مترادف حصر : حد، محدودیت، تنگدلی، احاطه، محاصره، احاطه کردن، دربر گرفتن، محاصره کردن، محصور کردن، تنگ گرفتن، شمارش
حصر
مترادف حصر : حد، محدودیت، تنگدلی، احاطه، محاصره، احاطه کردن، دربر گرفتن، محاصره کردن، محصور کردن، تنگ گرفتن، شمارش
فارسی به انگلیسی
restriction, limit
limit, profuse, restriction
مترادف و متضاد
حد، محدودیت
تنگدلی
احاطه، محاصره
احاطه کردن، دربر گرفتن، محاصره کردن
محصور کردن، تنگگرفتن
شمارش
۱. حد، محدودیت
۲. تنگدلی
۳. احاطه، محاصره
۴. احاطه کردن، دربر گرفتن، محاصره کردن
۵. محصور کردن، تنگگرفتن
۶. شمارش
فرهنگ فارسی
( اسم ) چچم شلک
شکم گرفتگی احتباس غایط
فرهنگ معین
(حَ ) [ ع . ] (مص م . ) محاصره کردن ، احاطه کردن .
(حَ صَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) به سخن درماندن . 2 - تنگدل شدن . 3 - (اِمص .) تنگدلی .
(حَ) [ ع . ] (مص م .) محاصره کردن ، احاطه کردن .
لغت نامه دهخدا
حصر. [ ح َ ] (ع اِ) احاطه . محاصره . و در فارسی با فعل کردن و شدن صرف شود.
اعداش را نبد مدد الاّ عذاب و حصر
خوش باد آن پسر که پدر باشدش چنان .
منوچهری .
بر سریر جاه بادی متکی
حاسدان جاه تو در حبس و حصر.
سوزنی .
|| شمردن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد در این معنی چه فرمائی .
انوری .
بلند پایه ٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایه ٔ فضلش چه جای حصر و بیان .
سعدی .
|| بازداشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان عادل ). بازداشتن از سفر و غیر آن . || محدود کردن . منحصر کردن . محصور کردن . || قبض آوردن شکم . شکم گرفتن . شکم بگرفتن . (زوزنی ) (ترجمان عادل ) (تاج المصادر بیهقی ). || تنگدل شدن . || تنگ گرفتن بر کسی . || حصار بر شتر بستن . پالان بستن شتر را. || حصر به سر. نگاه داشتن راز در سخن . || (اصطلاح معانی و بیان ) قصر؛ اثبات حکم برای چیزی ونفی آن از ماعدای آن . رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود :
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده ست استعانت را و قصر.
مولوی .
|| ممنوع و بازداشته شدن از هر چیزی که باشد. || عاجز شدن از چیزی . درماندن . (تاج المصادر بیهقی ). ماندگی . درماندگی . || درمانده شدن . (ترجمان عادل ). || تنگی سینه . || حصر کردن به ؛ قصر کردن به . اقتصار کردن به . منحصر کردن به . بسنده کردن به . وقف . || (اصطلاح فقه ) بعلت مرض از وصل بمکه یا عرفات و مشعرممنوع شدن محرم . و چنین کس حیوانی را که بقربانی تخصیص داده بوده است یا حیوانی دیگر و یا قیمت آن را بمکه ارسال می کند و پس از انجام تقصیر محل میشود. || آوردن چیز بشمار معین و محدود. (از تعریفات جرجانی ص 60).
- بی حد و حصر ؛ بیشمار. بی مر. بی قیاس که بشمار ناید از بسیاری .
- حصر کلی در جزئی ؛ (اصطلاح منطقی ) مانند حصر نوع در جنس . رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- حصروراثت ؛ (اصطلاح حقوقی جدید) انجام تشریفات قانونی برای به رسمیت شناخته شدن و محدود شدن وارثان شخص درگذشته .
حصر. [ ح َ ص َ ] (ع مص ) تنگ دل شدن . (آنندراج ). || بسته شدن در سخن گفتن . (زوزنی )(آنندراج ). || بخیل بودن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (اِمص ) تنگدلی . || بخل . || بستگی در سخن . (ناظم الاطباء).
حصر. [ ح َ ص ِ ] (ع ص ) بخیل . مردی گران جان که هیچ خیر ندهد. (مهذب الاسماء). فرومایه . || بسته . || عاجز. || مرد رازدار.
حصر. [ ح ُ ص ُ ] (ع اِ) ج ِ حصیر. (یادداشت مؤلف ).
حصر. [ح ُص ْ / ح ُ ص ُ ] (ع اِمص ) شکم گرفتگی . احتباس غایط. (ناظم الاطباء). گرفتگی شکم . (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). شکم گرفتگی . بسته شدن شکم . بستگی . یبوست . سدة.
اعداش را نبد مدد الاّ عذاب و حصر
خوش باد آن پسر که پدر باشدش چنان.
حاسدان جاه تو در حبس و حصر.
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد در این معنی چه فرمائی.
فراخ مایه فضلش چه جای حصر و بیان.
هست ایاک نستعین هم بهر حصر
حصر کرده ست استعانت را و قصر.
- بی حد و حصر ؛ بیشمار. بی مر. بی قیاس که بشمار ناید از بسیاری.
- حصر کلی در جزئی ؛ ( اصطلاح منطقی ) مانند حصر نوع در جنس. رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- حصروراثت ؛ ( اصطلاح حقوقی جدید ) انجام تشریفات قانونی برای به رسمیت شناخته شدن و محدود شدن وارثان شخص درگذشته.
حصر. [ ح َ ص ِ ] ( ع ص ) بخیل. مردی گران جان که هیچ خیر ندهد. ( مهذب الاسماء ). فرومایه. || بسته. || عاجز. || مرد رازدار.
فرهنگ عمید
۲. تنگدل شدن.
۳. تنگدلی.
۴. بخل.
۵. عجز در سخن.
١. دور چیزی را گرفتن، احاطه کردن: حصر آبادان.
٢. شمارش کردن.
٣. انحصار.
١. دور چیزی را گرفتن؛ احاطه کردن: حصر آبادان.
٢. شمارش کردن.
٣. انحصار.
۱. در نطق و سخن درماندن.
۲. تنگدل شدن.
۳. تنگدلی.
۴. بخل.
۵. عجز در سخن.
دانشنامه آزاد فارسی
حَصْر (منطق)(در لغت، به معنی احاطه، محاصره، شمارش) در اصطلاح منطق دارای معناست: ۱. محدودکردن و منحصرساختن امور با روش عقلی یا استقرایی. بنابراین، حصر در این معنا دو گونه است: الف. حصر عقلی، یعنی محدودساختن امور با تکیه کردن بر عقل و این اصل بدیهی و مسلّم که «بین نفی و اثبات واسطه ای نیست»، مثل محدودساختن نسبت ها به چهار قسم یا محدودکردن لفظ به موضوع (با معنی) و مهمل (بی معنی)؛ ب. حصراستقرایی، یعنی محدودساختن براساس استقرا، که بدیهی است هرچه استقرا کامل تر باشد، حصر نیز دقیق تر است، مثل حصر مقولات در ۱۰مقوله که احتمال یافته شدن مقولات دیگر با جست وجوی بیشتر منتفی نیست؛ ۲. ذکرکردن سُور (هر، هیچ، بعض) و تبدیل قضیه از مهمله به محصوره یا مسورّه.
دانشنامه اسلامی
حصر، در لغت به معنای احاطه ، تحدید ( حد و اندازه معین کردن برای چیزی) و تعدید (شمردن) است و در اصطلاح ادیبان عرب، به معنای اثبات حکم برای موضوع مذکور و نفی حکم از غیر آن است.
...
حصر به معنی تنگی سینه است. می گویند: (صدای ) خواننده گرفت. یعنی در بیان مطلب ناتوان شد و نتوانست سخن بگوید و نیز حصر به معنی اقدام به پنهان کردن چیزی است و به معنی ناتوانی از انجام کار. احصار یعنی زندان کردن و محاصره یعنی احاطه کردن و ممانعت از خروج. حصار یعنی جدائی که انسان در آن محصور است. حصر یعنی اثبات حکم برای آنچه گفته شده است و نفی حکم از جز آنچه گفته شده است. حصر عقلی یعنی محدود به دو حالت نفی و اثبات که عقل تجاوز از آن را جایز نمی داند.
حصر و اهمال و خصوص در قضایا
«حصر» در قضایا در برابر «اهمال» و «خصوص» است.
← حصر در قضیه حملیه
در تنظیم این مقاله از منابع ذیل استفاده شده است: • خوانساری، محمد، فرهنگ اصطلاحات منطقی.• شیرازی، قطب الدین، درة التاج (منطق).• ابوالبرکات ابن ملکا، هبه الله بن علی، الکتاب المعتبر فی الحکمة.• صلیبا، جمیل، فرهنگ فلسفی.
...
پیشنهاد کاربران
قلمرو بندی کردن.
بی حد و حصر ؛ بیشمار. بی قیاس