کلمه جو
صفحه اصلی

کت


مترادف کت : شانه، کتف، تخت

برابر پارسی : کرته

فارسی به انگلیسی

coat, jacket, shoulder

jacket


فارسی به عربی

معطف

مترادف و متضاد

coat (اسم)
روکش، کت، ژاکت، قشر، نیمتنه، غشاء

jacket (اسم)
جلد، کتاب، کت، ژاکت، نیمتنه، پوشه

۱. شانه، کتف
۲. تخت


شانه، کتف


تخت


فرهنگ فارسی

شانه، کتف، ونیزبمعنی تخت، تخت پادشاهی، به معنی قنات وکاریزهم گفته شده، نیمتنه، نیمتنه آستین دارمردانه یازنانه
بصورت پسوند مکان آید : اخسیکث کبوذ نجکث مذیا نکث نو چکث .
کم گوشت از زن و مرد

فرهنگ معین

(کَ ) (اِ. ) ۱ - تخت پادشاهی . ۲ - (عا. ) شانه و کتف . ، توی ~ کسی نرفتن مورد قبول کسی قرار نگرفتن .
(کُ ) [ فر. ] (اِ. ) نیم تنة آستین دار مردانه و زنانه .

(کُ) [ فر. ] (اِ.) نیم تنة آستین دار مردانه و زنانه .


(کَ) (اِ.) 1 - تخت پادشاهی . 2 - (عا.) شانه و کتف . ؛ توی ~ کسی نرفتن مورد قبول کسی قرار نگرفتن .


لغت نامه دهخدا

کت. [ ک َ ] ( اِ ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. ( برهان ). تخت سلاطین هندوستان را گویند. ( آنندراج ). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. ( ناظم الاطباء ). تخت و اریکه آراسته را گویند. سریر. ( دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203 ) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
بوشکور.
خلافت جدا کرد جیپالیان را
ز کتهای زرین و شاهانه زیور.
فرخی ( از فرهنگ فارسی معین ).
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سراندیب بی تن سرت.
( گرشاسب نامه ).
کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان.
( گرشاسب نامه ).
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.
( گرشاسب نامه ).
پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. ( تاریخ قم ص 82 ).
بر این تند کوه جلنباد گویی
چو فغفور بر تختم وفور برکت.
جوینی.
|| تختی باشد میانه. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
در بر حجله پر زیور و کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد.
نظام قاری.
جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.
نظام قاری.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
نظام قاری.
مگر به بیشه کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور.
نظام قاری.
- نیمکت ؛ نیم تخت. ( ناظم الاطباء ). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست.
|| تخته. چوب. ( ناظم الاطباء ). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. ( برهان ). || پلنگ و آن هندی است. ( از آنندراج ). رجوع به پلنگ شود.

کت. [ ک َ ] ( اِ ) کتف. شانه. ( ناظم الاطباء ). دوش. کفت. بالای بازو و زیردوش. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به کتف و شانه شود.
- از کت افتادن ؛ سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن. ( یادداشت مؤلف ).
- کت بسته ؛ که دو دست از پشت بسته. به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد :

کت . [ ک َ ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان ). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری ).


کت . [ ک َ ] (اِ) کتف . شانه . (ناظم الاطباء). دوش . کفت . بالای بازو و زیردوش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کتف و شانه شود.
- از کت افتادن ؛ سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن . (یادداشت مؤلف ).
- کت بسته ؛ که دو دست از پشت بسته . به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد :
که گمان داشت که این شور بپا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد.

ایرج میرزا.


- کت کسی را از (به ) پشت بستن ؛ در فضیلتی و بیشتر در رذیلتی بر وی فایق بودن . بر او سبقت داشتن . کنایه از چیره شدن باشد بر کسی .
- کت کسی را بوسیدن ؛ به تفوق او اذعان کردن . به پیشی و بیشی او مقر و معترف آمدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
|| استخوان پهنی که بر دوش گوسفند و دیگر ستور است . پاروی گوسفند. (یادداشت مؤلف ).

کت . [ ک َ ] (اِ) مانند کث و کند و کده کلمه ای است که معنایی چون شهر و ده و قصبه و امثال آن دهد و در آخر اسامی جایها درآید. کث . کند. کده . جَنْد. (یادداشت مؤلف ). کت ، شهر بود. (تاریخ بخارای نرشخی ). رجوع به کث و کد شود. || (پسوند) کث .کد. مزید مؤخر امکنه چون : بسکت ، تنکت ، چرکت ، خاره کت ، پنجکت ، بنا کت و مانند آن . (از یادداشت مؤلف ).


کت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابوالفارس رامهرمز شهرستان اهواز. سکنه 100 تن . آب آن از روخانه ٔ ابوالفارس . محصول آنجا غلات و برنج . شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


کت . [ ک َت ت ] (ع ص ) کم گوشت از مرد و زن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


کت . [ ک َت ت ] (ع مص ) بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). || اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب ). بدی رساندن بکسی . (از اقرب الموارد). || خوار گردانیدن . (از منتهی الارب ). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || جوشیدن دیگ و کذلک الجرة الجدیدة اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب ). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد). || کت نبیذ و جز آن ، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن . کَتیت . (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود. || کت کلام در گوش کسی ؛ سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شمردن و منه المثل : لاتکته و لاتکت النجوم ؛ ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده ؛ ای مایحصی . (منتهی الارب ). شمردن قوم و فی المثل : لاتکته او تکت النجوم ؛ ای لاتعده و لاتحصیه . (از اقرب الموارد).


کت . [ ک ِ ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل ) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان ). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع : کت خالق آفریدنه برکاری . ضمیر «ت » در کت مفعول صریح «آفرید» است ،یعنی که خالق آفریدت ، ولی چون قلب رخ داده ضمیر فعل به آخر حرف «که » پیوسته است . اینگونه قلب در ضمایر «ش » و «م » هم روی میدهد همچون کم ْ و کش :
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری .

رودکی .


به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.

ابوشکور.


و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.

فردوسی .


از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی .

فردوسی .


کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی .

فردوسی .


آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک .

منجیک .


خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است .

منوچهری .


هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش .

منوچهری .


و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری .

منوچهری .


مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.

(ویس و رامین ).


مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست .

(گرشاسب نامه ).


ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.

(گرشاسب نامه ).


مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.

(گرشاسب نامه ).


پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان .

(گرشاسب نامه ).


بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.

اسدی .


شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.

ناصرخسرو.


از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.

ناصرخسرو.


وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.

ناصرخسرو.


تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی .

نظامی (مخزن الاسرار ص 107).


پیش ازآن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب .

اوحدی .


گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست .

سعدی (کلیات چ فروغی ص 668).


دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.

سعدی .


ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است .

حافظ.



کت . [ ک ُ ] (اِ) خفچه ٔ زر و سیم . || به لغت مردم کرمان : سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک . (ناظم الاطباء).


کت . [ ک َ ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان ). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج ). تخت پادشاهی . تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکه ٔ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203) :
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.

بوشکور.


خلافت جدا کرد جیپالیان را
ز کتهای زرین و شاهانه زیور.

فرخی (از فرهنگ فارسی معین ).


که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سراندیب بی تن سرت .

(گرشاسب نامه ).


کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان .

(گرشاسب نامه ).


سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.

(گرشاسب نامه ).


پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82).
بر این تند کوه جلنباد گویی
چو فغفور بر تختم وفور برکت .

جوینی .


|| تختی باشد میانه . (فرهنگ اسدی نخجوانی ) :
در بر حجله ٔ پر زیور و کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد.

نظام قاری .


جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست .

نظام قاری .


به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.

نظام قاری .


مگر به بیشه ٔ کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور.

نظام قاری .


- نیمکت ؛ نیم تخت . (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست .
|| تخته . چوب . (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان ). || پلنگ و آن هندی است . (از آنندراج ). رجوع به پلنگ شود.

کت . [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و بادام و پنبه . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


کت . [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) قسمی جامه ٔ زبرین . نیم تنه . (یادداشت مؤلف ). نیم تنه ٔ آستین دار مردانه و زنانه . (فرهنگ فارسی معین ).


فرهنگ عمید

که تو را: ◻︎ بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچَم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری: ۶۶).


۱. تخت خواب.
۲. تخت پادشاهی: روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۸۶ ).
۳. = کاریز
که تو را: بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچَم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری: ۶۶ ).
۱. شانه.
۲. کتف.
۳. بازو.
نیم تنۀ جلوباز آستین و یقه دار.

نیم‌تنۀ جلوباز آستین‌ و یقه‌دار.


۱. تخت‌خواب.
۲. تخت پادشاهی: ◻︎ روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۶).
۳. = کاریز


۱. شانه.
۲. کتف.
۳. بازو.


دانشنامه عمومی

کت:ضمه روی کاف و ت ساکن- به معنی سوراخ = شکاف-درز


(بخش خفر، جهرم، استان فارس) کُت یا کُته، ریشه، بنیان و خانه.


کت پوشاکی است که معمولاً آستین های بلند دارد که توسط هر دو جنس انسان (مرد و زن) و با منظور مد و گرمایش استفاده می شود.کت ها از سمت جلو باز هستند و توسط تکمه، زیپ، بندهای چسبی، گیره های ویژه و کمربندهای مخصوص به هم وصل می شوند. برخی از کت ها دارای یقه و سردوشی هستند.رنگ مشکی (سیاه) رسمی ترین رنگ برای کت و شلوار می باشد
برش استاندارد یا دراپ ۶، اختلاف دور سینه و دور کمر ۶ اینچ است.
برش ورزشی یا دراپ ۸، اختلاف دور سینه و دور کمر ۸ اینچ است.
برش تنومند یا دراپ ۴، اختلاف دور سینه و دور کمر ۴ اینچ است.
کت یکی از قدیمی ترین کلمات رده لباس در زبان انگلیسی است که مدرک آن به قرون وسطی بازمی گردد.
اختلاف دور قفسه سینه و دور کمر شلوار بر پایه اینچ اصطلاحاً دراپ نام دارد و بین ۲ تا ۸ اینچ است.دراپ دارای انواع زیر است:
کت فراک

گویش اصفهانی

تکیه ای: kot
طاری: kot
طامه ای: kot
طرقی: kot
کشه ای: kot
نطنزی: kot


گویش مازنی

/kot/ زمین بلند & کتف & کلوح - تپاله یا گلوله ی هرچیز ۳دیوار گلی & واحدی برای تقسیم کردن در زمین - واحد اندازه گیری شیر & نوک قله، تپه یا بلندی

زمین بلند


کتف


۱کلوح ۲تپاله یا گلوله ی هرچیز ۳دیوار گلی


۱واحدی برای تقسیم کردن در زمین ۲واحد اندازه گیری شیر


نوک قله،تپه یا بلندی


واژه نامه بختیاریکا

( کَتُ ) از گونه ی گیاهان ییلاقی و گرمسیری با نام فارسی چچم
( کُت ) خم؛ رو به پایین؛ شکسته
( کُت ) دسته؛ گروه
( کُت ) کم ارتفاع؛ کوتاه
( کُت ) نیش؛ نیش زنبور؛ زائده؛ دُمگُل؛ قسمت انتهایی

پیشنهاد کاربران

گاها هنگامی که در اشعار بکار میره به معنای مخفف که تورا، ( که ات )

سوراخ . در گویش مردم کرمان به سوراخ کت می گویند.

در گویش کرمانی یعنی سوراخ
کت کن یعنی سوراخ کن در کرمان به پانچ میگن کت کن یعنی سوراخ کن

در زبان لری بختیاری به معنی
پاره
Kot

درزبان لکی وکردی به معنی تکه، میباشد.

در زبان لری بختیاری به معنی
خانه و غازی ، مکانی در دل کوه
که دست رسی به آن سخت باشد. برای دور ماندن از آسیب دشمنان

منطقه کتک::کت کوه. کمر کوه
. در مسجدسلیمان

منطقه کت در شهر چم گلگ
اندیمشک

در زمان حمله دشمن به پایتخت ایران *شوشتر *
مردم به درون کت های زیر
زمین در درون قلعه پیچ در پیچ *زنجیری. سلاسل*پناه بردند


کت به زبان لری بختیاری به معنی ::کتف. شانه
در اینجا به معنی کد کوه. شانه کوه
Kat.

کتول::جمع کت

در گویش کرمانی
Kot
سوراخ ته بسته!!😁

سوراخ، در گویش مردم استان کرمان به سوراخ کت گویند.

نیم تنه آستین دار .

کت کویی/kotkowyi/ در اصل کت کاوی بوده است ( کت کاویدن ) کت به معنای سوراخ و معنی تحت لفظی کت کاویدن می شود گشتن و تفحص درون یک سوراخ و در گویش شهرستان بهاباد به معنای تفحص کردن، جست وجوکردن و دنبال چیزی گشتن و مشغول بودن به جستجو و
و احیانا مرتب کردن جایی و چیزی است مثال ول کن چق ( چقدر ) کت کویی می کنی.

کت: ریشه واژه کت ایرانی است . این لباس مخصوص ایرانیان بوده . این لباس را ایرانیان از روی لباس های دیگر می پوشیدند . در آثار ادبی همچون شاهنامه و دیوان سنایی و خاقانی و در اشعار مولوی به این لباس اشاره شده است . و از مضمون ابیات کاملاً مشخص هست که لباسی بوده که از روی لباس های دیگر می پوشیدند . در لغت نامه ها آمده است که ریشه ی عربی دارد و با واژه ی قرطه عربی یکی است . در حالی که قرطه به معنی لباس زیرین و یا پیراهن است ولی کرته به معنی نیم تنه ای بوده که از روی لباس های دیگر می پوشیدند . واژه ی کرته بعد ها به اروپا و غرب رفته و به واژه ی کت مبدل گردید و دوباره در ریخت کت به زبان فارسی وارد شد .
در شاهنامه فردوسی در داستان بهرام و جستن تازیانه به این واژه اشاره شده .
بر او گشت گریان و رخ را بخست
همه کرته بدرید و او را ببست ( فردوسی: ۳/۹۱ )
در دیوان خاقانی می خوانیم :
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشم از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
در اشعار سنایی آمده :
ز مستی بازکرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش.


کَت
که ما را مَکُش تا یَکی نَوْ هنر
بیاموزی از ما، کَت آید به بَر
فردوسی ، پادشاهی تهمورس
در اینجا کَت به معنی تخت پادشاهی ، اریکه و سریر ؛ بَوَد

شانه - کتف - سفت

کت به چم تخت است و در فارس هم میگویند کت هر تختی شاید تخت پادشاهی باشد و شاید هر کت شکسته دیگر - اما شعری که دوستمان یه نام حسین امیری از فردوسی اورده کت = که ات که ترا است و نه کت پادشاهی
که ما را مَکُش تا یَکی نَوْ هنر
بیاموزی از ما، کَت آید به بَر

انچه دوستمان درباره گرتگ یا گرته و کرته و یا معربش قرطق گفته است همه پارسی است

چگونه معانی کت/kat/ را به ذهن بسپاریم؟
کلمه ی کت با چه کلمه هایی می اید:
1. کول ( کت و کول ) که به معنی کتف و شانه است و کت هم به همین معناست.
2. نیم ( نیمکت ) که به معنی نیم تخت است پس کت می شود تخت.


Kot سازه ایکه معمولا از شاخ و برگ درختان برای محافظت احشام و حیوان از سرما میسازند در زبان ملکی گالی بشکرد

( اینجا نیمه شرقی فارس را میگویم کهکیلو هم همینست فارس همه کهکیلویه و فارس و بوشهر است و لری و فارسی انان در واژگان فرقی ندارند در لهجه فرق دارند و هم را کامل میفهمند مثلا نیمه شرقی که فارسند میگویند چشم اما تیه هم در شعر میگویند در نیمه شرقی فارس هم در فلکلورشان هست تیلت سیرمه نکش بی سیرمه کالن هر کسی سیلت کنه هفت سال بلالن
در فارسی فارس
کت تخت
کت بازوو دست و بال - بیشتر از ارنج تا کول -
بال و کت همنشین هم میشوند
-
کت = افتاد بیشتر در جنوب فارس می گویند

کُت = سوراخ کتت بکووم سوراخت بکاوم یا بکوبم هههه - -
کُت کوتاه کتی کتی کوتاه کوتاه - کُتُل شده کوتاه شده پست شده کوتوله شده مثلا شمعی که سه پنجش سوخته کتل شده و اگر چهار پنجمش اب شده کتلک شده ههههه برای ادم هم میگویند
کتل ( تپه ) هم از همین کت است
کُت کلبه الونک
شیراز جایی دارد می گویند پوی کتا پای کتها

کت؛ cot ، در گویش شهر بابکی وبرخی منطق دیگر به معنی سوراخ است ، در این گویش ، کت دیوار ، یعنی سوراخ دیوار، و کت که میپوشی را کووت coat تلفط می کنند


کلمات دیگر: