مترادف گله : احشام، رمه، غنم، فسیله | شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه
گله
مترادف گله : احشام، رمه، غنم، فسیله | شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه
فارسی به انگلیسی
spot
complaint, a bone to pick with someone
flock
bitch, clutch, complaint, corner, drove, flock, grievance, grouse, grumble, herd, horde, knot, pack, place, plaint, reproach, spot, troop
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه
احشام، رمه، غنم، فسیله
فرهنگ فارسی
( اسم ) توده گله بگله .
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد
فرهنگ معین
(گِ لِ یا لَ ) [ په . ] (اِ. ) شکایت ، شکوه ، اظهار دلتنگی و عدم رضایت .
(گُ لِ یا لَ ) (اِ. ) زلف پیچیده و مجعد زنان چون موی زنگی .
( ~ . ) پارچه ای که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند، آسمانگیر.
( ~ . ) (اِ. ) (عا. ) گوشه .
( ~ . ) (اِ. ) توده (هرچیز ).
(گَ لَّ یا لُِ ) (اِ. ) رمه ، رمة گاو و گوسفند.
( ~ . ) (اِ. ) راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد.
( ~ .) (اِ.) دانة انگور که از خوشه جدا شده باشد.
(گِ لِ یا لَ) [ په . ] (اِ.) شکایت ، شکوه ، اظهار دلتنگی و عدم رضایت .
(گُ لِ یا لَ) (اِ.) زلف پیچیده و مجعد زنان چون موی زنگی .
( ~ .) پارچه ای که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند؛ آسمانگیر.
( ~ .) (اِ.) (عا.) گوشه .
( ~ .) (اِ.) توده (هرچیز).
(گَ لَّ یا لُِ) (اِ.) رمه ، رمة گاو و گوسفند.
( ~ .) (اِ.) راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد.
لغت نامه دهخدا
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی .
طیان .
بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله .
فردوسی .
مادرش گفت پسر زایم سرو مه زاد
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست .
فرخی .
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای .
منوچهری .
همیشه دانش از او شاکر است و زر به گله
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.
عنصری .
از گردش گیتی گله روا نیست
هرچند که نیکیش را بقانیست .
ناصرخسرو.
دور باش ای خواجه زین بیمر گله
کت نیاید چیز حاصل جز گله .
ناصرخسرو.
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم .
مسعودسعد.
چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گله های خود حکایت کردند.
سنائی .
اگر نگویم مشک و گلی شوی به گله
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری .
سوزنی .
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سراندازد.
خاقانی .
ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله .
مولوی .
ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله .
مولوی .
گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار.
سعدی (طیبات ).
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
حافظ.
دل از کرشمه ٔ ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود.
حافظ.
گله ام از دگران است و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است .
قاآنی .
- امثال :
چیزی که عوض دارد گله ندارد .
گله از دوستان خیزد .
گله از دوستان عیب است .
هرچه عوض دارد گله ندارد .
گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) دانه ٔ انگور که از خوشه جدا افتاده باشد. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (الفاظ الادویه ). دانه های میوه ای که آب دارد و دارای پوستی تنک باشد و چون دانه ٔ انگور و دانه ٔ تاجریزی و دانه ٔ انار و دانه ٔ زغال اخته و زرشک و ترنجبین و مانند آن . (مؤلف ). || راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). درغاله نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ). درغاله اصل در آن دره و غاله یعنی غار و دره بوده است . (آنندراج ).
گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) ابزاری است در «تون » که نخهای تار از آن میگذرد. (گنابادی ). نخهایی است که از وسط آنهاتار کارگاه پارچه بافی رد میشود. (گناباد خراسان ).
گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) غوزه ٔ پنبه . (فرهنگ رشیدی ). غوزه ٔ پنبه و آنرا گوزغه نیز نامند. (آنندراج ) (جهانگیری ). جوزغه معرب آن است . (آنندراج ).
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش .
نظامی (هفت پیکر ص 337).
زهر سو دیلمی کردن به عیوق
فروهشته گله چون زلف منجوق .
نظامی .
شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیایی در توست .
نظامی (هفت پیکر ص 29).
|| موی جمعشده . (برهان ). به این معنی با لام مشدد است .
گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان دوآب بخش اردل شهرستان شهرکرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
گله . [گ ُل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) آسمان گیری باشد و آن پارچه ای است که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند. (برهان ).
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
ز بخت است و کردم به یزدان یله.
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست.
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.
هرچند که نیکیش را بقانیست.
کت نیاید چیز حاصل جز گله.
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم.
با گل گله های خود حکایت کردند.
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری.
که مرا بخت در سراندازد.
یک خر تو کم گیر از گله.
عار ناید شیر را از سلسله.
ور گنه از توست غرامت بیار.
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
گله . [ گ َ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 70هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 22هزارگزی باخترراه شوسه ٔ شاهزند به ازنا واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 488 تن است . آب آنجا از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ترکیب ها:
- گله ٔ آهو . گله ٔ اسب . گله ٔ خر. گله ٔ خروس . گله ٔ زنان . گله ٔ زنبور. گله ٔ شتر. گله ٔ شترمرغ . گله ٔ کبوتر. گله ٔ گاو. گله ٔ گوسفند. گله ٔ مرغان . گله ٔ ملخ :
نماند ایچ در دشت اسبان گله
بیاورد چوپان به میدان گله .
فردوسی .
وز آن پس برفتند سوی گله
کجا بود در دشت توران یله .
فردوسی .
راستی گفتی که نره شیری بود
گله ٔ غرم و آهو اندر بر.
فرخی .
همچنان کاین گله ٔ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.
فرخی .
گله ٔ دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زایشان گفتی که یکی قَسْوره شد.
لبیبی (از تاریخ بیهقی ).
هرکه در ره با گله ی خوکان رود
گرد و درد و رنج بیند زآن گله .
ناصرخسرو.
در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان .
ظهیرالدین فاریابی .
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت .
نظامی .
گله ٔ ما را گله از گرگ نیست
کاین همه بیداد شبان میکند.
سعدی .
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ می نبردگله را به مهمانی .
قاآنی .
- امثال :
از گله ٔ بز گر نصیب داشتن .
گرگ که به گله افتاد وای به یکه داران .
گله را راندند، فاطمه را بردند، شکر خدا را که بخیرگذشت .
گله مرد و غم شبان برخاست .
خاقانی .
مثل گله ٔ گوسفند .
گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج که در 35هزارگزی شمال راه شوسه ٔ سنندج به مریوان واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه ٔ آن 150 تن است . آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود. محصول آن غلات ، لبنیات ،حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالروو صعب العبور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گورگ بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد که در 46هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 175 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ مهاباد به سردشت واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه ٔ آن 350 تن است . آب آنجا از سیمین رود تأمین میشود. محصول آن غلات ، توتون ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرهنگ عمید
۱. شکوه، شکایت.
۲. اظهار دلتنگی.
* گله کردن: (مصدر لازم ) شکوه کردن، شکایت کردن.
رمۀ گاو و گوسفند و سایر چهارپایان؛ رمه؛ گروه؛ دسته.
۱. شکوه؛ شکایت.
۲. اظهار دلتنگی.
〈 گله کردن: (مصدر لازم) شکوه کردن؛ شکایت کردن.
دانشنامه عمومی
گوله
الکوخردی، محمد، بن یوسف، (کُوخِرد حَاضِرَة اِسلامِیةَ عَلی ضِفافِ نَهر مِهران Kookherd، an Islamic District on the bank of Mehran River) الطبعة الثالثة، دبی: سنة ۱۹۹۷ للمیلاد.
به پرورش گله ها از سوی انسان به منظور استفاده اقتصادی، گله داری گفته می شود.
گله داری در ایران به طور عمده توسط عشایر کوچ رو صورت می گیرد اما روستاییان و عشایر یکجانشین هم دارای گله هستند.
در آمریکا گله های بزرگی را درون منطقه محصوری پرورش داده و نگهداری می کنند که به آن محدوده گله زار (ranch) گفته می شود.
این روستا در دهستان سرشیو قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۱۶ نفر (۷۷خانوار) بوده است.
گویش اصفهانی
تکیه ای: gala
طاری: gala
طامه ای: galla
طرقی: gala
کشه ای: gala
نطنزی: galla
گویش مازنی
۱درختچه – جوانه ی درختان قطع شده – بوته ۲گله شکایت
۱توده ۲بوته ۳انبوه آشغال ۴کوزه
تکه پاره
واژه نامه بختیاریکا
( گلِه ) چوب بین جفت و دار در دار هیش
( گُله ) گلوله؛ پشم بهم چسبیده وگلوله شده؛ فشنگ
( گَلِه ) مکان مرتفع
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( شاخه ) ؛ بابادی باب شامل تش های اولاد؛ باقروند؛ قمبر سینی؛ خونیار؛ شهوند؛ جمالوند؛ خواجه قولی؛ خواجه نصیری؛ غریب؛ لیرابی؛ دیله ( گله بالا؛ اولاد آحسین؛ اولاد سهراب؛ ( ت ) کلهر )
حَرف و حُرف
دِرار دِرار؛ دِرار
( گلّه ) گله سیل؛ گَله بور
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
طایفه گله داری لر در جنوب فارس
بنا به نوشته علی خان یعنی:حسن خان جد این طائفه کسی بود که در صبح زود سپاه دشمن را با انداختن سنگ از بالای کوه له کردند. وبه گه له معروف شد.