کلمه جو
صفحه اصلی

عنصر


مترادف عنصر : آخشیج، بسیط، جزء، ماده

برابر پارسی : بن، مایه، آخشیج، بن پاره، مات

فارسی به انگلیسی

element, principle, ingredient

element, principle


ingredient


فارسی به عربی

عنصر

عربی به فارسی

جسم بسيط , جوهر فرد , عنصر , اساس , اصل , محيط طبيعي , اخشيج , عامل


مترادف و متضاد

آخشیج، بسیط، جزء، ماده


base (اسم)
باز، ریشه، تکیه گاه، زمینه، پایه، پایگاه، اساس، بنیاد، مبنا، مرکز، شالوده، ته، بناء، ته ستون، صدای بم، عنصر

beginning (اسم)
سر، اقدام، اغاز، شروع، عنصر، ابتدا، خاستگاه، فاتحه، منشاء، سراغاز، مبدا، مبتدا

origin (اسم)
سر، ماخذ، سنخیت، اصل، عنصر، خاستگاه، منشاء، مبدا، سرمایه، سر چشمه، نسب، مصدر، اصل بنیاد

root (اسم)
ریشه، اصل، زمینه، پایه، اساس، بنیاد، عنصر، بن، بنیان، فرزند، اصول، سر چشمه، بنه

element (اسم)
جوهر فرد، اصل، اساس، عنصر، جسم بسیط، محیط طبیعی، اخشیج

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - بیخ اصل بن. ۲ - ماده جسم بسیط آخیشیج . یا چهار عنصر . ۳ - جسمی است که به هیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد و با وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد .
نام موضعی است

[شیمی] مادۀ ساخته‌شده از اتم با عدد اتمی یکسان [هنرهای تجسمی] جزء غیرقابل‌تجزیه‌ای که هنرمند در آفرینش اثر هنری به کار می‌گیرد


فرهنگ معین

(عُ نْ صُ ) [ ع . ] (اِ. )۱ - اصل ، بن . ۲ - ماده ، جسم بسیط . ۳ - جسمی که قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد.

لغت نامه دهخدا

عنصر. [ ع ُ ص َ / ص ُ ] ( ع اِ ) داهیه و بلا. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). داهیة. ( اقرب الموارد ). || همت و قصد. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). همة. ( اقرب الموارد ). || حاجت. || بیخ و اصل و بن. ( از اقرب الموارد ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). اصل و بنیاد. ( غیاث اللغات ): اِنه لکریم العنصر؛ اصل و بن وی کریم و بزرگوار است. ( از اقرب الموارد ) :
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم.
ناصرخسرو.
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تأیید و کان مملکت.
خاقانی.
آتش قدرش برشد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک زآن قدر آمیخته اند.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 134 ).
ای کان لطف و عنصر مردی نپرورید
در صدهزار کان چو تو یک گوهر آفتاب.
خاقانی.
عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 247 ).
گر سخن از پاکی عنصر شود
معده دوزخ ز کجا پر شود.
نظامی.
|| حسب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). || هیولی. ( اقرب الموارد ). || جسم بسیط و ماده و آخشیج. ( فرهنگ فارسی معین ). اصلی است که اجسام دارای طبایع مختلف ، از آن تشکیل می گردند.( از تعریفات جرجانی ). آخشیک. کی. کیا. آخشیج. گوهر.اسطقس. استقس. ج ، عَناصر. رجوع به عناصر و عناصر اربعه شود :
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند.
ناصرخسرو.
بلی بند و زندان ما عنصریست
اگرچند ما فتنه عنصریم.
ناصرخسرو.
به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان چون به بند اندریم.
ناصرخسرو.
زین خطر کو خاک را داده ست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان.
خاقانی.
- چار عنصر، چهار عنصر ؛ عناصر اربعه : آب ، باد، آتش و خاک. رجوع به عناصر اربعه شود :
در زمین چار عنصر هفت حرّاث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند.
خاقانی.
چه یگانه ای است کو را بسه بود در دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلی بدرنیاید.
خاقانی.
هرچار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.
خاقانی.

عنصر.[ ع َ ص َ ] (اِخ ) نام موضعی است . (از منتهی الارب ).


عنصر. [ ع ُ ص َ / ص ُ ] (ع اِ) داهیه و بلا. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). داهیة. (اقرب الموارد). || همت و قصد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). همة. (اقرب الموارد). || حاجت . || بیخ و اصل و بن . (از اقرب الموارد) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). اصل و بنیاد. (غیاث اللغات ): اِنه لکریم العنصر؛ اصل و بن وی کریم و بزرگوار است . (از اقرب الموارد) :
چون دگرگون شد همه احوال من
گر نشد دیگر به گوهر عنصرم .

ناصرخسرو.


عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تأیید و کان مملکت .

خاقانی .


آتش قدرش برشد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک زآن قدر آمیخته اند.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 134).


ای کان لطف و عنصر مردی نپرورید
در صدهزار کان چو تو یک گوهر آفتاب .

خاقانی .


عنصر زاهرش گوهری از معدن عدن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 247).
گر سخن از پاکی عنصر شود
معده ٔ دوزخ ز کجا پر شود.

نظامی .


|| حسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || هیولی . (اقرب الموارد). || جسم بسیط و ماده و آخشیج . (فرهنگ فارسی معین ). اصلی است که اجسام دارای طبایع مختلف ، از آن تشکیل می گردند.(از تعریفات جرجانی ). آخشیک . کی . کیا. آخشیج . گوهر.اسطقس . استقس . ج ، عَناصر. رجوع به عناصر و عناصر اربعه شود :
بالای مدرج ملکوتند در صفات
چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند.

ناصرخسرو.


بلی بند و زندان ما عنصریست
اگرچند ما فتنه ٔ عنصریم .

ناصرخسرو.


به زنجیر عنصر ببستندمان
چو دیوانگان چون به بند اندریم .

ناصرخسرو.


زین خطر کو خاک را داده ست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان .

خاقانی .


- چار عنصر، چهار عنصر ؛ عناصر اربعه : آب ، باد، آتش و خاک . رجوع به عناصر اربعه شود :
در زمین چار عنصر هفت حرّاث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشانده اند.

خاقانی .


چه یگانه ای است کو را بسه بود در دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلی بدرنیاید.

خاقانی .


هرچار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.

خاقانی .


- عنصر ثقیل ؛ آن است که حرکتش بسوی پایین باشد. و اگر جمیع حرکات آن بسوی پایین باشد، ثقیل مطلق است وآن زمین باشد، و در غیر این صورت بوسیله ٔ اضافه به کار رود و آن آب باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- عنصر خفیف ؛ آن است که بیشتر حرکاتش بسوی بالا باشد. و اگر جمیع حرکاتش بطرف بالا باشد، خفیف مطلق است و آن آتش باشد. و در غیر این صورت بوسیله ٔ اضافه است که آن هوا باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- عنصر قضیه ؛ (اصطلاح منطق ) کیفیتی باشد ثابت در نسبت بین دو طرف قضیه ، و ماده ٔ قضیه نیز مینامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| (اصطلاح شیمی ) جسمی است که بهیچ وجه قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد و با وسایل عادی به عنصر دیگر تبدیل نگردد. (فرهنگ فارسی معین ). || در فارسی امروزی ، عنصر بمعنی شخص و فرد ووجود به کار می رود: فلان ، عنصر خطرناکی است . و نیز جمع آن عناصر، به همین معنی به کار می رود: فلان ، از عناصر ملی است .

فرهنگ عمید

۱. (شیمی ) جسمی که قابل تجزیه و تقسیم به مواد دیگر نباشد، مانند آهن و طلا، جسم بسیط.
۲. [مجاز] فرد، آدم.
۳. آنچه در به وجود آمدن چیزی تٲثیر داشته باشد، عامل.
۴. [قدیمی] هریک از چهار عنصر اربعه، آخشیج.
۵. [قدیمی، مجاز] اصل، گوهر.

دانشنامه عمومی

عنصر در معانی زیر کاربرد دارد:
عنصر (شیمی)
عنصر الکتریکی
عنصر گرمایی
عنصر اچ تی ام ال

دانشنامه آزاد فارسی

عنصر (حکمت قدیم). عُنصر (حکمت قدیم)
(یا: آخشیج و اُسْطُقُس) در اصطلاح فلسفۀ طبیعی قدیم، شیء بسیطی که اشیاء مادی از آن ساخته می شود. قدما، عناصر را چهار گونه و هریک را دارای مزاجی خاص می دانستند. ۱. آب: دارای مزاجی سرد و مرطوب؛ ۲. خاک: دارای مزاجی سرد و خشک؛ ۳. آتش: دارای مزاجی گرم و خشک؛ ۴. هوا: دارای مزاجی گرم و مرطوب. از ترکیب عناصر چهارگانه، مولّدات سه گانه (موالید ثلاث) یعنی جسم، نبات و حیوان ایجاد می شوند.

فرهنگ فارسی ساره

آخشیج، بن پاره


فرهنگستان زبان و ادب

{element} [شیمی، هنرهای تجسمی] [شیمی] مادۀ ساخته شده از اتم با عدد اتمی یکسان [هنرهای تجسمی] جزء غیرقابل تجزیه ای که هنرمند در آفرینش اثر هنری به کار می گیرد

پیشنهاد کاربران

خمیر مایه

Element: آغازه
Compound: آمیزه

شیمی دان ها ماده ای را عنصر می نامند که از یک نوع اتم تشکیل شده باشد .


کلمات دیگر: