مترادف حبشی : زنگی، سیاه، سیاه پوست، کاکاسیاه ، اهل حبشه
متضاد حبشی : سفیدپوست
Abyssinian, Ethiopian
زنگی، سیاه، سیاهپوست، کاکاسیاه ≠ سفیدپوست
۱. زنگی، سیاه، سیاهپوست، کاکاسیاه ≠ سفیدپوست
۲. اهلحبشه
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) رجوع به بلال حبشی شود.
حبشی . [ ح ُ شی ی / ح َ شی ی ] (اِخ ) ابوعمروبن الربیعبن طارق المصری . رجوع به حبشی بن عمرو شود.
حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) ابوسلام الحبشی . مسمی به ممطور. محدث است .
حبشی . [ ] (اِخ ) ابن آلتون تاق . رجوع به حبشی امیر دادبک ... شود.
حبشی . [ ] (اِخ ) ابن محمدبن شعیب الشیبانی نحوی ضریر. مکنی به ابی الغنائم النحوی الضریر. وی از اهل واسط از ناحیه ٔ معروف به افشولیة، وفات وی به ذی القعده ٔ سال 565 هَ . ق . است . او از افشولیة به واسط شد و بدانجا قرآن و چیزی ازنحو فراگرفت . و سپس به بغداد رفت و بدانجا اقامت گزید و نحو از علی بن الشجری العلوی و لغت از شیخ ابومنصور جوالیقی آموخت و از هر دو سماع داشت . و هم تلمذ قاضی مارستان کرد و این قاضی عارف به نحو و لغت و عربیت بود، و تخرج جماعتی از اهل ادب مانند مصدق بن شبیب و غیره به دست حبشی بود و مصدق همواره ثنای او می کرد و می گفت : او مرا تربیت کرد چه شیخ ابن الخشاب را به ما توجه و التفاتی نبود و بر ما از علم خویش ضنت داشت از اینرو ما بر حبشی گرد آمدیم . و حبشی با این مرتبت از علم چون بی هادی و راهنمایی از خانه بیرون میشد مانند کوران راه به کوچه ها نمی برد و حتی تا بازار کتابفروشان نیز که بیست سال هر شب از آنجا گذشته بود و نزدیک خانه ٔ وی راه گم میکرد. (معجم الادباء).
حبشی . [ ] (اِخ ) ابوحرب بن ابن الحسین ملقب به سندالدوله . ابوریحان بیرونی نام وی را در عداد کسانی که از طرف دربار خلیفه به لقب رسمی نائل آمده اند یاد کرده است . (آثار الباقیة ص 133).
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) ابوعبید سکونی گوید: حبشی کوهی است در خاور سمیراء، از آنجا به آبی از حارث بن ثعلبة موسوم به «خوة» روند. و دیگران گویند: حبشی به تحریک ، کوهی در بلاد بنی اسد است . و در کتاب اصمعی آمده است : کوهی است مشترک میان چندین قبیله و به اطراف آن آبها باشد، مانند «شبکة» و «خوة» و «رجیعة» و «ذنبة» و «ثلاثان » و همه ٔ آنها ازآن ِ بنی اسد است . (معجم البلدان ).
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) احمدبن زین الحبشی .
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) امیر دادبک حبشی بن آلتون تاق . جوینی گوید: و درآن وقت (سال 491 هَ . ق .) سلطان برکیاروق بن ملکشاه امیر خراسان ، دادبک حبشی بن آلتونتاق را در ممالک خویش نیابت مطلق فرموده بود. و در مدح او اشعار شعرای آن عصر بسیار است و ابوالمعالی نحاس رازی مادح خاص اوست . (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 2 چ قزوینی 1916 م .).در البنداری ص 265 آمده است : و در سال 490 هَ . ق . که سنجر از جانب برادر خود برکیاروق به حکومت خراسان منصوب شد و به دست امرای خویش آن مملکت را از چنگال امیر دادبک حبشی بن آلتون تاق بیرون آورد و این امیر به دست سرداران سنجری کشته شد. (حواشی اقبال بر حدائق السحر ص 119). و نیز اقبال گوید: امیر دادبک حبشی بن آلتون تاق از جانب برکیاروق امارت خراسان را تا سال 495 هَ . ق . داشته و در همین سال بوده است که سنجر به جای او آمده و او را برانداخته است . (حواشی حدائق السحر ص 121). و رجوع به اخبارالدولة السلجوقیة شود.
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان قطور بخش شهرستان خوی 46/5 هزارگزی جنوب باختری خوی ، 3 هزارگزی شمال ارابه رو قطور به خوی . کوهستانی ، سردسیر سالم . سکنه 413 کردی ، آب آن از رود قطور و چشمه . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری . صنایع دستی جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. در دو محل به فاصله ٔ یک هزارگز به نام حبشی بالا و پائین مشهور و سکنه ٔ حبشی پائین 291 تن میباشد (محل سکنی ایل شکاک ). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر. 18 هزارگزی باختر مشکین شهر. 1000گزی شوسه ٔ مشکین شهر به اهر. جلگه ، معتدل . سکنه 157 تن ، شیعه . آب آن از مشکین چائی ، محصول آنجا غلات ، حبوبات ، پنبه و شغل اهالی زراعت ، گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
حبشی . [ ح ُشی ی ] (اِخ ) سمعانی گوید: هکذا قیل بعض الحفاظ و هوابومحمدالاصلی فی کتاب الصحیح للبخاری و هو منسوب الی الحبش ایضاً لانه یقال فی اللغة حُبش و حَبش کما یقال عُجم و عَجم و عُرب و عَرَب فصح الحبش و الحبشی ...
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان افشار اول بخش اسدآباد شهرستان همدان 24هزارگزی باختر اسدآباد، هفت هزارگزی باختر آجین . کوهستانی ، سردسیر. سکنه 377 تن ، کرد. آب آن از چشمه و رودخانه ٔ محل . محصول آنجا انگور یاقوتی ، عسل ، لبنیات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است . راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) یک تیره از بیست ویک تیره ٔ سکنه ٔ کردمحله . رجوع به سفرنامه ٔ استرآباد و مازندران رابینو ص 70 شود.
بسحاق اطعمه .
حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (اِخ ) ابن اسماعیل بن عبدالرحمن بن وردان مولی عبداﷲبن سعدبن سرح . محدث است . و از سعیدبن ابی مریم روایت کند.
منوچهری .
؟
فرخی .
حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (ع ص ) من الوان الخیل . رجوع به اصفر فاضح و اصفر خالص شود. (صبح الاعشی ج 2 ص 19).
حبشی . [ ح َب َ ] (اِخ ) بسطامی . رجوع به ابومحمد حبشی ... شود.
حبشی . [ ح ُ ] (اِخ ) ابن جنادة. شیخ طوسی در فهرست گوید: کتابی دارد و احمدبن حسن آن را از او روایت کرده ، ظاهر این سخن آن است که امامی باشد ولیکن حال او مجهول است . (تنقیح المقال ج 1 ص 250). عسقلانی نسب وی را چنین آرد: حبشی بن جنادةبن نصربن امانةبن حارث بن معیطبن جندل بن مرةبن صعصعه ٔ سَلولی و سلول مادر بنی مرةبن صعصعه بوده و نیز عسقلانی گوید: صحابی است وحجةالوداع دریافت و سپس به کوفه سکنی گزید. و ابوالجَنوب کنیت داشت . حدیث او را نسائی و ترمذی آورده و صحیح دانسته اند. ابواسحاق سبیعی و عامر شعبی از او روایت دارند و به صحبت او تصریح کرده اند. عسکری گوید:در مشاهد علی همراه او بوده است . رجوع به الاصابة ج 1ص 318 و قاموس الاعلام ترکی شود. در نسخه ٔ سمعانی به غلط جنادة را جان ، و ابوجنوب را ابوحبوب آورده است .
حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) ابن عمروبن الربیعبن طارق . محدث است و از پدر خود روایت کند. (سمعانی ). رجوع به حبشی ابوعمرو شود.
حبشی . [ ح ُ شی ی ] (اِخ ) ممطور. مکنی به ابوسلام . رجوع به حبشی ابوسلام ... شود.
(معجم البلدان ).
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان 16 هزارگزی شمال باختر سنقر، سه هزارگزی شمال سلیمان شاه . دامنه ، سردسیر. سکنه 335 تن ، کرد، فارسی . آب آن از چشمه ، محصول آنجا حبوبات ، غلات ، تریاک ، توتون . شغل اهالی زراعت ، قالیچه ، جاجیم ، پلاس بافی است . از سورن آباد تابستان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
حبشی . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی 11500 گزی خاور سلماس . تا سلماس راه ارابه رو دارد. جلگه ، معتدل مالاریائی .سکنه 775 تن ، شیعه . آب آن از رودخانه ٔ زولا. محصول آنجا غلات ، حبوبات ، شغل اهالی زراعت و گله داری ، صنایع دستی زنان جاجیم بافی . راه ارابه رو دارد و در تابستان میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
حبشی . [ ح َ ب َ شی ی ] (اِخ ) (سلاطین ...) نام سلسله ای از سلاطین بنگاله که نخستین آنها سلطان شاهزاده باربک است (892 هَ . ق .). دوم ، سیف الدین فیروزشاه اول (892 هَ . ق .). سوم ، ناصرالدین محمودشاه ثانی ابن فتح شاه (895 هَ . ق .). رجوع به ص 277 طبقات سلاطین اسلام تألیف استانلی لین پول ترجمه ٔ عباس اقبال و «حبشیهای هند» شود.