کلمه جو
صفحه اصلی

نگار


مترادف نگار : بت، دلبر، دلداده، صنم، محبوب، معشوق، ول، یار، تصویر، تندیس، طرح، نقاشی، نقش

فارسی به انگلیسی

darling, love, sweetheart, mistress, design, figure, flame, imprint, register, picture, painting, sweetheart or mistress

sweetheart or mistress


picture, painting


darling, design, figure, flame, imprint, love, register


فرهنگ اسم ها

اسم: نگار (دختر) (فارسی) (تلفظ: negār) (فارسی: نِگار) (انگلیسی: negar)
معنی: نقش رنگین، تصویر، معشوق و زن زیبا روی، زیور، زینت، نقش، ( به مجاز ) معشوق زیباروی، ( در قدیم ) ( به مجاز ) دختر یا زن زیباروی، بت و صنم، زیور و زینت، نقش نگین، ( در قدیم ) رنگین و منقش، ( اَعلام ) نام شهری در شهرستان بردسیر، در استان کرمان، ( به معنی نگاشتن و نگاریدن )

(تلفظ: negār) (به معنی نگاشتن و نگاریدن) ؛ نقش ، تصویر ؛ (به مجاز) معشوق زیباروی ؛ (در قدیم) (به مجاز) دختر یا زن زیباروی ، بت و صنم ؛ زیور و زینت ؛ نقش نگین ؛ (در قدیم) رنگین و منقش .


مترادف و متضاد

picture (اسم)
وصف، صورت، رسم، سینما، تصور، تصویر، عکس، تمثال، منظره، نگار

بت، دلبر، دلداده، صنم، محبوب، معشوق، ول، یار


تصویر، تندیس، طرح، نقاشی، نقش


۱. بت، دلبر، دلداده، صنم، محبوب، معشوق، ول، یار
۲. تصویر، تندیس، طرح، نقاشی، نقش


فرهنگ فارسی

یکی از دهستانهای بخش مشیز شهرستان سیرجان استان هشتم . این دهستان در خاور بخش واقع است . محصولش غلات پنبه و حبوبات . بیست و یک ده دارد و سکنه آن ۱۱٠٠ تن میباشد . مرکز آن ده نگار در مسیر راه فرعی کرمان به بافت واقع شده است .
بت، معشوق، محبوب، نقش، تصویر، مرادف نقش
(اسم ) ۱ - نقش نقاشی . یا نقش و نگار . نقاشی : از نقش و نگار در و دیوار شکسته آثار پدیدست صنا دید عجم را . ( عرفی امثا و حکم دهخدا.ج ۱ ص ۲ ) ۱۶۲ - نقشی که از حنا بر دست و پای محبوب کنند : رخ آراسته دستهادر نگار بشادی دویدندی از هر کنار . ( نظامی ) ۳ - تحریر . ۴ - بت صنم . ۵ - معشوق محبوب : نگاری باید اکنون خلخی زاد برخساره بت چین را مجاهز . ( بدیع بلخی .برگزیده شعرج ۱ .چا.۴۲:۲ ) جمع : نگاران . یا نگاران ضمیر . اندیشه ها خواطر مضامین : برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست بوسه ها یا بدرویت زنگاران ضمیر . ( دیوان کبیر ) یا چون نگار شدن کاری . کار .
ده مرکزی دهستان نگار بخش مشیز شهرستان سیرجان است ٠ در ۲۴ هزار گزی مشرق مشیز واقع است ٠ آبش از قنات محصولش غلات شغل اهالی زراعت است ٠

فرهنگ معین

(ن ) (اِ. )۱ - نقش ، تصویر. ۲ - بت . ۳ - معشوق ، محبوب .

لغت نامه دهخدا

نگار. [ ن ِ ] ( اِ ) اسم است از نگاشتن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). حاصل مصدر نگاشتن. ( یادداشت مؤلف ). نقش. ( غیاث اللغات )( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. ( از رشیدی ). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. ( فرهنگ خطی ). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند :
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.
فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.
فرخی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم.
عنصری.
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.
منوچهری.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه فراخ پرنقش ونگار. ( تاریخ بیهقی ص 365 ).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن.
اسدی.
طبع او ماننده آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.
قطران.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
بسترد نگار دست ایام
زین خانه پرنگار معمور.
ناصرخسرو.
از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.
عرفی.
|| مرادف نقش است. ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ). همچو نقش و نگار. ( برهان قاطع ). آرایش.آب و رنگ. بزک. خط و خال. سرخاب و سفیداب. مرادف رنگ و نقش است. در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش. جمال و جوانی. زیب و جمال. خال و خط. آرایش. توالت. سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید :
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی.
به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.
فردوسی.
شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت.
فردوسی.
چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.

نگار. [ ن ِ ] (اِ) اسم است از نگاشتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). حاصل مصدر نگاشتن . (یادداشت مؤلف ). نقش . (غیاث اللغات )(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نقش که بر کاغذ یا بر جائی کشند. (از رشیدی ). چیزی که با رنگ به دیوار و کاغذ کشند. (فرهنگ خطی ). نقشها و گل وبته ها و اشکال هندسی رنگارنگ که بر چیزی کشند :
به جای شنگرف اندر نگارهاش عقیق
به جای ساروج اندر ستانهاش درر.

فرخی .


سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی به نگار.

فرخی .


هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندر او بیش و کم .

عنصری .


وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده به کار.

منوچهری .


ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود و غاشیه ٔ فراخ پرنقش ونگار. (تاریخ بیهقی ص 365).
گلستانی آریم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن .

اسدی .


طبع او ماننده ٔ آب است از پاکی و لطف
طبع او زفتی نگیرد، آب نپذیرد نگار.

قطران .


یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است .

ناصرخسرو.


بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.

ناصرخسرو.


از نقش و نگار در و دیوار شکسته
آثار پدید است صنادید عجم را.

عرفی .


|| مرادف نقش است . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا). همچو نقش و نگار. (برهان قاطع). آرایش .آب و رنگ . بزک . خط و خال . سرخاب و سفیداب . مرادف رنگ و نقش است . در ترکیبات «رنگ و نگار» و «نقش و نگار»، به معنی آرا و گیرا. بزک و آرایش . جمال و جوانی . زیب و جمال . خال و خط. آرایش . توالت . سرخاب و سفیدابی که صورت را زیباتر نماید :
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.

فردوسی .


به رفتن تذرو و به دیدن بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار.

فردوسی .


از او گردیه شد چو خرم بهار
همه رخ پر ازبوی و رنگ و نگار.

فردوسی .


شما را ز رنگ و نگار است گفت
مرا آنکه شد نام با ننگ جفت .

فردوسی .


چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگارگر اندرنگار او.

فرخی .


بهار اگرنه ز یک مادر است با تو چرا
چو روی توست به خوشی و رنگ و بوی و نگار.

فرخی .


چون ابروی معشوقان با طاق و رواق است
چون روی پری رویان با رنگ و نگار است .

منوچهری .


وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد القصری .

منوچهری .


خورشیدروی باشد عنبرعذار باشد
از پای تا به فرقش رنگ و نگار باشد.

منوچهری .


به باد عشق ریزان شد بهارم
به دست غم سترده شد نگارم .

(ویس ورامین ).


مرد باید که مار گرزه بود
نه نگار آوردچو ماهی شیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی .


به فندق دو گلنار کرده فگار
به دُر از دو پیلسته شویان نگار.

اسدی .


رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنه ٔ نگارم .

ناصرخسرو.


شاها همیشه فصل خزانت بهار باد
بر روی آن بهار ز دولت نگار باد.

مسعودسعد.


تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد.

مسعودسعد.


هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ وبوی است و نگار.

سنائی .


کارش چو نگار باد تا بر چرخ
از گردش اختران نگار آید.

عمادی .


خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار و خاتم فیروزه گو مباش .

سعدی .


|| نقش نگین . نقش که بر نگین انگشتری کنند :
سخن هرچه گفتم به دانش ببین
نگاری کن این را و دل را نگین .

اسدی .


گرانمایه مهر جهان کردگار
گرفت از نگین خدائی نگار.

اسدی .


بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 654).


|| نقش که بر سکه ضرب کنند. صورت یا عبارتی که برسکه ضرب کنند. رجوع به نگارکرده شود. || نقش چند که از حنا بر دست و پا در روز عید کشند و به آهک و نشادر سیاه کنند و این معنی نزدیک به معنی نقش است . (رشیدی ). نقشی که از حنا بر دست و پای معشوقان کنند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). نقشی است که زنان بر دست کنند، آنگاه دست را نگاربسته گویند. (انجمن آرا). || رنگی باشد سیاه که از حنا و نیل سازند و زنان بدان نقش ها و ابیات بر دست خود نقش کنند. (جهانگیری ). رنگی که زنان از حنا و نیل سازند و دستها را بدان نقش سازند. در عرف حال به معنی مطلق حنا استعمال کنند. (از آنندراج ). رنگی که به دست و پای دوشیزگان شب عروسی گذارند. خضاب .(فرهنگ خطی ) :
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار.

نظامی (از جهانگیری ).


هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.

نظامی .


ساعد آن به که نپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می داری .

حافظ.


چسان به دست بلورین نگار می چسبد.

صائب (از آنندراج ).


حسن دلاویز پنجه ای است نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند.

؟


اندیشه در عبارت و خطش چنان رود
همچون کسی که بسته بود در نگار پای .

؟ (از فرهنگ خطی ).


و رجوع به نگار کردن و نگار گرفتن و نگار نهادن و نگار بستن و نگاربسته شود. || ترصیع :
ابا خواسته بود و دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.

فردوسی .


بر او[ بر تخت طاقدیس ] نقش زرین صدوچل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.

فردوسی .


عقیق و زبرجد بر او [ بر خانه ٔ بلورین ] بر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار.

فردوسی .


نهاد از بر تارک زال زر
یکی تاج زرین نگارش گهر.

فردوسی .


و رجوع به زمردنگار و جواهرنگار و نگارکار شود. || زیور. زینت . آرایش :
خِرَد بر دلْت بنگاری ازیرا
از او به نیست مردان را نگاری .

ناصرخسرو.


یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.

نظامی .


|| (ص ) رنگین . منقش :
بی روی توای مه نگارین
رخساره ٔ من به خون نگار است .

سعدی .


دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار و ز دستم نگار دور.

اوحدی .


|| (اِ) بت . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). صنم . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). فخ . چیزی که بت پرستان دارند. (فرهنگ خطی ) :
زند خیمه آنگه بدان مرغزار
ابا صد کنیزک همه چون نگار.

فردوسی .


ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده ی ْ فرخار.

فرخی .


آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن .

منوچهری .


- نگاربندی :
تا پیشه ٔ او شد نگاربندی
وهم و خِرَد و جان نگار دارد.

مسعودسعد.


- نگارپرستی :
دلم نگارپرستی گرفت بر رخ دوست
بود سزای پرستنده ٔ نگار آتش .

سوزنی (از جهانگیری ).


- نگارگری :
ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.

سوزنی .


|| کنایه از گل و گلبن :
یکی کوه پرپلنگ یکی بیشه پرهزبر
یکی چرخ پرنجوم یکی باغ پرنگار.

فرخی .


|| کنایه از محبوب و معشوق و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. (برهان قاطع). معشوق . محبوب . (غیاث اللغات ). مجازاً معشوق . (آنندراج ). به کنایه و مجاز بر خوب رویان اطلاق کنند. (از جهانگیری ). نگارین . محبوب خوب رو. یار زیبا :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام .

شهید.


در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم به بام بر.

شهید.


ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه .

رودکی .


ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.

ابوالمؤید بلخی .


از کوهسار دوش به رنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین .

دقیقی .


غلامان فرستمْت با خواسته
نگاران با جعد آراسته .

دقیقی .


بازگشای ای نگار چشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین .

خجسته .


مثال بنده و تو ای نگار دلبر من
به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند.

آغاجی .


که گلنار بد نام آن ماهروی
نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی .

فردوسی .


نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.

فردوسی .


گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردن فراز.

فردوسی .


بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوی نگار.

فرخی .


درسرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرند از ترکستان .

فرخی .


نگاری کز او بت نمونه شود
بیارائی او را چگونه شود.

عنصری .


نگار من چو حال من چنین دید
ببارید از مژه باران وابل .

منوچهری .


نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل .

منوچهری .


میر جلیل برخور تا روزگار باشد
با قندلب نگاری کز قندهار باشد.

منوچهری .


من با تو چنانم ای نگار سیمین
خود در غلطم که من توام یا تو منی .

ابوسعید ابوالخیر.


نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.

اسدی .


ایا که فتنه شدستی در آزر و مانی
پی نگارگری روی آن نگار نگر.

سوزنی .


دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .

سوزنی .


کار من از عشق آن نگار بیاراست
کآن خط مرغول چون نگار برآمد.

سوزنی .


بس نادره نگاری و بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی .

خاقانی .


از کوی تو ای نگار زاری بردیم
آشفته دلی و بی قراری بردیم .

خاقانی .


نگارا گرچنین زیبا میان باغ بخرامی
کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد.

خاقانی .


پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش .

نظامی .


نگار خرگهی با مطرب خویش
غم دل گفت کاین برگو میندیش .

نظامی .


هر نگاری به سان تازه بهار
همه در دستها گرفته نگار.

نظامی .


از پای می درآیم و آگاه نیست کس
کز عشق آن نگار چه سوداست در سرم .

عطار.


مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو می کشی به سر پنجه ٔ نگارینم .

سعدی .


گر دیگر آن نگار قباپوش بگذرد
ما نیز جامه های تصوف قبا کنیم .

سعدی .


در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.

سعدی (کلیات چ مصفا ص 829).


دیدی تو کار من چو نگار این زمان ببین
روی به خون نگار وز دستم نگار دور.

اوحدی .


تا نیاید نگار ما در کار
کار ما چون نگار نتوان کرد.

اوحدی .


قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
دوستان از راست می رنجد نگارم چون کنم .

حافظ.


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.

حافظ.


دل داده ام به شوخی عاشق کشی نگاری
مرضیةالسجایا محمودةالخصایل .

حافظ.


|| نقشه . طرح . (یادداشت مؤلف ). شکل :
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وز آن گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون به سان سر گاومیش .

فردوسی .


|| صورت . (فرهنگ خطی ). تصویر. (ناظم الاطباء). صورت که نقاش کشیده باشد. (انجمن آرا). شمایل . نقش . پیکر:
بر ایوان نگارید چندی نگار
ز شاهان و از بزم و از کارزار.

فردوسی .


بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
سواری برافکند زی شهریار
فرستاد نزدیک او آن نگار.

فردوسی .


نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.

فردوسی .


هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ .

فرخی .


همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاری است گوئی ز ارتنگ مانی .

فرخی .


همانجا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ .

اسدی .


نگار جم آنکو به هر جایگاه
بدیدی و زی تور کردی نگاه
همی گفت کاین تور فرزند اوست
از او زاده زیراهمانند اوست .

اسدی .


نگار تواینک بهار من است
بر این پرنیان غمگسار من است .

اسدی .


تو را روی خوب است لیکن بسی است
به دیوار گرمابه ها بر نگار.

ناصرخسرو.


بهاردل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی .

ناصرخسرو.


نگار نیست در ایوان به حسن صورت تو
که روح و نطق نباشد نگار ایوان را.

ادیب صابر.


بر این گوشه رومی کند دستکار
بر آن گوشه چینی نگارد نگار.

نظامی .


گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.

نظامی .


باغ زمانه که بهارش توئی
خانه ٔ غم دان که نگارش توئی .

نظامی .


|| صورت ، مقابل عنصر، مقابل هیولا :
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.

عنصری .


گهرهای گیتی به کار اندرند
ز گردون به گردان حصار اندرند
چهارند لیکن همین زین چهار
نگار آید از گونه گون صدهزار.

اسدی .


نگاری کجا گوهر آرد همی
نباشد جز آن کو نگارد همی .

اسدی .


ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه .

ناصرخسرو.


چرا بیش و کم گشت در وی نگار
چو گوهر نه اندر فزونی بکاست .

ناصرخسرو.


جوهر ارواح با کین تو بگذارد عَرَض
عنصر اجسام بی مهر تو نپذیرد نگار.

مسعودسعد.


|| پدیده و عَرَض ، مقابل جوهر :
نگاریده نهانی آشکار است
سوی دانا به زیر هر نگاری .

ناصرخسرو.


چون گویمش این جهان نگار است
ترسم که ندارد استوارم .

ناصرخسرو.


|| صورت . هیئت ظاهر. شکل و شمایل :
سوگند به آفریدگارم
کآراست به صنع خود نگارم .

نظامی .


|| (ن مف مرخم ) نگاشته .(یادداشت مؤلف ). مصور. مجسم :
خیال پدر در دو چشمش نگار
دلش مستمند و روان سوکوار.

شمسی (یوسف وزلیخا).


|| مصنوع . ساخته :
نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی
زهی نگارنگارو زهی نگارگری .

سوزنی .


|| (اِمص ) تحریر. (فرهنگ فارسی معین ).
- به نگار ؛ منقش . مزوق . موشی . نگارین . (یادداشت مؤلف ). آراسته :
ز گوهر است شها روی تیغ تو به نگار
گهرنگار به دست گهرنثار توباد.

سوزنی .


- بی نگار ؛ بی زیوروزینت . ساده . ناآراسته :
پار از ره آمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل وبی نقش و بی نگار.

فرخی .


- پرنگار ؛ نگارین . پرنقش ونگار. به نگار. مزین . مزوق . آراسته . بازیوروزینت :
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پرنگار.

فردوسی .


که کامت برآمد بیارای کار
بیا تا ببینی مهی پرنگار.

فردوسی .


سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.

اسدی .


بسترد نگار دست ایام
زین خانه ٔ پرنگار معمور.

ناصرخسرو.


دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل .

سوزنی .


خانه آبادان درون باید نه بیرون پرنگار
مرد عارف اندرون را گو برون ویرانه باش .

سعدی .


- نگاران ضمیر ؛ کنایه از اندیشه ها. خواطر. مضامین . (فرهنگ فارسی معین ) :
برقفای تو چو باشد اثر سیلی دوست
بوسه ها یابد رویت ز نگاران ضمیر.

مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).



نگار. [ ن ِ ] (اِخ ) ده مرکزی دهستان نگار بخش مشیز شهرستان سیرجان است ، در 24هزارگزی مشرق مشیز واقع است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غلات ، شغل اهالی زراعت است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


نگار. [ ن ِ ] (اِخ ) یکی از دهستان های بخش مشیز شهرستان سیرجان است ، در مشرق بخش در جلگه ٔ سردسیری واقع و محدود است از شمال به ارتفاعات خانه کوه ، از مشرق به دهستان ده تازیان ، از جنوب به دهستان قلعه عسکر، از مغرب به دهستان حومه ٔ مشیز. آبش از رودخانه و قنوات و چشمه ، محصول عمده اش پنبه و غلات و حبوبات ، شغل اهالی زراعت است . این دهستان از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1100 تن است . مرکز دهستان قریه ٔ نگار و قرای مهم آن عبارت است از: دولت آباد، محمدآباد، سلطان آباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


نگار. [ ن ِ ] (نف مرخم ) نگارنده . نقش کننده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات : بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار. حقیقت نگار. خبرنگار. داستان نگار. روزنامه نگار. زشت وزیبانگار. عریضه نگار. غم وشادی نگار. نامه نگار. وقایعنگار. 2- به معنی نقش کننده و کشنده و ترسیم کننده در ترکیبات : بت نگار. پیکرنگار. چهره نگار. صورت نگار. || (ن مف مرخم ) به معنی نگاریده و نگاشته در ترکیبات : انجم نگار. جوهرنگار. زبرجدنگار. زرنگار. زرین نگار. زمردنگار. گوهرنگار. گهرنگار. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.


فرهنگ عمید

۱. = نگاشتن
٢. (اسم ) نقش، تصویر: از نقش ونگار درودیوار شکسته / آثار پدید است صنادید عجم را (عرفی: ۸ ).
٣. (اسم ) [مجاز] معشوق، محبوب.
٤. نگارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): روزنامه نگار.
۵. نقاش (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): چهره نگار.
٦. (اسم ) [قدیمی، مجاز] بت.
۷. (اسم ) [قدیمی، مجاز] زیور.
۸. (صفت ) [قدیمی] رنگین.

دانشنامه عمومی

۱.نقش٬نقاشی ۲.نقشی که از حنا بر دست و پای محبوب کنند. ۳.تحریر ۴.بت٬ صنم ۵. معشوق٬ محبوب


نقش تصویر


نگار از نام های فارسی زنان است.نگار می تواند به معنایی زیباروی محبوب هم باشد.نگار' همچنین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
نگار استخر بازیگر، طراح صحنه و لباس، عروسک گردان ایرانی و صداپیشهٔ شخصیت عروسکی «سنجد»
نگار اسکندرفر روزنامه نگار و مدیر فرهنگی ایرانی
نگار بوبان نوازندهٔ ایرانی عود
نگار جمال خوانندهٔ آذربایجانی
نگار جوادی، (زادهٔ ۱۹۶۹) نویسنده و فیلم نامه نویس و ایرانی–فرانسوی
نگار جواهریان بازیگر ایرانی سینما، تلویزیون و تئاتر
نگار رفیع بیگلی از نویسندگان و شاعران ملی معاصر جمهوری آذربایجان
نگار شیخلینسکایا نخستین پرستار آذربایجانی مشغول به خدمت، در جنگ جهانی اول
نگار عابدی بازیگر ایرانی سینما، تلویزیون و تئاتر
نگار فروزنده بازیگر ایرانی سینما، تلویزیون و تئاتر
نگار متحده منتقد و نظریه پرداز فرهنگی فیلم و سینما

دانشنامه آزاد فارسی

شهری در استان کرمان، بخش مرکزی شهرستان بردسیر. با ارتفاعی حدود ۲,۰۸۰ متر، در دشتی در ۵۷کیلومتری جنوب غربی کرمان و ۳۳کیلومتری شرق جنوبی بردسیر، سر راه بردسیر به بافت، قرار دارد. اقلیم آن نیز سرد و خشکو جمعیت آن ۹,۳۰۵ نفر است (۱۳۸۵).

پیشنهاد کاربران

نگار اسم قشنگ و به روزی هست معنی اسم نگار یعنی معشوق نگاریدن نقش تصویر زیبا صنم

نگار یعنی تصویر نگاریدن نقش تصویر زیباروی

اسم اصیل فارسی به معنای معشوقه

نگار

به معنی عاشقی که معشوق خودش رو ( نگار ) زیبا رو میبینه و اونو می پرسته ( بت و صنم )

نقش

به معنی بت_یار خاص_معشوق

اسم من درشناسنامه نسا است اما منو نگار صدا میکنن. نگار معنیش بیشتر عشق و معشوق است.

زن با دختر زیباروی . نقش . تصویر . زینت وبه معنی بت زیاد اعتقاد ندارم

دلبرو دوست داشتی در لغت هم به معنی نگاشتن


به نظر من نگار به معنای عشق و معشوق و محبوب است

نگار دوست داشتنی ترین دوست دنیاست

نگار به معنای زیباترین معشوقه محبوب زیبا رو نگاریدن

نگار یکی از اسم های اصیل فارسی با اینکه خیلی زیادولی معنیش خیلی نازه اکثر شاعر ها توی شعر هاشون نگار رو به معنی معشوقه استفاده کردند

پر از معنی و پر از رمز و راز بسیار زیبا و جذاب

کنایه از محبوب و معشوق و دلبر و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. معشوق. محبوب. مجازاً معشوق. به کنایه و مجاز بر خوب رویان گویند. نگارین. محبوب خوب رو. یار زیبا.

معشوق محبوب ودلبر دوست داشتنی وزیبا رانگار می گویند

نگار بیشتر به معنی بت است چون در بسیاری از لغتنامه ها به معنی بت یا سنگ پرستش آمده

عشق _دلبر_بت سخن گو_یار خاص

نگار به معنی عشق، معشوق، زیبارو
نگار از زیباترین کلمات است

نامی دختران است

نگار به معنای معشوق وعشق زنان زیبا روی است واین معنا را در همه لغت نامه های بین المللی وجود دارد

معشوق زیباروی

نگار به معنی بت . مجبوب. معشوق. زن زیبا روی. در اکثرشعرها برای گفتن اسم معشوق از کلمه نگار استفاده میشه

نگار ب معنای معشوق زیبارو_نقش و نگار

معشوقه


به معنی نقش های زیبا. بت. زیبارو

معشوق

نگار بیشتر به معنی معشوق و عشق است

من اسم نگار رو خیلی دوست دارم
به معنی دلبر، معشوقه ، زن یا دختر زیباروی، بت و در بعضی نثر ها یا شعر ها به معنی تصویر و طرح

من خودم اسمم نگار هست واقعا خیلی قشنگه و از ته دل دوسش دارم
و همیشه هم طراحیش میکنم معنی فوق العاده ای داره

نگار یعنی . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . عشق و معشوق
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت ز غمزه مسئله آموز صد مدرس شد

نگار به معنی معشوق زیبا روی در بیشتر شعر های ایرانی این معنی رو میده مثل غزل های حافظ
اسم منم نگار هست واقعا دوسش دارم و افتخار میکنم که اسمم جز یکی از نامهای اصیل ایرانی هست


نگار به معنای خوش رو و معشوق است
نام دوست من نگار است ومن اسم نگار را خیلی دوست دارم!!!!!!!!!!

نگار به معنى زیبارو است و در اشعار به معناىزمعشوق

بت زیباروی خوش نقش برای پرستیدن

دلبر

دختر زیبا رو، کنایه از محبوب و معشوق و دلبر و شخصی است که همه او را بسیار دوست دارند. معشوق. محبوب. مجازاً معشوق. به کنایه و مجاز بر خوب رویان گویند. نگار اسم اصیل ایرانی است.

دختر زیبا رو، یار زیبا، کنایه از محبوب و معشوق و دلبر و شخصی است که او را بسیار دوست دارند. معشوق. محبوب. مجازاً معشوق. به کنایه و مجاز بر خوب رویان گویند. نگار اسم اصیل ایرانی است و در تمام فرهنگ لغت های بین المللی به معنای معشوق و یارو محبوب امده است.

زیبا رو، محبوب، معشوق و عشق، بتی زیبا برای پرستیدن. . .
من عاشق اسم خودمم. .

ترکیبی از عاطفه و بی احساس بودن. . صنم در مقابل دلبر زیبا

کنایه از معشوق و محبوب ودلبر. نــگار واقعا اسم زیبایی است اسم خواهرمن هم نگار هست

نگار اسم ب روز و بسیار شیکی هستش اینو نمیگم چون اسم خودم نگارِ چیزی ک. واقعا هست رو بیان میکنم ممنونم از داداشه خوبم ک اسم منو انتخاب کرد دوستت دارم داداشی

اسم دختر منم نگار
زیباترین اسم معشوق زیبارو

زیبا رو ، قشنگ ، مهربان ، معشوق

نگار از القاب خداوند هم هست : مثل: یکتا نگارم یا
نگارم نور خداییت را بر من بتابان و. . . . . یا توی إشعار بعضی شاعرهاو عارف ها مثل حافظ و مولانا کلمه ی نگار رو به عنوان خدا وصف کردن. 😊🙏🌹

منم نگاروبه معنی زیبارونقش ونقاشی شنیده بودم

فوق العاده است این اسم. . .
خییییلی دوسش دارم.
معشوق . دلبر . یار خاص. بت . صنم . نقش زیبا
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
"حافظ"

جذاب و زیبا

به معنای گوار و مطلوب مانند:
هوا خوش نگار و زمین پر نگار تو گفتی به تیر اندر زد بهار

به معنای بت و صنمی که در لغت نامه گفته شده اگه دقت کنین بت و صنم به منظور زیبا و عشق است :
زند خیمه آنکه بدان مرغزار آبا صد کنیزک همه چون نگار : این شعر در داستان منیژه و بیژن آمده. که منیژه تصمیم داشت که با صد کنیز های خود که همانند بت زیبا بودن برای دیدار بیژن در را چادر یا خیمه بزنه

آنکه اندر ز تاج گوهر است و دبیای شعر چون نگار آزر است و چون بهار برهمن. یعنی کسی که اهل و شعر و ادب و زیبایی، زیبایی هم خلق می کنه .
دلم نگار پرستی گرفت بر رخ دوست بود سازی پرستنده آن نگار آتش. یعنی هر دوستی که دیدم دلم گرفت که برم آن عشق زیبایی که همانند آتش بود پرستش کنم ، زیبایی آن آتشین بود . ( البته اینا بر اساس مطالعات و برداشت های که داشتم میگ م😊 )

در عهد تو ای نگار دلبند بس عهد بشکستند و سوگند: به منظور معشوق ، معشوق هم همان خداوند. . .



کلمات دیگر: