کلمه جو
صفحه اصلی

بدرقه


مترادف بدرقه : مشایعت، همراهی ، راهبر، راهنما، رهبری، محافظ، نگهبان

متضاد بدرقه : استقبال

برابر پارسی : بدرود، پسواز، پدرود

فارسی به انگلیسی

convoy, escort, guard

escort, guard, convoy


convoy, escort


فارسی به عربی

قافلة , مرافق

مترادف و متضاد

escort (اسم)
مشایعت، همراه، ملتزمین، اسکورت، بدرقه، پاس

convoy (اسم)
کاروان، قافله، بدرقه

مشایعت، همراهی ≠ استقبال


۱. مشایعت، همراهی ≠ استقبال
۲. راهبر، راهنما
۳. رهبری
۴. محافظ، نگهبان


فرهنگ فارسی

رهبری و مشایعت، رهبر و راهنما
۱ - ( صفت ) راهنما راهبر. ۲ - پاسبان نگهبان . ۳ - پشت و پناه . ۴ - ( اسم ) مشایعت. ۵ - مایع نیم گرمی که پس از مسهل برای اعانت و ازدیاد عمل آن بتدریج نوشند. یا بدرق. محبت . مراسل. دوستانه نام. دوستانه .

فرهنگ معین

(بَ رَ ق ِ ) [ ع . بدرقة ] ۱ - ( اِ. ) راهنما، راهبر. ۲ - (اِمص . ) مشایعت .

لغت نامه دهخدا

بدرقه. [ ب َ رَ ق َ / ق ِ ] ( از ع ، ص ، اِ ) ( از بدرقة عربی ) رهبر. رهنما. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. ( غیاث اللغات ). پاسبان و نگهبان. ( ناظم الاطباء ). خفیر. خفرة. ( منتهی الارب ).جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز . ( یادداشت مؤلف ). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان : بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375 ). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623 ).
هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.
سنایی.
سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه.
سوزنی.
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقه کاروان ماست.
خاقانی.
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن.
خاقانی.
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم.
خاقانی.
اگر نه بدرقه لطف کردگار بود
چگونه قافله هستی اوفتد بکنار.
کمال.
دوش درآمد بجان بدرقه عشق تو
گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق.
عطار.
فرمود که دو مرد مغول ببدرقه او و آن مال بروند. ( جهانگشای جوینی ). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. ( گلستان سعدی ). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقه شماست اندیشناکم. ( گلستان سعدی ). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. ( گلستان سعدی ). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. ( کتاب النقض ص 368 ).
گر کند بدرقه لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیه شاهی ما.
آذری.
- بدرقه جستن ؛ راهنما و راهبر و نگهبان جستن : بدرقه جستن از کسی ؛ از وی راهنما و نگهبان خواستن :
ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی

بدرقه . [ ب َ رَ ق َ / ق ِ ] (از ع ، ص ، اِ) (از بدرقة عربی ) رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات ). پاسبان و نگهبان . (ناظم الاطباء). خفیر. خفرة. (منتهی الارب ).جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله . قلاوز . (یادداشت مؤلف ). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان : بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623).
هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار.

سنایی .


سالاربار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه .

سوزنی .


ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقه ٔ کاروان ماست .

خاقانی .


بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام .

خاقانی .


بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن .

خاقانی .


پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه همعنان ببینم .

خاقانی .


اگر نه بدرقه ٔ لطف کردگار بود
چگونه قافله ٔ هستی اوفتد بکنار.

کمال .


دوش درآمد بجان بدرقه ٔ عشق تو
گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق .

عطار.


فرمود که دو مرد مغول ببدرقه ٔ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی ). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی ). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقه ٔ شماست اندیشناکم . (گلستان سعدی ). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی ). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت . (کتاب النقض ص 368).
گر کند بدرقه ٔ لطف تو همراهی ما
چرخ بر دوش کشد غاشیه ٔ شاهی ما.

آذری .


- بدرقه جستن ؛ راهنما و راهبر و نگهبان جستن : بدرقه جستن از کسی ؛ از وی راهنما و نگهبان خواستن :
ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی
هر چند بددلی که تو همراه رستمی .

ناصرخسرو.


- بدرقه ٔ حیات ؛ کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا).
- بدرقه ساختن ؛ راهنما و نگهبان ساختن :
از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق
از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ.

خاقانی .


- بدرقه شدن ؛ همراه و راهنما و نگهبان شدن :
چو جاه تو شدعدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیده بان .

مسعودسعد.


زین پس دزدان شوند بدرقه ٔ کاروان .

مسعودسعد.


هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقه ٔ کاروان شده .

خاقانی .


حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق
بدرقه ٔ رهت شود همت شحنه ٔ نجف .

حافظ.


- بدرقه ٔ طریق ؛ مراد همت و توجه مراد است . (انجمن آرا).بدرقه ٔ راه . بدرقه ٔ ره .
- بدرقه ٔ غرور ؛ همراهان گمراه کننده مراد است . (انجمن آرا).
- بدرقه کردن ؛ راهنما و نگهبان و راهبر کردن ، راهنما و نگهبان تعیین کردن . راهنما و نگهبان فرستادن :
همتم بدرقه ٔ راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم .

حافظ.


- بدرقه گرفتن ؛ راهنما و نگهبان همراه خود کردن : دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639).
- بدرقه ٔ محبت ؛ ورقه ٔ مراسله ٔ دوستانه . (ناظم الاطباء).
|| پشت و پناه . || معتمد. || شکیبا و صابر. (ناظم الاطباء). || (اِمص ) راهنمایی . همراهی کردن برای راهنمایی :
در مسالک نیست با امن تو رسم بدرقه
در ممالک نیست با عدل تو جای احتساب .

امیرمعزی .


تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله ٔ دین هدی دیو نهد باج .

سوزنی .


جمعی را با او ببدرقه بفرستادند. (تاریخ قم ص 209).
- بدرقه کردن ؛ همراهی و راهنمایی کردن :
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقه ٔ رایگان بی طمع و مخرقه .

منوچهری .


|| مشایعت . (فرهنگ فارسی معین ). در تداول فارسی ، رفتن مسافتی در پی مسافری یا مهمانی برای حرمت او. || (اِ) مایع نیم گرمی که پس از شرب مسهل جهت اعانت و ازدیاد عمل آن متدرجاً نوشند. (ناظم الاطباء): مایعی چون چای ، قندآب ، آب هندوانه ، نبات داغ ، عرق کاسنی ، عرق شاهتره ، بیدمشک ، گاوزبان و امثال آنها که پس از مسهل آشامند تا بعمل مسهل یاری دهد. (یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. رهبر، راهنما.
۲. (اسم مصدر ) رهبری.
۳. (اسم مصدر ) مشایعت.
۴. (طب قدیم ) آب نیم گرم یا سوپ که پس از خوردن مسهل به تدریج می خورند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بدرقه به معنای نگهبانان قافله (بذرقه)/ مشایعت مهمان، مسافر یا همراه جهت تکریم است. از بدرقه به معنای نخست، به مناسبت در باب حج و تجارت سخن رفته است.
عنوان بدرقه به معنای نخست(نگهبانان قافله)، به گروهی مسلّح اطلاق می شده که برای محافظت کاروان یان، پیشاپیش یا همراه آنان حرکت می کردند.
اجیر گرفتن بدرقه در حج
وجوب اجیر گرفتن «بدرقه» برای رفتن به حج- در صورت نا امن بودن راه- با تمکن مالی، محلّ بحث است.
اجرت گرفتن برای بدرقه
گرفتن اجرت برای بدرقه، حلال است.

پیشنهاد کاربران

همراهی کردن

همراهی مهمان یا مسافر تا دم در

, پا پیش مهمان رفتن

کسی را همراهی کردن برای خداحافظی

همراهی کردن - مشایعت - راهنمایی - نگهبانی


بدرقه ویا بذرقه فارسی است و عربی نیست و عربی دانان انرا عربی نمیدانند و در عربی صرف نمی شود گردش ذال و دال نیز نشان پارسی بودن ان است این وازه شاید که بدرگاه گرفتن باشد و شاید بذ ( به ) رگه ( ره ) باشد

بدرقه به معنایی همراهی کردن است

رهسپاری کردن

بدرقهیدن.
پسوازیدن.
بدروداندن.

To bid someone farewell
Farewell

She bade her guests farewell before boarding.

To see someone off

She saw her son off at the train station


کلمات دیگر: