کلمه جو
صفحه اصلی

خروار


مترادف خروار : سیصد کیلو، یک سوم تن، یک بار خر، یک عالم، مقدارزیاد، مانند خر

فارسی به انگلیسی

dry measure roughly equal to 300 kilogrammes, ass-load

ass-load


مترادف و متضاد

سیصد کیلو، یک‌سوم‌تن


یک بار خر


یک‌عالم، مقدارزیاد


مانند خر


۱. سیصد کیلو، یکسومتن
۲. یک بار خر
۳. یکعالم، مقدارزیاد
۴. مانند خر


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - مقدار باریک خر . ۲ - مقیاسی است برای وزن . توضیح طبق قانون مصوب ۱۳٠۴ ه .ش . یک خروار ( با ۳٠٠٠ ٠٠٠ درهم ) ۳٠٠ کیلوگرم . ولی طبق معمول یک خروار ۱٠٠ من تبریز ۲۹۷/٠٠ کیلوگرم ۶۵۴/۶۴ پوندانگلیسی . ۳ خروار یک تن کوتاه ( تقریبا ) ۱۹۶۳/۹۲ پوندانگلیسی . ۷/۲ خروار یک تن ( تقریبا ) ۲۲۹۱/۲۴ پوندانگلیسی .

فرهنگ معین

(خَ ) (اِ. ) ۱ - آن مقدار بار که بر پشت خر حمل کنند. ۲ - واحدی است برای وزن .

لغت نامه دهخدا

خروار. [ خ َرْ ] ( اِ مرکب ) توده چیزی که بقدر بلندی جسم خر، یا آنکه چیزی که در بار بقدر برداشتن خر باشد یعنی خر آنرا تواند برداشت ، یا آنکه «وار» دراصل بار بوده بقلب اضافت یعنی بار خر و بدین تقدیر باری که معتاد برداشتن خر باشد، یا آنکه خر بمعنی کلان و خربار بمعنی بار کلان ، پس در این صورت در هر دو اخیر بار بمناسبت قرب مخرج به واو بدل کرده اند. ( آنندراج ). تنگ. ( فرهنگ اسدی ). در حاشیه برهان قاطع آمده است : از: «خر» + «وار» ( بار )، بار یک خر، باری که خر تواند برداشت ، تنگبار. ( ناظم الاطباء ) :
درم بار کردند خروار شست
هم ازگوهر و جامهای نشست.
فردوسی.
که گوید فزون زین بگنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست.
فردوسی.
که بردی بخروار تا خان خویش
بر خرد فرزند و مهمان خویش.
فردوسی.
همانا که خروار و پانصدهزار
بود نقره ناب و زرّ عیار.
فردوسی.
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.
فرخی.
بیا تا ببینی شکفته عروسی
که زلفین و عارض بخروار دارد.
ناصرخسرو.
گر بخروار بشنوند سخن
بگه کارکرد خروارند.
ناصرخسرو.
میوه چون بَاندک باشد بدرختی بر
بی مزه ماند در برگ بخروارش.
ناصرخسرو.
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار.
مسعودسعد.
منصب مطَلب که هر کجا هست
هر خرواری همان دو تنگست.
انوری.
جهاندار در وقت آن دستبوس
ببخشیدشان چند خروار کوس.
نظامی.
چو بازرگان صد خروارقندی
چه باشد گر بتنگی در نبندی ؟
نظامی.
زآن گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن بگور نبردند خردلی.
سعدی.
بارها دیده ام که خواجه خروارخروار وی را زر می دادند. ( مجالس سعدی ). خادم را گفتم تا درازگوش بگیرد با او بکنار آب حرام کام رفتیم ویک خروار خاشاک مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم. ( بخاری ).
- امثال :
خروار نمک است مثقال هم نمک است .
دو لنگه یک خروار ، نظیر: چه علی خواجه چه خواجه علی.
|| بسیار. فراوان. زیاد. بمقدار زیاد. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه مکیال بجا نه قفیز.

خروار. [ خ َرْ ] (اِ مرکب ) توده چیزی که بقدر بلندی جسم خر، یا آنکه چیزی که در بار بقدر برداشتن خر باشد یعنی خر آنرا تواند برداشت ، یا آنکه «وار» دراصل بار بوده بقلب اضافت یعنی بار خر و بدین تقدیر باری که معتاد برداشتن خر باشد، یا آنکه خر بمعنی کلان و خربار بمعنی بار کلان ، پس در این صورت در هر دو اخیر بار بمناسبت قرب مخرج به واو بدل کرده اند. (آنندراج ). تنگ . (فرهنگ اسدی ). در حاشیه ٔ برهان قاطع آمده است : از: «خر» + «وار» (بار)، بار یک خر، باری که خر تواند برداشت ، تنگبار. (ناظم الاطباء) :
درم بار کردند خروار شست
هم ازگوهر و جامهای نشست .

فردوسی .


که گوید فزون زین بگنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست .

فردوسی .


که بردی بخروار تا خان خویش
بر خرد فرزند و مهمان خویش .

فردوسی .


همانا که خروار و پانصدهزار
بود نقره ٔ ناب و زرّ عیار.

فردوسی .


نکوتر از گهر نابسوده صد خروار.

فرخی .


بیا تا ببینی شکفته عروسی
که زلفین و عارض بخروار دارد.

ناصرخسرو.


گر بخروار بشنوند سخن
بگه کارکرد خروارند.

ناصرخسرو.


میوه چون بَاندک باشد بدرختی بر
بی مزه ماند در برگ بخروارش .

ناصرخسرو.


کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه ٔ هر یک ز جامه صد خروار.

مسعودسعد.


منصب مطَلب که هر کجا هست
هر خرواری همان دو تنگست .

انوری .


جهاندار در وقت آن دستبوس
ببخشیدشان چند خروار کوس .

نظامی .


چو بازرگان صد خروارقندی
چه باشد گر بتنگی در نبندی ؟

نظامی .


زآن گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن بگور نبردند خردلی .

سعدی .


بارها دیده ام که خواجه خروارخروار وی را زر می دادند. (مجالس سعدی ). خادم را گفتم تا درازگوش بگیرد با او بکنار آب حرام کام رفتیم ویک خروار خاشاک مسجد آوردیم و در مسجد انداختیم . (بخاری ).
- امثال :
خروار نمک است مثقال هم نمک است .
دو لنگه یک خروار ، نظیر: چه علی خواجه چه خواجه علی .
|| بسیار. فراوان . زیاد. بمقدار زیاد. (یادداشت بخط مؤلف ) :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه مکیال بجا نه قفیز.

کسائی .


فراوان بدرویش دینار داد
همان خوردنیها بخروار داد.

فردوسی .


زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته
پستانکتان شیر بخروار گرفته .

منوچهری .


یک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خرواری .

ناصرخسرو.


یک بوسه ندادت ز ره مهتری و شرم
وآن سوی مواجرْش ترا گاد بخروار.

سوزنی .


بر دشمن من زرّ بخروار برافشاند
وز دامن من درّ به انبار نپذرفت .

خاقانی .


پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.

نظامی .


وز خاصه ٔ خویشتن در این کار
گنجینه فدا کنم بخروار.

نظامی .


- امثال :
حساب بدینار، بخشش بخروار .
|| مطلق بار ستوری : وقر؛ خروار استر. (لغت نامه ٔمقامات حریری ). بار شتر و اسب . || اجناس که خر الاغ تواند برداشت . (ناظم الاطباء). اجناس که خرحمل می کند. || یکصد من تبریز از غله و جزآن . (ناظم الاطباء).
- خروار اسبی ؛ بیست من شاه . (یادداشت بخط مؤلف ).
- خروار استرآباد ؛ نود من تبریز. (یادداشت بخط مؤلف ).
- خروار دیوانی ؛ صد من تبریز. (یادداشت بخط مؤلف ).
|| (ص مرکب ) شبیه به خر. مانند خر. بر سان خر. (یادداشت بخط مؤلف ). از: خر + وار (پسوند شباهت و اتصاف ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع) :
نیک نگه کن بتن خویش در
بار شو از سیرت خروار خویش .

ناصرخسرو.


نیست مردم ناصبی نزدیک من لابل خر است
طبع او خروار هست و صورتش خروار نیست .

ناصرخسرو.



فرهنگ عمید

۱. واحد سنتی اندازه گیری وزن، برابر با مقدار باری که یک خر می توان حمل کند.
۲. واحد اندازه گیری وزن، برابر با ۳۰۰ کیلوگرم.
۳. [قدیمی] مقدار زیاد.
۴. (صفت ) خرمانند، مانند خر، شبیه خر: نیک نگه کن به تن خویش دَر / باز شو از سیرت خروار خویش (ناصرخسرو: ۱۷۸ ).

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خروار، از واحدهای بزرگ محلیِ اندازه گیری وزن و سطح در کشورهای فارسی زبان است. خروار بزرگ ترین واحد وزن بین اوزان ایرانی تا پیش از ورود مقیاس های جدید وزن کردن (براساس مقیاس های جهانی) محسوب می شود.
درباره ریشه واژه خروار دو رأی وجود دارد: یکی آن که خروار مقدار باری است که خر بتواند بردارد یا به قدر بلندی خر باشد و دیگر آن که در این واژه، «خر» نه به معنای چهارپا بلکه به معنای «بزرگ» است. بر این اساس، خروار به معنای بار (وار) بزرگ خواهد بود. این آرا شاید به قرینه وجود واژگانی در زبان عربی باشد که آن ها نیز بر حمل مقداری معیّنی از بار به وسیله یک چهارپا دلالت دارند (وِقْر به معنای مقدار بار یک استر و وِسْق به معنای مقدار بار یک شتر) (همچنین، واژه حِمْل در زبان عربی به معنای مقدار بار حمل شده به وسیله شتر بوده و مقدار آن نیز به کمابیش مانند خروار بوده است).
مقدار وزن خروار
به دست آوردن مقدار واقعی وزن خروار با توجه به پیچیدگی اوزان محلی ایران، بسیار مشکل است. خروار به عنوان یک واحد بزرگ وزن عمومآ از تعدادی «مَن» تشکیل می شده که مقدار آن در نواحی مختلف ایران متفاوت بوده است. نوسان وزن من در نقاط مختلف ایران و همچنین متفاوت بودن مقدار خروار برحسب جنسی که وزن می شد (مثلا برنج و گندم رجوع کنید به جدول) بر پیچیدگی موضوع افزوده است. عمدتآ یک خروار صد منِ تبریز بوده است، اما اختلاف بین من تبریز با یکی دو نام دیگر، باعث درهم آمیختگی شده است. بر این اساس یک خروار برابر با ۱۰۰ منِ دیوان، ۵۰ منِ شاه و ۲۵ منِ ری (کوچک) بوده است. این نوشته جمال زاده که هر منِ شاه دو برابر منِ تبریز است و دیگر نوشته های او که اندازه من تبریز، شاه و ری کوچک را براساس مثقال آورده نشان می دهد منِ تبریز همان منِ دیوان موردنظر قائم مقامی بوده و براساس محاسبه هر مثقال برابر ۶۳ر۴ گرم، مقدار هر خروار معادل ۲۹۶ کیلوگرم است. این میزان به دیگر وزنهایی که برای خروار در نظر گرفته شده، بسیار نزدیک است.
مقدار خروار بر حسب نقاط مختلف
اما مقدار خروار بر حسب کاربرد آن در نقاط مختلف، گوناگون بوده است. هر خروار براساس محاسبه من تبریز در استرآباد برابر ۲۶۶ کیلوگرم، در گیلان و مازندران بین ۱۳۲ تا ۱۴۵ کیلوگرم و در افغانستان برابر ۵ر۵۶ کیلوگرم بوده است.
وزن خروار در گذشته
...

گویش مازنی

/Khervaar/ دو یا چهارلنگه بار بار خر یا اسب – واحد وزن برابر یکصدو بیست یا یکصد و سی و دو کیلوگرم

دو یا چهارلنگه بار بار خر یا اسب – واحد وزن برابر یکصدو بیست ...


واژه نامه بختیاریکا

هر شَلِّه

پیشنهاد کاربران

مقدار باری که خر توان حمل آن را دارد ( معادل ۳۰۰ کیلوگرم )


● خَروار: واحد اندازه گیری است، مقدارِ بارِ یک خر را خروار می نامیدند که معادلِ 300 کیلوگرم بود. واژه خَروار، مرکّب است از خَر ( همان جانور چهارپای باربر ) و وار ( پسوند واژه ساز ) ؛ مانندِ واژه ی خانوار که مرکّب است از خانه و وار.


کلمات دیگر: