کلمه جو
صفحه اصلی

گله


مترادف گله : احشام، رمه، غنم، فسیله | شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه

فارسی به انگلیسی

bitch, complaint, grievance, grouse, grumble, flock, drove, clutch, corner, herd, horde, knot, pack, place, reproach, spot, troop, a bone to pick with someone, kick

spot


complaint, a bone to pick with someone


flock


bitch, clutch, complaint, corner, drove, flock, grievance, grouse, grumble, herd, horde, knot, pack, place, plaint, reproach, spot, troop


فارسی به عربی

آهة , تذمر , سخط , شجار , قطیع , مقص

مترادف و متضاد

quarrel (اسم)
پرخاش، پیکار، نزاع، ستیز، مجادله، ستیزه، بهی، خصومت، دعوا، دعوی، مرافعه، گله، اختلاف

flock (اسم)
گروه، جمعیت، گله، رمه، دسته پرندگان

grumble (اسم)
گله، ناله، لندلند

gripe (اسم)
تسلط، گیر، چنگ، شکایت، گله، درد سخت، تشنج موضعی

groan (اسم)
شکایت، گله، ناله

discontent (اسم)
شکایت، گله، نارضایتی، ناخشنودی

drove (اسم)
دسته، ازدحام، گله، رمه، محل عبور احشام

covey (اسم)
گروه، دسته، یک دسته کبک، گله

herd (اسم)
گروه، جمعیت، گله، رمه

شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه


احشام، رمه، غنم، فسیله


فرهنگ فارسی

شکوه، شکایت، اظهاردلتنگی، رمه، گروه، دسته، رمه گاووگوسفندوسایرچهارپایان
( اسم ) توده گله بگله .
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد

فرهنگ معین

( ~ . ) (اِ. ) دانة انگور که از خوشه جدا شده باشد.
(گِ لِ یا لَ ) [ په . ] (اِ. ) شکایت ، شکوه ، اظهار دلتنگی و عدم رضایت .
(گُ لِ یا لَ ) (اِ. ) زلف پیچیده و مجعد زنان چون موی زنگی .
( ~ . ) پارچه ای که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند، آسمانگیر.
( ~ . ) (اِ. ) (عا. ) گوشه .
( ~ . ) (اِ. ) توده (هرچیز ).
(گَ لَّ یا لُِ ) (اِ. ) رمه ، رمة گاو و گوسفند.
( ~ . ) (اِ. ) راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد.

( ~ .) (اِ.) دانة انگور که از خوشه جدا شده باشد.


(گِ لِ یا لَ) [ په . ] (اِ.) شکایت ، شکوه ، اظهار دلتنگی و عدم رضایت .


(گُ لِ یا لَ) (اِ.) زلف پیچیده و مجعد زنان چون موی زنگی .


( ~ .) پارچه ای که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند؛ آسمانگیر.


( ~ .) (اِ.) (عا.) گوشه .


( ~ .) (اِ.) توده (هرچیز).


(گَ لَّ یا لُِ) (اِ.) رمه ، رمة گاو و گوسفند.


( ~ .) (اِ.) راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد.


لغت نامه دهخدا

گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) پهلوی گیلک (شکایت )، پازند گیله . ظاهراً از گیرذک از گیرزک (شکل جنوب غربی ) از گرزکا ظاهراً از اوستایی گرز ، هندی باستان گره ، گرهتی (شکایت کردن ، عارض شدن )، کردی گلی (شکایت ) جیر (دعوی ) استی غرزوم ، گرزین (ناله کردن ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شکوه و شکایت . (برهان ). شکایت . (غیاث ). رنجش . (اوبهی ). شکوی . (منتهی الارب ): اشتکاء؛ از کسی گله داشتن . (زوزنی ). شکیة : بیشتر مردمان از پادشاهی او [ ملک هیاطله ] بگریختند و بنزدیک فیروز شدند و گله کردند (از ستم ملک هیاطله ). فیروز رسولی فرستاد و گفت ... این خلق به گله همه سوی من آمدند و فریاد همی خواهند از تو. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی .

طیان .


بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله .

فردوسی .


مادرش گفت پسر زایم سرو مه زاد
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست .

فرخی .


فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای .

منوچهری .


همیشه دانش از او شاکر است و زر به گله
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.

عنصری .


از گردش گیتی گله روا نیست
هرچند که نیکیش را بقانیست .

ناصرخسرو.


دور باش ای خواجه زین بیمر گله
کت نیاید چیز حاصل جز گله .

ناصرخسرو.


ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم .

مسعودسعد.


چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گله های خود حکایت کردند.

سنائی .


اگر نگویم مشک و گلی شوی به گله
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری .

سوزنی .


گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سراندازد.

خاقانی .


ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله .

مولوی .


ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله .

مولوی .


گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار.

سعدی (طیبات ).


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.

حافظ.


دل از کرشمه ٔ ساقی به شکر بود ولی
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود.

حافظ.


گله ام از دگران است و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است .

قاآنی .


- امثال :
چیزی که عوض دارد گله ندارد .
گله از دوستان خیزد .
گله از دوستان عیب است .
هرچه عوض دارد گله ندارد .

گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ) دانه ٔ انگور که از خوشه جدا افتاده باشد. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (الفاظ الادویه ). دانه های میوه ای که آب دارد و دارای پوستی تنک باشد و چون دانه ٔ انگور و دانه ٔ تاجریزی و دانه ٔ انار و دانه ٔ زغال اخته و زرشک و ترنجبین و مانند آن . (مؤلف ). || راهی که در میان دو کوه واقع شده باشد. (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). درغاله نیز گویند. (فرهنگ رشیدی ) (جهانگیری ) (آنندراج ). درغاله اصل در آن دره و غاله یعنی غار و دره بوده است . (آنندراج ).


گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) ابزاری است در «تون » که نخهای تار از آن میگذرد. (گنابادی ). نخهایی است که از وسط آنهاتار کارگاه پارچه بافی رد میشود. (گناباد خراسان ).


گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) غوزه ٔ پنبه . (فرهنگ رشیدی ). غوزه ٔ پنبه و آنرا گوزغه نیز نامند. (آنندراج ) (جهانگیری ). جوزغه معرب آن است . (آنندراج ).


گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) کردی گول (زلف زنان ، دسته موی )، زازا گیله . (حاشیه ٔ برهان تصحیح دکتر معین ). زلف معشوق . (برهان ) . زلف و موی مجعد. (آنندراج ) :
گله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش .

نظامی (هفت پیکر ص 337).


زهر سو دیلمی کردن به عیوق
فروهشته گله چون زلف منجوق .

نظامی .


شام دیلم گله که چاکر توست
مشکبو از کیایی در توست .

نظامی (هفت پیکر ص 29).


|| موی جمعشده . (برهان ). به این معنی با لام مشدد است .

گله . [ گ ُ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان دوآب بخش اردل شهرستان شهرکرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).


گله . [گ ُل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) آسمان گیری باشد و آن پارچه ای است که بر سقف خانه ها مانند سایبان بندند. (برهان ).


گله. [ گ ِ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) پهلوی گیلک ( شکایت )، پازند گیله . ظاهراً از گیرذک از گیرزک ( شکل جنوب غربی ) از گرزکا ظاهراً از اوستایی گرز ، هندی باستان گره ، گرهتی ( شکایت کردن ، عارض شدن )، کردی گلی ( شکایت ) جیر ( دعوی ) استی غرزوم ، گرزین ( ناله کردن ). ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). شکوه و شکایت. ( برهان ). شکایت. ( غیاث ). رنجش. ( اوبهی ). شکوی. ( منتهی الارب ): اشتکاء؛ از کسی گله داشتن. ( زوزنی ). شکیة : بیشتر مردمان از پادشاهی او [ ملک هیاطله ] بگریختند و بنزدیک فیروز شدند و گله کردند ( از ستم ملک هیاطله ). فیروز رسولی فرستاد و گفت... این خلق به گله همه سوی من آمدند و فریاد همی خواهند از تو. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
زلف گویی ز لب نهازیده ست
به گله سوی چشم رفتستی.
طیان.
بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله.
فردوسی.
مادرش گفت پسر زایم سرو مه زاد
پس مرا این گله و مشغله از مادر اوست.
فرخی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای
گویی از یارک بدمهر است او را گله ای.
منوچهری.
همیشه دانش از او شاکر است و زر به گله
از آن که کرد مر این را عزیز و آن را خوار.
عنصری.
از گردش گیتی گله روا نیست
هرچند که نیکیش را بقانیست.
ناصرخسرو.
دور باش ای خواجه زین بیمر گله
کت نیاید چیز حاصل جز گله.
ناصرخسرو.
ز روزگار نداریم هیچگونه گله
که سخت حزم و بانعمت و تن آساییم.
مسعودسعد.
چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گله های خود حکایت کردند.
سنائی.
اگر نگویم مشک و گلی شوی به گله
گردن کنی ول و گویی به من سبک نگری.
سوزنی.
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سراندازد.
خاقانی.
ای جان من تا کی گله
یک خر تو کم گیر از گله.
مولوی.
ما نداریم از رضای حق گله
عار ناید شیر را از سلسله.
مولوی.
گر گله از ماست شکایت بگوی
ور گنه از توست غرامت بیار.
سعدی ( طیبات ).
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند.
حافظ.
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی

گله . [ گ َ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 70هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 22هزارگزی باخترراه شوسه ٔ شاهزند به ازنا واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 488 تن است . آب آنجا از قنات و چاه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


گله . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) گله و رمه ٔ گوسفند و شتر و خر و گاو و آهو و امثال آن باشد. (برهان ). گله ٔ اسپ و شتر و گاو و گوسفند ودر قوشخانه ٔ پادشاهان هندوستان گله گلنگ و گله قرقره نیز گویند. (آنندراج ): اعرم ؛ گله ٔ بز. (منتهی الارب ).جول ؛ گله ٔ شتران و شترمرغان و گوسپندان . جمه ؛ گله ٔ شتران . جلمد؛ گله ٔ بزرگ شتران . جزمه ؛ یک گله از شتر.جماله ؛ گله ٔ شتران نر. خرقه ؛ گله ٔ ملخ . خذروف ؛ گله ٔشتران . خطر؛ گله ٔ شتران . خیط؛ گله ٔ شترمرغ . خیطی ؛ گله ٔ شترمرغ . خنطوله ؛ گله ٔ گاو و شتر و ستور. دیکساء؛گله ای بزرگ از گوسپندان و چهارپایان . رأب ؛ گله ٔ هفتاد شتر. صِوار؛ گله ٔ ماده گاوان . صیار؛ گله ٔ گاوان . عَجاجَة؛ گله ٔ بزرگ از شتران . عانة؛ گله ٔ خرگور. علابط، عُلبط، عُلبطة؛... گله ٔ گوسفند از پنجاه تا هر قدر که باشد. مِنسِر یا مَنسِر؛ گله ٔ اسب از 30 تا 40 و یا از 40 تا 50 یا تا 60 یا از صد تا دو صد. ورد؛ گله ٔ مرغان . وَقِر؛ گله ٔ پانصد گوسپند. همهامه ؛ گله ٔبزرگ از شتران . هادیات ؛ گله ٔ گاوان دشتی و جز آن که پیش پیش روند. هور؛ گله ٔ گوسپندان بدان جهت که از کثرت بعض بر بعض می افتد. هند؛ گله ٔ صد شتر یا اندکی زائد از صد یا اندکی از آن یا دو صد. (منتهی الارب ).
ترکیب ها:
- گله ٔ آهو . گله ٔ اسب . گله ٔ خر. گله ٔ خروس . گله ٔ زنان . گله ٔ زنبور. گله ٔ شتر. گله ٔ شترمرغ . گله ٔ کبوتر. گله ٔ گاو. گله ٔ گوسفند. گله ٔ مرغان . گله ٔ ملخ :
نماند ایچ در دشت اسبان گله
بیاورد چوپان به میدان گله .

فردوسی .


وز آن پس برفتند سوی گله
کجا بود در دشت توران یله .

فردوسی .


راستی گفتی که نره شیری بود
گله ٔ غرم و آهو اندر بر.

فرخی .


همچنان کاین گله ٔ گور در این دشت فراخ
لشکر دشمن او خسته و افکنده جگر.

فرخی .


گله ٔ دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زایشان گفتی که یکی قَسْوره شد.

لبیبی (از تاریخ بیهقی ).


هرکه در ره با گله ی خوکان رود
گرد و درد و رنج بیند زآن گله .

ناصرخسرو.


در پناه حفظ تو از بهر ترتیب گله
گرگ در باب مصالح راز گوید با شبان .

ظهیرالدین فاریابی .


ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت .

نظامی .


گله ٔ ما را گله از گرگ نیست
کاین همه بیداد شبان میکند.

سعدی .


مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که گرگ می نبردگله را به مهمانی .

قاآنی .


- امثال :
از گله ٔ بز گر نصیب داشتن .
گرگ که به گله افتاد وای به یکه داران .
گله را راندند، فاطمه را بردند، شکر خدا را که بخیرگذشت .
گله مرد و غم شبان برخاست .

خاقانی .


مثل گله ٔ گوسفند .

گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج که در 35هزارگزی شمال راه شوسه ٔ سنندج به مریوان واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه ٔ آن 150 تن است . آب آنجا از چشمه ها تأمین میشود. محصول آن غلات ، لبنیات ،حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالروو صعب العبور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


گله . [ گ ِ ل َ / ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گورگ بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد که در 46هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 175 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ مهاباد به سردشت واقع شده است . هوای آن سرد و سکنه ٔ آن 350 تن است . آب آنجا از سیمین رود تأمین میشود. محصول آن غلات ، توتون ، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

رمۀ گاو و گوسفند و سایر چهارپایان، رمه، گروه، دسته.
۱. شکوه، شکایت.
۲. اظهار دلتنگی.
* گله کردن: (مصدر لازم ) شکوه کردن، شکایت کردن.

رمۀ گاو و گوسفند و سایر چهارپایان؛ رمه؛ گروه؛ دسته.


۱. شکوه؛ شکایت.
۲. اظهار دلتنگی.
⟨ گله‌ کردن: (مصدر لازم) شکوه کردن؛ شکایت کردن.


دانشنامه عمومی

گوله


به گروهی از چارپایان، از جمله گوسفند، گاو، بز، شتر ، اسب، خر، استر، آهو و غیره که با هم زندگی یا حرکت کنند گَلّه یا رمه گفته می شود.گله معمولاً جمع چند حشم است.
الکوخردی، محمد، بن یوسف، (کُوخِرد حَاضِرَة اِسلامِیةَ عَلی ضِفافِ نَهر مِهران Kookherd، an Islamic District on the bank of Mehran River) الطبعة الثالثة، دبی: سنة ۱۹۹۷ للمیلاد.
به پرورش گله ها از سوی انسان به منظور استفاده اقتصادی، گله داری گفته می شود.
گله داری در ایران به طور عمده توسط عشایر کوچ رو صورت می گیرد اما روستاییان و عشایر یکجانشین هم دارای گله هستند.
در آمریکا گله های بزرگی را درون منطقه محصوری پرورش داده و نگهداری می کنند که به آن محدوده گله زار (ranch) گفته می شود.

گویش اصفهانی

تکیه ای: gala
طاری: gala
طامه ای: galla
طرقی: gala
کشه ای: gala
نطنزی: galla


گویش مازنی

۱درختچه – جوانه ی درختان قطع شده – بوته ۲گله شکایت


۱توده ۲بوته ۳انبوه آشغال ۴کوزه


تکه پاره


/gele/ درختچه – جوانه ی درختان قطع شده – بوته - گله شکایت & توده - بوته ۳انبوه آشغال ۴کوزه & تکه پاره

واژه نامه بختیاریکا

( گَلِه ) ( گله نفت ) ؛ بالاترین قسمت دماغ
( گلِه ) چوب بین جفت و دار در دار هیش
( گُله ) گلوله؛ پشم بهم چسبیده وگلوله شده؛ فشنگ
( گَلِه ) مکان مرتفع
از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( شاخه ) ؛ بابادی باب شامل تش های اولاد؛ باقروند؛ قمبر سینی؛ خونیار؛ شهوند؛ جمالوند؛ خواجه قولی؛ خواجه نصیری؛ غریب؛ لیرابی؛ دیله ( گله بالا؛ اولاد آحسین؛ اولاد سهراب؛ ( ت ) کلهر )
حَرف و حُرف
دِرار دِرار؛ دِرار
( گلّه ) گله سیل؛ گَله بور

جدول کلمات

شکایت

پیشنهاد کاربران

به تعداد شمارش هر چیزی در زبان تالشی کردی لری گفته میشود.

طایفه گله ایل بابادی لر بختیاری
طایفه گله داری لر در جنوب فارس

شکوا

گله یعنی بزرگ و زیاد

طایفه گله بچه ساکن در سیستان و بلوچستان


گله از دوکلمه گل له درست شده. یعنی کسانی که از بالا سپاه پایین را له گردن. گل به معنی بالا است

رمه، رمه چارپایان، شکایت

گُ ل لِ ه. گلوله به گویش کازرونی ( ع. ش )

معنی گله که نام ایل وطایفه ام نیز میباشد طبق گفته بزرگان فامیل وایلم که بیان کرده اند چون دارای گله و رمه فراوان بوده اند گله داران نامیده میشدند وبعد ها از گله دارآن به گله بدون پسوند شهرت یافتند

گله با علامت فتح جمع جمع است گل ه گل در زبانهای باستان ایران علامت جمع است چنانچه الان در گویش بختیاری به عنوان مثال زنها یا زنان را زنگل یعنی زن گل تلفظ میکنند پس گله جمع گل هستش چون بیشتر برای احشام به کار میرفته اینطور جا افتاده که فقط به گروه و تعدادی احشام گفته میشه در حالی که چنین نیست علامت جمعی بوده برای همه چه انسان و حیوان یا هر چیز دیگر مانند چارپاگل یعنی چارپایان اسبها

گله ازطوایف بابادی باب بختیاری در جنوب غربی ایران

در زبان ترکی به دسته ی بزرگ از خوک های وحشی که بزرگ و کوچک با هم حرکت می کنند و با هم می چرند " گال" گفته می شود. به نظر می رسد گله در زبان فارسی از آن گرفته شده باشد . در زبان ترکی به گله گوسفندان" سورو " و به گله گاو " ناخیر " گفته می شود .



بهانه

احشام، رمه، غنم، فسیله | شکایت، شکوائیه، شکوه، گلایه


شکایت ، شِکوِه و . . . .

نک و نال

دسته ای از حیوانات احلی

گه به زبان لری یعنی صبح زود و له یعنی له کردن
بنا به نوشته علی خان یعنی:حسن خان جد این طائفه کسی بود که در صبح زود سپاه دشمن را با انداختن سنگ از بالای کوه له کردند. وبه گه له معروف شد.

گله طایفه ایی بوده که بربلندترین ارتفاعات بختیاری سکونت داشتندومعنای بلندی نیزدارد

Grievance


کلمات دیگر: