مترادف کت : شانه، کتف، تخت
برابر پارسی : کرته
jacket
۱. شانه، کتف
۲. تخت
شانه، کتف
تخت
(کُ) [ فر. ] (اِ.) نیم تنة آستین دار مردانه و زنانه .
(کَ) (اِ.) 1 - تخت پادشاهی . 2 - (عا.) شانه و کتف . ؛ توی ~ کسی نرفتن مورد قبول کسی قرار نگرفتن .
کت . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان ). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری ).
ایرج میرزا.
کت . [ ک َ ] (اِ) مانند کث و کند و کده کلمه ای است که معنایی چون شهر و ده و قصبه و امثال آن دهد و در آخر اسامی جایها درآید. کث . کند. کده . جَنْد. (یادداشت مؤلف ). کت ، شهر بود. (تاریخ بخارای نرشخی ). رجوع به کث و کد شود. || (پسوند) کث .کد. مزید مؤخر امکنه چون : بسکت ، تنکت ، چرکت ، خاره کت ، پنجکت ، بنا کت و مانند آن . (از یادداشت مؤلف ).
کت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابوالفارس رامهرمز شهرستان اهواز. سکنه 100 تن . آب آن از روخانه ٔ ابوالفارس . محصول آنجا غلات و برنج . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
کت . [ ک َت ت ] (ع ص ) کم گوشت از مرد و زن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کت . [ ک َت ت ] (ع مص ) بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب ). بدی رساندن بکسی . (از اقرب الموارد). || خوار گردانیدن . (از منتهی الارب ). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || جوشیدن دیگ و کذلک الجرة الجدیدة اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب ). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد). || کت نبیذ و جز آن ، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن . کَتیت . (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود. || کت کلام در گوش کسی ؛ سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شمردن و منه المثل : لاتکته و لاتکت النجوم ؛ ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده ؛ ای مایحصی . (منتهی الارب ). شمردن قوم و فی المثل : لاتکته او تکت النجوم ؛ ای لاتعده و لاتحصیه . (از اقرب الموارد).
رودکی .
ابوشکور.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
منجیک .
منوچهری .
منوچهری .
منوچهری .
(ویس و رامین ).
(گرشاسب نامه ).
(گرشاسب نامه ).
(گرشاسب نامه ).
(گرشاسب نامه ).
اسدی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
اوحدی .
سعدی (کلیات چ فروغی ص 668).
سعدی .
حافظ.
کت . [ ک ُ ] (اِ) خفچه ٔ زر و سیم . || به لغت مردم کرمان : سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک . (ناظم الاطباء).
بوشکور.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).
(گرشاسب نامه ).
(گرشاسب نامه ).
(گرشاسب نامه ).
جوینی .
نظام قاری .
نظام قاری .
نظام قاری .
نظام قاری .
که تو را: ◻︎ بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچَم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری: ۶۶).
نیمتنۀ جلوباز آستین و یقهدار.
۱. تختخواب.
۲. تخت پادشاهی: ◻︎ روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۶).
۳. = کاریز
۱. شانه.
۲. کتف.
۳. بازو.
کت:ضمه روی کاف و ت ساکن- به معنی سوراخ = شکاف-درز
(بخش خفر، جهرم، استان فارس) کُت یا کُته، ریشه، بنیان و خانه.
تکیه ای: kot
طاری: kot
طامه ای: kot
طرقی: kot
کشه ای: kot
نطنزی: kot
زمین بلند
کتف
۱کلوح ۲تپاله یا گلوله ی هرچیز ۳دیوار گلی
۱واحدی برای تقسیم کردن در زمین ۲واحد اندازه گیری شیر
نوک قله،تپه یا بلندی