برابر پارسی : گشایش درکار، گشادگی، رخنه
فرج
برابر پارسی : گشایش درکار، گشادگی، رخنه
فارسی به انگلیسی
relief
vulva
pudendum, vulva
فرهنگ اسم ها
معنی: گشایش در کار، به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار، گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج
(تلفظ: faraj) (عربی) به دست آمدن وضعیت مناسب یا مورد علاقه در کار ؛ گشایش در کار و از میان رفتن غم و رنج .
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - سوراخ شکاف ۲ - عورت زن آلت تناسلی خارجی زن که در جلو مهبل واقع است شرمگاه شرم زن جمع : فروج .
مولی سید احمد بن محمد غافقی . وی مردی صالح و ثقه بود .
فرهنگ معین
(فَ رْ) (اِ.) ورج ، ارج ؛ فره ، شأن ، شوکت ، قدر.
(فَ رْ ) (اِ. ) ورج ، ارج ، فره ، شأن ، شوکت ، قدر.
( ~ . ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سوراخ ، شکاف . ۲ - عورت زن ، آلت تناسلی زن .
(فَ رَ) [ ع . ] (اِمص .) گشایش ، گشایش در کار و مشکل .
( ~ .) [ ع . ] (اِ.) 1 - سوراخ ، شکاف . 2 - عورت زن ، آلت تناسلی زن .
لغت نامه دهخدا
فرج . [ ف َ ] (اِخ ) شهرستانی است به موصل . (منتهی الارب ).
فرج . [ ف َ ] (اِخ ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است . (از معجم البلدان ).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن فضاله ، مکنی به ابی الفضالة. از روات حدیث است . ابن عبدربه گوید: روزی منصور خلیفه سواره از خانه ٔ خویش به درآمد و فرج بن فضاله در کنار باب الذهب نشسته بود.مردم به احترام خلیفه برخاستند و فرج برنخاست . خلیفه در خشم شد و او را خواست و گفت : چه چیز تو را از برخاستن مانع شد؟ گفت : میترسم که خداوند از من سؤال کند که : چرا چنین کردی ؟ یا از تو بپرسد: چرا بدان رضا دادی ؟ و حال آنکه این کار را رسول خدا زشت میشمرد.بدین سخن خشم خلیفه فرونشست و حوائج او را برآورد. (از عقدالفرید ج 2 ص 21). و رجوع به ابوفضاله شود.
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست .
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 4 بیت 3122).
عشقشان و حرصشان در فرج و زر
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 6 بیت 1232).
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هردوان کرد خرج .
سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2770).
بطن و فرج توأمند، یعنی دو فرزندِیک شکمند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است . (گلستان چ یوسفی ص 165).
- فرج کفتار ؛ گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. (آنندراج ).
|| جای ترسناک . (منتهی الارب ). موضع ترس . (از اقرب الموارد). || سرحد ملک کفار. (منتهی الارب ). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدﱡ به الفرج »؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. (از اقرب الموارد). || مابین هر دو پای اسب . (منتهی الارب ). میان دو پای ستور. (از اقرب الموارد). || (مص ) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن . || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای . || گشودن دهان به هنگام مرگ . (از اقرب الموارد).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی ، مکنی به ابی الحسن . از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 448 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی . قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت . وی به سال 470 هَ .ق . در ماه رجب درگذشت . (الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن زره . یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است . رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن سهل یهودی . از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است . رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود.
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ وذنکابادی . از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود.
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن غزلون بن خالد انصاری . از فتح بن ابراهیم حدیث کند. او را خطی خوش بود. (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن غزلون بن عسال الیحصبی الطلیطلی . از شیوخ خود روایت کرده است و فرزندش ابومحمد عبداﷲبن فرج واعظ از وی حدیث کرده . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن قاسم غرناطی ، مشهور به ابن لب و مکنی به ابی سعید. رجوع به ابن لب شود.
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) شهری است در اندلس که به وادی الحجاره معروف است . در بین شمال و شرق قرطبه است و بین آن و طلیطله شهرهایی است . (معجم البلدان ).
فرج . [ ف َ رَ ] (اِخ )ابن یزید، مکنی به ابوشیبه . رجوع به ابوشیبه شود.
فرج . [ ف َ رَ ](اِخ ) مولی سیداحمدبن محمد غافقی . وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازه ٔ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص 21).
فرج . [ ف َ رَ] (اِخ ) ابن سلام . از روات حدیث بود. و او را کتابی بوده است . رجوع به عقدالفرید ج 7 ص 300 و 313 شود.
فرج . [ ف ُ ] (اِخ ) شهری است در آخر اعمال فارس . (از معجم البلدان ). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث . (منتهی الارب ).
فرج . [ ف ُ رُ / ف ُ ] (ع ص ) کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب ). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است . || کمان دورزه . (منتهی الارب ). القوس البائنة عن الوتر. (اقرب الموارد). || زن با یک جامه . (از منتهی الارب ). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد).
فرج . [ف َ ] (اِ) بر وزن و معنی ارج که قدر و قیمت و مرتبه و حد باشد. (برهان ). ورج . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرج. [ ف َ ] ( ع اِ ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل ، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). اندام شرم جای. ( منتهی الارب ). عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود. ج ، فروج. ( از اقرب الموارد ) : و مریم ابنة عمران التی أحصنت فرجها فنفخنا فیه من روحنا. ( قرآن 12/66 ).
شاه خود این صالح است آزاد اوست
نی اسیر حرص فرج است و گلوست.
دم به دم چون نسل سگ بین بیشتر.
دو دینار بر هردوان کرد خرج.
- فرج کفتار ؛ گویند هرکه فرج کفتار با خود دارد، دلهای مردم به محبتش مائل شود. ( آنندراج ).
|| جای ترسناک. ( منتهی الارب ). موضع ترس. ( از اقرب الموارد ). || سرحد ملک کفار. ( منتهی الارب ). سرحد چنانکه گویند: «فلان یُسَدﱡ به الفرج »؛ یعنی مرز به او حمایت میشود. ( از اقرب الموارد ). || مابین هر دو پای اسب. ( منتهی الارب ). میان دو پای ستور. ( از اقرب الموارد ). || ( مص ) گشودن اندوه کسی و دور کردن آن. || گشادن مابین دو چیز را. || گشودن در. || جای باز کردن برای کسی در مجلس و ایستادن جای. || گشودن دهان به هنگام مرگ. ( از اقرب الموارد ).
فرج. [ ف َ رَ ] ( ع مص ) پیوسته واماندگی شرم جای. ( منتهی الارب ). || به هم ناپیوستن هر دو سرین جهت ضخامت و بزرگی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || شکافتن. ( ترجمان ترتیب عادل بن علی ). || دور کردن اندوه را. ( منتهی الارب ). اندوه وابردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || ( اِمص ) اسم است از تفرج به معنی آسودگی از اندوه و غم و بیماری و آنچه نفوس را از آن کراهت است. ( از اقرب الموارد ). || گشایش. ( منتهی الارب ) : از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. ( تاریخ بیهقی ). خدای تبارک و تعالی همه بندگان خود را از عذاب قرض و دین فرج دهاد. ( سفرنامه ناصرخسرو ). ممکن است که او را به نصیحت من فرجی حاصل آید. ( کلیله و دمنه ). || ( اِخ ) نام یکی از ادعیه مشهور است که آغاز میشود به «یا عماد من لا عماد له...». ( یادداشت به خط مؤلف ).
فرج . [ ف َ رِ ] (ع ص ) پیوسته گشاده عورت . (منتهی الارب ). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب ).
فرهنگ عمید
گشایش در کار و رهایی از غم و اندوه و سختی.
فرجه#NAME?
۲. آلت تناسلی مرد یا زن.
گشایش در کار و رهایی از غم و اندوه و سختی.
= فرجه
۱. عورت زن؛ شرمگاه.
۲. آلت تناسلی مرد یا زن.
دانشنامه عمومی
فَرَج (تلفظ می شود/færædʒ/)، یا گشایش
دعای فرج، (تلفظ می شود/færædʒ/) دعایی مشهور در میان شیعیان
دعای فرج (عظم البلاء)، دعایی منتسب به حجت بن حسن
فرج امام، روستایی در استان کرمانشاه
فرج (عضو) (تلفظ می شود/færdʒ/)، قسمت خارجی آلت تناسلی زن
دانشنامه اسلامی
معنی رَّوْحِ: نفس - نفس خوش (هر جا استعمال شود کنایه است از راحتی ، که ضد تعب و خستگی است ، و وجه این کنایه این است که شدت و بیچارگی و بسته شدن راه نجات در نظر انسان نوعی اختناق و خفگی تصور میشود ، همچنانکه مقابل آن یعنی نجات یافتن به فراخنای فرج و پیروزی و عافیت ...
معنی فَرْجَهَا: عورتش - شرمگاهش (کلمه فرجه و فرج به معنای شکاف در میان دو چیز است که با آن از عورت کنایه آوردهاند ، و در قرآن کریم هم که سرشار از اخلاق و ادب است همیشه این کنایه را استعمال کرده و "احصنت فرجها "یعنی دارای عفت بود )
معنی فُرُوجِهِمْ: شرمگاههایشان (کلمه فروج جمع فرج است به معنای عورت زن و مرد است ، که مردم از بردن نام آنها شرم میکنند و حفظ فروج کنایه از اجتناب از ارتباط نامشروع است ، از قبیل زنا و لواط و یا جمع شدن با حیوانات و امثال آن)
تکرار در قرآن: ۹(بار)
شکاف. . آنگاه که آسمان شکافته شود مثل . جمع آن فروج است . یعنی آیا نگاه نکردند که آسمان را بالای آنها چگونه ساختیم و زینت دادیم که شکاف هائی ندارد (تا معیوبش کند). . . فرج عبارت است از مخرج بول و غائط در زن و مرد. راغب گوید: فرج میان دو پا است و آن را به کنایه بر قبل و دبر اطلاق کردهاند و در کثرت استعمال مثل صریح در آن معنی شده است در مجمع ذیل آیه 5 مؤمنون فرموده: لیث گفته فرج اسم هر سوئه زن و مرد است در اقرب الموارد آمده: «اَلْفَرْجُ مِنَ الْاِنسانِ: اَلْعَوْرَةُ وَ یُطْلَقُ عَلَی الْقُبُلِ وَ الدُّبُرِ» حفظ فرج در زن و مرد ظاهراً آن است که آن را از ناظر محرم بپوشد.
احکام مرتبط
از احکام مرتبط با آن در بابهای طهارت ، نکاح ، ایلاء ، صید و ذباحه و حدود سخن گفته اند.
وجوب پوشاندن
فرج، عورت به شمار می رود و پوشاندن آن از غیر زوج و مولا واجب است.
حکم دخول در فرج
...
پیشنهاد کاربران
این هجو را جواب کن ار مرد شاعری
ای تو و شعرت ازدر مخراق و مخرقه
ورنه برو به کون زن خویش پای سای
ای حر مادرت بسر خر محرقه.
سوزنی.
کیر آلوده بیاری و نهی در کس من
بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من
مهستی یا رودکی
تا تو دربند زری چون کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران.
مولوی.
رجوع به کاف شود.