کلمه جو
صفحه اصلی

فرج


برابر پارسی : گشایش درکار، گشادگی، رخنه

فارسی به انگلیسی

relief


pudendum, vulva, relief, comfort, pores, twat

vulva


pudendum, vulva


فرهنگ اسم ها

اسم: فرج (پسر) (عربی) (تلفظ: faraj) (فارسی: فَرَج) (انگلیسی: faraj)
معنی: گشایش در کار، به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار، گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج

(تلفظ: faraj) (عربی) به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار ؛ گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج .


مترادف و متضاد

hole (اسم)
سفت، روزنه، سوراخ، خندق، غار، گودی، غول، منفذ، رخنه، فرجه، نقب، حفره، گودال، چال، فرج، لانه خرگوش و امثال ان

vulva (اسم)
مادگی، فرج

slot (اسم)
شکاف، فرجه، رخ، چاک، غاز، فرج، کلون در، چفت در، شکاف کوچک

pudendum (اسم)
فرج، شرمگاه، الت تناسل

فرهنگ فارسی

گشایش درکار، گشادگی، سوراخ، شکاف، سوراخ پس یاپیش آدمی، عورت زن، شرمگاه، جمع فرجه
( اسم ) ۱ - سوراخ شکاف ۲ - عورت زن آلت تناسلی خارجی زن که در جلو مهبل واقع است شرمگاه شرم زن جمع : فروج .
مولی سید احمد بن محمد غافقی . وی مردی صالح و ثقه بود .

فرهنگ معین

(فَ رْ) (اِ.) ورج ، ارج ؛ فره ، شأن ، شوکت ، قدر.


(فَ رَ ) [ ع . ] (اِمص . ) گشایش ، گشایش در کار و مشکل .
(فَ رْ ) (اِ. ) ورج ، ارج ، فره ، شأن ، شوکت ، قدر.
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سوراخ ، شکاف . ۲ - عورت زن ، آلت تناسلی زن .

(فَ رَ) [ ع . ] (اِمص .) گشایش ، گشایش در کار و مشکل .


( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - سوراخ ، شکاف . 2 - عورت زن ، آلت تناسلی زن .


لغت نامه دهخدا

فرج . [ ف َ ] (اِخ ) شهرستانی است به موصل . (منتهی الارب ).


فرج . [ ف َ ] (اِخ ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است . (از معجم البلدان ).


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن فضاله ، مکنی به ابی الفضالة. از روات حدیث است . ابن عبدربه گوید: روزی منصور خلیفه سواره از خانه ٔ خویش به درآمد و فرج بن فضاله در کنار باب الذهب نشسته بود.مردم به احترام خلیفه برخاستند و فرج برنخاست . خلیفه در خشم شد و او را خواست و گفت : چه چیز تو را از برخاستن مانع شد؟ گفت : میترسم که خداوند از من سؤال کند که : چرا چنین کردی ؟ یا از تو بپرسد: چرا بدان رضا دادی ؟ و حال آنکه این کار را رسول خدا زشت میشمرد.بدین سخن خشم خلیفه فرونشست و حوائج او را برآورد. (از عقدالفرید ج 2 ص 21). و رجوع به ابوفضاله شود.


فرج . [ ف َ ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل ، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). اندام شرم جای . (منتهی الارب ). عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود. ج ، فروج . (از اقرب الموارد) : و مریم ابنة عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. (قرآن 12/66).
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست .

مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3122).


عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.

مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1232).


شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هردوان کرد خرج .

سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2770).


بطن و فرج توأمند، یعنی دو فرزندِیک شکمند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است . (گلستان چ یوسفی ص 165).
- فرج کفتار ؛ گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. (آنندراج ).
|| جای ترسناک . (منتهی الارب ). موضع ترس . (از اقرب الموارد). || سرحد ملک کفار. (منتهی الارب ). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدﱡ به الفرج »؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو پای اسب . (منتهی الارب ). میان دو پای ستور. (از اقرب الموارد). || (مص ) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن . || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای . || گشودن دهان به هنگام مرگ . (از اقرب الموارد).

فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی ، مکنی به ابی الحسن . از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 448 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی . قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت . وی به سال 470 هَ .ق . در ماه رجب درگذشت . (الحلل السندسیة ج 2 ص 21).


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن زره . یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است . رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن سهل یهودی . از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است . رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ وذنکابادی . از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود.


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن غزلون بن خالد انصاری . از فتح بن ابراهیم حدیث کند. او را خطی خوش بود. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن غزلون بن عسال الیحصبی الطلیطلی . از شیوخ خود روایت کرده است و فرزندش ابومحمد عبداﷲبن فرج واعظ از وی حدیث کرده . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن قاسم غرناطی ، مشهور به ابن لب و مکنی به ابی سعید. رجوع به ابن لب شود.


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است . در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است . (معجم البلدان ).


فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ )ابن یزید، مکنی به ابوشیبه . رجوع به ابوشیبه شود.


فرج . [ ف َ رَ ](اِخ ) مولی سیداحمدبن محمد غافقی . وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازه ٔ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).


فرج . [ ف َ رَ] (اِخ ) ابن سلام . از روات حدیث بود. و او را کتابی بوده است . رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 300 و 313 شود.


فرج . [ ف ُ ] (اِخ ) شهری است در آخر اعمال فارس . (از معجم البلدان ). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث . (منتهی الارب ).


فرج . [ ف ُ رُ / ف ُ ] (ع ص ) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب ). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است . || کمان دورزه . (منتهی الارب ). القوس البائنة عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه . (از منتهی الارب ). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد).


فرج . [ف َ ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان ). ورج . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).


فرج. [ف َ ] ( اِ ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. ( برهان ). ورج. ( حاشیه برهان چ معین ).

فرج. [ ف َ ] ( ع اِ ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل ، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). اندام شرم جای. ( منتهی الارب ). عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود. ج ، فروج. ( از اقرب الموارد ) : و مریم ابنة عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. ( قرآن 12/66 ).
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3122 ).
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1232 ).
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هردوان کرد خرج.
سعدی ( بوستان چ یوسفی بیت 2770 ).
بطن و فرج توأمند، یعنی دو فرزندِیک شکمند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است. ( گلستان چ یوسفی ص 165 ).
- فرج کفتار ؛ گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. ( آنندراج ).
|| جای ترسناک. ( منتهی الارب ). موضع ترس. ( از اقرب الموارد ). || سرحد ملک کفار. ( منتهی الارب ). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدﱡ به الفرج »؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. ( از اقرب الموارد ). || مابین هر دو پای اسب. ( منتهی الارب ). میان دو پای ستور. ( از اقرب الموارد ). || ( مص ) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن. || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای. || گشودن دهان به هنگام مرگ. ( از اقرب الموارد ).

فرج. [ ف َ رَ ] ( ع مص ) پیوسته واماندگی شرم جای. ( منتهی الارب ). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || شکافتن. ( ترجمان ترتیب عادل بن علی ). || دور کردن اندوه را. ( منتهی الارب ). اندوه وابردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || ( اِمص ) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. ( از اقرب الموارد ). || گشایش. ( منتهی الارب ) : از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. ( تاریخ بیهقی ). خدای تبارک و تعالی همه بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. ( سفرنامه ناصرخسرو ). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. ( کلیله و دمنه ). || ( اِخ ) نام یکی از ادعیه مشهور است که آغاز میشود به «یا عماد من لا عماد له...». ( یادداشت به خط مؤلف ).

فرج . [ ف َ رِ ] (ع ص ) پیوسته گشاده عورت . (منتهی الارب ). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب ).


فرهنگ عمید

گشایش در کار و رهایی از غم ‌و اندوه و سختی.


فرجه#NAME?


۱. عورت زن، شرمگاه.
۲. آلت تناسلی مرد یا زن.
گشایش در کار و رهایی از غم و اندوه و سختی.
= فرجه

۱. عورت زن؛ شرمگاه.
۲. آلت تناسلی مرد یا زن.


دانشنامه عمومی

فرج می تواند به موارد زیر اشاره کند:
فَرَج (تلفظ می شود/færædʒ/)، یا گشایش
دعای فرج، (تلفظ می شود/færædʒ/) دعایی مشهور در میان شیعیان
دعای فرج (عظم البلاء)، دعایی منتسب به حجت بن حسن
فرج امام، روستایی در استان کرمانشاه
فرج (عضو) (تلفظ می شود/færdʒ/)، قسمت خارجی آلت تناسلی زن

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی فُرِجَتْ: شکافته شد - پاره شد (کلمه فرج به معنای پیدا شدن شکاف بین دو چیز است )
معنی رَّوْحِ: نفس - نفس خوش (هر جا استعمال شود کنایه است از راحتی ، که ضد تعب و خستگی است ، و وجه این کنایه این است که شدت و بیچارگی و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعی اختناق و خفگی تصور میشود ، همچنانکه مقابل آن یعنی نجات یافتن به فراخنای فرج و پیروزی و عافیت ...
معنی فَرْجَهَا: عورتش - شرمگاهش (کلمه فرجه و فرج به معنای شکاف در میان دو چیز است که با آن از عورت کنایه آوردهاند ، و در قرآن کریم هم که سرشار از اخلاق و ادب است همیشه این کنایه را استعمال کرده و "احصنت فرجها "یعنی دارای عفت بود )
معنی فُرُوجِهِمْ: شرمگاههایشان (کلمه فروج جمع فرج است به معنای عورت زن و مرد است ، که مردم از بردن نام آنها شرم میکنند و حفظ فروج کنایه از اجتناب از ارتباط نامشروع است ، از قبیل زنا و لواط و یا جمع شدن با حیوانات و امثال آن)
تکرار در قرآن: ۹(بار)
شکاف. . آنگاه که آسمان شکافته شود مثل . جمع آن فروج است . یعنی آیا نگاه نکردند که آسمان را بالای آنها چگونه ساختیم و زینت دادیم که شکاف هائی ندارد (تا معیوبش کند). . . فرج عبارت است از مخرج بول و غائط در زن و مرد. راغب گوید: فرج میان دو پا است و آن را به کنایه بر قبل و دبر اطلاق کرده‏اند و در کثرت استعمال مثل صریح در آن معنی شده است در مجمع ذیل آیه 5 مؤمنون فرموده: لیث گفته فرج اسم هر سوئه زن و مرد است در اقرب الموارد آمده: «اَلْفَرْجُ مِنَ الْاِنسانِ: اَلْعَوْرَةُ وَ یُطْلَقُ عَلَی الْقُبُلِ وَ الدُّبُرِ» حفظ فرج در زن و مرد ظاهراً آن است که آن را از ناظر محرم بپوشد.

پیشنهاد کاربران

شکاف مقدس دریچه دنیا

گشایش ، گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج 🌏🌏

قسمت تناسلی بانوان

ثلمه. رسوخ

حر. [ ح ِرر ] ( ع اِ ) شرم زن. عورت زن. فرج زن. لغتی است از حِر مخففه که در حِرْح مذکور است. ( منتهی الارب ) . رجوع به حرح شود. ج، احراح :
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر مخراق و مخرقه
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت بسر خر محرقه.
سوزنی.

نس =آلت زنانگی ، فرج



کیر آلوده بیاری و نهی در کس من

بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من

مهستی یا رودکی

زردان. [ زَ رَ ] ( ع اِ ) کس. فرج. بدان جهت که فرومی برد نره را یا از جهت تنگی خود خبه می کند او را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) .

دودور. ( اِ ) ( اصطلاح عامیانه ) کنایه از شرمگاه زنان است و در مقام دشنام گویند: فلان به دودور دادارش خندید. ( از فرهنگ لغات عامیانه ) .

کاف ران. [ ف ِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شکافی که قریب بن ران است و این کنایه از فرج است. ( غیاث ) ( مجموعه مترادفات ص 52 ) :
تا تو دربند زری چون کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران.
مولوی.
رجوع به کاف شود.

فرج. [ ف َ رَ ] ( ع مص ) پیوسته واماندگی شرم جای. ( منتهی الارب ) . || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) . || شکافتن. ( ترجمان ترتیب عادل بن علی ) . || دور کردن اندوه را. ( منتهی الارب ) . اندوه وابردن. ( تاج المصادر بیهقی ) . || ( اِمص ) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. ( از اقرب الموارد ) . || گشایش. ( منتهی الارب ) : از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. ( تاریخ بیهقی ) . خدای تبارک و تعالی همه بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. ( سفرنامه ناصرخسرو ) . ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. ( کلیله و دمنه ) . || ( اِخ ) نام یکی از ادعیه مشهور است که آغاز میشود به �یا عماد من لا عماد له. . . �. ( یادداشت به خط مؤلف ) .

گشایش


کلمات دیگر: