کلمه جو
صفحه اصلی

حجر


مترادف حجر : بی جان، جماد، سنگ، لهنه | دامن، کنار، آغوش، بغل، پناه، کنف، ملاذ، عقل | باز داشتن، منع کردن محجورسازی، منع

برابر پارسی : سنگ

فارسی به انگلیسی

stone, protection, bosom, prohibition, interdiction

stone


protection


عربی به فارسی

فسيل شدن , در اثر مرور زمان بصورت سنگواره درامدن , سخت ومتحجرشدن , کهنه شدن


مترادف و متضاد

باز داشتن، منع کردن


محجورسازی


منع


بی‌جان، جماد، سنگ، لهنه


دامن، کنار


آغوش، بغل


پناه، کنف، ملاذ


عقل


protection (اسم)
حمایت، حفاظت، سایه، حفاظ، محافظت، حفظ، حراست، نیکداشت، تامین نامه، حجر، سوگیری

۱. دامن، کنار
۲. آغوش، بغل
۳. پناه، کنف، ملاذ
۴. عقل


۱. باز داشتن، منع کردن محجورسازی
۲. منع


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - کنار دامن . ۲ - پناه کنف : حجر تربیت .
ابن محمد یکی از بلغای عشره است

فرهنگ معین

(حَ جَ ) [ ع . ] (اِ. ) سنگ . ج . احجار.
(حِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - کنار، بغل . ۲ - خرد. ۳ - پناه .
(حَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - منع کردن ، باز - داشتن . ۲ - منع کردن دادگاه و قاضی کسی را از تصرف در اموال خویش .

(حَ جَ) [ ع . ] (اِ.) سنگ . ج . احجار.


(حِ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کنار، بغل . 2 - خرد. 3 - پناه .


(حَ) [ ع . ] (مص م .) 1 - منع کردن ، باز - داشتن . 2 - منع کردن دادگاه و قاضی کسی را از تصرف در اموال خویش .


لغت نامه دهخدا

حجر. [ ح ِ ] ( ع اِ ) کناره. کنف.منعه. کنار مردم. ( منتهی الارب ). بر. و آن از زیر بغل تا کشح باشد و مجازاً حمایت : لشکری که در حجر مجاهدت نما یافته بود... ( ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 354 ). این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمایافته. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 255 ). در کنف اکرام وحجر انعام او نشو و نما یافته و در چمن اقبال او شاخها کشیده و بارور شده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 40 ). تا وقتی که حق تعالی عروس پادشاهی را بواسطه کاردانی او در حجر تربیت او نهاد. ( جهانگشای جوینی ). یافع و ولید در حجر و حجرة وی بهره مند غنا و دوا بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ طهران ص 444 ). اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر به صحرا آورد. ( سنائی در مقدمه حدیقه ). ج ، حجور. || حرام. || بازداشت. || عقل. ( منتهی الارب ). خرد. نهیه. ( غیاث ). لب. حجی. فرزانگی. کیس. || مادیان.( منتهی الارب ). مقابل حصان. ( نریان ). ج ، حجور. حجورة،احجار، حجار. || قرابت. نزدیکی. خویشی. || جامه. جامه کنار مردم. ( منتهی الارب ). || شرم مرد. فرج مرد. || شرم زن.فرج زن. || حفظ. ستر. ( از منتهی الارب ).

حجر. [ ح ِ ] ( ع مص ) بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش ، چونانکه داور دیوانه و نابالغ را. ( غیاث ). و رجوع به حَجر مصدر شود.

حجر. [ ح ُ ] ( ع مص ) بازداشت. ( منتهی الارب ). بازداشتن کسی را از تصرف در مال خود بعلتی شرعی ، چون دیوانگی و صغر. ( غیاث ). || منع.

حجر. [ ح ُ ] ( ع اِ ) کنار مردم. ( منتهی الارب ). || عقل. خرد. ( ترجمان عادل بن علی ) نهیه. لب. حجی. ( معجم البلدان ). || حرام. ( منتهی الارب ).

حجر. [ ح َ ] ( ع اِ ) کنار. ( ترجمان عادل بن علی ) ( غیاث ). بغل. ( غیاث ). || تل ریگ و توده آن. || چشم خانه. || کنار مردم. جامه کنار مردم. ج ، حجور. ( منتهی الارب ). || حرام. ( ترجمان عادل بن علی ). ناشایسته. بازداشته. ( منتهی الارب ). || ج ، حَجَرَة.

حجر. [ ح َ ] ( ع مص ) بازداشتن. ( دهار ) ( ترجمان عادل بن علی ). منع کردن یعنی بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش و حرام کردن. ( زوزنی ) ( دستور اللغه ادیب نطنزی ). حظر. حظار. حظارة. ( تاج المصادر بیهقی ). || دفع؛ حجراً له ؛ ای دفعا له ، و هو استعاذة من الامر المنکر. بازداشتن کسی را از تصرف در مال خود چنانکه قاضی مجنون و صغیر را. ( غیاث ): حجر علیه القاضی حجراً؛ بازداشت او را قاضی از تصرف. ( منتهی الارب ). حجرالارض ؛ منار نصب کرد و بازداشت دیگران را از تصرف. ( منتهی الارب ). تهانوی گوید: حجر بحرکات الحاء و سکون الجیم ، لغةً المنع مطلقاً. وفی الشرع منع نفاذ القول ، ای منع لزومه ، فأنه ینعقد عقد المحجور موقوفاً. و اللام عهدیة،ای قول شخص مخصوص ای الصغیر و الرقیق و المجنون ، فلایصدق علی منع القاضی نفاذ اقرار المکره مثلاً. و احترز عن الفعل فانه لاحجر فیه. لانه لایفتقر الی اعتبار الشرع. فلواتلف الصبی اوالمجنون اوالعبد شیئاً یضمنون. والأولی ذکر لفظ اللزوم بدل النفاذ. لان النافذ اعم من اللازم ، علی انه غیر جامع لقول صغیر غیر عاقل ، و ملحق به فأنه لایصح اصلا. هکذا صرح فی جامع الرموز والبیرجندی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). جرجانی گوید: فی اللغةمطلق المنع و فی الاصطلاح منع نفاذ تصرف قولی لافعلی لصغرأو رق أو جنون. ( تعریفات ص 56 ). عدم اهلیت را در حقوق ایران به حجر تعبیر می کنند. دکتر شایگان گوید: اهلیت توانائی قانونی شخص است برای دارا شدن حق یااعمال و اجرای آن. قسم اول یعنی توانائی شخص را برای دارا شدن ، حق اهلیت تمتع، و قسم دوم یعنی اهلیت اعمال و اجرای حق را، اهلیت استیفا گوئیم. پس اهلیت تمتع راجع بوجود حق و اهلیت استیفا راجع به اجرای آن است. مثلاً تمام مردم میتوانند مالک یا طلبکار شوند، بنابرین برای مالک و طلبکار شدن همه کس اهلیت تمتع دارد. ولی تمام مردم نمیتوانند از حق مالکیت یا از طلب خود مستقیماً استفاده نموده حقوق مزبور را اعمال کنند. مثلاً صغیر نمیتواند شخصاً ملک خود را بفروشد یا طلب خود را دریافت نماید زیرا اهلیت استیفا ندارد. بموجب ماده 956 قانون مدنی «اهلیت برای دارا بودن حقوق ، با زنده متولد شدن انسان شروع ، و با مرگ او تمام میشود» مراد از اهلیت در این ماده اهلیت تمتع است ، و الا اهلیت استیفا با زنده متولد شدن شروع نمیشود زیرا ماده 958 همان قانون میگوید: «هر انسان متمتع ازحقوق مدنی خواهد بود، لیکن هیچکس نمیتواند حقوق خودرا اعمال و اجرا کند مگر اینکه برای این امر اهلیت قانونی داشته باشد» اهلیت برای اعمال و اجرای حق همان است که ما آنرا به اهلیت استیفا تعبیر نموده ایم.

حجر. (اِخ ) ابن ابی العنبس اصفهانی معروف بهجری . عمارةبن ابی حفصة از وی روایت کرده . و از سعیدبن جبیر وابوهریره روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 286).


حجر. (اِخ ) هجری . رجوع به حجربن ابی العنبس اصفهانی شود.


حجر. [ ] (اِخ ) ابن ابی حجیر. رجوع به حُجَیربن ابی حجیر شود. (الاصابة).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن خالدبن محمود شاعری است از عرب . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 98 و المعرب جوالیقی ص 260 و حماسه ٔ ابی تمام ج 4 صص 183- 184 از شرح تبریزی و الحیوان ج 3 ص 58 شود.


حجر. [ ] (اِخ ) ابن زائدة حضرمی الکندی . ابوعمروکشی و طوسی او را در رجال شیعه شمرده اند. ابن النجاشی گوید: ثقة و صحیح السماع بود. عبداﷲبن مشکان از وی روایت دارد. (لسان المیزان ج 2 ص 180).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن زیدالکندی . صحابی است و بحجر الشر معروف است . رجوع به حجربن یزید شود.


حجر. [ ] (اِخ ) ابن سلیمان حرانی . یکی از بلغای عرب است . (ابن الندیم ).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن عمروبن معاویةبن ثوربن مرثع ملقب بآکل المرار. رجوع به حجر آکل المرار شود.


حجر. [ ] (اِخ ) ابن مالک بن حذیفه . ابن بدرالنزاری پسر عم عیینةبن حصن . ادراک دارد (یعنی پیغمبر را درک کرده است ). مرزبانی او را در معجم الشعراء یاد کرد. مادرش ام قرفة است که در زمان پیغمبر کشته شد. (الاصابة ج 2 قسم 3 ص 59).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن محمد. یکی از بلغای عشره است . (ابن الندیم ).


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عدی بن معاویةبن جبلةبن عدی بن ربیعةبن معاویة الاکرمین الکندی ، معروف بحجربن الادبر و حجرالخیر. ابن سعد و مصعب زبیری به روایت حاکم چنین آورده اند که حجر و برادرش هانی بن عدی بوفادت بنزد پیغمبر آمدند و حجربن عدی قادسیة را دریافت و سپس جمل و صفین را نیز در میان شیعه ٔ علی بود. و به امر معاویه در مرج عذراء کشته شد، حجر خود آنجا را فتح کرده بود و بغدر او را کشتند، اینها را ابن کلبی آورده است . یعقوب بن سفیان او را از امراء علی (ع ) در جنگ صفین خواند. ابن سکن و جز او از طریق ابراهیم از پدرش اشتر روایت کرده است که در ربذة بهمراه حجر در مرگ ابوذر غفاری حاضر بودیم ، ولیکن بخاری وابن ابی حاتم و خلیفةبن الخیاط و ابن حبان همگی او را در عداد تابعان آورده اند. ابن سعد او را در طبقه ٔ اول اهل کوفه برشمرده است . نمیدانم دیگری را خواسته و یا اشتباه کرده است . ابن قانع از طریق شعیب بن حرب از شعبة از ابوبکربن حفص از حجربن عدی (که مردی از اصحاب پیغمبر بود) روایتی درباره ٔ شرب خمر از قول پیغمبر آورده است . احمد در کتاب الزهد و حاکم در مستدرک از طریق ابن سیرین آرند: وقتی زیاد (بن ابیه ) خطبه را بدرازا کشانید، پس حجر فریاد زد: الصلاة، ولیکن زیاد بخطبه ادامه داد، پس حجر و دیگران به او سنگ پرتاب کردند و زیاد از منبر پائین آمد و بمعاویة نوشت ، معاویة دستور داد او را بنزد من بفرست ، چون حجر را بنزد معاویة آوردند گفت : السلام علیک یا امیرالمؤمنین .معاویة گفت : أمیرالمؤمنین من هستم ؟ گفت : آری . پس معاویة دستور داد او را کشتند. حجر وصیت کرد که زنجیر از من باز نکنید و خون مرا مشوئید، من راه بر معاویه خواهم گرفت و با او مخاصمت خواهم کرد. رویانی و طبرانی و حاکم از طریق ابن اسحاق آرند که حجر را دیدم که میگفت : من بر بیعت خود باقی هستم نه آنرا پس میگیرم و نه میشکنم . ابن ابی الدنیا و حاکم و عمربن شبه از طریق ابن عون از نافع روایت دارند که چون حجر را بردند، ابن عمر همواره از حال او استخبار میکرد تا روزی در بازار خبر قتل او را شنید پس گریان شد و بازگشت . یعقوب بن سفیان در تاریخ خویش از ابوالاسود آرد: که چون معاویه بر عایشه وارد شد درباره ٔ قتل حجر و یارانش بدو عتاب کرد و گفت از پیغمبر شنیدم : پس از من کسانی را بکشند، که خدا و اهل آسمانها به غضب درآیند. و در زنجیره ٔ سند آن بریدگی هست . ابراهیم جنید در کتاب «اولیاء» با زنجیره ٔ بریده روایتی آورده که حجررا جنابتی دست داد پس به موکل که او را میبرد روی کرد و گفت آب خوردن مرا بده تا تطهیر کنم و فردا بمن آب مده ، پاسدار گفت : میترسم از تشنگی بمیری و معاویه مرا بکشد، حجر دعا کرد تا ابری بارید و او تطهیر نمود، یکی از اصحاب او گفت دعا کن خدا ما را خلاصی دهد،حجر دعا کرد: خدایا هرچه صلاح میدانی انجام ده پس خود و دسته ای از یارانش کشته شدند. خلیفه و ابوعبید گفتند سال پنجاه ویک کشته شد، یعقوب بن ابراهیم بن سعد گفت بسال پنجاه و سه کشته شد. ابن الکلبی گوید: حجر دو پسر بنام عبداﷲ و عبدالرحمان داشت که بهمراه مختار بدست مصعب کشته شدند، و پسر عم ایشان معاذبن هانی بن عدی بشام فرار کرد، و پسر عم ایشان هانی بن جعدبن عدی از اشراف مکه بود. (الاصابة ج 1 قسم 1 صص 329 - 330).
حجر در زمان خلافت حضرت علی بن ابی طالب از اصحاب مخصوص او بود و در رکاب امیرالمؤمنین علی در جنگ جمل و صفین و نهروان شرکت کردو پس از شهادت آن حضرت در کوفه با امرای اموی مخالفت آغازید و علناً بر معاویة لعنت گفت و از این رو والی عراق زیاد، او و اصحاب وی را بازداشت کرد و سپس بقریه ٔ عذراء دمشق نفی کرد و بسال 51 او را با اصحاب وی بکشتند و آنگاه که قبر او را کنده و کفن وی را حاضر کرده و جلاد بر سر او ایستاده بود او را میان مرگ و طعن حضرت امیرالمؤمنین علی مخیر ساختند و وی بی هیچ فتور و سستی مرگ را اختیار کرد و بدرجه ٔ رفیعه ٔ شهادت رسید و آنگاه که وی را بازداشت کرده بودند چون عایشه بشنید قاصدی نزد معاویه فرستاد و از حجر شفاعت کرد لکن معاویه شفاعت عایشه را نپذیرفت و آنگاه که بمدینه رفت از این اسائه ادب خویش پوزش خواست و اظهارندامت و پشیمانی کرد و گفت زیاد مرا اغفال و اضلال کرد. و هم گویند آنگاه که خبر قتل وی بحسن بصری رسید سخت اندوهگین شد و گفت : «یا ویل معاویة من قتل حجر واصحابه » و باز آورده اند که معاویة در گاه نزع میگفت : یومی منک یا حجر طویل . دو کتاب در اخبار حجربن عدی در الذریعه ج 1 ص 327 و ج 2 ص 363 معرفی شده است . رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 187 و 241 و ج 7 ص 171 و البیان و التبیین ج 1 ص 233 و عیون الاخبار ج 1 ص 147 و المصاحف ص 204وحبیب السیر ج 1 ص 572 و 544 و ج 2 ص 119 چ خیام و کامل ابن اثیر ج 3 ص 237 و اعلام زرکلی ج 1 ص 213 و ضحی الاسلام شود.


حجر. [ ] (اِخ ) ابن نعمان بن الحارث بن الهشیم از ملوک غسانی شام یا بنوجفنه است . او پس از برادر خود عمروبن نعمان بسلطنت رسید و مدت حکمرانی او دوازده سال بود. رجوع به حبیب السیرج 1 ص 92 سطر 3 چ سنگی تهران و ج 1 ص 262 چ خیام شود.


حجر. [ ] (اِخ ) ابن یزیدبن سلمةبن مرةبن حجربن عدی بن ربیعةبن معاویة الاکرمین کندی . و برخی پدرش را زید نوشته اند. ابن سعد در طبقه ٔ چهارم گوید: بوفادت بنزد پیغمبر آمد، وی مردی شریف بود و حجرالشر لقب میداشت در مقابل حجرالخیر که لقب حجربن عدی (حجربن الادبر) بود. حجربن یزید نیز در صفین با علی میبود، و یکی از گواهان حکمین گردید، پس بنزد معاویه شد. معاویه او را بولایت ارمینیة گماشت . یعقوب بن سفیان او را در عداد امراء عالی در جنگ جمل شمرد، و ابوموسی او را از ابن شاهین استدراک کرده است . ابن اثیر و ابن امین نیز همین مطالب را از ابن کلبی نقل کرده اند و نیز گفته است که حجربن یزید شریر بود و داستان او را با عمارةبن عقبةبن ابی معیط در کوفة یاد کرده است . (الاصابة ج 1 قسم 1 ص 330) (قاموس الاعلام ترکی ).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن یزیدبن معدی . کرب بن سلمةبن مالک بن حارث کندی . صاحب مرباع بنی هند. طبری گوید: وی و برادرش ابوالاسود بوفادت بنزد پیغمبر آمدند. ابن فتحون او را استدراک کرده است . (الاصابة ج 1 قسم 1 ص 330).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن الحارث . مکنی به ابی خلف . محدث است .


حجر. [ ] (اِخ ) ابن ایاس بن مقاتل . از پدرش روایت دارد. و پسرش علی بن حجر ثقة از وی روایت دارد. ص 181).


حجر. [ ] (اِخ ) ابن نعمان بن عمروبن عرفجةبن عاتک بن امری القیس بن ذهل بن معاویةبن حارث الاکبر کندی . ابن کلبی گوید: بوفادت بنزد پیغمبر آمد. ابن شاهین و ابوموسی و ابن امین او را یاد کرده اند. (الاصابة ج 1 قسم 1 ص 330).


حجر. [ ح َ ] (اِخ ) کوهی است در بلاد غطفان . (معجم البلدان ).


حجر. [ ح َ ] (اِخ ) موضعی است که بدانجا میان دوس و کنانه جنگ شده است .


حجر. [ ح َ ] (اِخ ) موضعی در دیار بنی عقیل . (معجم البلدان ).


حجر. [ ح َ ] (اِخ ) وادیی است میان بلاد عذره و غطفان . (معجم البلدان ).


حجر. [ ح َ ] (ع اِ) کنار. (ترجمان عادل بن علی ) (غیاث ). بغل . (غیاث ). || تل ریگ و توده ٔ آن . || چشم خانه . || کنار مردم . جامه ٔ کنار مردم . ج ، حجور. (منتهی الارب ). || حرام . (ترجمان عادل بن علی ). ناشایسته . بازداشته . (منتهی الارب ). || ج ، حَجَرَة.


حجر. [ ح َ ج َ] (ع اِ) سنگ . داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: یراد به عندالاطلاق جوهر کل جسم جماد سواء کانت فیه مائیةکالیاقوت اولا، و سواء حفظت رطوبته کالمنطرقات ام لا، کتام الترکیب من المعادن و غیره کالاملاح ، فما له اسم ٌو قد تقرر فی العرف ففی موضعه و غیره یذکرهنا. و حقیقة الحجر تصلب التراب بتوالی الرطوبات ثم الجفاف ، وتختلف الوانه بحسب محله و غلبة الرطوبة و الحرارة وبقسمیهما کما سیأتی فی المعدن . فان فرط الرطوبة و البرد یوجبان البیاض و قلتهما التکرج . و الحرارة مع الیبس الحمرة. فان قل فالصفرة. و الحرارة القویة فی الرطوبة الضعیفة سواداً، ان قاومت . ثم حمرةَ ثم البیاض ، و المرکبات من هذه بحسبها. و للزمان والمطالع و نقص المیل عن العرض و العکس تأثیر بیّن فی ذلک ثم ان کمنت الطبائع باطنا خالف المحک مایقع علیه النظر من الجواهر، فیحک الابیض احمر لکمون الحرارة و بالعکس . و من ثم قیل الفضة ذهب فی الباطن اذا لابسته الحرارة ظهر. و اعلم ان المحک لایخالف اللون الظاهر الا فی غیرما استحکم مزاجه کالیابسة والا لحک القزدیر محک الفضةو التالی بین البطلان و المستحضر ما فارغ العنصری من التراب و لنذکر من ذلک کله ماکان سهل الوجود داخلا فی هذه الصناعة اذ محل استیفاء الجمیع کتب الجلیزة.
صاحب تحفه گوید: هر چه از زمین صلب گردد از توالی رطوبات و جفاف مرة بعد اخری تا رفع مزاج ارضی او گردد و اختلاف رنگ بحسب محل و غلبه ٔ رطوبت و حرارت و امثال او می باشد رطوبت و برودت غالب هردو موجب بیاضند، و قلت هر دو باعث تکرج ، و حرارت و یبوست باعث حمرتند، و قلت آن سبب صفرت ، و حرارت مفرطه و رطوبت ضعیفه موجب سواد. و محک در غیر مستحکم المزاج بخلاف رنگ او ظاهر میشود - انتهی :
برین زمان و برین ناکسان که دارد صبر
مگر کسی که ز روی و حجر جگر دارد.

ناصرخسرو.


سخن خوب ، خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم بقیاس حجرند.

ناصرخسرو.


بقای صالح و بد عمر او صد و هفتاد
خداش ناقه فرستاد از میان حجر.

ناصرخسرو.


وین بدپدر بسی را در خورد جز حذر نیست
زیرا ز بیوفائی شکرش بی حجر نیست .

ناصرخسرو.


چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همه جای تو در حجر.

مسعودسعد.


زان گلی کز حجر نه از شجر است
حجره چون گلستان کنید امروز.

خاقانی .


مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجر
این کرد منقل را مقر آن جام را جاداشته .

خاقانی .


نز حجر گوهر رخشان بدر آرید شما
چون پسندید که گوهر بحجر بازدهید.

خاقانی .


نگذرد دیگ پایه را ز حجر
بگذرد زآتشی که در حجر است .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 66).


هست از حجر و شجر دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز.

خاقانی .


مقابلت نکند با حجر به پیشانی
مگر کسی که تهور کند بنادانی .

سعدی .


ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر.

بهائی .


- آتش حجر ؛ شراب مثلث سیکی .
- نقش حجر یا نقش بر حجر ؛ ثابت . سترده ناشدنی :
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است .

خاقانی .


بردر گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیخته اند.

خاقانی .


مهر مهر از درون ما نرود
ای برادرکه نقش بر حجر است .

سعدی .


ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.

سعدی .


ج ، احجار ، حجارة ، حجار ، حجر. || قرن . همال . || زر. || سیم . || ریگ . || حجرالارض ؛ بلاهای زمین . رمی بحجرالارض ؛ ای بداهیة. || گاه حجر مطلق گویند و از آن حجرالاسود اراده کنند :
یکی که جایگه حج هندوان بکند
دگر که حج کند و بوسه بر دهد بحجر.

فرخی .


از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد.

مسعودسعد.


ز زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
بعمره و حجر و مروه و صفا و منی .

ادیب صابر.


و حاجیان گاه سوگند گویند: به آن حجری که بوسیده ام . تهانوی گوید: و هو الحجر المعروف فی البیت الحرام . و عند الصوفیة عبارة من اللطیفة الانسانیة و اسوداده عبارة من تلوثه بالمقتضیات الطبعیة. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || صاحب برهان گوید: به اصطلاح ارباب کیمیا جوهری است و هرکس از او بچیزی اشاره کرده است و لهذا از نظر غیر درتتق خفا مانده است .

حجر. [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حنظله ، ابن الندیم در الفهرست او را چنین نام داده است . ابن حجر عسقلانی گوید نام او دغفل است . رجوع به دغفل شود.


حجر. [ ح ِ ] (اِخ ) اصحاب حجر، قوم ثمود یعنی قوم صالح .(دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ) (مجمل التواریخ ص 148).


حجر. [ ح ِ ] (اِخ ) یاقوت گوید: عرام بن الاصبغ هنگام ذکر نواحی مدینه پس از ذکر «رحیضه »گوید: و نزدیک آن قریه ای است که آنرا حجر گویند، و در آن چشمه ها و چاهها از بنی سلیم است ، و نزدیکی آن تپه ای است که آنرا قنة الحجر نامند. (معجم البلدان ).


حجر. [ ح ِ ] (ع اِ) کناره . کنف .منعه . کنار مردم . (منتهی الارب ). بر. و آن از زیر بغل تا کشح باشد و مجازاً حمایت : لشکری که در حجر مجاهدت نما یافته بود... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 354). این بزرگ در حجر تربیت پدر نشو و نمایافته . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 255). در کنف اکرام وحجر انعام او نشو و نما یافته و در چمن اقبال او شاخها کشیده و بارور شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 40). تا وقتی که حق تعالی عروس پادشاهی را بواسطه ٔ کاردانی او در حجر تربیت او نهاد. (جهانگشای جوینی ). یافع و ولید در حجر و حجرة وی بهره مند غنا و دوا بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 444). اخص موالید را از خدر غیب و حجر امر به صحرا آورد. (سنائی در مقدمه ٔ حدیقه ). ج ، حجور. || حرام . || بازداشت . || عقل . (منتهی الارب ). خرد. نهیه . (غیاث ). لب . حجی . فرزانگی . کیس . || مادیان .(منتهی الارب ). مقابل حصان . (نریان ). ج ، حجور. حجورة،احجار، حجار. || قرابت . نزدیکی . خویشی . || جامه . جامه ٔ کنار مردم . (منتهی الارب ). || شرم مرد. فرج مرد. || شرم زن .فرج زن . || حفظ. ستر. (از منتهی الارب ).


حجر. [ ح ِ ] (ع مص ) بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش ، چونانکه داور دیوانه و نابالغ را. (غیاث ). و رجوع به حَجر مصدر شود.


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) (برقاء...) دو کوه است بر راه حاجیان بصره میان جدیله و فلجه (فلوجه )و حجربن حارث بن عمرو پدر امروءالقیس در آن سکنی داشت و بنواسد وی را در آن جا کشتند. (معجم البلدان ).


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن أدبر. رجوع به حجربن عدی شود.


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن جزیلةبن لخم . از قحطان . جدی جاهلی است . عبدالملک بن عمیر قطبی از فرزندان اوست . (زرکلی ص 213).


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن ربیعةبن وائل . ابن عبدالبر او را یاد کرده ، گوید: حجاج بن ارطاءة از عبدالجباربن وائل بن حجر، از پدرش از جدش حجر از پیغمبر روایتی دارد و مسدد نیز همین روایت را در مسند خویش آورده است . ابوعمر گوید: از کلمه ٔ «از جدش » اگر اشتباه نباشد،معلوم میشود حجر یکی از صحابه بوده است . باید گفت : ممکن است در اصل زنجیره ٔ سند بجای «از عبدالجبار...«»ابن عبدالجبار...» باشد. (الاصابة ج 2 قسم 4 ص 77).


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عبدالجبار. جاحظ خبری از وی واو از موسی بن ابی الردقاء آورده است . (البیان و التبیین ج 2 ص 182). و ابن قتیبه در عیون الاخبار نیز خبری از وی و او از عبدالملک بن عمیر در باره ٔ چگونگی مجلس زیاد در کوفه آورده است . (عیون الاخبار ج 2 ص 211).


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عنبس . و برخی ابن قیس گفته اند. مکنی به ابوسکن یا ابوعنبس حضرمی کوفی است . طبرانی او را صحابی و ابن حبان در ثقات تابعین شمرده است . ابن معین گوید: شیخ کوفی و ثقة و مشهور است از علی و دیگران روایت دارد. بخاری و ترمذی و ابوداود حدیث او آورده اند. بخاری در تاریخ گوید: در جاهلیت خون می آشامید. طبرانی روایتی از وی آورده که ابوبکر و عمر فاطمه را خواستگاری کردند،پیغمبر به علی گفت : آیا تو نظری نداری ، ولیکن متفق علیه است که حجربن عنبس پیغمبر را ندیده شاید داستان را از برخی صحابه شنیده باشد. (الاصابة ج 2 قسم 3 ص 59).شمس الدین سامی گوید: حجربن العنبس الکوفی . در حیات رسول (ص ) متولد شد لکن بدرک صحابت او نائل نگردید و در جنگ جمل و صفین در رکاب امیرالمؤمنین (ع ) بود و از او پاره ای احادیث نبویة منقول است . و او از مردم تنعه قریه ای نزدیک حضرموت است . (قاموس الاعلام ترکی ).


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابن عمروالکندی . رجوع به حجر آکل المرار شود.


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابوالعنبس . تابعی است . رجوع به حجربن عنبس شود.


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابوعماره . تابعی است .


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) الخیر. رجوع به حجربن عدی شود.


حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) نام پدر عبداﷲ است . عسقلانی گوید: تصحیف جهر است . بدان رجوع شود. (الاصابة ج 1 ص 330 قسم اول ).


حجر. [ ح ُ ] (ع اِ) کنار مردم . (منتهی الارب ). || عقل . خرد. (ترجمان عادل بن علی ) نهیه . لب . حجی . (معجم البلدان ). || حرام . (منتهی الارب ).


حجر. [ ح ُ ] (ع مص ) بازداشت . (منتهی الارب ). بازداشتن کسی را از تصرف در مال خود بعلتی شرعی ، چون دیوانگی و صغر. (غیاث ). || منع.


حجر. [ ح ُ ج َ ] (ع اِ) ج ِ حجره . (غیاث ) :
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشائید.

خاقانی .


گرچه خمخانه ٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است و حجر بگشائید.

خاقانی .


رجوع به حجره شود.

حجر. [ ح ُ ج ُ ] (ع اِ) گوشت گرداگرد ناخن . گوشت که بر ناخن احاطه دارد. || ج حجَر.


حجر. [ ح ُ] (اِخ ) یاقوت بنقل از ابن الفقیه آرد:َ دیهی بیمن از مخالیف بدر است . و این بدر جز بدر معروف است که در آن غزوه ٔ بدر افتاد. ابوسعد گفت موضعی بیمن است . واحمدبن علی هذلی حجری که هبةاﷲبن عبدالوارث شیرازی او را یاد کرده بدانجا منسوب است . (معجم البلدان ).


حجر. [ح َ ] (اِخ ) دیهی است بنی سلیم را. (معجم البلدان ).


حجر. [ح ِ ] (اِخ ) رجوع به حجر اسماعیل و حجرالکعبه شود.


حجر. [ح ُ ] (اِخ ) ابن الحارث بن عمرو الکندی . یکی از ملوک کندة و مادر او ام قطام دختر عوف بن محلم الشیبانی است و همان پدر امروءالقیس است . رجوع به عقدالفرید جزء 3 ص 342 و 349 شود. پسرش امروءالقیس در حق وی گوید:
أبعد الحارث الملک ابن عمرو
و بعد الملک حجر ذی القباب
و نیز گوید:
و نعرف فیه من ابیه شمائلا
و من خالد و من یزید و من حجر.
رجوع به الموشح ص 28 و37 و 41 شود. حجر در «برقاء حجر» میان جدیله و فلجه بدست بنی اسد کشته شد. (معجم البلدان )، یوم حجر؛ یوم قتلت بنوأسد الحجربن الحرث الکندی . (مجمع الامثال میدانی ).


حجر. [ ح َ ] (اِخ ) یاقوت گوید شهر یمامه و ام القرای آن است ، اکنون مشترک است ولی اصلاً مختص حنیفه بود، و اکنون مانند بصره و کوفه ، هر طائفه را در آن ناحیتی هست . ولی اکثریت از آن بنی عبید است که از بنی حنیفه هستند. ابوعبیده عمر مثنی گفت : بنی حنیفةبن لجیم بن صعب بن علی بن بکربن وائل در پی آب و چراگاه بیرون شدند تا بنزدیک یمامه رسیدند از همان راه که بنی عبد قیس هنگام آمدن ببحرین پیمودند. پس عبیدبن ثعلبة با خانواده ، در پی چرا بیرون آمد تا بیمامه رسید و در زمینی بنام «قارات الحبل » که یک شبانه روز راه تا حجر است نزول نمود، و با وی همسایه ای از یمن از بنی سعد العشیرة و دیگری از بند زبید بود، پس یک تن چوپان از طایفه ٔ عبید بیرون رفت و بکاخها و درختهای خرما رسیدکه از طسم و جدیس باقی مانده بود و خود فانی شده بودند، پس چوپان بازگشت و جریان را بعبید باز گفت و میوه ٔ آنها (خرما) را به وی داد، عبید از آن بخورد و گفت غذائی بس نیکو است پس شترها نحر کرد، و طایفه ٔ خویش را فرود آورد و با غلام سوار شد و بطرف حجر رهسپارگشت و چون بدانجا رسید نیزه ٔ خود بر زمین کوبید و سی کاخ و حدیقه را تحجیر و سنگ چینی کرد و «حجر» نامید، و پیش از آن یمامه نام داشت و در این باره گوید:
حللنا بدارکان فیها انیسها
فبادوا حلوا ذات شید حصونها
فصاروا قطینا للفلاة بغربة
رمیما و صرنا فی الدیار قطینها
فسوف یلینا بعدنا من یحلها
و یسکن عرضاً سهلها و حزونها.

(معجم البلدان ).


سپس یاقوت افسانه ای از مهاجرت بنوحنیفه بحجر آورده و داستانی نیز از راهزن معروف آن بلاد بنام جحدر که حجاج یوسف ثقفی وی را اسیر کرد، آورده است . رجوع به «جحدر» و الموشح ص 74، 78 و نزهة القلوب ج 3 ص 268 شود.

حجر. [ ح َ ] (ع مص ) بازداشتن . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ). منع کردن یعنی بازداشتن کسی را از تصرف در مال خویش و حرام کردن . (زوزنی ) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). حظر. حظار. حظارة. (تاج المصادر بیهقی ). || دفع؛ حجراً له ؛ ای دفعا له ، و هو استعاذة من الامر المنکر. بازداشتن کسی را از تصرف در مال خود چنانکه قاضی مجنون و صغیر را. (غیاث ): حجر علیه القاضی حجراً؛ بازداشت او را قاضی از تصرف . (منتهی الارب ). حجرالارض ؛ منار نصب کرد و بازداشت دیگران را از تصرف . (منتهی الارب ). تهانوی گوید: حجر بحرکات الحاء و سکون الجیم ، لغةً المنع مطلقاً. وفی الشرع منع نفاذ القول ، ای منع لزومه ، فأنه ینعقد عقد المحجور موقوفاً. و اللام عهدیة،ای قول شخص مخصوص ای الصغیر و الرقیق و المجنون ، فلایصدق علی منع القاضی نفاذ اقرار المکره مثلاً. و احترز عن الفعل فانه لاحجر فیه . لانه لایفتقر الی اعتبار الشرع . فلواتلف الصبی اوالمجنون اوالعبد شیئاً یضمنون . والأولی ذکر لفظ اللزوم بدل النفاذ. لان النافذ اعم من اللازم ، علی انه غیر جامع لقول صغیر غیر عاقل ، و ملحق به فأنه لایصح اصلا. هکذا صرح فی جامع الرموز والبیرجندی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). جرجانی گوید: فی اللغةمطلق المنع و فی الاصطلاح منع نفاذ تصرف قولی لافعلی لصغرأو رق أو جنون . (تعریفات ص 56). عدم اهلیت را در حقوق ایران به حجر تعبیر می کنند. دکتر شایگان گوید: اهلیت توانائی قانونی شخص است برای دارا شدن حق یااعمال و اجرای آن . قسم اول یعنی توانائی شخص را برای دارا شدن ، حق اهلیت تمتع، و قسم دوم یعنی اهلیت اعمال و اجرای حق را، اهلیت استیفا گوئیم . پس اهلیت تمتع راجع بوجود حق و اهلیت استیفا راجع به اجرای آن است . مثلاً تمام مردم میتوانند مالک یا طلبکار شوند، بنابرین برای مالک و طلبکار شدن همه کس اهلیت تمتع دارد. ولی تمام مردم نمیتوانند از حق مالکیت یا از طلب خود مستقیماً استفاده نموده حقوق مزبور را اعمال کنند. مثلاً صغیر نمیتواند شخصاً ملک خود را بفروشد یا طلب خود را دریافت نماید زیرا اهلیت استیفا ندارد. بموجب ماده ٔ 956 قانون مدنی «اهلیت برای دارا بودن حقوق ، با زنده متولد شدن انسان شروع ، و با مرگ او تمام میشود» مراد از اهلیت در این ماده اهلیت تمتع است ، و الا اهلیت استیفا با زنده متولد شدن شروع نمیشود زیرا ماده ٔ 958 همان قانون میگوید: «هر انسان متمتع ازحقوق مدنی خواهد بود، لیکن هیچکس نمیتواند حقوق خودرا اعمال و اجرا کند مگر اینکه برای این امر اهلیت قانونی داشته باشد» اهلیت برای اعمال و اجرای حق همان است که ما آنرا به اهلیت استیفا تعبیر نموده ایم .
اهلیت تمتع: بموجب ماده ٔ 956 که درفوق ذکر شد داشتن اهلیت تمتع اصل ، و محروم بودن از آن خلاف اصل است . ولی باید متوجه بود که مراد از حقوق در ماده ٔ مزبور حقوق مدنی است نه غیر آن چنانکه ماده ٔ 958 هم آنرا صریحاً ذکر کرده میگوید «هر انسان متمتع از حقوق مدنی خواهد بود...». بنابر این اصل مزبور در خصوص حقوق مدنی صادق است نه سایر اقسام حقوق ، وبعبارت دیگر هرکس زنده متولد شد فقط راجع بحقوق مدنی اهلیت تمتع دارد نه غیر آن مثلاً صغیر برای حقوق سیاسی از قبیل حق رأی و حق انتخاب ، اهلیت تمتع ندارد،یعنی نه فقط خود نمیتواند رأی بدهد یا وکیل انتخاب کند (عدم اهلیت استیفا) بلکه اصلاً دارای این حق نیست . در حقوق مدنی هم چنانکه گفتیم داشتن اهلیت تمتع اصل ، و نداشتن آن خلاف اصل است برای موارد استثنائی یاخلاف چند مثال ذکر میکنم :
1- صغیر، برای ازدواج یا قیم شدن ، اهلیت تمتع ندارد، یعنی نه خود میتواند آن حقوق را بموقع اجرا گذارد (عدم اهلیت استیفا) و نه کسی از طرف او میتواند حقوق مزبور را اعمال کند. 2- بموجب ماده ٔ 961 قانون مدنی اتباع خارجه در موارد استثنائی از داشتن حقوق مدنی یعنی از اهلیت تمتع محروم هستند. 3- اشخاصی که قانون صریحاً حقی را از آنها سلب کرده است نسبت بحق مزبور اهلیت تمتعندارند. مثلاً بموجب بند دوم ماده ٔ 1231 قانون مدنی «... کسانی که بعلت ارتکاب جنایت یا یکی از جنحه های ذیل بموجب حکم قطعی محکوم شده اند: سرقت ، خیانت در امانت ، کلاه برداری ، اختلاس ، هتک ناموس . یا منافیات عفت ، جنحه نسبت به اطفال و ورشکستگی بتقصیر...» نمیتوانندقیم شوند. بنابراین محکومین مزبور راجع بقیمومت فاقد اهلیت تمتع هستند. 4- اشخاص حقوقی جز برای حقوقی که با شخصیت آنها سازگار است ، اهلیت تمتع ندارند. مثلاً دانشگاه نمیتواند تجارت کند یا فلان شرکت تجارتی نمیتواند قیم شود.
اهلیت استیفا: شخصی که اهلیت تمتع دارد ممکن است بتواند حقوق خود را هم بموقع اجرا گذارد، و بعبارت دیگر دارای اهلیت استیفا نیز باشد. مثلاً شخص رشید وعاقل هم میتواند مالک شود و هم میتواند شخصاً در ملک خود تصرف نموده آنرا بفروشد یا معاوضه کند یا ببخشد. ولی البته شخص ممکن است اهلیت تمتع داشته و از اهلیت استیفا محروم باشد چنانکه صغیر و مجنون برای خرید و فروش اهلیت تمتع دارند ولی اهلیت استیفا ندارند.اهلیت استیفا را به اهلیت عام و اهلیت خاص میتوان تقسیم نمود. (برای اهلیت عام بماده ٔ 211 و برای اهلیت خاص بماده ٔ 1064 قانون مدنی رجوع شود).
حجر و قیمومت : عدم اهلیت استیفا در حقوق مدنی بحجر (منع) تعبیر میشود. شخص ممکن است بعلت کمی سن (صغر) یا کمی یا نداشتن عقل (سفه وجنون ) یا محکومیت جزائی یا ورشکست و یا اعسار محجورگردد. برای اینکه کار محجورین مهمل و مختل نماند امور آنها به اشخاصی که ولی یا قیم یا مدیر تصفیه (در مورد ورشکست ) نام دارند واگذار میشود. محجورین بعلت محکومیت جزائی مربوط بحقوق جزا و موضوع ورشکست مربوطبحقوق تجارت است ، و در حقوق مدنی فقط در خصوص صغیر و سفیه و مجنون و طریق حفظ و حمایت آنها بحث میشود. در خاتمه ٔ این قسمت به موضوع اعسار نیز اشاره خواهد شد.
پیش از آنکه وارد بحث حجر و قیمومت شویم باید به این نکته متوجه باشیم که قوانین راجع باهلیت از قوانین امری است (مقدمه ٔ شماره ٔ 18 کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان دیده شود) یعنی از قواعدی است که تجاوز از آن میسر نیست و اشخاص نمیتوانند برخلاف آن قراردادی منعقد کنند. مثلاً صغیر و طرف او نمیتوانند تعهد نمایند که برخلاف سن نکاح ، ازدواج کنند، و آنرا صحیح بشمارند، یا مثلاً مجنون نمیتواند ملک خود را فروخته تعهد نماید که در این معامله ولی یا قیم او دخالت نخواهد کرد. پس از این مقدمات باید ببینیم اولاً محجور یعنی صغیر و سفیه و مجنون کیست ؟ (قسمت دوم ) و ثانیاً ولایت یا قیمومت که قانون برای حفظ و حمایت محجورین مقرر داشته چیست ؟ (رجوع به قسمت سوم شماره ٔ 474 کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان شود). و بعبارت دیگر اول مریض را شناخته و مرض را تشخیص میدهیم و بعد بشرح علاج آن میپردازیم .
قسمت دوم - محجورین :
تعریف - بموجب ماده ٔ 1207 قانون مدنی ، «اشخاص ذیل محجور و از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع هستند: 1- صغار. 2- اشخاص غیررشید. 3- مجانین ». برطبق این ماده ؛ اولاً: محجور کسی است که از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع است و بعبارت دیگر اهلیت استیفا ندارد. (در فقه محجور برصغیر و سفیه و مجنون و بنده و مفلس و مریض در مرض موت اطلاق میشود). ثانیاً: در حقوق مدنی در باب حجر فقط از صغیر و غیررشید و مجنون بحث میشود (برای مقایسه ٔ این ماده با مواد 212 و 213 قانون مدنی رجوع بمقدمه ٔ شماره ٔ 193 - 194 حقوق مدنی دکتر شایگان شود).
اکنون باید تعریف هریک از محجورین را بدست داده حدود حجر آنها را تعیین کنیم .
بند اول - صغیر:
الف - تعریف صغیر عرفاً شخصی است که سن او هنوز بحدی نرسیده که بتواند مستقیماً در زندگانی قضائی شرکت کند. در فقه صغیر تا بالغ و رشید نشود محجور است و پس از حصول این دو شرط از حجر خارج میشود یعنی اهلیت پیدا میکند. رشد را بعد تعریف خواهیم کرد. علامت بلوغ یکی ازچند چیز است : سن 15 در مرد و 9 در زن یا برآمدن موی پیشین یا احتلام در زن و مرد بنابر این صغیری که یکی از این علامتها درو پیدا نشده محجور است . در قانون مدنی از بلوغ و صغر تعریف صریحی وجود ندارد. توضیح آنکه : اولاً: راجع ببلوغ فقط در کتاب نکاح در تحت عنوان قابلیت صحی ازدواج اصولاً سن 18 را برای مرد و سن 15 را برای زن سن قابلیت ازدواج قرار داده اند. (ماده ٔ 1041 قانون مدنی ) این سن در حقیقت همان سن بلوغ است که بسن ازدواج تعبیر شده . علت تغییر اصطلاح را بعد خواهیم دید. در هرحال سن بلوغ که بصورت سن ازدواج درآمده منحصراً مربوط بنکاح است و ملاک و مناط کبر در سایراعمال حقوقی نمیتواند باشد (تفصیل سن نکاح در کتاب دوم «شماره ٔ 609» کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان ذکر شده است ). ثانیاً در تعریف صغیر، قانون گزار مطلقاً سکوت اختیار کرده است . سکوت مقنن و مبهم گذاشتن معنی صغر و همچنین تغییر اصطلاح در موضوع بلوغ ناشی از غفلت و فراموشی نبوده بلکه ارادی و عمدی است . توضیح آنکه قانون گزاران از طرفی نمیخواسته اند سن 15 و 9 را سن بلوغ و در نتیجه سن کبر قرار دهند. و از طرف دیگر بزعم خود میخواسته اند از ایجاد سنی که با سن شرعی یکی نباشد خودداری نموده بدعتی در دین نگذارند. این است که بعسر و حرج افتاده بجای اینکه برای کبر، سنی معین کنند برای رشد، سن قانونی وضع نموده اند. بنابراین باید گفت که سن 18 که در ماده ٔ 1209 بعنوان سن رشد ذکرشده همان سن کبر است ، و در حقوق امروز ما کبیر شخصی است که 18 سال داشته باشد. اطلاق سن رشد بسن کبر یا فرض سن واحد برای کبر و رشد، تالی فاسدی ندارد، زیرابرای اهلیت متعاملین (ماده ٔ 211 قانون مدنی ) کبر و رشد (جز در موارد استثنائی که رشد کسی قبل از سن کبرثابت شده باشد) توأماً لازم است .
پیش از آنکه دنباله ٔ این بحث را بیاوریم راجع بماده ٔ 211 حاشیه رفته گوئیم ماده ٔ مزبور برای اهلیت متعاملین بلوغ و رشد و عقل را لازم میشمارد نه کبر و رشد و عقل ، ولی بلوغ چنانکه گفتیم اصطلاحی است مخصوص به ازدواج و بعبارت دیگر بلوغ سن کبر است برای نکاح و راجع بحد آن در قانون مدنی جز در ماده ٔ 1041 ذکری نشده و در سایر عقود نمیتواند مناط اعتبار باشد. بنابر این در تعریف اهلیت بهتر است کبر را بجای بلوغ استعمال کنند.
حقوق مقایسه : در حقوق تمام کشورها برای کبر یعنی زمانی که از آن ببعد شخص مستقلاً وارد زندگانی قضائی میشود و میتواند حقوق خود را مستقیماً اعمال کند و بعبارت دیگر دارای اهلیت میگردد سنی معین است . البته سن کبر در همه جا یکسان نیست زیرا اصولاً زمان رشد جسمانی و عقلانی مردم به اختلاف محیط طبیعی و اجتماعی مختلف میشود.
سن کبر دردانمارک و شیلی 25 و در اطریش و هنگری 24 و در هلندو اسپانیا 23 و در آرژانتین و در فرانسه (مواد 388 و 488 قانون مدنی فرانسه ) و آلمان (ماده ٔ 2 قانون مدنی آلمان ) و ایطالیا (ماده ٔ 323 قانون مدنی ایطالیا) و انگلیس 21 و در سویس 20. (ماده ٔ 14 قانون مدنی سویس ) و در ترکیه 18 است .
مراحل صغر: صغیر ابتدا غیرممیز است و بعد ممیز میشود، و در بعضی از موارد با وجود صغر رشد او را میتوان در محکمه ثابت نمود. و بنابر این صغیر از سه قسم خارج نیست : صغیر غیرممیز و صغیر ممیز و صغیر رشید (کسی که بسن هیجده نرسیده ولی رشد او ثابت شده ) از صغیر غیرممیز و ممیز در قانون مدنی تعریف نشده و لذا تشخیص این امر بعهده ٔ قاضی است . ولی ماده ٔ 34 قانون مجازات عمومی صغیری را که 12 سال تمام ندارد در حکم غیرممیز قرار داده است ، بنابر این صغیری که بسن 12 رسیده باشد مسئولیت جزائی دارد ولی واضح است که در امور حقوقی سن 12 نمیتواند ملاک تشخیص باشد.
در حقوق فرانسه و سویس (ماده ٔ 16 قانون مدنی سویس )مانند حقوق ایران تشخیص صغیر ممیز از غیرممیز بعهده ٔ قاضی است در صورتی که در حقوق آلمان (ماده ٔ 104 قانون مدنی ) بتقلید حقوق رم صغیر از 7 سالگی ممیز شناخته میشود. اما صغیر رشید صغیری است که بسن 15 رسیده و رشد او هم در محکمه ثابت شده باشد. در حقوق مدنی فرانسه (ماده ٔ 477 قانون مدنی ) نیز حال بهمین منوال است .
حدود حجر صغیر: صغیر رشید در حکم رشید است ، یعنی محجور نیست بنابراین حجر راجع است بصغیر غیرممیز و ممیز که ذیلاً حدود آنرا بیان میکنیم :
1- صغیر غیرممیز: بموجب ماده ٔ 1212 قانون مدنی اعمال و اقوال صغیر غیرممیز تا حدی که مربوط به اموال و حقوق مالی او باشد باطل و بلااثر است . در ماده ٔ مزبور کلمات «غیرممیز» وجود ندارد ولی از پایان ماده که صغیر ممیز را مطیع حکم دیگری می نماید بخوبی معلوم میشود که ابتدای ماده راجع بصغیر غیرممیز است . بنابراین صغیر غیرممیز کاملاً محجور است و اعمال و اقوال او نمیتواندمنشاء حق و تکلیف شود یا بوجهی در دارائی او اثر کند، زیرا در این مرحله صغیر فاقد قصد است و اعمال او هیچ نوع اعتباری ندارد. ولی نباید تصور کرد که در اینصورت اگر صغیر به شخص خسارتی وارد آورد خسارت را کسی جبران نخواهد کرد و حق شخص زیان دیده پایمال خواهدشد، زیرا اشخاصی که صغیر تحت ولایت و قیمومیت آنهاست با شرایط معینی مسئول این خسارت هستند. تفصیل این مطلب (کتاب سوم حقوق مدنی دکتر شایگان ) در خصوص ضمان قهری ذکر شده است .
2- صغیر ممیز: صغیر ممیز میتواند پاره ای از عقود را واقع سازد و بعلاوه ممکن است بواسطه ٔ شبه عقد و جرم و شبه جرم (مقدمه ٔ کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان شماره ٔ 150-156) ضامن یعنی مسئول شود. اهلیت صغیر ممیز برای واقع ساختن عقد در ماده ٔ 1212 قانون مدنی اینطور بیان شده است «... صغیر ممیز میتواند تملک بلاعوض کند مثل قبول هبه و صلح بلاعوض و حیازت مباحات ». بعلاوه بموجب ماده ٔ 86 قانون امور حسبی صغیرممیز میتواند اموال و منافعی را که بسعی خود او حاصل شده است با اذن ولی یا ممیز قیم اداره نماید. از این قسم عقود که بگذریم حجر صغیر ممیز در عقودی که دراموال یا حقوق مالی او مؤثر باشد باقی است . حق اقامه ٔ دعوی نیز چون در دارائی محجور مؤثر است از صغیرممیز (و بطریق اولی از صغیر غیرممیز) سلب شده ولی در موارد معینه از قبیل مورد ماده ٔ 96 قانون امور حسبی راجع بشکایت محجور از قیم در موضوع ندادن مخارج این حق برای صغیر ممیز شناخته شده است . راجع بشبه عقد از ماده ٔ 1215 قانون مدنی که میگوید: «هرگاه کسی مالی را بتصرف صغیر غیر ممیز بدهد صغیر مسئول ناقص یا تلف شدن آن مال نخواهد بود...» میتوان استنباط نمود که صغیر ممیز از این مسئولیت معاف نیست . در موضوع جرم و شبه جرم ماده ٔ 1216 قانون مدنی میگوید: «هرگاه صغیر... باعث ضرر غیر شود ضامن است » این ماده بر صغیر ممیز و غیرممیز هر دو اطلاق میشود جز آنکه بنابر دلائلی که در مبحث ضمان بیان خواهد گردید؛ مسئولیت صغیر غیرممیز همانطور که در فوق به آن اشاره نمودیم ، اصولاًبولی یا قیم منتقل میشود و تأثیری در دارائی صغیر ندارد، در صورتی که در صغیر ممیز این مسئولیت بعهده ٔخود اوست و در دارائی او مؤثر واقع میشود.
بند دوم - غیر رشید:
الف - تعریف «غیر رشید کسی است که تصرفات او در اموال و حقوق مالی خود، عقلائی نباشد» (ماده ٔ 1208 قانون مدنی ). فقها نیز بهمین ترتیب رشد و رشید را تعریف میکرده اند چنانکه علامه در تعریف رشد میگوید: «و اما الرشد فهو کیفیة نفسانیة یمنع من افساد المال و صرفه فی غیرالوجوده اللایقه بافعال العقلاء». (قواعد الاحکام چ سال 1329 هَ . ق . ص 168). ومحقق در تعریف رشید میگوید: «هو ان یکون مصلحاً مماله ». (شرایع چ عبدالرحیم 1314 هَ . ق . ص 108).
قانون مدنی علاوه بر اینکه غیررشید را تعریف کرده است راجع بعدم رشد ایجاد اماره ٔ قانونی نموده میگوید «هرکس که دارای 18 سال نباشددر حکم غیررشید است معذلک در صورتی که بعد از پانزده سال تمام رشد کسی در محکمه ثابت شود، از تحت قیمومت خارج میشود». (ماده ٔ 1209 قانون مدنی ). اماره یا فرض قانون ماده ٔ 1209 را بدو جزء میتوان تقسیم کرد: جزء اول آن یا اماره ٔ رشد تغییرپذیر است . (برای تعریف اماره و اقسام آن رجوع کنید به مقدمه ٔ کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان شماره ٔ 246-252). یعنی هر شخصی که لااقل 18 سال داشته باشد رشید است تا خلاف آن ثابت شود. (ماده ٔ 1210 قانون مدنی ). جزء دوم یا اماره ٔ عدم رشدگاهی تغییرپذیر و زمانی تغییرناپذیر است ، زیرا شخصی که بسن 18 نرسیده باشد یا بیش از 15 سال دارد یا کمتر از آن ، اگر بیش از 15 سال دارد اماره ٔ عدم رشد اوتغییرپذیر است یعنی میتوان رشد او را ثابت نمود و اگر کمتر از 15 سال دارد اماره ٔ عدم رشد او تغییرناپذیر است ، یعنی خلاف آنرا نمیتوان ثابت کرد. چنانکه از تعریف اماره ٔ رشد بخوبی استنباط میشود، عدم رشد یا از این جهت است که شخص بسن کبر و رشد یعنی 18 سال نرسیده ، و یا مربوط بسن نبوده ، قسمتی از ضعف قوای عقلی است که بعد از 18سالگی هم وجود دارد. قسم دوم را معمولاً بسفه تعبیر میکنند. پس غیررشید ممکن است صغیر یاکبیر باشد. بنابر آنچه تا کنون راجع بکبر و رشد گفتیم شخص در 18 سالگی کبیر و رشید میشود ولی اگر رشد صغیری که بیش از 15 سال داشته باشد در محکمه ثابت شوداز حجر خارج میگردد. پس همانطور که غیررشید ممکن بود صغیر یا کبیر باشد، صغیر هم ممکن است غیر رشید. یارشید باشد. ملاک تشخیص هم این است که در کبیر اصل رشد است و عدم رشد استثنائی و محتاج به اثبات . درست برخلاف صغیر که درباره ٔ او اصل عدم رشد است و رشد استثنائی و محتاج به اثبات .
ب - حدود حجر غیررشید: چنانکه در فوق به آن اشاره نمودیم غیررشید دو معنی دارد یکی صغیری که رشد او ثابت نشده و دیگری کبیری که سفیه باشد. حدود حجر صغیر غیررشیدهمان حدود حجر صغیر است و بنابرین در اینجا فقط از حدود حجر کبیر غیررشید یعنی سفیه بحث میکنیم . ولی پیش از آنکه وارد حدود حجر سفیه شویم باید به این نکته متوجه باشیم که مراد از سفیه ، شخص مبذر و متلف است چنانکه محقق در شرایع میگوید «و اما السفیه فهو الذی یصرف امواله فی غیر الاغراض الصحیحة...». (شرایع چ عبدالرحیم 1314 هَ . ق . ص 109). و تعریف ماده ٔ 1208 قانون مدنی هم منصرف بسفه است زیرا عدم رشد صغیر غیررشید بتمام اعمال او سرایت میکند و اختصاص به اموال و حقوق مالی او ندارد. پس از این توجه گوئیم ؛ اعمال و افعال سفیه یا بصورت عقد در می آید و یا غیر عقد. آنچه هم بصورت عقد در می آید یا سفیه برای اعمال و اجرای آن اهلیت دارد یا ندارد. بنابراین حدود حجر سفیه رابطریق ذیل بیان میکنیم :
1- عقود مجاز: عقود مجاز یا عقودی که در حجر سفیه داخل نیست ، یعنی سفیه میتواند آنها را واقع سازد عقودی است که بوسیله ٔ آن سفیه تملک بلاعوض می نماید، از قبیل هبه و صلح بلاعوض (ماده ٔ 1314 قانون مدنی ). 2- عقود ممنوع : بموجب ماده ٔ 1214 قانون مدنی معاملات و تصرفات غیررشید در اموال خود نافذ نیست مگر با اجازه ٔ ولی یا قیم او اعم از اینکه این اجازه قبلاً داده شده باشد یا بعد از انجام عمل ...» بنابر این سفیه از هر تصرفی در اموال خود ممنوع است ولی حجر و منع سفیه با حجر و منع صغیر تفاوت کلی دارد، زیرا چنانکه سابقاً دیدیم اعمال و اقوال صغیر درباب اموال و حقوق مالی او باطل است و حال آنکه بموجب ماده ٔ مزبور اعمال سفیه فقط نافذ نیست و میتوان آنرا تنفیذ نمود. اجازه ٔ تنفیذ به ولی یا قیم سفیه واگذار شده است . اجازه ممکن است قبل ازمعامله یا بعد از آن داده شود، واضح است که در موردوجود اجازه ٔ قبلی اصلاً معامله ٔ سفیه بصحت صورت گرفته ، و عنوان تنفیذ بر اجازه ٔ بعد از وقوع معامله صادق است . 3- الزامات خارج از عقد: از عقد که بگذریم حجرسفیه دیگر از او رفع تکلیف نمیکند، و بموجب ماده ٔ 1216 قانون مدنی اگر سفیه بنحوی از انحاء باعث ضرر غیر شود ضامن است ، زیرا ولایت و قیمومت سفیه یعنی سرپرستی او راجع به الزاماتی است که سفه در آن مؤثر میباشد، و الا حجر سفیه مسئولیت او را از میان نمیبرد، چنانکه اگر مرتکب جرم یا شبه جرم شود ضامن است .
بندسوم - مجنون :
الف - تعریف :جنون را قانون گذار مستغنی از تعریف دانسته است ، زیرا تشخیص آن چنانکه بعد از این ملاحظه خواهد شد بعهده ٔطبیب است و پس از تشخیص هم باید در محکمه ثابت شود.(ماده ٔ 1210 قانون مدنی ) جنون درجات مختلف و ضعف و شدت دارد ولی در مورد حجر به این اختلافات ترتیب اثر نمیدهند، یعنی جنون را به هر درجه که باشد موجب حجر میدانند. (ماده ٔ 1211 قانون مدنی ) مشروط بر اینکه مجنون در حین اجرای عمل حقوقی در حال جنون باشد. توضیح آنکه جنون ممکن است دائمی یا ادواری باشد جنون دائمی آن است که شخص پیوسته مجنون باشد یعنی هیچگاه حال جنون از او زائل نشود، بعکس جنون ادواری که گاه عارض میشود و گاه زائل گشته مجنون افاقه پیدا میکند. همانطور که گفتیم و ذیلاً هم ملاحظه خواهد شد؛ مجنون در حال افاقه محجور نیست و حجر مخصوص حال جنون است .
ب - حدود حجر مجنون : حدود حجر مجنون را در عقد و شبه عقد و جرم و شبه جرم ، مطالعه میکنیم .
1- عقد و شبه عقد: بموجب ماده ٔ 1213 قانون مدنی «مجنون دائمی مطلقاً و مجنون ادواری در حال جنون نمیتواند هیچ تصرفی در اموال و حقوق مالی خود بنماید ولو با اجازه ٔ ولی یا قیم خود،لکن اعمال حقوقی که مجنون ادواری در حال افاقه می نماید نافذ است ، مشروط بر اینکه افاقه ٔ او مسلم باشد. در این ماده به دو مطلب باید توجه نمود. اولاً مجنون دائمی چون از حیث جنون تغییر حال نمیدهد پیوسته از تصرف در اموال و حقوق مالی خود ممنوع است و حال آنکه مجنون ادواری در حال افاقه ، اگر افاقه ٔ او مسلم باشدمحجور نیست و اعمال حقوقی او نافذ یعنی صحیح است .
ثانیاً چون مجنون کاملاً فاقد قصد است ، وسعت و شدت حجر او از حجر صغیر ممیز و سفیه بیشتر است ، زیرا مجنون از طرفی برای ایقاع هیچگونه عقدی اهلیت ندارد و از طرف دیگر معاملات او هم باطل است نه غیرنافذ(برای تفاوت بطلان و عدم نفوذ رجوع شود بمقدمه کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان ، شماره ٔ 183-195) راجع بشبه عقد ماده ٔ 1215 قانون مدنی میگوید هرگاه کسی مالی رابتصرف مجنون بدهد مجنون مسئول ناقص یا تلف شدن آن نیست . 2- جرم و شبه جرم : مطابق تعریفی که از جرم نمودیم مجنون چون فاقد قصد است نمیتواند مجرم شود و تمام اعمال او که خسارتی بغیر وارد آورد شبه جرم و مشغول ماده ٔ 1216 قانون مدنی است که میگوید: هرگاه مجنون باعث ضرر غیر شود ضامن است .
بند چهارم - معسر: معسر کسی است که بواسطه ٔ عدم کفایت دارائی یا عدم دسترسی بمال خود قادر بتأدیه ٔ مخارج محاکمه یا دیون خود نمیباشد (ماده ٔ اول قانون اعسار مصوبه ٔ 20 آذرماه 1313) سابقاً معسر به کسی گفته میشد که موقتاً بتأدیه ٔ مخارج محاکمه یا دیون خود قادر نبود و کسی که دارائی او کفاف مخارج عدلیه یا بدهی او را نمیداد مفلس خوانده میشد (قانون اعسار و افلاس مصوبه ٔ 20 آبان 1310 که قانون 1313 آنرا نسخ نموده است ).
ولی فعلاً معسر هر دو معنی را شامل است و کلمه ٔ مفلس مورد استعمال قانونی ندارد. درقفه مفلس یا مفلس (بفتح فا و تشدید لام مفتوحه ) کسی است که اموال او کافی برای تأدیه دیون ثابت و حال او نباشد و غرماً یعنی طلبکاران حجر او را خواسته باشند. اعسار چنانکه ملاحظه میشود بر دو قسم است اعسار در مورد مخارج محاکمه و اعسار در مورد مدعی به . اعسارقسم اول بیشتر جنبه ٔ محاکماتی دارد و بتفصیل در قانون آئین دادرسی مدنی که فصل اول قانون اعسار 1313 رانسخ نموده مورد بحث واقع شده است . (مواد 693-708).
حجر معسر در مورد مدعابه منحصراً راجع به اعمالی است که در تأدیه ٔ دیون او مؤثر باشد در این قبیل اعمال طلبکاران معسر قائم مقام قانونی او هستند یعنی حق دارندبجای او از حقوق و مزایای مزبور استفاده نمایند (ماده ٔ 36 قانون اعسار مصوبه ٔ آذرماه 1313). اعسار در هرحال بطریقی که در قانون آئین دادرسی مدنی پیش بینی شده باید در محکمه ثابت شود. (کتاب حقوق مدنی دکتر شایگان چ 3 صص 216-232).


فرهنگ عمید

= حجره
۱. پانزدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۹۹ آیه.
۲. دامان.
۳. [قدیمی، مجاز] پناه، کنف.
۴. [قدیمی] کنار، آغوش.
۱. (حقوق، فقه ) منع کردن کسی از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه به علت کمی سن، دیوانگی، یا علت دیگر.
۲. [قدیمی] منع کردن، بازداشتن.
۱. = سنگ
۲. [قدیمی] طلا و نقره.

۱. (حقوق، فقه) منع کردن کسی از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه به علت کمی سن، دیوانگی، یا علت دیگر.
۲. [قدیمی] منع کردن؛ بازداشتن.


۱. = سنگ
۲. [قدیمی] طلا و نقره.


۱. پانزدهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۹۹ آیه.
۲. دامان.
۳. [قدیمی، مجاز] پناه؛ کنف.
۴. [قدیمی] کنار؛ آغوش.


حجره#NAME?


دانشنامه عمومی

حجر می تواند به موارد زیر یا نسبتی با آنها اشاره کند:
سنگ برابر فارسی حجر در عربی
حجر (سوره) نام یکی از سوره های قرآن
محجور، مفهومی در حقوق
عصر سنگ (عصر حجر)
عصر حجر (پویانمایی)
حجر اسماعیل، فضایی بین کعبه و دیواری نیم دایره به عرض حدود ۱۰ متر
سنگ جادو (حجر الفلاسفه)
حجرالاسود
سنگ ماه (حجر القمر)
مداین صالح یا حجر

حجر (روستا). حجر به عربی ( الَحَجَر )، روستایی است در دهستان واقی از توابع استان استان صَنعاء در کشور یمن در شبه جزیره عربستان.
الصنعانی، محمد بن یحیی بن عبدالله بن احمد، الیمانی. ، (اَلأنَباءَ عَن دُولةَ بَلقِیسَ وَ سَبأَ) ، منشورات دار الیمنیة للنشر والتوزیع، صنعاء، چاپ وانتشار سال ۱۹۸۴ میلادی به (عربی).
جمعیت آن ( ۸۰) نفر (۷ خانوار) می باشد.

حجر (سرزمین). حِجْر یکی از شهرهای تجاری عربستان بوده است، که قوم ثمود در آن می زیسته اند.
بعضی از مفسران و مورخان چنین نگاشته اند که حِجر شهری بود در مسیر کاروان تجاری مدینه و شام در یک منزلی "وادی القری" و در جنوب "تیمه" و امروز تقریباً اثری از آن نیست. در روایتی بیان شده است که در سال نهم هجرت که پیامبر اسلام برای دفع سپاه روم به تبوک لشکر کشی کرد، سربازان اسلام می خواستند در این منزل توقفی کنند، پیامبر مانع آنها شد و فرمود: اینجا همان منطقه قوم ثمود است که عذاب الهی بر آنها فرود آمد.

حجر (سوره). سورهٔ حِجْر سورهٔ ۱۵ ام قرآن است، ۹۹ آیه دارد و از سوره های مکی قرآن می باشد. علت نام گذاری آن نام بردن از سرزمین مردم ثمود به پیامبری صالح در آیه ۸۰ این سوره است، که آن ها را مردم سرزمین حِجْر نامیده است. همانند دیگر سوره های مکی، محتوای این سوره پیرامون معارف اساسی اسلام است مانند: تشویق به مطالعه در مورد مبداء جهان، معاد و جهان آخرت، اهمیت قرآن، داستان آفرینش آدم، و داستان های اقوام پیشین و پیامبران آنان مانند مردم ثمود و عبرت هایی که از سرگذشت آنان می توان آموخت.
ترجمهٔ فارسی

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از نثر طوبی (دائرة المعارف لغات قرآن کریم است
(حجر) به فتح حاء اصطلاح فقهی است و به کسر حاء و سکون جیم در قرآن به چند معنی آمده است.

جدول کلمات

سنگ

پیشنهاد کاربران

حجر: [اصطلاح حقوق]نداشتن صلاحیت در دارا شدن حق معین و نیز نداشتن صلاحیت برای اعمال حقی که شخص آنرا دارا شده است.

سنگ. . . . جمع مکسر آن احجار

حُجر به ضم اول را حرام گویند و به معنی حرام است

حجر = دوری


dementia، زوال عقل، جنون، دیوانگی، الزایمر، محجوریت

حجرات از ریشه ی کلمه ی حجر به معنای مانع یا عقل است. حجرات پرده هایی است که حائل میلن دو چیز است. سپس این جدا سازی و تفکیک به بخش هایی جداگانه تبدیل و به آنها حجره اطلاق شده است. . .
تاویل!


کلمات دیگر: