ ] ( اِخ ) دهی ازدهستان افشار اول بخش اسدآباد شهرستان همدان 24هزارگزی باختر اسدآباد، هفت هزارگزی باختر آجین. کوهستانی ، سردسیر. سکنه 377 تن ، کرد. آب آن از چشمه و رودخانه محل. محصول آنجا انگور یاقوتی ، عسل ، لبنیات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).

حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان 16 هزارگزی شمال باختر سنقر، سه هزارگزی شمال سلیمان شاه . دامنه ، سردسیر. سکنه 335 تن ، کرد، فارسی . آب آن از چشمه ، محصول آنجا حبوبات ، غلات ، تریاک ، توتون . شغل اهالی زراعت ، قالیچه ، جاجیم ، پلاس بافی است . از سورن آباد تابستان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی 11500 گزی خاور سلماس . تا سلماس راه ارابه رو دارد. جلگه ، معتدل مالاریائی .سکنه 775 تن ، شیعه . آب آن از رودخانه ٔ زولا. محصول آنجا غلات ، حبوبات ، شغل اهالی زراعت و گله داری ، صنایع دستی زنان جاجیم بافی . راه ارابه رو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (اِخ ) (سلاطین ...) نام سلسله ای از سلاطین بنگاله که نخستین آنها سلطان شاهزاده باربک است (892 هَ . ق .). دوم ، سیف الدین فیروزشاه اول (892 هَ . ق .). سوم ، ناصرالدین محمودشاه ثانی ابن فتح شاه (895 هَ . ق .). رجوع به ص 277 طبقات سلاطین اسلام تألیف استانلی لین پول ترجمه ٔ عباس اقبال و «حبشیهای هند» شود.


فرهنگ عمید

۱. از مردم حبشه.
۲. [قدیمی، مجاز] سیاه پوست.
۳. [قدیمی، مجاز] سیاه رنگ (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): حبشی چهره، حبشی زلف.

دانشنامه عمومی

حبشی ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
حبشی (اسدآباد)
حبشی (سلماس)

واژه نامه بختیاریکا

هَویشِه

پیشنهاد کاربران

معنی بیت شعر ، وصف ذاتش چه کنم او عربی من عجمی

لاف مهرش چه زنم او قرشی من حبشی


کلمات دیگر: