کلمه جو
صفحه اصلی

لوح


برابر پارسی : تخته سنگ، تخته، سَلم

فارسی به انگلیسی

table, tablet, plate, board, tomb-stone, grave-stone


table or tablet, plate, board, slate, tombstone, gravestone, plaque, table, tomb-stone, grave-stone

plaque, table, tablet


فارسی به عربی

قرص

عربی به فارسی

توفال , توفال کوبي کردن , اهن نبشي , تخته سنگ , لوح سنگ , ورقه سنگ , تورق , سنگ متورق , سنگ لوح , ذغال سنگ سخت وسنگي شرح وقايع (اعم از نوشته يا ننوشته) , فهرست نامزدهاي انتخاباتي , با لوح سنگ پوشاندن , واقعه اي را ثبت کردن , تعيين کردن , مقدر کردن


مترادف و متضاد

plate (اسم)
روکش، لوحه، لوح، قاب، صفحه، بشقاب، نعل اسب، پلاک، صفحه فلزی، بقدر یک بشقاب، ورقه یا صفحه

tablet (اسم)
تخته، لوحه، لوح، قرص، صفحه، ورقه

bred (اسم)
لوحه، لوح

table (اسم)
لوح، فهرست، جدول، میز، سفره، کوهمیز، لیست

فرهنگ فارسی

هرچه که پهن باشد، اعم ازسنگ یاچوب یااستخوان
( اسم ) ۱- هر چه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن که بر آن نویسند جمع : الواح : نیست در لوح دلم جز الف قامت یار چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم . ( حافظ . ۲ ) ۲۱۶- تخت. کشتی . ۳ - تخت. شانه تخت. کتف . ۴- پا تخت. چوبی که جولاهه با انگشتان پا محکم گیرد . ۵- آلتی است از آلات ساعت . ۷- صحیف. نفس که محل ارتسام صور اشیائ است .۸- نفوس سماوی که محل ارتسام صورت کلی. موجودات عالم سفلی است . یا ترکیبات اسمی : لوح اعظم . عقل اول . یا لوح پا ( ی ) . دو تخت. کوچک باشد که بافندگان و جولاهگان چون پای راست بریکی افشارند نیمیاز رشته ها پایین رود و چون پای چپ بر دیگری افشارند نیم دیگر پا افشار: به لوح پای و به پا چاه و قرقره وبکره به نایژه به مکوک و به تارو پودثیاب . ( خاقانی . سج. ۵۴ ) یا لوح پاک . تخت. ساده وبی نقش . یا لوح تربت . تخته سنگی که بر آن آیات و ابیات کنند یا نویسند و برفراز قبر نهند و گاه نیز همچنان ساده و بی نقش نهند . یا لوح تعلیم . تخته ای که بر آن حروف کلمات را نویسند و بکودکان تعلیم دهند : تا نیابم در سخن میدان نمی آیم بحرف همچو طوطی لوح تعلیم است همواری مرا . ( صائب لغ. ) یا لوح خاموشی . خاموشی سکوت . یا لوح دو رنگ . ۱- لوحه ای که دارای دو رنگ باشد . ۲- روز و شب . ۳- دنیا باعتبار شب و روز . یا لوح دیوان . لوحی کوچک که بر سر دیوان شاعران و کتب منثور از طلا یا بارنگ سازند . یا لوح ساده . لوحی بی نقش ونگار : گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست ? نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم . ( حافظ .۲۵۱ ) یا لوح طلسم . صفحه ای از مس یا برنج کاغذ و غیره که در آن وجه گشادن طلسم و حقیقت آن کنده یا نوشته و پنهان کرده باشند : ز بس غبار کدورت ز آسمان دیدم بزیر خاک چو لوح طلسم پیچیدم . ( شفیع اثر لغ. ) یا لوح قبر . سنگی که برسر قبر گذارند لوح تربت . یا لوح قدر . لوح نفس ناطق. کلیه است که مرتبت تفصیل لوح قضا است لوح محفوظ . یا لوح قضا . لوح عقل است و آن سابق بر مجردات است . یا لوح محفوظ . نفس کلی. فلکیه است زیرا آنچه در جهان ساری و جاری شود مکتوب وثابت و مرتسم در نفس کلی. فلکیه است بالوازم و حرکات و حالات خود همچنانکه بوسیل. قلم درلوح حسی نقوش حسیه مرتسم میشود از عالم عقل صور معلوم و مضبوط بروجه کلی در نفوس کلی. فلکیه - که قلب عالم اند - مرتسم میگردد و از آن جهت آنرا لوح محفوظ گویند که صور فایض بر آن همواره محفوظ و مصون از تغییر وتبدیل است و بر یک نسق مستمر است . یا لوح محو و اثبات . عبارتست از نفوس منطبع. فلکی که محل ارتسام صور جزئی موجودات عالم است بااشکال و هیات خاص آنها . یا لوح مرقد . لوح قبر لوح تربت . یا لوح مشق . لوح تعلیم . یالوح ناخوانده . ۱- لوح محفوظ .۲- علم لدنی . یا لوح نفوس جزوی سماوی . محل انتقاش کلی. موجوداتی است که در این عالم هست با اشکال و هیات و تصاویر آنها . این لوح را سمائ دنیا ( آسمان جهان ) هم نامیده اند و آن مانند خیال عالم است چنانکه لوح قضا بمثاب. روح عالم است . یا لوح هیولی . عالم اجسام است که قابل و محل صور منفصل مختلف متعاقب است . یا ترکیب فعلی : لوح را از سر گرفتن . ۱- از نو تعلیم گرفتن .۲- کاری را از نو شروع کردن .
نام ناحیتی به سر قسطه آن را وادی اللوح گویند .

فرهنگ معین

(لَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - هرچه پهن باشد. ۲ - تختة چوب و جز آن . ج . الواح .

لغت نامه دهخدا

لوح . (ع مص ) تشنه شدن . لَوح . رجوع به لَوح شود.


لوح . [ ل َ ] (اِخ ) نام ناحیتی به سرقسطة. آن را وادی اللوح گویند. (از معجم البلدان ).


لوح. [ ل َ ] ( ع اِ ) هوای میان آسمان و زمین. ( منتهی الارب ). میان آسمان و زمین. ( مهذب الاسماء ). || نام آلتی از آلات ساعات. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ). || پاتخته چوبی که جولاهه به انگشتان پا محکم میگیرد. ( غیاث ). || تخته. ( بحر الجواهر ) ( ترجمان القرآن ) ( دهار ). || تخته کشتی. ( منتهی الارب ). || تخته شانه ، یعنی تخته کتف. تخته شانه مردم. ( مهذب الاسماء ). شانه آدمی و جز آن. ( منتخب اللغات ). || کف. || استخوان پهن. ( بحر الجواهر ). هرچه پهن باشد از استخوان و چوب و تخته. ( منتخب اللغات ). هرچه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن و بر آن نویسند. ج ، الواح. جج ، الاویح. ( منتهی الارب ). هر صفحه عریض که از چوب یا استخوان باشد. تخته چوب و جز آن. ( مهذب الاسماء ). تخته مشق اطفال. پلمه. ( برهان ). سلم. ( برهان ) :
سایه زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
خاقانی.
لوح پیشانیش را ازخط نور
چون ستاره صبح رخشان دیده ام.
خاقانی.
لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم.
خاقانی.
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یداﷲ صد دلستان دیده اند.
خاقانی.
نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم.
خاقانی.
تا لوح جفا درست کردی
سرکیسه عهد سست کردی.
خاقانی.
زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود راز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه.
خاقانی.
سکه قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش.
خاقانی.
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته.
خاقانی.
لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی.
خاقانی.
چون قلم تخته زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم.
خاقانی.
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.
خاقانی.
در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است.
خاقانی.
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین.
خاقانی.

لوح . [ ل َ ] (ع مص ) لُوح . لُواح . لووح . لوحان . تشنه شدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر) (زوزنی ). || درخشیدن برق . (منتهی الارب ) (منتخب اللغات ). تاویدن . (تاج المصادر). تابیدن . (دهار) (زوزنی ). || برگردانیدن گونه ٔ کسی را سفر یا تشنگی . (منتهی الارب ). گونه گردانیدن سفر مردم را. (منتخب اللغات ). رنگ بگردانیدن . (ترجمان القرآن جرجانی ) (زوزنی ) (تاج المصادر). || پدید آمدن ستاره . (تاج المصادر).پیدا شدن و برآمدن ستاره . (منتهی الارب ). پیدا شدن ستاره و جز آن . (منتخب اللغات ). || دیدن .


لوح . [ ل َ ] (ع اِ) هوای میان آسمان و زمین . (منتهی الارب ). میان آسمان و زمین . (مهذب الاسماء). || نام آلتی از آلات ساعات . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). || پاتخته ٔ چوبی که جولاهه به انگشتان پا محکم میگیرد. (غیاث ). || تخته . (بحر الجواهر) (ترجمان القرآن ) (دهار). || تخته ٔ کشتی . (منتهی الارب ). || تخته ٔ شانه ، یعنی تخته ٔ کتف . تخته ٔ شانه ٔ مردم . (مهذب الاسماء). شانه ٔ آدمی و جز آن . (منتخب اللغات ). || کف . || استخوان پهن . (بحر الجواهر). هرچه پهن باشد از استخوان و چوب و تخته . (منتخب اللغات ). هرچه پهن باشد از استخوان و کتف و تخته و جز آن و بر آن نویسند. ج ، الواح . جج ، الاویح . (منتهی الارب ). هر صفحه ٔ عریض که از چوب یا استخوان باشد. تخته ٔ چوب و جز آن . (مهذب الاسماء). تخته ٔ مشق اطفال . پلمه . (برهان ). سلم . (برهان ) :
سایه ٔ زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.

خاقانی .


لوح پیشانیش را ازخط نور
چون ستاره ٔ صبح رخشان دیده ام .

خاقانی .


لوح چل صبح که سی سال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دلستان بخراسان یابم .

خاقانی .


خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یداﷲ صد دلستان دیده اند.

خاقانی .


نی نی آزادم از این لوح دودانگ
عقل را طفل دبستان چه کنم .

خاقانی .


تا لوح جفا درست کردی
سرکیسه ٔ عهد سست کردی .

خاقانی .


زآن پس که چار صحف قناعت نخوانده ای
خود راز لوح بوالطمعی عشرخوان مخواه .

خاقانی .


سکه ٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندمش .

خاقانی .


جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نوبهاری با خزان آمیخته .

خاقانی .


لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو ز این و آن چه باشی .

خاقانی .


چون قلم تخته ٔ زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم .

خاقانی .


لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشائید.

خاقانی .


در دبستان روزگار مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است .

خاقانی .


تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین .

خاقانی .


چه سود از لوح کو ماند ز نقطه ٔ اولین حرفی
که از روی گرانباری ز ابجد حرف پایانی .

خاقانی .


از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ
که دل را نشره ٔ عید است زآن پیر دبستانی .

خاقانی .


هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیوچهره ٔ آدم نقابشان .

خاقانی .


اشک فشان تا به گلاب امید
بسترد این لوح سیاه و سفید.

نظامی .


خوانده به جان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک .

نظامی .


حروف کائنات ار بازجوئی
همه در توست و تو در لوح اوئی .

نظامی .


چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح ترا از تو بشویند پاک .

نظامی .


باغ چون لوح نقشبند شده
مرغ و ماهی نشاطمند شده .

نظامی .


کله گیلی کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش .

نظامی .


مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن .

عطار.


پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد
بر سر لوح او نوشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر.

سعدی .


و لوح درست ناکرده بر سر هم شکستندی . (گلستان ).
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی .

سعدی .


سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر دوست
علمی که ره به حق ننماید ضلالت است .

سعدی .


که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.

سعدی .


دریاب که نقشی مانداز لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم .

سعدی .


بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم .

سعدی .


هرکه از نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش به درستی همه چون زر شده است .

سلمان ساوجی .


نیست در لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم .

حافظ.


از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل .

حافظ.


حافظ از چشمه ٔ حکمت به کف آور جامی
بوکه از لوح دلت نقش جهالت برود.

حافظ.


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود.

حافظ.


از لوح جهان حرف الهی خواندن
خوشتر بود از حرف سیاهی خواندن .

؟


رقیم ؛ لوح ارزیر. (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: و به فارسی لوح با لفظ کردن و تراشیدن مستعمل است :
مگر ز غمزه ٔ شیرین به تیشه داد الماس
که لوح فتنه تراشید کوهکن تارک .

طالب آملی .


صافی دل کرد لوح مشق صد اندیشه ام
یاد ایامی که این آئینه بی پرداز بود.

بیدل .


رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 312 شود. این کلمه به کلمات دیگری می پیونددو افاده ٔ معنی خاص می کند، چون : ساده لوح و جز آن . || لوح . مقابل قلم . رجوع به لوح محفوظ شود. هو الکتاب المبین و النفس الکلیة فالالواح اربعة: لوح اقضاءالسابق علی المحو و الاثبات و هو لوح العقل الاول و لوح القدر، ای لوح النفس الناطقة الکلیة التی یفصل فیها کلیات اللوح الاول و یتعلق باسبابها و هو المسمی باللوح المحفوظ و لوح النفس الجزئیة السماویة التی ینتقش فیها کل ما فی هذا العالم بشکله و هیئته و مقداره و هو المسمی بالسماء الدنیا و هو بمثابة خیال العالم کما ان الاول بمثابة روحه و الثانی بمثابة قلبه و لوح الهیولی القابل للصور فی عالم الشهادة. (تعریفات ) :
بدانگه که لوح آفرید و قلم
بزد بر همه بودنیها رقم .

فردوسی .


کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.

ناصرخسرو.


بل تا بنماید ترا بر این لوح
همو لوح و همو کرسی یزدان
هم انسان دوم هم روح انسان .

ناصرخسرو.


آیات و علامات بی کرانه .

ناصرخسرو.


مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چو کودکان دبستان ز درج خط ابجد.

سوزنی .


نه زیر قلم جای لوح است و چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.

خاقانی .


همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او.

خاقانی .


|| دفة: قال سمعت علیاً یقول رحمةاﷲ علی ابی بکر کان اول من جمع [القرآن ] بین اللوحین . (کتاب المصاحف ابوبکر عبداﷲبن ابی داود سجستانی ). || التدوین و التسطیر المؤجل الی حد معلوم . (تعریفات اصطلاحات صوفیه ).

فرهنگ عمید

۱. هر چیز پهن، مانندِ سنگ، چوب، استخوان، یا فلز.
۲. [قدیمی] قطعه‌ای پهن که در مکتب‌خانه‌ها بر آن می‌نوشتند.
۳. [قدیمی] تختۀ کشتی.
⟨ لوح محفوظ:
۱. در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است.
۲. (فلسفه) عقل فعال؛ عقل اول؛ نفس کلی.
۳. (تصوف) از مراتب نورالهی که در مرتبه‌ای از خلق و آفرینش متجلی است.


۱. هر چیز پهن، مانندِ سنگ، چوب، استخوان، یا فلز.
۲. [قدیمی] قطعه ای پهن که در مکتب خانه ها بر آن می نوشتند.
۳. [قدیمی] تختۀ کشتی.
* لوح محفوظ:
۱. در روایات اسلامی، لوحی در آسمان هفتم که احوال و حوادث گذشته و آینده در آن ثبت است.
۲. (فلسفه ) عقل فعال، عقل اول، نفس کلی.
۳. (تصوف ) از مراتب نورالهی که در مرتبه ای از خلق و آفرینش متجلی است.

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی هر آن چیزی که بر روی آن بتوان نوشت) در اصطلاح عرفا یعنی محل نوشتن همة چیزهایی که لزوماً در جهان مادی به ظهور می پیوندد. لوح را به چهار دسته تقسیم کرده اند: لوح قضا یا عقل اول، لوح قدر یا نفس ناطقه، لوح جزئیة سماویه، لوح هیولی. عرفا در آثار خود اصطلاح لوح عالم کبیر و صغیر را نیز به کار می برند. لوح عالم کبیر به معنی عرش خداوند است و عظمت آن را جز خدا کسی نمی داند و بر آن هر چه بوده و هست و خواهد بود نوشته شده است و از منظری دیگر، لوح دلِ مرد کامل بالغ آزاد است. لوح عالم صغیر نیز به معنی محل نگارش اتفاقاتی است که در جهان روی می دهد. مراد از لوح محفوظ در قرآن (بروج، 21 و 22)، همان عقل فعّال است که در آن همه چیز نگاشته شده و صوفیه آن را نور الهی می دانند که در جایگاه شهود خلق متجلّی شده است. در مثنوی معنوی به معنی معرفت الله است که در وجود مرد کامل مرتسم شده و به معنی اُمّ الکتاب و لوح عصمت و لوح قضا و قدر نیز آمده است.
58010400

فرهنگ فارسی ساره

سلم


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] کلمه «لوح» به معنای صفحه ای است چوبین یا استخوانی پهن شده که در روزگار قدیم بر آن می نوشته اند.
در اصطلاح دینی، مرتبه ای است که حقایق جهان هستی را بر آن نوشته اند. آنچه در متن کائنات روی می دهد، مطابق است با آنچه در لوح نوشته اند. وجود تفصیلی موجودات که بر لوح نوشته آمده اند، به واسطه قلم افاضه می شود. (قلم) حقایق ثبت شده بر لوح، مجرد از ماده اند و در عالم غیب جای دارند، و در زمان مقرر تحقق می یابند. در روایت است که قلم به لوح گزارش می دهد و لوح، هر آنچه را از قلم گرفته است، به اسرافیل می رساند و اسرافیل نیز به میکائیل بازمی دهد و او نیز به جبرئیل . سپس جبرئیل، آنچه را گرفته است، به پیامبران الهی علیه السّلام می رساند. روایات فراوانی درباره لوح در دست است که تعبیرهای آنها مختلف است. از برخی روایات برمی آید که لوح، نور یا فرشته است.
لوح در روایات
در پاره ای روایات آمده است که لوح، چیزی است سفیدتر و درخشنده تر از نقره و یاقوت که بر آن هر آنچه را تا قیامت روی می دهد، نوشته اند. در حدیثی دیگر آمده است که خداوند لوحی از در سفید آفریده است با جلدی از زبرجد سبز که خطوط روی آن از نور است و خداوند روزی سیصد و شصت بار به آن می نگرد و زنده می کند و می میراند و می آفریند و روزی می دهد و عزیز می دارد و خوار می سازد و هر چه می خواهد، می کند. پاره ای از این تعابیر، جنبه تمثیلی دارند تا از گذر تمثیل های مادی، امور معنوی و غیر مادی، به فهم مردم، آسان درآیند.
اقسام لوح
در منابع دینی به دو لوح اشاره شده است:
← لوح محفوظ
...

[ویکی الکتاب] معنی لَوْحٍ: آن صفحهای که برای نوشتن تهیه شده ( از این جهت آن را لوح میخوانند که آن نوشته را ظاهر میسازد ، مانند لاح ، یلوح که به معنای ظاهر شدن است ، مثلا میگویند : لاح البرق یعنی برق ظاهر گردید . )
ریشه کلمه:
لوح (۶ بار)

«لَوْح» (به فتح لام) به معنای صفحه عریضی است که چیزی بر آن می نویسند، و «لُوْح» (به ضم لام) به معنای عطش، و همچنین هوایی است که بین آسمان و زمین قرار دارد. فعلی که از اولی مشتق می شود، به معنای آشکار شدن و درخشیدن است.
لوح در اصل به معنی آشکار شدن است «لاحَ الشَّیْ‏ءُ لَوْحاً: بَدَأَ» آنگاه لوح به هر تخته و صفحه گویند که در آن می‏نویسند خواه از چوب باشد یا غیر آن. صفحه را از آن لوح گویند که معانی در آن به وسیله کتابت آشکار می‏شود چنانکه از مجمع به دست می‏آید، اقرب الموارد این علت را به صورت «قیل» آورده است. به قولی علت آن آشکار شدن خطوط در آن است . نوح را به چیزی که تخته‏ها و مسمارها داشت حمل کردیم منظور کشتی نوح «علیه السلام» و الواح جمع لوح است. . مراد از الواح صفحه‏های تورات است معلوم نیست از چوب بوده یا چرم یا فلز و غیره. به قولی آنها از چوب بودند و از آسمان آمدند به قول از زمرّد بودند به طول ده ذراع، به قولی از زبرجد سبز و یاقوت سرخ، به قولی دو لوح بودند، زجّاج گفته به دو لوح در لغت الواح گفته می‏شود. هیچ یک از این اقوال را اعتباری نیست و از «کَتَبْنا» می‏شود فهمید که الواح از آسمان نازل شده‏اند. واللَّه العالم. * . تلویح به معنی تغییر است «لَوَّحَهُ الْحَرُّ: غَیَّرَهُ» بَشَر جمع بشره است به معنی پوست بدن است یعنی چه میدانی سقر چیست؟ نه می‏گذارد و نه دست می‏کشد تغییر دهنده پوستهای بدن است. لوح محفوظ . لوح محفوظ که ظرف قرآن است عبارت اخرای کتاب مکنون و امّ الکتاب است که در «اُمّ» ذیل آیه . درباره آن صحبت کرده‏ایم.

جدول کلمات

سنگ نوشته

پیشنهاد کاربران

کتیبه

در پهلوی " پلمه " برابر نسک فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

لوح سخن:لوحی که سخن بر آن نقش بسته است، کنایه از آیات الهی و کتب دینی.
گوش پیچیدگان مکتب کن
چون در آموختند لوح سَخُن
هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص۴۳۵.

پهنک ( زبر " پ" و " ن" )

سِلَم ( به معنی لوح، تخته سیاه، تخته سفید و . . . . در کل هر چیزی که بر روی آن نوشته بنویسند )

منبع: واژه نامه لغت فرس اسدی طوسی

هو
در قلب ماست. باید اول کشفش کنیم. خاک رویش را پاک کنیم. بعد بخوانیمش. اقرا بسم کالذی خلق. لحظه مرگ باز میگردد به کتابخانه حق متعال.


کلمات دیگر: